۲۳.۱۲.۰۱

گيلگمش



در اسطوره حماسى گیل‌گمش (١) كه شاهنامه ديگرى از تاريخ انسان آريايى و چگونگى پيدايش بشر بر روى زمين است، در تفسير پارسى آن نوشته شده است كه انسان کامل، انسان برتر، و يا ابر انسان، دو سومش انسان الهی و یک‌سوم او بشری است.
درست در تناقض با آنچه انسان را ساخته شده از نيمى اهريمن و نيمى اهورا، ميداند.
در حماسه گيل گمش كه خود انسان_خداست، او اهل ترس و شادى است، کسی است که هر دو حرکت را انجام می‌دهد، بسیار بالا رفته و آسمانها را سير ميكند، و بسیار پایین رفته و به آتش درون زمين ميرسد. «گیل‌گمش» با بزرگ‌ترین شادی‌ها و ژرف‌ترین افسردگی‌ها تصویر شده است. به بلندترین بلندی‌ها بالا می‌رود و به فرومایه‌ترین پستی‌ها پایین می‌آید. ميگويد كه زندگى حركت است. اندیشه زندگی کامل، نوسان پرشکوه از پایین به بالا است، از بیرون به درون و وارونه. اگر زندگی دربرگیرنده ناسازگارها نباشد، خط راست است. مانند این است که نفس نکشید و زندگی نکنید. هنگامی که زندگی ریتم دارد، فراز و فرود دارد، آن هنگام یک مجموعه است که به رسایی نزدیک می‌شود.

۲۰.۱۲.۰۱

ندیدند جز خوبی از کردگار، نوروز پيروز



چو جان رفت از نامور شهريار، پسر شد بجاى پدر تاجدار
گرانمایه جمشید فرزند او، كمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر، برسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی، جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داورى، بفرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی، فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فره‌ی ایزدی، همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم، روان را سوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست برد، در نام جستن بگردان سپرد
به فر کیی نرم کرد آهنا، چو خود و زره کرد و چون جو شنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان، همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج، ببرد و ازین چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشه‌ی جامه کرد، که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتان و ابریشم و موی قز، قصب کرد پرمایه دیبا و خز



نوروزخوانى شجريان پسر

۱۸.۱۲.۰۱

ز ماهی به یک دم رسد در وحل ، نوروز پيروز




به مشکاب آب چون مشک زد بر قلم
زد از شام بر صبح صادق رقم
ریاحین فروش گلستان راز
در بوستان سخن کرد باز
بنام خداوند لیل و نهار
که از خاره خار آورد گل ز خار
کریم خطابخش روزی رسان
پناه کسان و کس بی‌کسان
ز هفت اطلس چرخ زنگار کار
برآورده این بیضه زرنگار
به حکمش گهر جای در کان گرفت
تن انس از آتش جان گرفت
بدان ای مه برج نیک‌اختری
سپهرت هوادار و مه مشتری
اگرچه ز خورشید شد ذره‌تاب
ولیکن نشاید شود آفتاب


 
Things You Need to Know Abouth Norooz


۱۷.۱۲.۰۱

براى تمامى شير زنان ميهنم كه افتخار زن بودن را جاودان كردند



ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ میكارد
براى ﻗﻤﺮی‌ها ﺩﺍﻧﻪ میپاچد
وﺑا گلها ﺣﺮﻑ میزﻧﺪ
ﻧﺎخن‌هایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ میکند
و گيسوان ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎن‌های ﺭﻧﮕﻰ میبندد
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﺯﻣﺴﺘﺎن‌هاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ میبافد
و ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺯﻧﺪﮔﻰ
ﺍﻭ زنيست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯن‌های ﻋﺎﺷﻖ
ﺑﻪ ﻛﺘﺎب‌ها ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.


This a mans world

۱۲.۱۲.۰۱

به آیین نو نقش دیگر کشیم ، نوروز پيروز


مقاله اى كه در زير ميآيد از اينترنت پارسى گرفته شده و متعلق به يك ناشناس است.

نوروز شروع اعتدال بهاری است یعنی لحظه‌ای است که خورشید در ابتدای ماه فروردين و يا برج حمل با عبورظاهری از استوای زمین به شمال آسمان میل می‌کند و طول شب و روز برابر می‌شود. بقول بدر چاچی شاعرقرن هشتم ولایت چاچ تاشکند، در این روز کافور خشک و مشک تر برابر می‌شوند.
آهوی آتشین روی چون در برّه در افتد
کافور خشک گردد با مشک تر برابر
آهوی آتشین روی، کنایه از خورشید، برّه همان برج حمل، کافور خشک کنایه از روز و مشک تر کنایه از شب است و این همان بامداد مورد نظر سعدى كبير و يا شیخ اجل است که لیل و نهارش تفاوتی با هم ندارند وتماشای بهار و دامن صحرایش خوش و باصفا و فرحبخش است.
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
آرامش و گشایش و انبساط خاطر حاصل از تماشای بهار از اثر حیات و جنبش دوباره یافتن طبیعت، پایان سرما و افسردگی و رسیدن مژده حیات و طلیعه نجات است، نو شدن است و توصیه به نو شدن دارد و با ادراک رمز این نو شدن است که می‌توان درس رهایی از حلقه تكرار فصل گرفت و گرنه بهار خود به تنهایی یک فصل تكرارى است و آدمی تنها با به فعلیت درآوردن استعداد نو بینی و نو گرایی می‌تواند تازه بین و تازه باش بوده ودر بی‌خبری از نو شدن نماند.
هر زمان نو می‌شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
با هر نفسی دنیایی نو برای آدمی رقم می‌خورد، استمرار و پیوستگی ظاهری این دم و بازدم‌ها به مانندپیوستگی قطرات آب در یک جوی که کالبدی واحد به خود گرفته‌اند سبب شده است که انفکاک لحظه‌ها در جسد وپیکر زندگی آدمی بچشم ظاهر نیاید و بیخبری از نو نو رسیدن لحظه‌ها را سبب شود.
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری می نماید در جسد
نوروز فرصت بیدار شدن و نو خاستن و تغییر و تجدید و نوآوری است، فرصت پاک کردن زنگار علت‌های درونی وزدودن کهنگی‌ها جهت کاستن از سایش روان است، فرصت تازه کردن دوباره ایمان است چرا که نشانی از روزخدا در نوروز هویدا است.
بیایید بیایید که گلزار دمیده ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده ست
چه روز است چه روز است چنین نو
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده ست
قول خداوند قلم جلالدين محمد بلخى را بپذیریم و بیاییم در این ایام گشایش و آغاز طراوت و تحول از اثر زنده شدن دوباره زمین و تاثیر گذاری آن در فطرت آدمیان مروری دوباره بر درس خدا شناسى و رستاخیز و بازگشت بسوى راستى و پروردگار داشته باشیم. از خالق هستی تقاضای تعالی و رشد فضایل اخلاقی و انسانی را بکنیم و از اوبخواهیم که قلب و نظر و احوال ما را به حال احسن بگرداند و توفیق تطهیر وجود را از ديو هاى حرص و آز ونفرت و پلیدی و میل به آزار مخلوقات خدا، به ما عطا فرماید.
همنوا با ملک الشعرای بهار دفتر این نوروز را باز كنيم.

بیا تا جهان را بهم بر زنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیافزود این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قلم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بی انتها پر زنیم
چو بادام از این پوست‌های زمخت
برآییم و خود را به شکّر زنیم
از این طرز بیهوده یکسو کشیم
به آیین نو نقش دیگر کشیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
در سال پیش رو نیک اندیشی و نو اندیشی و انبساط خاطر پایدار، رفیق راهتان باد.


نوروز شجريان

۱۱.۱۲.۰۱

اندرین آتش که دارد صد بهار


اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهادست خوان
اندر آئيد اى همه، پروانه وار
اندرین آتش که دارد صد بهار
اندر آئيد و ببينيد اينچنين
سرد گشته آتش گرم مهين
اندر آئيد، اى همه مست و خراب
اندر آئيد، اى همه عين عتاب
اندر آئيد، اندر اين بحر عميق
تا كه گردد روح، صافى و رقيق


خليج هميشگى پارس از ابى

۱۰.۱۲.۰۱

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند، نوروز پيروز


چنان نماند، چنين نيز هم نخواهد ماند.
نوروز نزديك است و چه بخواهيم، و چه نى، ميآيد تا طبيعت را از نو بسازد. خدا اينگونه است. زيبا رويى خستگى ناپذير، خالق زيبايى، نو سازى ماهر، عاشق جان و خرد، مسرت و نشاطى روحپرور، آرامشى بوسعت اقيانوسها، تلاطمى به اندازه جهان هستى، و هزاران هزار توصيف نيك ديگر كه اگر همه موجودات جمع شوند،شايد با كمك هم بتوانند گوشه اى از عظمت او را بنويسند. خدا اينگونه است، خدايى كه ترا همانجور كه هستى، دوست دارد. و تو كه باشى كه زانوى غم بغل كنى؟
زمستان آنچنانى نماند، اينچنين بهار هم نخواهد ماند. و قلب زندگى همين حركت است. نوروز است كه ازميليونها سال پيش ميآيد، ميسازد، و ميرود. زايشى جاودانه و حركتى بى وقفه. و جان هستى همين حركت است. درجا نزدن است. روز نو ساختن است. و تا زمانى كه ميتوان از نو ساخت، و تا زمانى كه نوروز ميآيد، و تا زمانيكه خدا با ماست، نا اميدى وجود ندارد و چيزى نميميرد. از خدا الگو بگيريم و براى خدايى شدن، روز نوبسازيم.


راغب، هواى عشق

۸.۱۲.۰۱

بخش سوم از داستان توانگر و دوشيزه دفتر اول مثنوى




خلوت طلبیدن ابن سينا از پادشاه جهت دریافتن رنج كنيچك

چون حکیم از این سخن آگاه شد
وز درون همداستان شاه شد
گفت: ای شه، خلوتی كن خانه را
دور كن هم خویش و هم بیگانه را
كس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم از كنيچك چیزها
در برخى از نسخ قديمى آورده شده است كه مولانا منظورش از اين طبيب حاذق و الهى همان ابن سينادانشمند و پدر پرشكى دنياست. چرا كه مشابهه همين داستان در احوال ابن سينا و درمان شاهزاده اى بنام وشمگير كه مبتلا به عشق پنهانى شده بود، آمده است. و درضمن، در زمان تحريف ادبيات ما، معمولا نام بزرگان و دانشمندان ايرانى را يا پاك كردند و يا نام عرب و يا يهودى و مسيحى را جايگزين. بهرحال هنگامى كه ابن سينا از حال دخترك آگاه شد، با شاه كمى صميمى تر گشته و به او گفت، شاها، من بايد با همسر تو تنهاسخن بگويم، پس خلوتى فراهم كن كه حتى در دالانها و دهليز هاى آن هم گوش شنوايى نباشد، تا در آن خلوت بتوانم از دخترك پرسشهاى لازم را بپرسم.

در گذشته، در پشت درب سالنها و اطاقهايى كه شاه و يا افراد خانواده اش در آنجا حضور داشتند، جمع بزرگى از خدمتكاران ويژه و غلامان ترك حلقه بگوش و محافظان مصرى بخدمت مى ايستادند، تا بمحض اينكه پادشاه آنان را ميخواند، بحضور برسند. و طبيب از شاه درخواست كرد كه حتى آنها را هم مرخص كند. تاگوشى به سخنان آنها گوش نداده و او بتواند پرسشهاى سرپوشیده و خصوصی از همسر او بپرسد.

خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از كنيچك او فسون
خانه خالی ماند و، یك دیار نی
جز طبیب و جز همان بیمار، نی
شاه به ميل طبيب عمل كرد و همه را مرخص كرده و بجز طبيب و كنيچك كس ديگرى نماند.
ديار در اينجا بمعنى مرئی بودن . آشکار و هویدا بودن است. و منظور اين است كه خانه از آشكار و نهان، خالى گشت و بجز طبيب و بيمار كسى حضور نداشت.

نرم نرمك گفت: شهر تو كجاست؟
كه علاج اهل هر شهری جداست
واندر آن شهر از قرابت كیستت؟
خویشی و پیوستگی با چیستت؟
وقتى خلوت حاصل شد، طبيب حاذق نبض دخترك را در دست گرفت و نرم نرمك شروع به پرسش از او كرد. ابتدااز او پرسيد، اهل كدام شهر است، چون مردمان هر شهر بخاطر آب و هواى متفاوت شهرها، درمانی جداگانه داشتند. سپس از او سراغ خانواده و خويشان و دوستانش را گرفت و در ضمن گفتگو نبض دخترك را در دست داشت.
در طب كهن ايران، رسم براين بود كه براى مردمانى كه در هر یک از شهرهاى ايران ميزيستند، به اعتبار دوری ونزدیکی آن شهر از خط استوا و کوهستان و دریا و … مزاجی قائل بودند كه براى درمان بيماريشان آنرا مد نظرميگرفتند. و بدين ترتيب طبيعت و اثرات آن بر روى آدمى را مهم دانسته و آنرا بطور جدى درنظر ميگرفتند. دانشى كه در طب امروزى فراموش شده است.

دست بر نبضش نهاد و یك به یك
باز میپرسید از جور فلك
ابن سينا همچنان كه دستش بر نبض كنيچك بود، از پرسشهاى معمولى كار را بهه پرسشهايى درباره احوال روزگارو جور فلك كشاند.

نبض شناسی یکی از اصول طب كهن ايرانى و شگرد ابن سينا بود كه بكار گيرى آن محتاج مهارت طبيب است. سالها پيش در هاليود يك سريال انگليسى ساخته بودند كه قهرمان با گرفتن نبض متهمان از آنان اقرار ميگرفت،يعنى يك تقليد مضحك از اين روش ابن سينا و علم كهن ايرانى.

چون كسی را خار در پایش خلد
پای خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن، همی جوید سرش
ور نیابد میكند با لب ترش
خار در پا شد چنین دشوار یاب
خار در دل چون بود،.واده جواب
درآوردن خار در پا اينگونه است كه آنكسى كه خار كوچكى به پايش رفته ابتدا پايش را روى زانوى پاى مقابل گذاشته و با سر سوزن دنبال سر خار ميگردد. اگر سر خار را بدين طريق نيابد، انگشت خود را با آب دهان تركرده و محل خار را تر ميكند تا با سر انگشت آنرا بيابد. براى يافتن خار كوچكى كه در پا فرو رفته، چنين دشوارى را بايد متحمل شد، پس بايد كار يافتن خارى كه در دل آدميست، بسيار سخت باشد.

خار دل را گر بدیدی هر خسی
دست كی بودی غمان را بر كسی
اين بيت يكى ديگر از ابيات ارزشمند مثنوى است كه در آن جلال دين محمد بلخى با استادى تمام و مانند يك روانشناس حاذق به مطلب مهمى اشاره ميكند كه دانستنش، موجب سهولت كار براى خيلى از كسانيست كه بر سر دو راهى چكنم ايستاده اند. در اينجا مولاى ما ميگويد، اگر هر نااهلى، هر بيمقدارى، هر مدعى بيسوادى، هر خسى، توانا به يافتن مشكلات واقعى روحى وروانى آدميان بود، و ميتوانست خار هاى روحى كه در دلشان است را يافته و آنرا بيرون كشد،آدما تا اين اندازه در رنج و درد و مشكلات روحى و روانى غوطه ور نبودند. پس نبايد خود را به هر ابلهى سپرد، با او راز دل گفت و انتظار سرانجام نيك داشت.

كس به زیر دم خر، خاری نهيد
خر ندانست دفع آن، بر ميجهيد
خر ز بهر دفع خار، از سوز و درد
جفته می انداخت، صد جا زخم كرد
آن لگد، کی دفع خار او کند؟
حاذقی باید که بر مرکز تند
بر جهد آن خار محكمتر زند
عاقلی باید كه خاری بر كند
حكايت آن خرى است كه وقتى ظالمى خارى به زير دمش فرو برد، خر كه راه دفع خار را نميداند، براى رهايى ازرنج سوزش آن، بر ميجهيد و جفتك به هر جا ميانداخت و اينكار باعث شد كه بدنش در صد جاى ديگر هم زخم شود. چون با جفتك كه نميتوان چاره خار فرو رفته را كرد. برعكس خار بيشتر فرو ميرود. پس بايد كسى باشد كه بلد كار باشد و دفع خار كند. و اين حكايت كسانيست كه ادعاى دانستن ميكنند ولى بجاى بيرون آوردن خارهاى روحى دل مردم، آنها را عميقتر و وخيمتر ميسازند. آدمى بر اثر ناملايمات روزمره دچار پريشانى، نگرانى، ترسو نا اميديست، و مانند غريقى كه براى نجات به لبه خنجر هم چنگ ميزند، براى رهايى از فشار ناراحتى، رو به كسانى كه جامه مردان خدا را بتن كرده اند ميآورد تا از طريق سخن با آنان، آرامش بيابد. ولى آنها به بيمار چه ميدهند و چه راه حلى در پيش پايش ميگذارند؟ داستانهاى غير منطقى و افسانه هاى احمقانه كه در حد جفتك زدن است وخار را در دل او فروتر مينمايد.
و يا همينطور مردم عادى كه دچار ظالمى گشتند كه خارى به پشتشان فرو كرده، به جای ریشه یابی ناراحتی ودفع ظالم و بجاى اينكه براى درمان به عاقلى مراجعه كنند و درمان و دفع خار را از او بجويند، دست به انجام اعمال نابخردانه زده كه در نتيجه، نه تنها رفع خار نكرده بلكه موجب زخمى شدن بيش از پيش آنها ميشوند.

۱۸.۱۱.۰۱

بخش دوم ازداستان توانگر و دوشيزه




اين بخش مختصر كه در زير ميآيد، يكى از زيباترين بخشهاى مثنوى است. در اين قسمت مولانا از عشق سخن ميگويد.

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم
هنگامى كه مجلس عيش و عشرتى كه شاه براى ،طبيب از راه رسيده، بپا كرده بود، بپايان رسيد. شاه او را به بالين بيمار برد.

قصه رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
شاه ماجراى ناخوشى ناگهانى معشوق را براى او بازگو كرد. و بیماری و رنجوری همسرش را برای طبیب شرح داد و سپس او را بر بالین بیمار نشاند .

رنگ و رو و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
پزشك شروع به معاينه بالينى بيمار كرده و رنگ و رو و نبض و ادرار بیماررا بررسى كرد و همچنين شرح ماجراى بيمارى را از زبان خود بيمار پرسيد.

قاروره = قرابه و پیاله شيشه اى. ظرف شيشه اى که در آن می و سرکه وآبلیمو و آب غوره و مانند آن کنند. درپزشكى كهن ايران به ظرفی از شیشه خصوصا شیشه ٔ کوچک مُدوری که به صورت مثانه ميساختند و در آن ادرار و يا بول بيمار پر كرده و آنرا آزمايش ميكردند، گفته ميشده است. و اين آزمايش ادرار امروزى، ارثى است كه از طب سنتى ايران بدنيا داده شده است.

آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول قاروره است قندیلش مخوان
قاروره همچنين به معنى حقه ٔ باروت هم هست و در ايران باستان به ظرف شیشه ای که در آن ماده ٔ آتشگیرریخته و بعد از آتش زدن، آنرا از بالای برج و غیر، بطرف دشمن متجاوز پرتاب میکردند، هم گفته ميشود. همانكه بنام ككتل مولوتف امروزه ثبت و مشهور گشته است.
ز دروازه ها جنگ برساختند
همی تیر و قاروره انداختند.فردوسی .

…و جمله را ادب سلاح و مردی، از تیر انداختن و نیزه داشتن و شمشیر و قاروره افکندن، و رحم بر اسير ومجروح، بيآموختند. و لشکری آراسته آمده و قاروره اندازان و ناچخ و چرخ و عدتهای مصاف با ایشان همه بود….

نبض، و يا رگ ضربان‌دار، به جنبیدن رگ در اثر تپش قلب گفته می‌شود. در هر بار تپيدن و يا انقباظ قلب، خون در سرخ رگهاى بزرگ بصورت متناوب حرکت ميكند ‌و كم و زياد ميشود. هرگاه سرخرگ به پوست نزديك باشد (بويژه اگر روی استخوان باشد) حرکت تپشی خون در آن را مى‌توان با لمس احساس کرد که آن را«رگ جنبنده» گویند. در طب كهن ايران، معاینه نبض برای شمارش تپش قلب بکار می‌رفته و هنوز هم ميرود. وطبیب از آن استدلال بر مرض و صحت آدمى می كرده است. تمام سرخرگ‌های بدن نبض دارند اما احساس نبض در رگ‌های نزدیک به سطح پوست راحت‌تر است. در رگ‌های واقع در مچ دست، بخش پایینی و کناری فک، در قسمت بالایی و خارجی چشم، در بخش کناری گردن، در بخش داخلی ماهيچه دو سر بازو ها، در کشاله رانها، پشت زانو و در بخش بالایی پا ميتوان نبض را گرفت. در طب سنتى ايران گرفتن نبض و گوش فرا دادن به ضربان قلب، آزمايش ادرار، خون و خلط، معاينه چشمها و زبان، توجه به رنگ صورت و گرفتن حرارت بدن و يا تب ووو معاينات بالينى بيمار ناميده و بكار برده ميشد كه امروزه در طب و پزشكى به اصطلاح مدرن، كه به ارث رسيده از طب سنتى ايرانيان است، هم بكار گرفته ميشود.

علامات = حالاتی که بر اثر بيمارى در بدن پدید می آید مانند سردرد ، تنگی نفس و غيره.
اسباب مرض = علائم بيمارى، مانند درد، عفونت اخلاط، تب و و و.

گفت هر دارو که ایشان کرده اند
آن عمارت نیست ویران کرده اند
پس از اينكه پزشك معاينات بالينى بيمار را به پايان رساند، به شاه گفت كه آنچه تاكنون در جهت بهبودى حال همسرش انجام شده، نه تنها كمكى به او نكرده بلكه حال او را وخيم تر نيز ساخته است.

دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
طبيب بيمارى همسر شاه را تشخيص داده بود ولى آنرا به شاه نگفت.

رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
طبيب پى برد كه بيمارى همسر شاه جسمانى نيست، و همانطورى كه بوى سوختن هر چوب، و دودى كه هنگام سوختن توليد ميكند، نشان از نوع چوب ميدهد، علايم بيمارى دخترك هم نشان از بيمارى ميداد كه البته جسمانى نبود و ربطى به سودا و صفرا نداشت. یعنی علائم و آثار هر چیز بر ذات آن چیز دلالت می کند. و يا رنگ رخساره، حكايت كند از سر ضمير.

از نظر طب كهن ايرانى، در بدن آدمى چهار مایع غليظ و مركب وجود دارد، بنام‌های سودا، صفرا، بلغم ودم(برخى به دم، خون هم ميگويند)‌، كه در طب كهن ايرانى، اصطلاحا به آن چهار گش ميگويند.( چهار مكنده) مایعهائی غليظ و مركب كه بر اثر افراط در خوردن و نوشيدن، در بعضى از حفره های بدن جمع ميشوند. در طب سنتى ايرانى اعتقاد براين بود كه تا زمانی که این چهار گش در بدن طبیعی و در تعادل باشند، بدن در بهترین حالت قرار خواهد داشت و نتيجه تعادل و تندرستى بدن، درستی روان است كه آنهم بکمی گش بستگى دارد.

بيراه نيست اگر گفته شود كه مغز و معده در يك ارتباط معكوس و تنگاتنگ قرار دارند كه پر شدن يكى منجربخالى شدن آن ديگرى ميگردد.

در پزشكى امروزى به اين چهار گش، چهار هورمون اصلى بدن ميگويند.

مقدار مناسب هر یک از این مايعات در بدن ضروری است. اما زيادى آنها موجب رسوب آنها در بعضى ازارگانهاى داخلى بدن شده و توليد عوارض ميكند كه به آن ايجاد خلط و يا لجن تن، ميگويند كه بايد از بدن پاك شود. و منظور از اخلاطِ اربعه و يا چهار مزاج، حالت به افراط درآمده اين چهار مايع و يا چها گش است.

چهار مایع غليظ كشدار كه در تن موجودات است : بلغم ( سبز كم رنگ است)، دم ( سرخ پررنگ است)،صفراء(زرد رنگ است)، سوداء (سياه رنگ است)، رطوبتی است كه در تن مردم روان است و جایگاه طبیعی آنهارگها و اندامهايى است که میان تهی باشد. مانند معده و جگر و سپرز ( طحال) و زهره(كيسه صفرا) و این خلط از خوراكها، بوجود آمده، و كم و يا زياد ميگردند. و بعضی از اين مايعات نیکند و بعضی بد.
میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید(نوروزنامه ).
تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند. (نوروزنامه ).
صورتت چون خلط و خونی بیش نیست
مرد صورت مرد دوراندیش نیست .عطار.
سودا = یکی از چها گش و يا اخلاطِ اربعه در طب قدیم ايرانى است كه چون سیاه رنگ است بدان سودا گویند و مركز آن را سپرز و يا در طحال است . سودا به معنی مالیخولیا و جنون نیز آمده است. در طب كهن ايران، غلبه خلط سودا در بدن، باعث بروز عوارضی از جمله: لاغری، تیرگی پوست، غلظت خون، مالیخولیا، سوزش دهانه معده، اشتهاى کاذب و … می‌شود. افراد سوداوی معمولا رنگ پوست تیره قفسه سینه کوچک عضلات محکم و کوچکدارند. و از لحاظ روانی افراد سوداوی جدى، كمى خشن، معمولا فرمان بردار و مصمم هستند در کتب طب كهن ايرانى سفارش شده که سربازان و نظاميان را از سوداوی ها انتخاب كنيد.
سپرز عضوى از ارگانهاى داخلى بدن كه به آن طحال هم گویند. و زهره، پاره گوشت چسبيده به معده که ماده ٔصفراء است. اندامی است با منفعت بسیار و خانه ٔ صفراء و هرگاه فربه شود جگر و همه ٔ تن لاغر شوند ازبهرآنکه او ضد جگر است.

گفتم که عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زَهره ست و پس جگر.ناصرخسرو.

صفرا = به معنی زرد است . یکی از اَخلاطِ اربعه که مایعی زرد رنگ است و در کبد ترشح می شود . بدان تلخه وزردآب نیز گویند.

شمس دلالت کند بر گش زرد. زحل دلالت دارد بر گش سرخ و زمین دلالت دارد بر گش سیاه. هر برجی که گرم وخشک است به آتش منسوب است از عالم ، به گش زرد از خلطهای تن و هر برجی که سرد و خشک است منسود بود به زمین از عالم و گش سیاه از خلطهاى تن.