۱۸.۱۱.۰۱

بخش دوم ازداستان توانگر و دوشيزه




اين بخش مختصر كه در زير ميآيد، يكى از زيباترين بخشهاى مثنوى است. در اين قسمت مولانا از عشق سخن ميگويد.

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم
هنگامى كه مجلس عيش و عشرتى كه شاه براى ،طبيب از راه رسيده، بپا كرده بود، بپايان رسيد. شاه او را به بالين بيمار برد.

قصه رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
شاه ماجراى ناخوشى ناگهانى معشوق را براى او بازگو كرد. و بیماری و رنجوری همسرش را برای طبیب شرح داد و سپس او را بر بالین بیمار نشاند .

رنگ و رو و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
پزشك شروع به معاينه بالينى بيمار كرده و رنگ و رو و نبض و ادرار بیماررا بررسى كرد و همچنين شرح ماجراى بيمارى را از زبان خود بيمار پرسيد.

قاروره = قرابه و پیاله شيشه اى. ظرف شيشه اى که در آن می و سرکه وآبلیمو و آب غوره و مانند آن کنند. درپزشكى كهن ايران به ظرفی از شیشه خصوصا شیشه ٔ کوچک مُدوری که به صورت مثانه ميساختند و در آن ادرار و يا بول بيمار پر كرده و آنرا آزمايش ميكردند، گفته ميشده است. و اين آزمايش ادرار امروزى، ارثى است كه از طب سنتى ايران بدنيا داده شده است.

آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول قاروره است قندیلش مخوان
قاروره همچنين به معنى حقه ٔ باروت هم هست و در ايران باستان به ظرف شیشه ای که در آن ماده ٔ آتشگیرریخته و بعد از آتش زدن، آنرا از بالای برج و غیر، بطرف دشمن متجاوز پرتاب میکردند، هم گفته ميشود. همانكه بنام ككتل مولوتف امروزه ثبت و مشهور گشته است.
ز دروازه ها جنگ برساختند
همی تیر و قاروره انداختند.فردوسی .

…و جمله را ادب سلاح و مردی، از تیر انداختن و نیزه داشتن و شمشیر و قاروره افکندن، و رحم بر اسير ومجروح، بيآموختند. و لشکری آراسته آمده و قاروره اندازان و ناچخ و چرخ و عدتهای مصاف با ایشان همه بود….

نبض، و يا رگ ضربان‌دار، به جنبیدن رگ در اثر تپش قلب گفته می‌شود. در هر بار تپيدن و يا انقباظ قلب، خون در سرخ رگهاى بزرگ بصورت متناوب حرکت ميكند ‌و كم و زياد ميشود. هرگاه سرخرگ به پوست نزديك باشد (بويژه اگر روی استخوان باشد) حرکت تپشی خون در آن را مى‌توان با لمس احساس کرد که آن را«رگ جنبنده» گویند. در طب كهن ايران، معاینه نبض برای شمارش تپش قلب بکار می‌رفته و هنوز هم ميرود. وطبیب از آن استدلال بر مرض و صحت آدمى می كرده است. تمام سرخرگ‌های بدن نبض دارند اما احساس نبض در رگ‌های نزدیک به سطح پوست راحت‌تر است. در رگ‌های واقع در مچ دست، بخش پایینی و کناری فک، در قسمت بالایی و خارجی چشم، در بخش کناری گردن، در بخش داخلی ماهيچه دو سر بازو ها، در کشاله رانها، پشت زانو و در بخش بالایی پا ميتوان نبض را گرفت. در طب سنتى ايران گرفتن نبض و گوش فرا دادن به ضربان قلب، آزمايش ادرار، خون و خلط، معاينه چشمها و زبان، توجه به رنگ صورت و گرفتن حرارت بدن و يا تب ووو معاينات بالينى بيمار ناميده و بكار برده ميشد كه امروزه در طب و پزشكى به اصطلاح مدرن، كه به ارث رسيده از طب سنتى ايرانيان است، هم بكار گرفته ميشود.

علامات = حالاتی که بر اثر بيمارى در بدن پدید می آید مانند سردرد ، تنگی نفس و غيره.
اسباب مرض = علائم بيمارى، مانند درد، عفونت اخلاط، تب و و و.

گفت هر دارو که ایشان کرده اند
آن عمارت نیست ویران کرده اند
پس از اينكه پزشك معاينات بالينى بيمار را به پايان رساند، به شاه گفت كه آنچه تاكنون در جهت بهبودى حال همسرش انجام شده، نه تنها كمكى به او نكرده بلكه حال او را وخيم تر نيز ساخته است.

دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
طبيب بيمارى همسر شاه را تشخيص داده بود ولى آنرا به شاه نگفت.

رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
طبيب پى برد كه بيمارى همسر شاه جسمانى نيست، و همانطورى كه بوى سوختن هر چوب، و دودى كه هنگام سوختن توليد ميكند، نشان از نوع چوب ميدهد، علايم بيمارى دخترك هم نشان از بيمارى ميداد كه البته جسمانى نبود و ربطى به سودا و صفرا نداشت. یعنی علائم و آثار هر چیز بر ذات آن چیز دلالت می کند. و يا رنگ رخساره، حكايت كند از سر ضمير.

از نظر طب كهن ايرانى، در بدن آدمى چهار مایع غليظ و مركب وجود دارد، بنام‌های سودا، صفرا، بلغم ودم(برخى به دم، خون هم ميگويند)‌، كه در طب كهن ايرانى، اصطلاحا به آن چهار گش ميگويند.( چهار مكنده) مایعهائی غليظ و مركب كه بر اثر افراط در خوردن و نوشيدن، در بعضى از حفره های بدن جمع ميشوند. در طب سنتى ايرانى اعتقاد براين بود كه تا زمانی که این چهار گش در بدن طبیعی و در تعادل باشند، بدن در بهترین حالت قرار خواهد داشت و نتيجه تعادل و تندرستى بدن، درستی روان است كه آنهم بکمی گش بستگى دارد.

بيراه نيست اگر گفته شود كه مغز و معده در يك ارتباط معكوس و تنگاتنگ قرار دارند كه پر شدن يكى منجربخالى شدن آن ديگرى ميگردد.

در پزشكى امروزى به اين چهار گش، چهار هورمون اصلى بدن ميگويند.

مقدار مناسب هر یک از این مايعات در بدن ضروری است. اما زيادى آنها موجب رسوب آنها در بعضى ازارگانهاى داخلى بدن شده و توليد عوارض ميكند كه به آن ايجاد خلط و يا لجن تن، ميگويند كه بايد از بدن پاك شود. و منظور از اخلاطِ اربعه و يا چهار مزاج، حالت به افراط درآمده اين چهار مايع و يا چها گش است.

چهار مایع غليظ كشدار كه در تن موجودات است : بلغم ( سبز كم رنگ است)، دم ( سرخ پررنگ است)،صفراء(زرد رنگ است)، سوداء (سياه رنگ است)، رطوبتی است كه در تن مردم روان است و جایگاه طبیعی آنهارگها و اندامهايى است که میان تهی باشد. مانند معده و جگر و سپرز ( طحال) و زهره(كيسه صفرا) و این خلط از خوراكها، بوجود آمده، و كم و يا زياد ميگردند. و بعضی از اين مايعات نیکند و بعضی بد.
میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید(نوروزنامه ).
تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند. (نوروزنامه ).
صورتت چون خلط و خونی بیش نیست
مرد صورت مرد دوراندیش نیست .عطار.
سودا = یکی از چها گش و يا اخلاطِ اربعه در طب قدیم ايرانى است كه چون سیاه رنگ است بدان سودا گویند و مركز آن را سپرز و يا در طحال است . سودا به معنی مالیخولیا و جنون نیز آمده است. در طب كهن ايران، غلبه خلط سودا در بدن، باعث بروز عوارضی از جمله: لاغری، تیرگی پوست، غلظت خون، مالیخولیا، سوزش دهانه معده، اشتهاى کاذب و … می‌شود. افراد سوداوی معمولا رنگ پوست تیره قفسه سینه کوچک عضلات محکم و کوچکدارند. و از لحاظ روانی افراد سوداوی جدى، كمى خشن، معمولا فرمان بردار و مصمم هستند در کتب طب كهن ايرانى سفارش شده که سربازان و نظاميان را از سوداوی ها انتخاب كنيد.
سپرز عضوى از ارگانهاى داخلى بدن كه به آن طحال هم گویند. و زهره، پاره گوشت چسبيده به معده که ماده ٔصفراء است. اندامی است با منفعت بسیار و خانه ٔ صفراء و هرگاه فربه شود جگر و همه ٔ تن لاغر شوند ازبهرآنکه او ضد جگر است.

گفتم که عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زَهره ست و پس جگر.ناصرخسرو.

صفرا = به معنی زرد است . یکی از اَخلاطِ اربعه که مایعی زرد رنگ است و در کبد ترشح می شود . بدان تلخه وزردآب نیز گویند.

شمس دلالت کند بر گش زرد. زحل دلالت دارد بر گش سرخ و زمین دلالت دارد بر گش سیاه. هر برجی که گرم وخشک است به آتش منسوب است از عالم ، به گش زرد از خلطهای تن و هر برجی که سرد و خشک است منسود بود به زمین از عالم و گش سیاه از خلطهاى تن.

دید از زاریش، كاو زار دل است
تن خوش است و او گرفتار دل است
پزشك از حال زار دخترك، دريافت كه بيمارى او علت جسمانی ندارد و تن او دچار نيست، بلكه روح او در عذاب است.

عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
از نظر جلال دين محمد بلخى، عشق مانند خدا، تعريفى كاملا منحصر بفرد دارد. و هر آدمى، عشق را نسبت به تجربه و درك و برداشت و شنيده ها و خوانده ها و تلقينها و تربيتى كه يافته، تعريف ميكند. و يا بقول مولاى ما، هر كسى از ظن خود، يار او ميشود. ولى اين عشق صرفنظر از هر گونه تعريف و تفسير، موجب و پديدآورنده تعدادى وجوه مشترك در بين عشاق است. مثلا عشاق نفسهاى عميق ميكشند و بدليل اين عملكرد و يا فعل، مقدارزيادى اكسيژن به بدن خود ميرسانند كه هم موجب آرامش و نرمخويى ميگردد و هم موجب درخشش چشمها ميشود. و درنتيجه مردم ميگويند عشاق چشمانى درخشان دارند. عشاق كم ميخوابند و در نتيجه اين كم خوابى پريده رنگ و نزارند. عشاق كم ميخورند و در نتيجه بى نا و توان و اكثرا نالانند. و از ايندست نشانه هاى ظاهرى كه در بين تمامى عشاق واقعى يافت ميشود. البته اين نكته را هم بايد متذكر شد كه عشق و عشاقى كه ما بطور مشخص ميشناسيم، چنين ويژهگيهايى را دارند. و در ديگر نقاط دنيا، احتمالا عشاق خوشخوراك هم ميتوان يافت. و مولانا بهمين مطلب پرداخته و ميفرمايد، از ظاهر فرد ميتوان فهميد كه او دچار عشق و يا بيمارى دل است، چرا كه ديگر بيماران كه به امراض گرفتار آمده اند، مانند كسانيكه دچار عشق شده اند، نيستند وبرعكس.
ولى بهرحال در هر دو حالت آدمى از نظر ظاهر و باطن منقلب و دگرگون است ولى اين كجا و آن كجا.

علّتِ عاشق ز علت ها جداست
عشق اُسطُرلاب اسرار خداست
علت در اينجا يعنى بيمارى، و كلا در گذشته به بيمارى، علت، گفته ميشد. مثلا طبیبان ميگفتند، فلان چیز نبایدخوردن ، که از وی چنین علّت (بيمارى) به حاصل آید.

محمد بلخى ميفرمايد، بيماريى كه عاشق دچار آن ميشود، با بيماريهاى ديگر فرق دارد. در موارد عادى اين جسم و بدن و تن آدميست كه درگير مزاحم و دشمن خارجى است. درحاليكه در بيمارى عشق، روح و جان آدمى توسط عامل خارجى، تاثير يافته و گرفتار ميشود. سپس مولانا عشق را به اسطرلابى تشبيه ميكند كه توسط آن ميتوان خدا را يافت.

اسطرلاب تنها وسيله اى است كه توسط آن ميتوان اجرام و ستارگان و سيارات را در كهكشان كشف كرد، وفاصله بين اجرام آسمانى و همچنين فاصله آنها تا زمين را اندازه گرفت. اين دستگاه كه مركب از چند صفحه است از اعجايب ساخت بشر آريايى است كه بفرموده فردوسى كبير ساخت آن هزار سال طول ميكشد. اين وسيله و ابزار بسيار ارزشمند و پر بها كه لنگه آنرا ديگر نميتوان ساخت، چرا كه ديگر خيامى زاده نخواهد شد، درزمان قاجارها از ايران ربوده شده و به تصرف ديگران درآمده و براى اينكه ايرانيان آنرا بطور كامل فراموش كنند، در بين مردم رواج دادند كه اسطرلاب و رمل ابزار جادوگريست.

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
سپس جلال دين محمد بلخى ميفرمايد، فرقى ندارد كه آدمى عاشق چه كسى باشد، چه عاشق انسان، چه عاشق خدا، در هر دو حالت، كار و عملكردعشق، هدايت آدمى بسوى خدا است.

هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل گردم از آن
مولانا ميفرمايد، عشق تعريف نشدنيست، همانگونه كه خدا را نميتوان تعريف كرد. آنكس كه خدا را تعريف كند،او را نشناخته است و آنكس كه خدا را بشناسد، او را تعريف نتواند كرد.

گر چه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است
مولانا ميفرمايد، تا خودت عشق را تجربه نكنى، دركش نميتوانى كرد. هرچند هزاران كتاب درباره اش بخوانى و يابشنوى، چرا كه این عشق است که خود را بیان می کند نه زبان .

چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون بعشق آمد، قلم برخود شکافت
هر چيزى را ميتوان به قلم آورد و درباره اش فرشسنگها مطلب نوشت، بجز عشق، بجز خدا. چرا كه قلم از وصف اين دو عاجز و شكافته است.

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم ، عشق گفت
آدمى موجود شگفت انگيز و پيچيده و ارزشمندى است. هيچيك از موجودات ديگر به توانمندى آدميان نيستند. براى درك قدرتمندى آدمى همين بس كه در درونش حامل هزاران بمب اتم است و همه چيز را ميتواند خلق و يانابود كند. اما همين آدم توانا، وقتى به تعريف، درك و تفسير عشق ميرسد، پايش مانند الاغ بينوا و عاجز ودوستداشتنى كه در گل مانده، گير ميكند. و از همين نكته ساده ميتوان به عظمت عشق پى برد. و بهمين دليل تنهاكسى كه ميتواند عشق را بفهمد و اسرار و رموز آنرا درك کند، كسى است كه تنه اش به تنه عشق خورده و متاثراز عشق شده و عاشق است.

آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید، از وی رو متاب
همانگونه كه تنها تابش آفتاب است كه وجود آفتاب را به اثبات ميرساند. و اگر براى اين ادعا دليل ميخواهى، ازاو خود را پنهان نكن، و در سايه منشين. برو و تنه ات را بزن به تنه آفتاب، و وقتى آنرا روى بدنت حس كردى، تازه خواهى فهميد كه آفتاب چيست. و اگر ميخواهى بفهمى من چه ميگويم، اگر ميخواهى بدانى عشق چيست، عاشق شو.

از وی ار، سایه نشانی می دهد
شمس، هر دم نور جانی می دهد
شايد بگويى، كه سايه هم به وجود آفتاب دلالت ميكند. چراكه هر پديده اى دليل بر متضاد خودش است. نور دليل تاريكى و تاريكى، نور را شهادت ميدهد. شايد سايه، بر وجود آفتاب دلالت كند، ولى آيا سايه همان آفتاب است؟ مسلما خير. اين فقط شمس و خورشيد است كه با آفتاب، نور و گرما و حيات پخشى ميكند و جان ميبخشد. مولانا در اينجا با گفتن اين مطلب ساده، درواقع سفسطه، خود دانا پنداران و استدلال چيان را برملا ميكند وميفرمايد، بله با حرف و سخن و با عقل و خرد، ميتوان همه چيز را استدلال كرد، و برايش دليل تراشيد. ولى آيا درواقعيت هم همان است؟ همه ميدانند كه سايه و آفتاب در تضاد با يكديگرند و يكى دليل بر وجود آن ديگريست، ولى آيا در سايه ميتوان آفتاب را مشاهده و حس كرد؟ بايد توجه داشت كه در سايه، نبود آفتاب كاملا مشخص است. و فقط با ديدن، حس كردن و تاثير آفتاب بر تن آدمى است كه ميتوان آنرا فهميد و نه با استدلال و كلمات. در سايه ميتوان فهميد كه آفتابى هست، همانطورى كه همه آدميان ميدانند، عشق وجود دارد، ولى آيا در سايه ميتوان گرم شد و رشد و نمو كرد؟ نه، همانگونه كه بى عشق بسر نميشود.

و بقول دانشمند ارزشمند ايران عطار نيشاپورى،
خرد جان پرور جان ساز آمد
ولی عشق ،آتش جان ، باز آمد
و يا، خرد طفل است و عشق استاد کار است.

سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون بر آید شمس از شق قمر
مردم در سايه دراز ميكشند و با افسانه اى(سمر) كه برايشان خوانده ميشود بخواب ميروند. امروز سايه همانخرد ناقص و نا متاثر از عشق، آدمى است كه براى هر مطلبى با اندك دانش خود استدلال ميآورد. و چون بامنطق نابلد آدمى، در يك طول موج است، پس برايش مورد قبول و خوشآيند است و مانند افسانه هاى شيرين آدمى را بخواب و نادانى فرو ميبرد. و او را از خويشتن خويش دور ميسازد. درحاليكه در اين سايه جهالت، تنهاكلمات جارى است و آن بيرون، واقعيتى بنام آفتاب و شمسى است كه روشنى و گرما ميبخشد. و اين شمس زمانى ديده ميشود كه نور ماه(قمر) بهنگام طلوع شمس و يا خورشيد، زائل(شق) و بريده ميشود. يعنى تا ازسايه بيرون نروى، تا خرد ناقص انسانى را كنار نگذارى و عشق را تجربه نكنى، آسمان وجودت با شمس عالمآرا، نورانى و گرم نخواهد گشت.

سمبليك آن معجزه اى است كه به پيامبر اسلام، محمد، نسبت ميدهند كه بنام شق القمر معروف است. و در نزدعوام اين تصور را بوجود آوردند كه محمد با انگشت اشاره، قمر و يا ماه را از وسط به دو نيم كرد. ( قسمتی ازآیه ١ سوره قمر در قرآن كه ميگويد: آن ساعت نزدیک شد و ماه بر خود شکافت. ) درحاليكه مولانا دراينجا، اين معجزه را بدين گونه تعبير ميكند كه با شكافتن قمر و يا شق القمر(يعنى زايل كردن نور ماه كه سايه گون است) ويا مبارزه با خرد ناقص كه بر روى زندگى آدميان سايه گسترده است، ميتوان موجب به بيرون تابيدن شمس درآسمان موجوديت بشر شد و بشريت را با آفتاب عشق آگاه ساخت.

خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقيست، او را عمس نیست
يكى از زيباترين رازها از اسرار الهى كه محمد بلخى صاحب سلوك، در مثنوى براى خوانندهگان برملا ميكند، همين بيت است. عمس كه به اشتباه آنرا امس مينويسند يعنى بتدريج پير و كهنه و محو و نابود شدن.

در اينجا ميفرمايد، در جهان پديده اى عجيب و غريب و شگفت انگیزتر از خورشيد و يا شمس وجود ندارد، ولى همين پديده شگفت انگيز به پاى شمس جان و يا خورشید روح آدمى نميرسد كه پایدار است و امروز و فردائی برایش نيست و بتدريج پير و فرسوده و نابود نميشود. و اين ،شمس پايدار جان، آدمى چيست؟ همان ذره و يا دمى است كه خداوند به امانت در وجود آدمى قرار داده است تا توسط آن دوباره خدا را بيابد و امانت را تحويل او دهد و دركنار پروردگارش جاودان گردد. و يا بقول حافظ زيبا، آسمان بار امانت نتوانست كشيد، فرعه كار بنام دل ديوانه زدند. مراد از “شمس” در مصراع اول خورشید آسمان است ومراد از “شمس” در مصراع دوم خورشيد اهوراى آدمى و يا دم خدا است.

شمس، در خارج اگرچه هست فرد
مثلِ آن هم ميتوان تصویر کرد
شمس جان ، کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج ، نظیر
دانشمندان ايرانى از خورشيد و يا شمسى كه در دل هر ذره پنهان است، سخن بسيار گفته اند، همان كه امروزه بنام انرژى هسته اى معرف حضور همگان است، (مثلا، هاتف اصفهانى ميفرمايد، دل هر ذرّه را كه بشكافى،آفتابيش در ميان بينى) و مولانا در اينجا ميفرمايد، نمونه آن شمس و خورشيدى كه در خارج و در آسمان است وهمگان ميتوانند ببيند و بنظر بى نظير و فرد و يكتا ميآيد، هم متعدد است و مثل آنرا ميتوان گفت كه وجود دارد. ستارهگان تابناك بسيارى در كهكشان موجودند كه شايد تابناك و سوزانتر از خورشيد و يا شمس منظومه ما باشند. و اصولا در درون هر ذره خورشيدى نهان است. پس نظير خورشيدى كه ما در بيرون و در آسمان ميبينيم، قابل تصور است.
ولى خورشيد جان آدمى، كه از عالم آتش، (اثير) در نهاد آدمى قرار داده شده، بينظير و يكتا است و همتا ومشابه اى ندارد. و نه در خارج و نه حتى در تصور و مخيله آدمى نظيرش را نميتوان يافت.

جسم آدمى از عثير( و يا خاك و گل و لاى ويژه اى كه نظير آن در قسمتهايى از خاك اصفهان موجود است) ساخته شده و روح او از اثير( آتش).

یارب این آتش که در جانِ من است، سرد کن زان سان که کردی بر خلیل. حافظ
دیرست که جان خویشتن میسوزم، وز آتش جان چو شمع تن میسوزم. عطار

طوطی روح را دهن پر شکر از عطای تو
آتش جان خاکیان نفخه بی نیازیت
آب رخ هواییان خاک در سرای تو. خوارزمى

در تصور، ذات او را، ُگنج كو ؟
تا در آید در تصور مثل او
فهم ذات خدا در گنجايش و ظرفيت ذهن آدمى نيست، درنتيجه تصورش هم براى آدمى ناممكن است.

شمس تبریزی که نور مطلق است
آفتاب است و ز انوار حق است
ميگويند عارفى كه از نظر روحى مقتدر و با شأن عظيم ميبوده است، و لقب شمس تبريز را با خود داشته، روزى دربلخ خود را به جلال دين محمد بلخى كه از توانگران بلخ بوده ميرساند و با يك جمله او را اسير خود ميكند و بقول معروف از او مولانا ميسازد و خود مرشدش ميشود. بنظر من اين يك داستان است. چون در هيچ جايى نشان قابل دفاعى از وجود شخصى با اين مشخصات، نيست و فقط افسانه هاست كه دهان به دهان نقل ميشود. بنظرمن لقب شمس تبريز از آن خود محمد بلخى است كه در تبريز تدريس ميكرده است. و خورشيد وجودش آنچنان تابناك بوده كه به او شمس تبريز ميگفتند.

چون حدیث روی شمس دين رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
هنگاميكه از شمس دين تبریزی سخن بمیان می آید، شمس و يا خورشيد عالم تاب كه جايگاهش در آسمان چهارم است، از حقارت، خود را پنهان ميسازد. جلال دين محمد بلخى، و كلا كسانيكه با خدا كمى آشنا شدهاند، يك مسرت و نشاطى را در خود مييابند كه گاهى ناتوان از پنهان كردنش ميشوند. در اينحالت اين نشاط ومسرت بصورت فخر فروشى ظاهر ميگردد. در تمام آثار جلال دين محمد بلخى اين فخر فروشى و بقول معروف پز دادنها، را ميتوان اينجا و آنجا يافت. مثلا در همين بيت، مولانا از خود اينگونه تعريف كرده و پز ميدهد كه درمقابل آنچه او داراست، خورشيد هيچ است.

در آيين انسانساز زرتشت كه شرافت زمين از آن اوست، كلمه دین نام فرشته ای است که بمحافظت قلم مأموراست. دين همچنين بمعناى داد، راستی، شوکت فر و شكوه است. و اين جلال دين و شمس دين در واقع از القاب محمد بلخى است و به معناى خداى قلم و يا شكوه خورشيد است. در اينجا مولانا از عشق عظيمى كه در درونش وجوددارد سخن گفته، ميگويد، اگر از حال و حديث من(شمس دين) سخن رود، شمس و يا خورشيد كه در آسمان چهارم است، از اين عظمت خاموش خواهد شد.

دين از ایزدان آئین زردشتی است و نگهبانی روز بیست و چهارم ماه به ایزد دین سپرده شده است . دين، نام روزبیست و چهارم از ماههای شمسی است كه روز نیک است. منجم و دانشمند ايرانى، ابوریحان بیرونی درفهرست نامهای روزهای ایرانی نام روز ٢٤ را «دین » و در سغدی هم «دین » و در خوارزمی نیز «دین » یادشده است .
بمان تا بیاید مه فرودین
که بفزاید اندر جهان هور دین .فردوسی

- دین روز يعنى روز بیست و چهارم از ماههای شمسی
دین روز ای روی تو آکفت دین
می خور و شادی کن و خرم نشین .مسعودسعد.

شمس در مصرع اول لقب مولانا است كه در تبريز تدريس ميكرد و او را بنام جلال دين و شمس دين تبريز ميناميدند. و شمس در مصرع دوم خورسيد آسمان است.

واجب آمد چونكه بُردم نام او
شرح كردن رمزی از انعام او
حالا كه نام شمس دين آمد، واجب و لازم است كه راز و سرى از اسرارى كه او ميداند را نيز بگويم. جلال دين محمد بلخى از معدود كسانيست كه در گذشته با اهوراى درونش آشنا گشته و از او درس گرفته و با دانش ومعرفتى آشنا گشته كه دانستن هر كدامش، براى افراد عادى و يا خدانشناس، مستلزم يك عمر تلاش و تحصيل وآموزش جدى در دانشگاهاى واقعى است. ولى زمانيكه فرد با خدايش آشنا ميگردد، از او راهنماييهايى دريافت ميكند، كه براى ديگران هيچگاه نخواهد بود، مگر اينكه از طرف خداشناسان گفته شود. در اينحالت ميگويند، كسى كه به معرفت رسيده، رمز و يا سرى از اسرار را افشاء ميكند. پس جلال دين محمد بلخى ميخواهد بپاس نام شمس دين، راز و يا انعامى كه از سوى اهورايش بدو رسيده، را برملا كند.

این نفس جان، دامنم بر تافتست
بوی پیراهان یوسف یافتست
چراكه آتشى كه در جان اوست، اكنون آنچنان به هيجان آمده است، تو گويى يعقوبى است كه بوى پيراهن يوسف به مشامش رسيده است.

کز برای حق صحبت سالها
بازگو رمزی از آن خوشحالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود
پس بحق صحبت ديرين و همراهی كه با ما داشتى، شمه ای از آنچه حال آدمى را به نيكى ميرساند، بازگويم تاديگران هم حال خوب را تجربه كرده و زمین و آسمان هم شادمان گردند و خرد و جان و دیده دل، صد مرتبه تواناتر شوند .

گفتم، ای دور اوفتاده از حبیب
همچو بیماری که دورست از طبیب
اى كسانيكه از دوست دور مانده ايد و حكم آن بيمار درحال مرگ را داريد كه از طبيب دور افتاده است. اى آنكه خبر ندارى از عالم عشق.

من چه گویم یك رگم هشیار نیست
شرح آن یاری كه او را یار نیست
من خود مست و فنام و حتى يك رگ من خالى از مى عشق نيست، در چنين حالى، از سوز و گداز عشق بخدا، باكسانى سخن گويم كه حتى يار او نيستند.

خود ثنا گفتن ز من، ترک ثناست
کاین دلیل هستی و هستی خطاست
باز هم همان سخن معروف كه ميگويد، آنكه ترا شناخت از تو سخن گفتن نتوانست و آنكه از تو سخن گفت، ترانشناخته است. ميفرمايد همينكه من شروع به ثنا گفتن او كنم، از مرحله فنا بيرون آمده و آن ثنا ديگر ارزشى ندارد. چرا كه ثنا گفتن دليل هوشيارى و زنده بودن است و من كه در او فنا شدم، هستى و بودنم خطا است.

فرمود: مرا سیر کن که گرسنه ام و عجله کن که زمان شمشیر برنده است.

آرزو می خواه ، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یگ برگ کاه
بهرحال يكى از اسرار اين است كه اگر چيزى از خدا ميخواهى، در حد كشش و تواناى و گنجايش و ظرفيتت طلب كن، چرا كه هيچگاه يك برگ، سنگينى يك كوه را تاب نميآرد. مثلا نگو خدايا به من مال و پول بده، بگو خدايا خودترا از من مگير.

آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش تابد، جمله سوخت
همانطورى كه اگر اين آفتابى كه منبع و منشع حيات و نور و گرما است، كمى بيشتر از حد و تعادل، بتابد، همه چيز را خواهد سوزاند.

فتنه و آشوب و خونریزی مجو
بیش از این از شمس تبریزی مگو
اين بيت شرح حال منصور حلاج است كه سرى را فاش كرد و دچار فتنه و آشوب و خونريزى شد. پس جلال دين بخود نهيب ميزند كه از اهوراى درونت، از شمس تبريز، ديگر رازى را نگو، اگر طالب مصيبت نيستى. و اينكه، بد نخواه، تا بد نبينى، آشوب نيانداز، اگر طالب آرامشى، و ظلم نكن، اگر خواهان خوشبختى هستى.

این ندارد آخر ، از آغاز گو
رو تمام این حکایت باز گو
شرح و بیان اسرار شمس تبريز پایانی ندارد ، برگرديم به حكايت دوشيزه و توانگر.

هیچ نظری موجود نیست: