پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی، بدانی.
در این قسمت مولانا گریزی به داستان ذوفنون میزند و یکی دیگر از ویژهگیهای فرد تذکیه یافته را که تنهایی است بازگو میکند. و در تاکید اینکه فرد تذکیه یافته، همدلی ندارد، سخن گفته و میگوید عزیز خدا تنهاست هرچند بظاهر همزبانان بسیاری در کنارش هستند و شاگردان اویند و بایستی او را بهتر از بقیه بشناسند، و او را مرشد خود میدانند، ولی با اینحال هیچکس بجز فردی مانند خود او، نمیتواند او را بفهمد. پس مولای ما درجهت شکافتن روحیات فردی که مغروق دریای معرفت خداست، پیش میرود.
چونک ذو فنون سوی زندان رفت شاد
بند بر پا، دست بر سر ز افتقاد
ذوفنون را گرفته و درحالیکه میخندید او را ترسان بطرف زندان بردند و به پاهایش زنجیر بسته، و دستهایش را بر روی سرش قرار داده بودند. افتقاد یعنی از چیزی هراس و ترس داشتن. و چرا از او میترسیدند؟ نه بخاطر دیوانه گی اش، چون بار اول نبود که دیوانه میگرفتند، بلکه بیشتر به این دلیل که او شخص مهمی بود و ماموران دقیقا نمیدانستند، دستگیری او چه عواقبی درپی دارد.
پرسش از هر طرف بنهاده رو
بهر پرسش سوی زندان نزد او
مردم با تعجب از هر طرف آمده و این ماجرا را دنبال کرده و دلیل آنرا میپرسیدند.
دوستان در قصه ذو افنون شدند
سوی زندان و در آن رایی زدند
به یاران و مریدان و دوستان ذوفنون خبر دادند که چه نشستید که مرشدتان را دستگیر کرده و به زندان انداختند. مصرع اول یعنی دوستان از داستان دستگیری خبردار شدند. پس هراسان بطرف زندان حرکت کرده و در راه علت آنرا با یکدیگر بگفتگو شدند و هر کس حدثی میزد.
کین مگر قاصد کند یا حکمتیست
او درین دین قبلهای و آیتیست
برخی میگفتند که مرشد ما، عارف بزرگی است که قبله همه مریدان است و دارای ارزش و مقام و منزلتی است، و نمیتواند دیوانه باشد و اینکار از روی حکمتی است که او عمدا و از روی قصد، خود را به دیوانگی زده است.
دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه فرمای او
برخی هم میگفتند که ذوفنون یک دریا خرد و دانش است، و از او بعید است(دور دوراست) که بخواهد توسط دیوانگی به هدفی برسد و خود را به حماقت بزند. سفه یعنی بیخردی، سبک عقلی، نادانی.