۶.۲.۹۱

حیف که نمی‌شه از تو گفت از تو نوشت


فردا اگر ز راه نمیآمد

من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه عشقم را

در آفتاب عشق تو میخواندم



در پشت شیشه های اتاق تو
آنشب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت

گوئی بعمق روح تو راهی داشت



لغزیده بود در مه آئینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ ساقه گندم بود
موهای من، خمیده و قیری رنگ

رازی درون سینه من میسوخت

میخواستم که باتو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه، بوته هیچ نمیروید




زآنجا نگاه خسته من پر زد
آشفته گرد پيکر من چرخيد
در چارچوب قاب طلائی رنگ
چشم مسيح برغم من خنديد

ديدم اتاق درهم و مغشوشست
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاقهای گيسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده

از خانه بلوری ماهیها
ديگر صدای آب نميآيد
فکر چه بود گربه پير تو
کاو را بدیده خواب نميآمد

بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته بسوی تو
میخواستم که با تو سخن گويد
اما خموش ماند بروی تو




آنگه ستارگان سپيد اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم که دستهای تو چون ابری
آمد بسوی صورت حيرانم

ديدم که بال گرم نفسهايت
سائيده شد بگردن سرد من
گوئی نسيم گمشده ای پيچيد
در بوته های وحشی درد من

دستی درون سينه من میريخت
سرب سکوت و دانه خاموشی
من خسته زين کشاکش دردآلود
رفتم بسوی شهر فراموشی

بردم زياد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانه تلخی بود
ناگه بروی زندگيم گسترد
آن لحظه طلائی عطرآلود



آنشب من از لبان تو نوشيدم
آوازهای شاد طبيعت را
آنشب بکام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطره ابديت را.


گره - فروغ فرخزاد



Spencer Tunick




شاید این دنیا، جهنم دنیای دیگریست


چیزی که هست به شیعیگری هر زمان رنگ دیگری زده شد. از همان زمانهای پیش یکدسته به تندروی برخاسته چنین گفتند، که در زمان ابوبکر و عمر و عثمان نیز علی‌ به خلافت سزاوارتر بود و آن سه تن ستم کرده‌اند که به جلو افتاده‌اند. اینرا گفته و از ابوبکر و عمر و عثمان ناخشنودی نمودند.

این نخست آلودگی‌ بود که شیعیگری پیدا کرد. چه راستی‌ آنکه پس از مرگ بنیانگذار اسلام، یاران او که سران مسلمانان شمرده میشدند، نخست به ابوبکر و سپس به عمر و سپس به عثمان خلافت داده بودند، و علی‌ ناخشنودی از خود نشان نداده بود و نبایستی دهد. در آن زمان که اسلام در شاهراره خود ‌بود، به هوس خلافت افتادن و دو دیرگی به میان مسلمانان انداختن، بیرون رفتن از اسلام شمرده میشد و پیداست که چنین کاری از علی‌ نسزیدی. همان امام علی‌ در زمان خلافت خود به مأویه می‌نویسد: " آن گروهی که به ابوبکر و عمر و عثمان دست داده، به من دست دادند و کسی‌ را نرسیدی که نپذیرد و گردن نگذارد. برگزیدن خلیفه مهاجران و انصار رأست. اینان هر کس را برگزیده امام نامیدند، خشنودی خدا نیز در آن خواهد بود."

این را نوشته میخواهد معاویه را نکوهش کند، که در برابر خلیفه ایستاده، و گناه او، و یا بهتر بگویم، بیرون شدنش را از اسلام، به رخش کشد.

کسیکه این نامه را نوشته چگونه توانستی در زمان ابوبکر و دیگران ناخشنودی نماید و ایستادگی نشان دهد؟

از آنسو، تاریخ نیک‌ نشان میدهد که علی‌ با آن سه تن با مهر و خشنودی زیست. چنانکه دختر دوازده سالهٔ خود ام کلثوم را به زنی‌ به عمر داد. در کشتن عثمان نیز در آشکار ناخشنودی نمود و پسر خود حسن را برای نگهداری عثمان به درون خانه او فرستاد.

شیعیگری از احمد کسروی




۵.۲.۹۱

دستمال

دستمال پارچه مربعی از ابریشم یا پنبه است که برای بعضی کارهای ناگفتنی مربوط به چهره استعمال می شود و خصوصا در مراسم دفن اموات برای پنهان کردن عدم تاثر و خشکی اشک مفید است. دستمال از اختراعات اخیر شمرده می شود. پدران ما از آن بی بهره بودند و وظایف آن را به آستین محول می کردند.

آمبروز بیرس Ambrose Gwinnett Bierce

(متولد ۲۴ ژوئن ۱۸۴۲ تا احتمالا چند سال بعد از ۱۹۱۴ ) روزنامه نگار ، ویراستار و نویسنده داستانهای کوتاه در آمریکا.

از آثار باستانی بدست آمده در ایران، دستمال وسیله‌ای است که از ایران ۱۰ هزار سال پیش تا کنون از آن در ایران بزرگ استفاده می‌شده است، ولی‌ ظاهرا غربی‌ها در اواسط قرن ۲۰ به آن تازه آشنا شده‌اند.

حافظ و کسروی

مطلبی را که اقای کسروی به عمد فراموش کرده، نقش تخریبی‌ اسلامی است که در رگ‌های ایشان میجوشد و باعث عقب ماندگی، پریشانی و انفعال ایرانی‌‌ها شده است، نه ادبیات حافظ که ایرانی‌‌ها را به فکر کردن و رفتار انسانی‌ دعوت می‌کند

برای من، ایرانی‌ بودن و به پارسی‌ سخن گفتن یک نعمت و هدیّهٔ الهی است، و اگر قرار باشد که هزار بار دوباره و دوباره به دنیا بیایم، آرزو می‌کنم که همواره در جای به نام ایران زاده شوم و زبان مادریم پارسی باشد.

یکی‌ از دلایل محکم این امر، مقولهٔ شعر و ادبیات کهن و جدید ایران، و بخصوص، حکما یی از قبیل، فردوسی‌، خیام، مولانا، سعدی و حافظ میباشد. حکما و دانشمندانی مانند ابو علی‌ سینا، فارابی، ابو ریحان بیرونی، رازی، سهروردی، مجوسی و هزاران حکیم و دانشمند ایرانی‌ دیگر، هر کدام دلیل و برهان قاطعی برای این کلام مشهور میباشند که هنر و دانش و حکمت نزد ایرنانیان است و بس، کلامی‌ که تمامی خردمندان دنیا مستقیم و غیر مستقیم به آن اعتراف کرده‌اند، و به آن اعتباری جاودانه ببخشیده اند و ایرانی‌ بودن را به این ترتیب افتخاری ساخته اند، البته به بحث گیرم پدر تو بود فاضل و از فضل پدر تو را چه حاصل فعلا کاری ندارم، و بعد‌ها در باره این هم خواهم نوشت که از فضل پدر ما را چگونه حاصلی است.


سخن از افتخارات و بزرگان میهن عزیزمان ایران، را باید از زبان یک هموطن و یک ایرانی‌ ایران دوست شنید، و نه هر شیپور زن نابلدی که شیپورش را از سر گشاد آن میزند، کاری که سخنگوی دشمن قسم خوردهٔ ایران و ایرانی‌، بی‌ بی‌ سی‌ انجام میدهد، و در سایت خود، قسمتی‌ را به نام بزرگان ایران زمین باز کرده تا با بیان ۱۰۰ سخن راست و غیر قابل انکاری که همه میدانیم، و جای تردیدی در آن نیست، و با تکرار این ۱۰۰ سخن حقیقی در بارهٔ بزرگان ایران زمین بتواند یک دروغ و نادرستی را در میان آنها گنجانده و به خورد جماعت ساده بین ایرانی‌ بدهد، و به این وسیله با یک تیر دو نشان بزند، یک اینکه اعتماد مردم ایران را جلب کند و دیگر اینکه به هدف خود که همانا نر و لاست کردن حقیقت و یا مخدوش کردن حقیقت در بارهٔ این بزرگان است برسد.

به هر حال بحث من در این پست پرداختن به بی‌ بی‌ سی‌ نیست، قصد دارم نظر خودم را در بارهٔ حافظ بنویسم و با کمک از مقالهٔ احمد کسروی، که در بارهٔ حافظ نوشته است، در حد توانایی و دانشی که دارم، به برخی‌ از سوالات این بزرگ مرد اندیشیده و به این مهم کمی‌ تا قسمتی‌ پرداخته باشم.

باشد که دوست داران این مقوله، در غنای این بحث، با قلمی هر چند خرد و کوتاه، حضور به هم رسانند.




من قبلاً هم در نوشته‌ای به مذهب ستیزی حافظ اشاره کرده ام، در اینجا هم محور بحث من مذهب ستیزی حافظ است و بر عکس آنچه دیگران حافظ را عارفی مسلمان میدانند، به اعتقاد من، حافظ بشدت از مذهب گریزان و بیزار بوده است. دلیل این ادعا هم، گفتار و شعر‌های خود حافظ میباشد، چرا که منطق و علم باستان شناسی‌ امروز دنیا ثابت کرده، به شرح حال و تاریخی‌ که هر غرض ورزی به عنوان تاریخ نگار نوشته است نمی‌شود اعتماد کرد، به همین منظور هم، در بارهٔ ملت‌ها از روی علم و ادبیاتی که داشته‌اند و آنرا به دنیا هدیه کرده‌اند قضاوت میکنند، و افراد از روی اعمال، آبادانی‌های که کرده اند، و همچنین از روی نوشته‌ها و آثار مکتوبی که از خود به جا گذشته است، شناسائی میشوند، مثلا برای دادن لقب عادل به انوشیروان باید کمی‌ مکث کرد، با آنهمه سرب داغی که به گلوی مزدکیان ریخت و الی آخر.

حافظ میگه:

اگر شبی بزبانم حدیث توبه رود ..... ز بی‌ طهارتی، آنرا بمی غراره کنم

اگر نام توبه را به زبان بیاورم، دهنم ناپاک میشود و بنا بر این آن را با غراره کردن ( غر غره کردن) می‌، پاک می‌کنم، با شراب دهنم را از توبه و اینجور اراجیف پاک می‌کنم. یعنی‌ توهین از این بالاتر هم به مذهب هست؟ و این را یک آدمِ عامی‌ و معمولی‌ نمی‌گوید، این را کسی‌ می‌گوید که جز دانشمندان زمان خودش شمرده می‌شده است، کسی‌ که تا حد یک مجتهد دینی، مذهب را میشناخته و آنرا تحصیل کرده بوده است.

کسروی می‌نویسد: حافظ به دانش‌های عصر خویش آگاهی‌ کامل و بی‌ پایانی داشته است، علوم زمان او یعنی‌:

۱- درس قران، تفسیر آن و حدیث و دستورات اسلامی. ( حافظ را به این دلیل حافظ گفته‌اند که تمامی قران را از حفظ میخوانده و به یاد داشته است، و قران را میتوانسته به ۱۴ روایت تفسیر کند. )

۲- فلسفه و دریای ژرف حکمت شرق و نو فیلسوفان

۳- ستاره شناسی‌ و یا علم نجوم

۴- تاریخ ایران و تاریخ حماسی ایران

۵- جبر و جبریگری

۶- صوفیگری، خراباتیگری، قلندری، عرفان

۷- اشراف به شعر و ادبیات کهن ایران و زمان خودش

حافظ به تمامی این علوم تبحری بی‌ نظیر داشته است و در سرودن شعر از تمامی این علوم استفاده میکرده است.

حافظ با علم به دانش زمان خود، با شناخت کامل نسبت به قران و اسلام، از هر چه مذهب است بیزاری جسته و در سراسر دیوان غزلیاتش، اینجا و آنجا، به طعنه و یا رک و راست، مذهب را مورد تمسخر قرار میدهد و به باده نوشی و شراب خواری خود افتخار می‌کند و آنرا به صراحت بیان مینماید.

چه بود گر‌ من و تو چند قدح باده خوریم

باده از خون رزانست نه از خون شماست ( شراب از خون رزان یا آب انگور است)

و یا

بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم ( خواستم در زمان نماز سحر از خوردن شراب توبه کنم)

بهار توبه شکن می‌رسد، چه چاره کنم ( بهار در راه است و وسوسه بهار که هر توبه‌ای را میشکند، دست و پای من را بسته، کاریش نمی‌شه کرد، و اصولاً مگه می‌شه تو فصل بهار شراب نخورد؟)


و استخاره کنم یعنی‌ در این کار اصولاً شک دارم که آیا انجام بدهم یا ندهم، یعنی‌ در ترک شراب خواری، در تردیدم.... کلمهٔ استخاره که حافظ در اینجا آورده، و توبه حکایت از روحیه طنز پرداز و طبع نکته سنج حافظ میدهد، کسروی این را یک قافیه سازی مینامد، و می‌گوید، که حافظ تنها برای ساختن غزل و ردیف کردن قافیه این دو کلمه را در کنار هم نشانده و این دو دارای دو معنی‌ متضاد یکدیگرند، و مطلبی را که کسروی فراموش کرده، این است که سرا سر دیوان غزلیات حافظ، بازی با تضاد هاست، و اصولا آنچه که غزلیات حافظ را تا این حد دلنشین ساخته، همین بازی حافظ با هوش خواننده میباشد.

و در ضمن حافظ با به کار بردن این نکتهٔ ظریف مدعیان و مسلمین افراطی را سر در گم کرده و قوهٔ درک آنان را به تمسخر گرفته است، و حدس حافظ نیز درست بوده، آنها نفهمیدند که منظور حافظ چه بوده و در نتیجه دیوان اشعارش از سوختن و نابودی نجات یافته است.

حافظ میدانسته است که آدم مذهبی‌ از هوش بالای برخوردار نیست، و به همین دلیل با جمع اضداد در اشعارش در واقع در جّو خفقان مذهبی‌ آن زمان هر چه که دوست داشته و دل‌ تنگش میخواسته گفته است و مذهبیون نفهمیده و حتی برایش به به و آفرین هم گفته‌اند، آیا از همین نکته نمیتوان، اذعان کرد که حافظ دارای ضریب هوش بسیار بالای بوده است؟


و یا

جمال دختر رز ( شراب) نور چشم ماست مگر

که در نقابی زجاجی و پرده عنبی است ( چشمش را به دانهٔ انگوری که در لفافه‌ای شیشه‌ای پیچیده شده است تشبیه میکنند و اثر شراب را به نور چشمِ خویش )

و یا

حدیث از مطرب و ومی گوی، و راز دهر کمتر جوی

که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

خیلی‌‌ها این ابیات را به این گونه تفسیر کرده‌اند که منظورِ حافظ، دعوت مردم به لااوبالیگری، بی‌ غیرتی‌، بیخیالی، گوشه نشینی، میخوارهگی و خراباتی گری است و حافظ به مردم سفارش می‌کند که یک گوشه بشینند و شراب بخورند و پشت پا به دنیا و مافیا بزنند و گذر عمر را تماشا کنند. در چشم مردمی که با شعر بیگانه باشند و شاعر را نشناسند و هدف او را از شعر گفتن نداند، معنی این اشعار جز این نیست، ولی‌ منظور حافظ، مخصوصاً در همین دو بیت این است که، به آنچه که برای همه معما است و کسی‌ از راز آن خبر دار نیست، ( دنیای ماورای طبیعه) آنقدر بها ندهید که تمامی زندگی‌ شما را تحت شعاع و تاثیر خود قرار دهد، مثل اینکه مذهب و آخوند در جز به جز زندگیت دخالت میکنند و برایش دستور صادر میکنند، زندگی‌ را راحت بگیر، و ساده زندگی‌ کن، و بهتر این است که از مسائل دنیوی ( می‌، مطرب) حدیث و سخن بگویی تا آنچه که راز دهر است و مذهب میخوانندش.

و یا

خاک مرا چون در ازل از می‌‌ سرشته اند

با مدعی بگو که چرا ترک می‌، کنم؟




حافظ در جلوی مذهب علامت سئوال میگذارد و کسروی آنرا جبریگری مینامد.

مذهب می‌گوید: "همه چیز دست خداست و بشر در تعیین سرنوشت خود نقشی‌ ندارد"

حافظ می‌پرسد:

نسیب من چو خرابات کرده است اله ..... در این میانه مرا زاهدا بگو چه گناه

حافظ میفرماید: اگر خدا سرنوشت مرا تعیین کرده که آدم خراباتی و میخواره‌ای باشم، دیگر گناه من در این میان چیست، وقتی‌ همه چیز از طرف خدا صادر میشود. و در اینجا کسروی حافظ را به جبریگری و اهانت به خدا متهم کرده است.

و یا
 
بی‌ حکمش نیست هر گناهی که مراست

پس سوختن روز قیامت ز کجاست؟

اگر همه چیز دست خداست و حرف مذهب درست است، پس روز قیامت دیگر چه معنی‌ دارد و چه نوع صیغه‌ای است؟ کسروی به سئوالی که حافظ در پیش روی مذهب میگذارد، نام جبریگری میدهد و در تعریف جبری گری می‌نویسد، جبریگران کسانی‌ هستند که به قضا و سرنوشت از پیش تعیین شده، اعتقاد دارند و همه چیز را خواست و ارادهٔ خدا میدانند. ولی‌ بعد میگوید که حافظ خراباتی بوده است، و چند بیت از اشعار حافظ را به عنوان شاهد گفته خویش می‌آورد، ولی‌ بعد این هم راضیش نمیکند و حافظ را به صوفیگری نسبت میدهد و باز چند بیت شعر به عنوان شاهد ذکر می‌کند، و در انتها کلافه شده و حافظ را معجونی از همهٔ اینها میداند و او را پریشان گوی یاوه باف مینامد که جز خوردن و خوابیدن و قافیه بافتن کار دیگری ندارد و غربیها هم از حافظ دفاع میکنند چرا که میخواهند افیونی که حافظ با دیوان شعر خود در جامعه تزریق می‌کند، ادامه یابد تا آنها خود جلو رفته و ایران به صرف وجود حافظ عقب بماند، مطلبی را که اقای کسروی به عمد فراموش کرده، نقش تخریبی‌ اسلامی است که در رگ‌های ایشان میجوشد و باعث عقب ماندگی، پریشانی و انفعال ایرانی‌‌ها شده است، نه ادبیات حافظ که ایرانی‌‌ها را به فکر کردن و رفتار انسانی‌ دعوت می‌کند.



چرا که در آن زمان، هر بچه‌ای که بدنیا میامد در گوشش غزلیات حافظ را نمیخوانند و یا حافظ مانند آخوند و اسلام بلندگوی منبر و مسجد را در اختیار نداشته و ندارد که با خواندن اشعارش، حداقل روزی یک بار بالای این منبر مردم را به انفعال و بیغیرتی و تسلیم در مقابل اجنبی و عرب تشویق و ترغیب کند.

و یا در آن زمان، خواندن غزلیات حافظ اجباری و در سطح جامعه تدریس نمیشد که بتواند در سطح وسیع بر روی اخلاق ایشان تاثیر گذاشته و به قول کسروی عزیز ما، مردم را به بی‌ غیرتی‌ ترغیب کند. کتاب غزلیات حافظ را شاید چند تنی که سواد داشتند و احتمالاً به شعر و شاعری علاقمند بودند، میخواندند، و گیرم که حق با کسروی بوده باشد و غزلیات آموزنده حافظ، درس بیغیرتی میداده، آیا اگر چند تنی باسواد از فرط بیغیرتی خانه نشین میشدند و کاری انجام نمیدادند، جامعه دچار مشکل و خمودگی می‌شده است؟ یا این مردم کوچه و بازار هستند که سازنده و تاثیر گذاران جامعه میباشند، همآنانی که سواد خواندن غزلیات حافظ را نداشتند ولی‌ روز و شب گوششان با اراجیف آخوند پر می‌شده و خونشان از حماقت آخوند آلوده.

با خواندن مقاله کسروی در مورد حافظ، خواننده به این توهم می‌رسد که آیا ایرانی‌‌ها از نظر کسروی، تنها همان طبقه روشنفکری هستند که ایشان نیز به آن تعلق دارد و میتوانند دیوان حافظ را خوانده و تحت تاثیر آن به بیغیرتی و بی‌ آزرمی رسیده باشند، و آیا این مرد بزرگ از علم جامعه شناسی‌ و تاثیر مخرب منبر رفتن آخوند در بین توده‌‌های مردم بی‌ خبر بوده است ؟ و یا تاثیرات تریبت مذهبی‌ زمان کودکی ایشان است که باعث کم لطفی‌ ایشان نسبت به غزلیات حافظ شده است؟

متاسفانه بزرگ مردی مانند کسروی نیز اسلام زده و متدین به قوانین به اصطلاح راستین اسلام است و هر گروه و دسته‌ای که بر ضد یکی‌ از این قوانین سخنی گفته و یا خطی‌ ایجاد کرده است، مورد انزجار این بزرگ مرد قرار گرفته است.

کسروی به علت اینکه مسلمانی پای بست بوده است، به حافظ که به قول او در زمان سلطه مغولها بر ایران، و در نتیجه آزادی نسبی‌ ایرانیان از شر اسلام، بر علیه دین و مذهب سخنها گفته، تمسخر‌ها کرده، و حتی بزرگان دین را با پیر میفرش یکسان نموده است، با نگاهی‌ تند و پر از کینه نگریسته است. و به هر که از حافظ دفاعی کرده، تندی‌ها کرده ، نکوشش کرده و او را بی‌خرد خوانده است

کسروی عزیز ما تا بدانجا مسلمان بوده است که از دادن اسامی تحقیر آمیز به رهروان دیگر ادیان هیچ گونه ابایی نداشته است.

مثلا کسروی، زرتشتیان را گبر مینامد و یهودیان را جهود و از این مرد بزرگ دانشمند میبایستی پرسید آیا نام بردن گروهی از مردم با نامهایی که به خاطر تحقیر آنها ساخته شده است، خردمندانه است؟ و آیا اگر مردم به خاطر اعتقاد و ایمانی که به مذهب دارند، میبایستی تحقیر شوند، پس چرا از مسلمانان در این میان فاکتور گرفته میشود و آنان را به خاطر حماقتی به نام مذهب تحقیر نمیکند؟


یکی‌ از دلایلی که مرد بزرگی‌ مانند کسروی، از حافظ تا این حد بدگویی کرده و او را پست و یاوه گو نامیده، مبارزه سخت حافظ با مذهب به هر شکل میباشد. کسروی تنها کسی‌ است که به معنای واقعی‌ فهمیده است که حافظ واقعاً با خدا و مذهب در افتاده و آنرا به تمسخر گرفته است، بدین سبب بشدت از حافظ متنفر است و او را با ناشیانه‌ترین وجه ممکن که از این مرد بزرگ بعید است و روش مردم کوچه و بازار ( انگ زدن، توهین کردن، تحقیر کردن، بدون دلیل و استدلال و دلبخواه قضاوت کردن) مورد انتقاد و استهزأ قرار داده است.

کسروی همچنان از خراباتیان یا می‌‌خوارن و شراب نوشان بشدت بیزار بوده و از تک تک کلماتی که در بارهٔ آنان نوشته است میشود به شدت انزجار او از این گروه پی‌ برد.و به این سبب علاقه دارد، حافظ را نیز جز این گروه قرار دهد.

سپس کسروی به صوفیگری پرداخته و برای کوبیدن این فرقه و حافظ که او را نیز یکی‌ از پیروان آنها میداند، به تحریف تاسف بار تاریخ میپردازد و علت گسترش این فرقه را تشویق مغول به این کار میداند.

جای بسی‌ تعجب و در عین حال شگفتی و تاسف است که تاریخ نگار برجسته‌ای چون کسروی از روی تعصب مذهبی‌ اینچنین بیراه برود و مغولِ ابله را که جز کشتن و آدم خوری چیز دیگری حالیش نبوده است را تا حد یک مشاوره کاخ سپید و یا مامور سازمان امنیت انگلیس مکّار بالا برده و ادعّا کند که اگر صوفیگری و یا خراباتی گری در زمان مغولها جلو رفته به دلیل این بود که مغولها این را به نفع خودشان می‌‌دانسته اند و آن را در جامعه ایران آن زمان تشویق میکرده اند، غافل از اینکه ایرانی‌ بعد از قرن‌ها خفقان دینی از یک طرف و همچنین تحت تاثیر قرن‌ها تعلیمات دینی از طرف دیگر به یک نوع بی‌ تفاوتی که جز تفکیک ناپذیر تعلیمات مذهب است رسیده است. و ایرانی‌ متأثر و اشباع شده از مذهب، به محض رسیدن به کمی‌ آزادی و رهایی از مذهب، حتی زیر شمشیر تیز مغول، زمانی‌ که مغول اسلام را از ایران پس میزند، و ایرانی‌ از زیر استعمار سیاه مذهبی‌ خارج شده و کمی‌ نفس می‌کشد ، عقد گشایی کرده و به شکل خراباتی، جبریگری، صوفی گری و دیگر گروه‌ها خودش را خالی‌ می‌کند.

کسروی به جای اینکه تعلیمات مذهبی‌ و ظلمی که اعراب به وسیله دین تحمیلی بر  جامعه ایران وارد کردند را مسئول بیغیرتی و منفعل شدن ایرانی‌‌ها بداند، تمامی تقصیر را به گردن حافظ میاندازد و ادعّا می‌کند که این حافظ است که با گفتن غزلیات بی‌ معنی‌ جامعه ایران را از درون خالی‌ از معنا کرده است.

و خواندن این چنین ادعایی آن هم از طرف مردی که به عنوان یکی‌ از نوابغ ایرانی‌ قبولش داری، جدا درد آور است.
ادامه دارد .....

اگر تو با خدا حرف بزنی‌، بهت میگن مؤمن، اگر خدا با تو حرف بزنه ، بهت میگن روانی‌


در واقع مطالبی‌ که در انجیل هست، بیشتر با واقعیت‌های دنیای کنونی‌ جور در میاد، مثل اینکه: " نوح ۴۰ روز گشت تا توانست، جای پارک پیدا کنه."




راه ده ای یار مرا

یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه.. نگهدار مرا

نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی، بر در اسرار مرا

نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی
مرغ کُه تور تویی، خسته به منقار مرا

قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی، خانه ناهید تویی
روضه امید تویی، راه ده ای یار مرا

روز تویی، روزه تویی، حاصل دریوزه تویی
آب تویی، کوزه تویی، آب ده این بار مرا

دانه تویی، دام تویی، باده تویی، جام تویی
پخته تویی، خام تویی، خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی
راه بدی تا نشدی این همه گفتار مرا.

مولانا





۴.۲.۹۱

چندان فرقی‌ بین کسی‌ که کتاب نمیخواند ، با کسی‌ که سواد خواندن ندارد ، نیست

هر کتاب یک سفر است و هر سفر یک تجربه و هر تجربه یک قدم انسان را به شناخت نزدیکتر می‌کند.



ماه اگر حلقه به در کوفت، جوابش کردم



تا وقتی‌ که زنده‌ام، تنها می‌‌مانم، زیرا چیزی که بتواند مرا تسلی‌ بدهد در این جهان وجود ندارد، این چیز‌ها نه باعث امیدواری من است، نه اینکه آرامش خیالی برای من فراهم میسازد.

از این به بعد نباید و نمی‌‌خواهم غیر از خودم بکسی دیگر و چیز دیگر سرگرم شوم، بنابر این بهتر این است که در خودم فرو بروم با روح خودم صحبت کنم، زیرا روح من تنها موجودی است که مردم نمیتوانند، آن را از من بگیرند.

اگر با نیروی فکر توانستم اندرون خود را سر و صورت داده و بدی‌های آنرا از بین ببرم، زحمت من در این زمینه بی‌ اثر نمانده است، و با اینکه در روی زمین به هیچ چیز حساب نمیشوم، لااقل بقیه ایّام زندگی‌ خود را مفت و مسلم از دست نداده ام.

تفکّرات تنهایی، ژان ژاک روسو


اسرار خرابات بجز مست نداند ,هوشیار چه داند که در خانه چه راز است



اگر گفته میشود که مملکت را برای فرزندانتان نگاه دارید و در جهت آبادانی آن بکوشید، به این خاطر است که فرزندان که عزیزترین عزیزان شما هستن، بجای داشتن یک زندگی‌ شرافتمندانه و آقایی در وطن خویش، به بردگی و نوکری بیگانگان در کشور‌های دیگر نروند، و برای زنده ماندن و زندگی‌ کردن، مجبور به مهاجرت به کشورهای غریبه نشوند تا در آنجا ناگزیر به قبول کارهای دون و پستی که مردم آن کشور حاضر به انجام آن نیستند، بشوند و استعداد‌ها و روح خلاقشان تحت عنوان انسان دست دوم، لگد کوب مشتی ابله بشود.

آهای شما‌هایی‌ که برای اینکه کودکتان گرسنه نمانند، از صبح تا شب در تلاش و تحرک هستید و با کمال میل و رغبت از جوانی‌ و مال و جان خود میگذرید تا کودکانتان شاد و خوشبخت باشند، فراموش نکنید که در دنیای بیرحم امروز، اگر مملکت و وطن را به‌گونه‌ای ساختید که کودکانتان در آن احساس آسایش و راحتی‌ نکنند و مجبور به ترک آن بشوند، این شما‌ها هستید که تمامی تلاش زندگیتان را دو دستی‌ دور ریختید. و برای بیگانگان نوکر و خدمتکار بی‌ ارج و ارزش ساختید.

دلیل نوشتار بالا یک اتفاق در عین حال ساده با سرانجامی دردناک است.

در مدرسه‌ای مسابقه بهترین خواننده برگزار میشود، نوجوانی که صدایش صد‌ها برابر بهتر از دیگران است، به دلیل خارجی‌ بودن رای نمیاورد و از دور مسابقات کنار گذاشته میشود. قلب ظریف و لطیف این کودک تحمل این بی‌ عدالتی را نمیاورد، و فکر می‌کند با خودکشی، میتواند از شر رنجی‌ که می‌کشد رهایی یابد. و برای پدر و مادرش دنیای از غم را بجا گذشته و پرّ می‌کشد.

سئوال اینجاست اگر این کودک در مملکت خودش بود و کشورش به دست مشتی عرب و ترک بیوجدان، حیوون صفتِ خدا نشناس، اشغال نشده بود، و می‌توانست مانند دیگر مردم دنیا در خاک خودش محترمانه و با عزت زندگی‌ کند، آیا مجبور به تحمل چنین بی‌ انصافی و بی‌ عدالتی ابلهانه‌ای میشد و به دلیل عدم تحمل "حقارت انسان دست دوم بودن" به زندگی‌ خود خاتمه میداد؟

آهای شما‌هایی‌ که حاضرید از همه داشت و نداشته هاتان به خاطره لبخند کودکتان بگذرید، ابتدا بستر رشد ریشه‌هایتان را از شر خس و خاشاک و علف‌های هرز و نابود کننده پاک کنید تا کودکانتان بتوانند در این بستر با عزت و شرف انسانی‌ با آرامش و آسودهگی زندگی‌ کنند.



۳.۲.۹۱

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند


دختر بچه‌ای با لاک پشت خود بزرگ میشود، و زمان نقشی‌ در کمرنگ شدن این دوستی‌ ندارد، و آنها همچنان همدم هم میمانند.

رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم .
سعدی .