۸.۲.۹۱

گمونم باز فلسفه‌ام عود کرده

ما چرا می‌‌بینیم؟

ما چرا می‌‌فهمیم؟

ما چرا می‌‌پرسیم؟

من خودم یک سایه ام

سایه یی در سایه ی یک سایه

تو سرم، روی شاخ ممکن، بوف کور می‌‌خونه

اون ورش تو جاده ی ناممکن برف ریز می‌‌باره

تو هستی‌ِ پیچِ اضافه آوردم

نمیدونم اون پیچ، مالِ ، بودِ یا نبوده؟

گمونم باز فلسفه‌ام عود کرده

نازی: واه !!! خدا مرگم بده ، هگلت؟

نه بابا !!! هگل رو یه بار عمل کردم رفت پی‌ کارش

با پول گوشواره‌های تو و عینک ته استکانیِ خودم

نازی: سرت خارش نداره؟

نمی‌ خواهی شاخ درآری؟

مگه من کرگدنم؟

آدمی‌ چون عاقله به شاخ نیازی نداره!

من و نازی، زنده یاد حسین پناهی

هیچ نظری موجود نیست: