۱۱.۲.۹۱

دو دورو دود دود دود ...... ایران

بهداد سلیمی و سجاد انوشیروانی، دو دلاور مرد دسته فوق سنگین وزنه برداری ایران، حماسه‌ای دیگر آفریدند و با کسب مدال‌های طلا و نقره دسته ۱۰۵+ کیلوگرم مسابقات وزنه برداری قهرمانی آسیا،  قهرمانی تیم ملی وزنه برداری کشورمان در کره جنوبی را تضمین کردند. 

 در شرایطی که رقابت نزدیک  تیم ملی وزنه برداری ایران و کره جنوبی برای مقام قهرمانی  آسیا، به آخرین حرکت دوضرب وزنه بردار کره‌ای رسیده بود، سانگ گان جون وزنه ۲۵۰ کیلویی را انداخت و تیم ملی وزنه برداری کشورمان با امتیاز برتری نسبت به کره جنوبی و با امتیاز ۵۰۱، پس از ۹ سال قهرمان آسیا شد.
زنده باد دلیر مردان و زنان ایران زمین، که اگر آزاد بودند در دنیا رقیب نداشتند.



اینهم یکی‌ دیگر از چهره‌های افتخار آفرین که با رقصی به زیبای خیال، بی‌ همتا در این میدان جلو دار است. به کوری چشم دشمنان، همینجوری داره قهرمان و هنرمند از در و دیوار ایران میریزه.

چگونگی‌ قتل کسروی و آزاد شدن قاتلین او.

احمد کسروی در کاخ دادگستری تهران توسط فدائیان اسلام به اتهام الحاد و ارتداد، با ضربات متعدد چاقو توسط افرادگروه نواب صفوی به قتل رسید.


 پس از ترورناموفق اول کسروی توسط نواب صفوی در ۲۳ اردیبهشت ۱۳۲۴ و مخفی شدن اعضاء فدائیان اسلام، در این حال سید حسین امامی مخفیانه به محافل کسروی راه یافت و در آنجا او شاهد بود که کسروی به فعالیت‌های ضد شیعی خود ادامه می‌دهد.


نواب صفوی طوماری تنظیم کرد و خواستار محاکمه کسروی به جرم توهین به مقدسات اسلامی شد. اما از آنجا که فداییان اسلام به حکومت پهلوی اعتقادی نداشتند، تصمیم گرفتند او را در همان جلسات دادرسی ترور کنند.


در ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ سید علی‌محمد امامی و سید حسین امامی به همراه نه نفر دیگر از فداییان اسلام کسروی را در کاخ دادگستری ترور کرده و او را به همراه منشی‌اش حدادپور به قتل رساندند. قاتلین وی دستگیر شدند ولی با اعتراض روحانیون مقیم تهران دولت مجبور به آزادی آنها شد.

مرتضی رسولی پور از قول احمد شهاب، عضو فدائیان اسلام آورده‌است:

« در جلسه‌ای که در منزل کسروی تشکیل شده بود و عده‌ای از جمله چند نفر از امرای ارتش هم حضور داشتند، نواب هم شرکت کرد. در آنجا ایرادات خود را به کسروی گفت ولی او را از جلسه بیرون کردند. وقتی که نواب از بحث با کسروی نتیجه نگرفت چندی بعد در آب سردار با چاقو به کسروی حمله کرد و از ناحیة کتف او را مجروح کرد. کسروی روانه بیمارستان شد و به دستور سرتیپ صفاری رئیس شهربانی وقت نواب دستگیر و روانة زندان گردید.

اما کسروی از نواب شکایت نکرد و نواب هم از زندان آزاد شد. بار دیگر نواب خطاب به کسروی گفت: «کاری کن که زود بمیری و گرنه زحمت ما را زیاد خواهی کرد.» به این ترتیب نواب از تصمیم خود منصرف نشد و برای تهیة اسلحه سراغ ابراهیم دریانی رفت و گفت سیصد تومان پول دارم و برای یک کار شرعی که درنظر دارم این مقدار کافی نیست شما کمک کنید تا اسلحه تهیه کنم. دریانی به او پاسخ داد که در حال حاضر وضعیت خوبی ندارم و ورشکسته شده‌ام. نواب پس از شنیدن این سخنان پول خود را در حجرة دریانی گذاشت و بیرون رفت. بالاخره بعد از چند روز دریانی پول کافی برای اسلحه را تهیه و به نواب داد. در این زمان کسروی از بیمارستان مرخص شده بود و ما هم فتوای آیت الله بروجردی و فتوای آیت الله صدر (پدر امام موسی صدر) در مورد مهدورالدم بودن کسروی را که جمع‌آوری کرده بودیم به در و دیوار چسباندیم و از روی کلیشه فتوای این ۲ مرجع را منتشر کردیم.


آیت‌الله کاشانی هم مخالف کسروی بود اما آن زمان در لبنان به حالت تبعید بود. بعد از این به قدری فشار علیه کسروی زیاد شد که دولت مجبور شد او را محاکمه کند.
اطلاع پیدا کردیم که می‌خواهند کسروی را به اتهام نشر کتب ضاله فقط به سه ماه زندان محکوم کنند در حالی که نواب و ما دنبال اعدام انقلابی کسروی بودیم. به این ترتیب در جریان محاکمه کسروی به دادگاه رفتیم و از افراد بازاری تعدادی را به همراه بردیم. رئیس کلانتری بازار «خوانساری» بود که با ما همکاری زیادی کرد و آن روز به کسانی که فقط ریش داشتند اجازة ورود به دادگاه را داد. در روز دوم یا سوم محاکمة کسروی شخصی به نام «جواد مظفری» به دادگاه آمد و با هفت تیر «کسروی» و منشی او، «حدادپور» را زد. یکی دیگر از افراد ما به نام شیخ مهدی شریعتمدار به دستور نواب با اتومبیل جلو دادگستری به حالت انتظار ایستاده بود. او مظفری را سوار ماشین کرد و به لاهیجان برد. از این ماجرا نه شاه، نه دولت و نه مردم هیچ کدام کمترین اطلاعی نداشتند... کار حسین امامی این بود که بعد از قتل کسروی به داخل اتاق دادگاه رفت و با چاقو شکم کسروی را پاره کرد.
دادستان که ترسیده بود خود را زیر میز مخفی و در همان حال غش کرد. امامی وقتی که از دادگاه بیرون آمد در حالی که کارد خون‌آلودی در دست داشت فریاد الله اکبر سر داد و به شهربانی رفت و گفت: من کسروی را کشتم. همان کسی که قرآن می‌سوزاند! در شهربانی ابتدا او را به خیال اینکه به سرش زده بیرون می‌کنند. بعد که از بیمارستان سینا خبر دادند کسروی و منشی او را اینجا آورده‌اند حسین امامی را دستگیر کردند. بنابر این مجبور شدیم کاری کنیم تا امامی از زندان آزاد شود این بود که از دادگستری به مسجد آیت الله بهبهانی رفتیم. نکتة مهم این بود که کسروی تیر خورده بود و شهربانی می‌دانست که او به این جهت کشته شده اما چگونه و چرا دست امامی چاقوی خون‌آلود بود! بنابر این تقریباً از عوامل دستگاه هم تعداد محدودی می‌دانستند که قاتل اصلی امامی نیست. به هر حال به مسجد که رسیدیم آیت الله بهبهانی آنجا بود. به ایشان گفتیم حسین امامی کاری را کرد که جدش هم اگر بود همین کار را می‌کرد. تصمیم گرفتیم به نخست‌وزیری در میدان ارک برویم و آزادی امامی را خواستار شویم.
آقای فیض که مترجم نهج‌البلاغه بود جلو افتاد، شمس‌الدین ابهری امام جماعت مسجد امام حسین (ع) و علمای دیگر هم با ما همراه شدند. در میدان ارک آقای ابهری سخنرانی کرد و گفت طبق فتوای علما کسروی مهدورالدم است، بنابر این باید قاتل آزاد شود. قوام‌السلطنه نخست‌وزیر بود و مظفر فیروز هم معاون او. فیروز جلو بالکن آمد و گفت: «آقا [نخست‌وزیر] میهمان خارجی دارند.» فیض‌الاسلام هم جواب داد: تو نمی‌توانی کاری انجام دهی، به قوام‌السلطنه بگوئید بیاید، غلط کرده که میهمان خارجی دارد. قوام تا این حرف را شنید خودش آمد. فیض‌الاسلام خطاب به قوام گفت: مراجع نوشته‌اند حسین امامی باید آزاد شود. این دست ملت رشید ایران بود که از آستین حسین امامی بیرون آمده و شخص کثیفی را کشته‌است. قوام کارتی از جیب خود بیرون آورد و برای رئیس شهربانی مطلبی نوشت و به ما داد تا به او برسانیم. با همان جمعیت در حالی که سرود: انا فتحنا لک فتحاً مبینا می‌خواندیم به سمت زندان شهربانی رفته و امامی را از زندان بیرون آوردیم.




در زندان غوغای عجیبی بود، مردم گاو و شتر می‌کشتند. احساس می‌کردیم که شهر در دست ماست. بعد هم به محل کتابخانة کسروی مقابل بانک ملی رفتیم و کتابخانة او را زیر و رو کردیم سپس من و حکمت الله عظیمی که هنوز حیات دارند کتابهای کسروی را بیرون ریخته و همه را آتش زدیم. البته کتابهایی که خوب بود برای بچه‌ها آوردیم. به این ترتیب قضیة کسروی خاتمه پیدا کرد.  »


ابتدا قصد داشتند وی را در گورستان ظهیرالدوله دفن کنند ولی با توجه به اینکه این گورستان متعلق به صوفیه‌است، یاران کسروی مخالفت می‌کنند، سپس تصمیم می‌گیرند جنازه وی را در گورستان امامزاده قاسم (شمیرانات) شمیران دفن نمایند. متولی گورستان مخالفتی نمی‌کند ولی توصیه می‌کند که دفن در خارج از محوطه عمومی گورستان صورت گیرد. سرانجام جنازه خون آلود کسروی و حدادپور در نزدیکی امامزاده و کنار چشمه آبک بدون غسل و کفن دفن شد. در آن روز شخصی در مورد غسل و کفن سوال می‌کند و یکی از حاضران پاسخ داد که شهید به این چیزها نیاز ندارد.



هر کار خوبی‌ می‌کنم، احساس خوبی‌ دارم، هر کار بدی می‌کنم، احساس بدی دارم، مذهب یعنی‌ همین

روزی آدم به خونه آمد و در زد، حوا پرسید کیه؟!!.... و اینچنین بود که لغت " انتظار " متولد شد....


شماها می‌تونین به هف زبون اختلاط کنین

Langston Hughes

آزادی به شکرکی میماند
که روی شیرینی‌، بی‌ دنگ و فنگیِ
که مالِ یه بابای دیگه‌س
قرار دارد
و تا وقتی‌ ندانی
چگونه میتوان این شیرینی‌ را پخت
همیشه همین بساطِ که هست

آزادی - لنگستن هیوز





لنگستون هیوز نامی‌ترین شاعر سیاهپوست آمریکایی‌ست با اعتباری جهانی. به سال ۱۹۰۲ در چاپلین (ایالت میسوری) به دنیا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محله‌ی سیاهپوستان نیویورک) به خاطره پیوست. در شرح حال خود نوشته است: « تا دوازده ساله‌گی نزد مادربزرگم بودم زیرا مادر و پدرم یکدیگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ایلی‌نویز رفتم و در دبیرستانی به تحصیل پرداختم.


۱۰.۲.۹۱

بازی صفر صفر به نفع آمریکا است

هر چند برای من رفتار دو گانه غربی‌ها و بخصوص آمریکایی‌ها تازگی ندارد و عجیب هم نیست، ولی‌ اعتقاد دارم این بار دیگه خیلی‌ احمقانه آشکار و واضح سیاست خودشان را در رابطه با آتش افروزی در خاور میانه به نمایش گذاشتند، و تصمیمشان را برای نگاه داشتن جو متشنج در خاور میانه به روشنی روز نشان دادند.

سال‌ها بود که غربی‌ها به ظاهر نشان میدادند که برای حل و فصل مشکلات با جمهوری روضه خوانهای اشغالگر ایران به مذاکره و راه‌های دیپلماتیک اعتقاد دارند. و با این ترفند خاک در چشم ناباوران می پاچیدند و آنهایی را که سرشان در زیر برف حماقت منجمد شده و به هیچ وجهی حاضر نیستند به این انجماد خاتمه بدهند، راضی‌ نگاه میداشتند،

ولی‌ درست زمانی‌ که جمهوری جاهلان، بالاخره به این امر رضایت داد، ابتدا یک عرب بی‌ سر و پای بازی خورده را جلو انداخته و سپس در پشت سرش لشگر پیاده کرده و به آخوند‌ها دندان نشان میدهند.

و این پیام را می‌‌رسانند که برای ما درست کردن دردِ سر برای ایران مثل آب خوردن میماند و فقط کافی‌ است از یک همسایه احمق دیگر بخواهیم جان خودش را برای ما فدا کند، تا ایران دوباره سال‌ها درگیرِ ادب کردن این همسایه ابله باشد.

این همسایه‌های احمقِ نوکر صفت ما که ابلهانه فکر میکنند غربیها دوست آنها هستند، ندیدند غربی‌ها با شاه ایران که ۳۷ سال دوست آنها بود چه کردند؟ ندیدند با صدام حسین که شاگرد خودشان بود و ۸ سال برای شکوفایی کارخانه‌های اسلحه سازیشان بهترین جوان‌های ایران و عراق را به کشتن داد، تا آنها بهتر بخورند و بهتر لذت ببرند، چه کردند؟ ندیدند با قذافی که چهار زانو در برابرشان به خاک افتاد، و هر چه گفتند به دیده منّت پذیرفت، چه کردند؟ ندیدند با ژاپن که بی‌ آزارترین کشور دنیاست و حتی بمباران اتمی‌ این کشور به دست آمریکا را تائید می‌کند و این کار را نه تنها یکی‌ از عوامل صلح بلکه برای پایان دادن به جنگ جهانی‌ دوم حتی ضروری میداند، چه کردند؟ این احمق‌ها فکر میکنند، تافته جدا بافته هستند و غربیها عاشق چشمون تنگ و ابرو‌های پاچه بزی‌شان هستند که تا حد ویرانی و به خاک و خون کشیدن منطقه حاضر به نوکری و جان فشانی برای آنها میباشند؟

مردم میگن، ایجاد این جو تشنج آن هم درست قبل از مذاکرات بغداد، به ظاهر چند هدف را دنبال می‌کند، یا اینکه روضه خوان‌های جمهوری، جا بزنند و با یک راه پیمایی با شرکت اراذل و اوباش و وابستگان خاله خان باجیشان، یک نمایش مسخره دیگر بر پا کنند و مذاکره بی‌ مذاکره، و بگیر و ببند همچنان ادامه یابد تا ز هر سؤ که شود کشته به سود غربی‌ها باشد.

یا هدف از این کار، این است که آخوند‌ها در مذاکره، با سری افتاده در پایین میز نشسته و از جبهه‌ ضعیف وارد شده و غربیها سوار بر کار باشند.

و یا طبق معمولِ سنوات و سناریو‌های گذشته، این هم نمایش دیگریست و در آن بازیگران آخوند‌ها هستند و کارگردان نمایش، غربی ها، درست بمانند آنچه که همیشه رخ داده و رخ میدهد.






من این عالم عشقو به عالم نفروشم


شخصی كه می خواهد محبوب باشد بايد وقت بيشتری را صرف تربيت و فرهنگ خويش نمايد.

گاوان و خران بار بردار.... به ز آدميان مردم آزار

غافلي را شنيدم كه خانه ي رعيت خراب كردي تا خزانه سلطان آباد كند ، بي خبر از قول حكيمان كه گفته اند هر كه خداي را عز و جل بيازارد تا دل خلقي به دست آرد خداوند تعالي همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.

(شنیدم که وزیری پلید و ستمکار و خود شیرین، برای رضایت خاطر حاکم و پر کردن خزانهٔ او، مردم بیچاره را غارت میکرد و در این راه به آنان ستمها روا مینمود، غافل از اینکه با ستم به خلق، خدا را از خود ناراضی‌ می‌کند و هر که خدا را برای رضایت شخصی‌ از خود ناراضی کند، خدا همان شخص را میگمارد تا دمار از روزگار خود شیرین درآرد. )



آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند
( ناله‌ای که از دل‌ دردمندی برخیزد، تیزتر از آتشی است که اسپند را میسوزاند، و به همین سبب، روزگار ستمکار از اسپندی که بر آتش است، تیره تر است.  رنجی‌ که ظالم خواهد کشید، از جلز و ولزی که اسپند بر روی آتش می‌کند، بیشتر است)


سرجمله( شاه ) حيوانات گويند كه شيرست و اذل ( ذلیل، خوار) جانوران خر و باتفاق( با این حال) :
خر بار بر به كه شير مردم در.
(خری که بار میبرد به شیری که مردم را میدرد و آزار میدهد، شرف دارد)


مسكين خر اگر چه بى تميز است (اگر چه عقل و هوش و ادراک و دریافت و فراست و بصیرت ندارد)

چون بار همى برد عزيز است

گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار


باز آمديم به حكايت وزير غافل.

ملك را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در شكنجه كشيد و به انواع عقوبت بكشت.
(وقتی‌ بی‌ اخلاقی‌ و خباثت و پلیدی وزیر با دلیل و مدرک به حاکم ثابت شد، دستور داد با انواع شکنجه طاقت فرسا او را بکشند. )


حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى
خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى


آورده اند كه يكي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل كرد و گفت:

(گویند وقتی‌ که جان وزیر را با شکنجه می‌گرفتند، یکی‌ از کسانی‌ که وزیر به او ستم و ظلم کرده بود، از آنجا می‌گذشت و حال زار وزیر را دید و گفت: )


نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو برد استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف

(شاید برای مدتی‌، با ظلم بتوان حکومت کرد و به مردم ستم کرد، شاید بشود استخوان درشتی را قورت داد، ولی‌ همان استخوان، باعث دریده شدن معده و روده میشود، و تازه اگر از آنجا هم رد شود، در انتهای روده و هنگام پس دادن، دمار از استخوان خورده درمیاورد.)

نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار

( نه روزگار برای ستمکار پایدار است و هم اینکه ستمکار تنها کسی‌ است که حتی وقتی‌ بمیرد تا ابد، مردم او را لعن و نفرین میکنند و خانواده ی محترمش نیز از این اظهار لطف بی‌ نسیب نخواهند ماند)

گلستان سعدی





شاید این حکایت، گویاترین شرح حال کسانی‌ باشد که برای خود شیرینی‌، در مقابل خمینی، مردم را گروه گروه به کشتن دادند و ایران رو نابود کردند. دیدیم و شنیدیم که این خودشیرین‌های پلیدِ به اصطلاح یاران امام خود آماج گلوله و اعدام انقلابی گشتند و یا سیبیل‌ها را تراشیده با لباس عمه ی محترم خویش به خارج گریختند. 


اگر فقط همین یک حکایت از گلستان سعدی را خوانده بودند، و به آنچه که این حکیم عالیقدر ایران گفته، باور میداشتند و به آن عمل میکردند، شاید امروز هم خود، هم خانواده آنها، و هم مردم ایران تا این حد رنج نمی‌‌کشیدند و در ضمن کشور هم نابود نشده و به دست دشمنان ایران نمی‌افتاد که با آرم فروهر هم که نمودار ایرانی‌ و باعث افتخار بشریت است، ستیز کنند و در جهت نابودی آن با تمام قوا بکوشند. ننگ بر حماقت و نادانی‌.

هر چه کنی‌، به خود کنی‌، گر همه نیک‌ و بد کنی‌


تندروان شیعه پس از پنجاه شصت سال.... به هوس و نادانی‌...... دشمنی بمیانه علی‌ با ابوبکر و عمر و عثمان می‌‌انداختند و از بدگویی به آن سه تن‌ باز نمی‌‌ایستادند، که چنانکه گفتیم نخست آلودگی بود که شیعیگری پیدا میکرد. می‌‌باید گفت این تندروان، نه همگی‌ شیعیان، بلکه یک دسته از آنان می‌بودند، و از همان زمان‌ها در نتیجه یک داستانی ( داستانی‌ که خود نمونه‌ای از بدی و ناپاکی ایشان میباشد)، نام "رافضی" پیدا کردند.
چگونگی‌ این داستان این است که در آخر‌های امویان، زید ابن علی‌ ابن حسین ( نوهٔ امام سوم شیعیان) از مدینه بکوفه آمد، و چون می‌‌خواست باز گردد، شیعیان نگذاردند و پانزده هزار تن‌ به او دست دادند ( بیعت کردند)، که بشورد و خلافت را بدست آورد. زید فریب ایشان را خورده و به کار برخاست. ولی‌ چون هنگامش رسید، و بایستی‌ آماده جنگ گردد، دسته انبوهی از شیعیان ( که همان تندروان میبودند)، به نزدش آمده چنین پرسیدند: " شما در بارهٔ ابوبکر و عمر چه میگوئید؟" . زید از آنان خوشنودی نمود و ستایش سرود. شیعیان همین را دستاویز گرفته و زید را رها کرده و پراکنده شدند.

زید گفت: مرا در سخت‌ترین هنگام نیاز، رها کردید. از اینجا آن دسته "رافضه" ( رها کنندگان) نامیده شدند. و به دلیل این نامردی آنان بود که زید کاری از پیش نبرد و کشته شد. ( با نوهٔ امام حسین که اینگونه رفتار کردند، انتظار داری به ایرانی‌ رحم کنند؟)

شیعیگری احمد کسروی


۹.۲.۹۱

می گشایم گره از بخت، چه باک



بزمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را

دیدمت، وای چه دیداری، وای
اینچه دیدار دلازاری بود
بیگمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا باتو سر و کاری بود

دیدمت، وای چه دیداری، وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پرهوسی
نه فشار بدن و آغوشی

اینچه عشقیست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده من
عشق سوزان ترا میجوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تورا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده
میگشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا بسراپرده خاک

خلوت خالی و خاموش مرا
تو پراز خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره کردی، ای مرد

آتش عشق بچشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید

سینه ای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی، تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
میبرم برتو و برقلبت رشک

بزمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را.

دیدار تلخ - فروغ فرخزاد



بحرین و جزایر سه‌گانه در گذر تاریخ

نخست اینکه به باور غلط اکثر ایرانیان بحرین بخشی از خاک ایران بوده که در اثر بی‌کفایتی محمد رضا شاه در پی یک رفراندوم محلی به عنوان یک کشور مستقل به رسمیت شناخته شده.



طرفداران این فرضیه که گاهی از قشر با سواد جامعه نیز هستند حتی به خود زحمت مرور ویکیپدیا را نمی‌دهند. حال آنکه اگر از همین افراد بپرسید لطفا اسم آخرین نماینده مردم بحرین در مجلس شورای ملی یا حداقل اسم آخرین شهردار ایرانی بحرین را نام ببرید هیچ پاسخی برای گفتن ندارند زیرا عملا از سال ۱۷۸۳ میلادی جزیرهٔ بحرین از ایران جدا شده و به دست خاندان آل خلیفه و تحت الحمایه بریتانیا اداره می‌شد.

پس از انقراض سلسله قاجار و روی کار آمدن رضا شاه روند جدیدی در سیاست‌های خارجی ایران پدید آمد و اولین جایی که رضا شاه روی آن دست گذاشت همین بحرین و جزایر جنوبی ایران بود. با اینکه سال‌ها از ازدست دادن بحرین گذشته بود و جزایر سه گانه نیز در اشغال نظامی بود ولی رضا شاه تا می‌توانست بر روی مالکیت ایران بر آن جزایر پافشاری کرد و موضوع را به دادگاه‌های بین المللی کشاند.

این سیاست رضا شاه بعدها توسط پسر او محمد رضا شاه نیز دنبال شد به طوری که دیگر رسما در کتاب‌های درسی آن زمان بحرین را به نام استان چهاردهم ایران معرفی کردند. سال‌ها بعد نیروی دریایی بریتانیا که حامی کشورهای عربی بود از خلیج فارس خارج شد. دولت ایران هم بعد از چانه‌زنی‌های لازم و با برگزاری رفراندوم در سال ۱۹۷۰ در منطقه‌ای که حدود دو قرن کاملا خارج از قلمرو ایران بوده موافقت نمود و نتیجتا ۷۵ درصد از مجموع رای دهندگان بحرینی به استقلال بحرين راي مثبت دادند.

دولت بریتانیا هم تلویحا دست از جزایر سه‌گانه ایران کشید و انتظار میرفت اختلافی در این میان ایجاد نشود ولی بعد از چندی بریتانیا زیر قول خود زد و اعراب ادعای مالکیت جزایر سه گانه را تکرار کردند. شاه نیز رسما نیروهای ارتش خود را وارد جزایر کرد و آنجا را به تصرف نظامی خود درآورد و کار را تمام کرد. نهایتا کشور ما در حالی به جزایر ۳ گانه رسید که برای بدست آوردن آن جنگ هشت ساله‌ای هم در نگرفت، فقط درگیری کوچکی بین نیروهای پلیس پاسگاه رأس الخیمه مستقر در تنب بزرگ با نیروهای ایرانی رخ داد که در اثر رگبار ناگهانی مسلسل از داخل پاسگاه ۳ تفنگدر دریایی ایرانی (رضا سوزن‌چی، ‌حبیب الله کهریزی و آیت الله خانی) و متقابلا یک شرطه عرب کشته شدند و سپس نیروهای شرطه رأس الخیمه مستقر در جزیره خود را به نیروهای ناوگان دریایی ایران تسلیم کردند .

در پایان متاسفانه یا خوشبختانه شاه سیاست عوام فریبی و پوپولیستی بلد نبود و نمی‌توانست دست آوردهای کم یا زیاد اقتصادی، سیاسی، نظامی خود را با بوق و کرنا از صبح تا شب در تلوزیون تبلیغ کند و مردم را از چیزی که به دست آورده بودند آگاه کند.




در واقع اگر درست به این سناریو نگاه کنیم دو کشور بحرین و جمهوری آذربایجان کاملا شرایط مشابهی داشتند. هر دو به فاصله چند سال از ایران جدا شدند، یکی توسط بریتانیا و دیگری توسط روسیه. وسال‌ها بعد هر دو کشور روسیه و بریتانیا از این مناطق خارج شدند. یکی در زمان شاه اتفاق افتاد و دیگری در زمان جمهوری اسلامی. در زمان شاه ما ادعا کردیم صاحب اصلی این مناطق آزاد شده هستیم و جزایر خودمان را (تنب بزرگ و کوچک و ابوموسی و سیری و ...) و مقادیری امتیازات بین‌المللی به دست آوردیم. بر عکس در زمان جمهوری اسلامی نه ادعایی بر کشورهای تازه استقلال یافته کردیم و نه زمینی گرفتیم و نه امتیازی، تازه منافع ما از بابت منابع دریای خزر هم از دست رفت و به این کشورهای تازه استقلال یافته رسید.

حال با کمال تعجب گروه دوم گروه اول را بی‌عرضه و بی کفایت قلمداد می‌کنند و دیگران هم آن را تایید می‌کنند!
منبع: سایت خودنویس

نسیم نیکولاس


کارل مارکس، آدمی‌ رویائی بود که خیلی‌ زود متوجه شد که میتوان بردهٔ کارگرِ کم سواد را زودتر از یک کارمند متقاعد کرد.
نسیم نیکولاس طالب



نسیم نیکولاس نجیب طالب نویسنده لبنانی-آمریکایی است که آثاراش بر مسائل تصادفی بودن و احتمال متمرکز است. کتاب قوی سیاه او که در سال ۲۰۰۷ منتشر شد.

او نویسنده اثار پرفروش است و استاد دانشگاههای بسیاری بوده‌است. او هم اکنون استاد انستیتوی پلیتکنیک دانشگاه نیویورک است. او هم چنین در زمینه اقتصاد سرمایداری ریاضی، تجارت در وال استریت، مشاوره سرمایه گذاری فعالیت کرده‌است.

او لیسانس و فوق لیسانس خود را از دانشگاه پاریس، ام بی ای از مدرسه وارتون دانشگاه پنسیلوانیا، و دکترای علوم مدیریت را از دانشگاه پاریس (دوفین) گرفته‌است. او به انگلیسی، فرانسوی، عربی کلاسیک مسلط است و از لحاظ محاوره‌ای به ایتالیایی و اسپانیایی مسلط است و می‌تواند متون کلاسیک به یونانی، لاتین، آرامی و عبری باستان را علاوه بر کنعانی بخواند.



کوکا کولا ..... KoKa

میلیونها انسان در سراسر دنیا کوکائین مصرف میکنند، بدون اینکه خودشان بدانند.


به بهانه مردن زن جوانی به دلیل مصرف هر روزه کوکا کولا










تا کی از پندار باشم خودپرست



عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست


سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست


تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست


پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست


وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست


ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست


تو بگردان دور تا ما مرد وار
دور گردون زیر پای آریم پست


مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست


پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

عطار



گیشا، هنرمند یا روسپی؟


گیشا به زنان هنرمند ژاپنی گفته میشود که اوج فعالیت و میدان درخشش آنان در قرن ۱۸ و ۱۹ بود، هر چند امروز هم به طور سمبلیک وجود دارند ولی‌ در آن زمان از موقعیت درخشانی در جامعه برخوردار، و بسیار مورد احترام بودند.

در سال ۱۹۲۰، حدود ۸۰،۰۰۰ گیشا در ژاپن وجود داشت و کار این زنان رقص، نوازندگی، آواز، گًل آرای، آرایشگری، شعر خوانی، درست کردن چای و سرو آن، هنرهای سنتی‌ ژاپن بخصوص هنرهای رزمی و دفاع شخصی، و پذیرای از مهمانان در مجالس و مهمانی‌های اشرافی و درباری بود. و این زنان از کودکی، در مدارس مخصوصی این هنرها را یاد می‌گرفتند.


 مدارس تربیت گیشا، هم در پذیرفتن و هم در جهت تعلیم این زنان بشدت سختگیر بود و زمانی‌ که کودکی که معمولا از خانواده‌های نسبتا مرفع بود، در این مدارس پذیرفته میشد، در واقع افتخاری برای خانواده خود کسب میکرد. مراسم برگزاری چای یکی‌ از هنرهایی بود که گیشا‌ها میبایستی آنرا فرا گرفته و بخوبی انجام دهند.

هرچند غربیها به آنها نام روسپی داده‌اند ولی‌ در جامعه ژاپن آنها را هیچگاه بعنوان روسپی ندیده و نمی‌بیند. دلیلی‌ که آمریکایی‌ها آنان را روسپی می‌نامند، این است که بعد از جنگ جهانی‌ دوم و بعد از خاتمه جنگ بین ژاپن و آمریکا که با کمک دو بمب اتمی‌ صورت گرفت و آمریکا شهر‌های هیروشیما و ناگاساکی را به وسیله بمب اتم نابود کرد، و ارتش ژاپن که تا آن زمان ارتش امریکای‌ها را ذلیل کرده بود، ناچار به تسلیم شد، و بعد از اینکه سربازان وحشی آمریکایی‌، ژاپن را اشغال کردند، و بعد از اینکه تجاوزها کردند، کشتار‌ها کردند، خرابی‌ها کردند که حتی نام بردن از آنها هم شرم آور است، این زنان را نیز، که تا آنزمان بیشترین احترام را در جامعه داشتند به روسپیگری وادار میکردند و از آنزمان در فرهنگ آمریکایی، به این گیشا‌های هنرمند ژاپنی، فواحش ژاپنی گفته میشود.




گفته میشود که اولین گیشا‌ها مرد بودند، چرا که در آن زمان، و در جامعه آسیای شرق، زنان بشدت محدود بودند، و اکثر زنان، بخصوص زنان طبقه بالای جامعه، بجز خانه پدر و همسر، هیچگاه پا از خانه بیرون نمی‌گذآشتند و این کار برایشان جرم بود، و اگر بنابه موقعیتی مجبور به بیرون رفتن میشدند با چادر‌های ضخیم و سنگینی‌ سراپای آنان را میپوشاندند و در کجاوه‌های که بوسیله مردان حمل میشد، بمحلِ مورد نظر رفته و بهمان ترتیب برمیگشتند، و در نتیجه کارهای هنری از جمله رقص و آواز بعهده مردان جوان بود، ولی‌ بعد‌ها تعدای از زنان را برای اینکار تربیت کردند و به آنان نام گیشا و یا هنرمند دادند.



امروز در آمریکا و حتی ژاپن، تعدادی زن با عنوان گیشا، بکار خودفروشی مشغولند و از گیشا بودن فقط نام، لباس و آرایش گیشا‌ها را دارند و از آنان با نام تن‌ فروشان گران قیمت یاد میشود.




۸.۲.۹۱

گمونم باز فلسفه‌ام عود کرده

ما چرا می‌‌بینیم؟

ما چرا می‌‌فهمیم؟

ما چرا می‌‌پرسیم؟

من خودم یک سایه ام

سایه یی در سایه ی یک سایه

تو سرم، روی شاخ ممکن، بوف کور می‌‌خونه

اون ورش تو جاده ی ناممکن برف ریز می‌‌باره

تو هستی‌ِ پیچِ اضافه آوردم

نمیدونم اون پیچ، مالِ ، بودِ یا نبوده؟

گمونم باز فلسفه‌ام عود کرده

نازی: واه !!! خدا مرگم بده ، هگلت؟

نه بابا !!! هگل رو یه بار عمل کردم رفت پی‌ کارش

با پول گوشواره‌های تو و عینک ته استکانیِ خودم

نازی: سرت خارش نداره؟

نمی‌ خواهی شاخ درآری؟

مگه من کرگدنم؟

آدمی‌ چون عاقله به شاخ نیازی نداره!

من و نازی، زنده یاد حسین پناهی

هر جا دانش بشری کم می‌آورد، خرافات شروع میشود


قرن نوزدهم میلادی را باید "قرن پژوهش در بارهٔ دین" نامید. از آغاز همین قرن است که دانشمندان رشته‌های گوناگون علوم انسانی‌ و به ویژه جامعه شناسی‌ و روان شناسی‌ به برسی‌‌های ژرف در بارهٔ چگونگی‌ پیدایش دین در دوران پیش از تاریخ بشر و نقش دین در زندگی‌ انسان پرداختند. دانشمندان دانش نو خاسته یه مردم شناسی‌، نیز به پژوهش در بارهٔ طرز زندگی‌، اندیشهٔ‌ها و فرهنگ قبیله‌های بدوی در نقاط دور از تمدن کرهٔ زمین پرداختند و رفته رفته چگونگی‌ پیدایش و تکامل دین و مذهب روشن شد. دانشمند آلمانی به نام "ماکس مولر" که از او به نام بنیان گذار " دین شناسی‌ مقایسه ای" یاد میشود، به برسی‌‌های ژرف در مورد چگونگی‌ پیدایش نخستین اندیشه‌های دینی بشر پرداخت. وی گفت: اندیشه‌های دینی در نوع انسان با برداشت‌ها و تصور‌های انسان‌های پیش از تاریخ درباره‌ی طبیعت و نیرو‌های طبیعی آغاز میشود. مولر گفت: انسان‌های پیش از تاریخ و آدم‌های قبیله‌های نیمه وحشی که هم اکنون در برخی‌ از سرزمین‌ها زندگی‌ میکنند، به نیرو‌هایی‌ که در طبیعت وجود دارند، شخصیت میدهند و آنها را مافوق نیروی انسان میدانند.

پیدایش و تکامل دین، دکتر احمد ایرانی‌

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
 دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
 چو کشتی ام دراندازد میان قُلزُم پرخون


زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
 که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون


نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
 چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون


شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را 
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون


چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا 
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون


چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون.
مولانا





۷.۲.۹۱

دلهای پاک خطا نميکنند. فقط سادگی ميکنند. وامروز سادگی پاکترين خطاست.

...در دل من چیزی اسـت،
مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی‌تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه
دورها آوایی ست که مرا می خواند . . .




برگ گًل سرخ و خار هر دو حقیقت اند


شاید به مرور زمان فلاسفه‌ای که من آنها را دشنام داده‌ام، از خاطرشان برود و کمی‌ ساکت شوند، اما روسای مذهب که من همیشه به آنها احترام می‌‌گذاشتم و آنها را دوست داشتم و نسبت به کلیسا اعتماد زیادی ابراز می‌‌داشتم، آنها از فلاسفه با من دشمن تر می‌‌شوند و خودخواهی آنان بقدری است که هرگز حاضر نمی‌‌شوند مرا ببخشند و مردم هم که تحت تاثیر افکار و وحشیگریهای آنها واقع شده، خشم و نفرت خود را نسبت به من از یاد نخواهند برد.



در روی زمین مانند کسی‌ هستم که در یکی‌ از کرات دیگر زندگی‌ می‌کند و مثل این است که از کره‌ زمین به وسط یک کرهٔ دیگر پرتاب شده‌ام.

تفکّرات تنهایی، ژان ژاک رسو





همه دوست دارند بروند بهشت، ولی‌ کسی‌ دوست ندارد بمیرد


یهودی از نصرانی پرسید: موسی برتر است یا عیسی؟
گفت: عیسی مردگان را زنده می کرد، ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد! عیسی در گهواره سخن می گفت، اما موسی در چهل سالگی می‌گفت: خدایا! گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند.





۶.۲.۹۱

که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا.

بزرگترین دشمن یک جامعه، بی‌سوادی آحاد آن جامعه نیست، بلکه "توهم دانستن" از طرف کسانی‌ است که خود را با سوادان آن جامعه میدانند.


دنیل جوزف بورستین



چپ دست ها .... Nick Wallker

هر دوی ما چپ دستیم و همدیگر را از انجمن چپ دست ها می شناسیم. می دانید كه ما چپ دست های این شهر مانند همه ی كسانی كه دردی مشترك آنها را رنج می دهد، انجمنی تاسیس كرده ایم و مرتبا همدیگر را ملاقات می کنیم و می کوشیم دست راست خود را كه متاسفانه در كارها بسیار ناشی است، تمرین بدهیم. مدتی یك راست دست خوش قلب ما را آموزش می داد. متاسفانه او دیگر نمی آید. آقایان هیئت رئیسه از روش های آموزشی او انتقاد می كردند و معتقد بودند، اعضای انجمن باید با نیروی خود تغییر عادت بدهند. به این ترتیب ما با هم و بدون هیچ اجباری، فقط به بازی های دسته جمعی ابداعی و انجام كارهایی می پردازیم که مهارت را بالا می برند مثل: سوزن نخ كردن، آب ریختن، و باز و بسته كردن در با دست راست. یكی از اصول اساسی ما این است: «تا زمانی كه دست راست مثل دست چپ نشود، آرام نمی گیریم.

این جمله هر چقدر هم كه زیبا و دهن پركن باشد، بی معناترین حرفهاست. با این روش، ما هرگز به نتیجه دست نخواهیم یافت. جناح افراطی انجمن ما از مدت ها قبل خواسته بود كه این جمله بطور كامل حذف و به جای آن نوشته شود: «ما به دست چپمان افتخار می كنیم و از آنچه با آن متولد شده ایم، شرمگین نیستیم.»


گونتر گراس

Nick Wallker