۵.۱۲.۹۵
دست تهی بدرگهت آمدهام امیدوار
ای دل وجان عاشقان شیفتهٔ جمال تو
هوش وروان بیدلان سوختهٔ جلال تو
کام دل شکستگان دیدن توست هرزمان
راحت جان خستگان یافتن وصال تو
دست تهی بدرگهت آمدهام امیدوار
روی نهاده بردرت منتظر نوال تو
خود بدو چشم من شبی خواب گذر نمیکند
ورنه بخواب دیدمی بوکه شبی وصال تو
من بغم تو قانعم شاد بدرد تو ازآنک
چیره بود بخون من دولت اتصال تو
تو بجمال شادمان بیخبر ازغمم دریغ
من شده پایمال غم ازغم گوشمال تو
ناز زحد بدر مبر بازنگر که درخورست
ناز ترا نیاز من چشم مرا جمال تو
بسکه کشید ناز تو مرد عراقی ای دریغ
چند کشد تو خود بگو خسته دلی دلال تو.
عراقی
۴.۱۲.۹۵
پندار نیک
پندار نیک یعنی چه؟
منظور از پندار نیک آن نیست که به گل و بلبل بیندیشی و یا اینکه چه کارهایی در آینده انجام دهی و یا چه اعمالی از تو سر نزند که دلی را خراش دهدی و یا از این دست تفکرات که هرچند نیک است ولی با اینحال پندار نیک نیست.
پندار نیک یعنی هرگاه در برخورد با آدما افکارت را نسبت به آنان کنترل نکنی و درباره آنها تفکرات نامناسب داشته باشی، مثلا پیش خود بیندیشی که چقدر این آدم کریه است و یا چقدر خوب میشد شرش کم میشد و یا بگذار یک حالی از او بگیرم و یا شاید بشود گولش زد و بهدف رسید و از این گونه افکاری که اگر بلند گفته شوند، حتما باعث رنجش میشوند، بیقین با ضریب اطمینان صد در صد، بدان و آگاه باش که مغز او افکاری را که در مغز تو ردیف میشوند، میخواند و میداند و نسبت به آنها واکنش نشان میدهند. پنداری که در مخیله نقش میبندند از طرف تمامی موجودات خوانده میشوند. مثلا هرگاه در برخورد با حیوانی بفکر کشتن او باشی، آن موجود آنرا میگیرد و در مقابل واکنش نشان میدهد. وعکس آنهم صادق است. آدما تا زمانی که پندار خود را در رابطه با دیگر موجودات نیک نگرداند، زمین و زمان نسبت به آنها واکنش منفی نشان خواهند داد. و آدمی شاد نخواهد بود و حتما شکست خواهد خورد و لطمه خواهد دید. و هرگاه کسی را دیدید که میگوید مگر من چه کردم، که به این مصیبت گرفتار آمدم، بدانید که پندارش هزاران بیراه رفته است.
ای با دو جهان درجنگ، آخر چه محال است این
ای حسن تو بیپایان، آخر چه جمال است این
در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این
رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا
ای حسن رخت زیبا، آخر چه جمال است این
حسنت چو برون تازد عالم سپر اندازد
هستی همه در بازد آخر چه جلال است این
عشقت سپه انگیزد خون دل ما ریزد
زین قطره چه برخیزد آخر چه قتال است این
دردل چوکنی منزل هم جان ببری هم دل
ازتو چه مرا حاصل آخر چه وصال است این
وصلت بتر ازهجران درد تو مرا درمان
منع تو به از احسان، آخر چه نوال است این
میدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ
ای با دو جهان درجنگ، آخر چه محال است این
از عکس رخ روشن آیینه کنی گلشن
ای مردم چشم من آخر چه مثال است این
عقل ارهمه بنگارد نقشت بخیال آرد
کی تاب رخت دارد آخر چه خیال است این
جان ارچه بسی کوشد وز عشق تو بخروشد
کی جام لبت نوشد آخر چه محال است این
زلف تو کمند افکند، وافکند دلم در بند
در سلسله شد پابند آخر چه عقال است این
آندل که بکوی تو میبود ببوی تو
خون گشت زخوی تو آخر چه خصال است این
با جان من مسکین چه ناز کنی چندین
حال دل من میبین، آخر چه دلال است این؟
عراقی
در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این
رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا
ای حسن رخت زیبا، آخر چه جمال است این
حسنت چو برون تازد عالم سپر اندازد
هستی همه در بازد آخر چه جلال است این
عشقت سپه انگیزد خون دل ما ریزد
زین قطره چه برخیزد آخر چه قتال است این
دردل چوکنی منزل هم جان ببری هم دل
ازتو چه مرا حاصل آخر چه وصال است این
وصلت بتر ازهجران درد تو مرا درمان
منع تو به از احسان، آخر چه نوال است این
میدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ
ای با دو جهان درجنگ، آخر چه محال است این
از عکس رخ روشن آیینه کنی گلشن
ای مردم چشم من آخر چه مثال است این
عقل ارهمه بنگارد نقشت بخیال آرد
کی تاب رخت دارد آخر چه خیال است این
جان ارچه بسی کوشد وز عشق تو بخروشد
کی جام لبت نوشد آخر چه محال است این
زلف تو کمند افکند، وافکند دلم در بند
در سلسله شد پابند آخر چه عقال است این
آندل که بکوی تو میبود ببوی تو
خون گشت زخوی تو آخر چه خصال است این
با جان من مسکین چه ناز کنی چندین
حال دل من میبین، آخر چه دلال است این؟
عراقی
۳.۱۲.۹۵
گل بدامن کردهست, بهاران را باور کن
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کردهست
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شدهست
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقیها را
گل بدامن کردهست
باز کن پنجره ها را ایدوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگها پژمردند
تشنگی باجگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی
تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن.....
فریدون مشیری
اشتراک در:
پستها (Atom)