۳.۷.۹۵

در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد


با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد
با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد

در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد ویرانه‌ای چه سنجد

با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید
در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد

در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد
در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد

از صدهزار خرمن یکدانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد

چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد

گرچه عراقی از عشق، فرزانهٔ جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد.

عراقی


شوخی‌ خیابانی

پروژه‌ای برای زیباتر کردن، شاد کردن و زدودن کسالت از زندگی‌ شهری.

ساخت همه چی‌ از هیچ .... مجسمه سازی از زباله ها، کاری از کیت کتو Kate Kato


تهمت و دروغ را بیگانه و دشمن میسازند، ملا و مزدور و عوام فریب آن را پخش میکنند و مردم کوچه و بازار آنرا می‌پذیرند، و وای بر احوال مردمی که بیگانه و مولا در راس کارند


۲.۷.۹۵

Eloisa Birleanu Wears the Pants In Dan Beleiu Germany September 2016


آدمی‌ دگرگونی نمیابد تنها از صورتی‌ به صورتی‌ دیگر درمیاید


یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.

چون بود اصل گوهرى قابل
تربیت را در او اثر باشد

هیچ صیقل نکو نخواهد کرد
آهنی را که بد گهر باشد

خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد.

گلستان سعدی ، باب هفتم در تأثیر تربیت

من خاک شوم جانا در رهگذرت افتم


هر شب دل پرخونم برخاک درت افتد
باشد که چو روز آید بر وی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی برخاک درت افتد

آیم بدرت افتم تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد

من خاک شوم جانا در رهگذرت افتم
آخر بغلط روزی برمن گذرت افتد

گفتم که بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت ندانستم گفتم مگرت افتد

در عمر اگر یکدم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رای دگرت افتد

کم نال عراقی زانک، این قصهٔ درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد.

عراقی

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

آدمی‌ پدیده‌ای است سخت غریب،
به فتح بلندترین کوه‌ها میرود،
برای کشف کف اقیانوسها بیقراراست،
با همه وجود، حتی بدروغ، تلاش برای سفر به کره ماه دارد،

ولی‌ هیچ گاه برای کشف سرزمین درون خویش گام نمیزند!
و عاجز از دیدن دنیای درون خویش است.
چرا؟


ملت ایران همان نجاری است که وقتی‌ دکانش سوخت، ذغال فروشی باز کرد!


۱.۷.۹۵

Bella Hadid By Venetia Scott In Rouge For W Magazine October 2016


روز اول مهر و بازگشایی مدارس بر تمامی کودکان ایران زمین فرخنده و شاد باد

هر چند در حکومت کثیف، خشن، بیرحم، چپاولگر بیگانگان بر سرزمینمان شادی واقعی‌ وجود ندارد.



سایه تان از سرما کم نشود


بهلول که غربی‌ها او را با نام دیوژن نامیده و متعلق به خود دانسته و او را فیلسوف یونانی میدانند (۱) و اعراب او را وهیب و یا مجنون کوفی نامیده و شیعیان او را شاگرد امام کاظم و احتمالا فردا ترک‌ها هم او را اصلا ترک دانسته و او را سلطان گلبوز خواهند، نامید! در اصل یک حکیم و خردمند ایرانی‌ و وارسته و بظاهر ترک آدمیان و جهان کرده‌ای بود که در شهر قزوین میزیست.

وی ساده‌زیست بود و دنیا را مانند خیام کبیر که غربی‌ها او را با لقب، دانشمند دانشمندان میستایند، و اعراب به او لقب بحر العلوم داده‌اند، محلی بین دو دنیای دیگر، آنجا که از آن آمده ایم، و آنجا که بسوی آن رهسپاریم، میدانسته و بویژگی‌‌ها و ظواهر مردم فریب این دنیا بی‌تفاوت و بی‌ اعتنا بود.

گفته می‌شود، دارایی او یک عصا، یک بالاپوش و یک کاسه (کوزه شراب) بوده‌است.

اعراب این گونه زیستن را زندگی‌ به شیوه سگ دانسته و آنرا کلبی نامیده و به همین سبب هم در بین اعراب وی لقب کلب دارد. و مکتب کلبی و یا پوچ گرایی و یا دادائیسم به این ترتیب به وی باز میگردد. و باید ایرانی‌ بود و اهل فرهنگ و ادب تا وارستگی این حکیم را فهمید و به زبان خداوندگار و یا محمد بلخی سرود:

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.

فیلسوف ایرانی‌ که پابرهنه و با جامه‌ای ندوخته و آزاد میزیست، زندگی ساده‌ای را می‌جست و چنان به دنیا و دارای‌هایش بی‌تفاوت بود که بشکه‌ شرابی بجای خانه انتخاب نموده بود و در آن میخوابید.
بهلول با سر و پای برهنه در بیشگاه همگان ظاهر میشد و در خم شراب که بسیار مینوشید، می خوابید. غالب ساعات روز را دور از قیل و قال شهر و در زیر آسمان کبود آفتاب میگرفت و در آن سکوت و سکون میخوابید . لباسش یک ردا و مأوایش یک خمره (خم) بود. فقط یک کاسه چوبین برای آشامیدن آب داشت، که چون یک روز کودکی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشامید، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت: این هم زیادی است، میتوان مانند این بچه آب خورد.

گویند: روزی بر بلندی ایستاده بود و ساعتی‌ به آواز می گفت:‌ای مردمان! خلقی انبوه در طرف او جمع آمدند. گفت: من مردمان را خواندم، نه شما را!
گرفتند و اورا از شهر تبعید کردند. از آن پس آغوش طبیعت را بر دیدار و همنشینی با مردم ترجیح داد و خم نشین شد. در همین دوران تبعیدی بود که کسی به طعن و تمسخر گفت: «بهلول دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند! جواب داد: نه، چنین نیست، من آنها را در شهر جأ گذاشتم.

با تمام تلخ زبانی‌ ها، بسیاری از مردم او را دوست داشتند و از او درخواست مشورت و شنیدن پند و اندرز کرده و بجای آن برایش خوراک و شراب برده و او با لذت آنها را می‌خورد و مینوشید.

بهلول دارای طنزی گزنده و زبانی‌ سرخ بود. و آنچنان درون آدمیان را میدید که چشم نور خورشید را می‌بیند. از او حکایات زیادی در کتب ایرانی‌ نوشته شده که بسیار شیرین و دلچسب است. یکی‌ از این حکایت، داستان مردی تهی دست است که از مال دنیا دارایی ندارد و روزی که از اوضاع خود بشدت خسته شده به ملاقات بهلول رفته و به او میگوید :‌ای بهلول دانشمند به من یاری ده تا خود را از روزگار سخت و مشقت بار برهانم. بهلول میگوید تابستان بسیار گرمی‌ داشته ایم و احتمالا زمستان سردی در پیش است. تا میتوانی‌ هیزم و ذغال جمع کن و در انبار خانه ات جای ده و زمستان که مردم به این کالاها نیاز دارند آنها را بفروش و وقتی‌ سرمایه‌ای پیدا کردی بیا تا دوباره به تو بگویم چه کنی‌.

مرد بگفته بهلول عمل کرد و تمام تابستان هیزم جمع کرد.اتفاقاً پیشبینی‌ بهلول درست از آب درآمد و زمستان سختی شد و مرد هیزم‌های خود را به بهائی خوب فروخت و صاحب سرمایه‌ای شد که امروزه به آن سرمایه اولیه می‌گویند. و سپس با کمک و پند‌های بیشتر بهلول پس از دو سه سالی‌ تاجر معتبر و ثروتمندی از آب در آمد. و برای سپاس از بهلول به او پیشنهاد کرد که نیمی از ثروتش را به او بدهد که بهلول به او خندید و تنها از او شراب و خوراک خواست. ماجرای مرد در شهر پیچید و یکی‌ از کم خردان را وسوسه کرد تا بدیدار بهلول رفته و به طمع ثروتمند شدن از او پند بگیرد. پس بکنار خم شراب بهلول رفت و فریاد زد:‌ ای بهلول دیوانه من مردی تهیدستم، بمن یاری ده تا پولدار شوم. بهلول گفت: تابستان ملایمی داشتیم و احتمالأ زمستان سختی در پیش است، پس هر چه داری و نداری پیاز بخر و در انبار خانه ات جای ده و زمستان آنها را بچندین برابر بمردم بفروش. مرد رفته و هر چه داشت و نداشت بخرید پیاز گماشت و کوهی از پیاز در انبارش ذخیره کرد. اتفاقاً زمستان بسیار ملایمی شد و بیشتر باران بارید تا برف و آب در انبار رخنه کرد و پیاز‌ها تمامأ گندید. مرد مال باخته تو سری زنان رفت و یقه‌ بهلول را گرفت و پرسید‌: ‌ای دیوانه به آن مرد کمک کردی و بمن ضرر رساندی، دلیلش چیست؟ بهلول گفت: آن مرد وقتی‌ وارد شد مرا دانشمند خطاب کرد و از یک دانشمند پند خواست. تو مرا دیوانه خطاب کردی و از یک دیوانه پند خواستی. پس در حد یک دیوانه پند گرفتی‌.

حکایت دیگر که به ضرب المثل ایرانی‌ " سایه تان از سرما کم نشود" برمیگردد، مربوط به یکی‌ از داستان‌هایی‌ است که به بهلول نسبت میدهند.

گفته شده است که روزی حاکم قزوین که مشغول گردش بود، به جایی‌ می‌رسد که بهلول در آفتاب لخت و مست دراز کشیده و به خوابی عمیق فرو رفته است.
حاکم، حکیم را در انحال پریشان کوچک و حقیر یافت، پای بر وی زد و گفت: برخیز که شهردردست من است. 

پاسخ داد که: شهر در دست شهریاران است و لگد زدن کار خران.

حاکم که خشمگین شده بود گفت: اگر دیوانه نبودی به چهار میخ میکشیدمت!
بهلول که دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد، اعتنایی بحاکم شهر ننموده از جایش تکان نخورد. حاکم برآشفت و گفت: حتما مرا نشناختی که احترام لازم بجای نیاوری؟ بهلول با خونسردی پاسخ داد: شناختم، ولی از آنجا که تو بنده‌ای از بندگان من هستی ادای احترام را لازم ندانستم.

حاکم خندید و گفت:‌ای دیوانه چگونه من بنده ی از بندگان توام! بهلول گفت: تو بنده حرص و آز و خشم و شهوتی، در حالی که من این خواهشهای نفس و دیو‌ها را بنده و مطیع خود ساختم.

حاکم گفت من بالاترین مقام این شهرم!
بهلول گفت: بالاتر از مقام تو در این شهر چیست؟

حاکم شهر پاسخ داد: "هیچ".

بهلول بلافاصله گفت: من همان هیچم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!

حاکم خندید و گفت: تو یک دهان گشاد و گستاخی بی‌ پروا هستی‌. از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی میدهم.

آن حکیم وارسته از جهان و جهانیان، بحاکم که در آن هنگام بین او و آفتاب قرار گرفته بود، گوشه چشمی انداخت و گفت:" سایه ات را از سرم کم کن".

می‌گویند از آن تاریخ این جمله بهلول، بصورت ضرب المثل درآمد، با این تفاوت که بهلول میخواست سایه مردم، حتی حاکم از سرش کم شود، ولی بیشتر مردم روزگار به اینگونه سایه‌ها محتاج اند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایه ارباب قدرت و ثروت بسر برند.
معنی مجازی و استعاره‌ای سایه همان محبت و مرحمت و مهر و توجه ویژه است که مقام بالاتر نسبت به کهتران و زیردستان دارد. امروزه این جمله نه تنها بشکل یک ضرب المثل جاری در بین مردم درآمده بلکه متاسفانه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده است. در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و بدرود از یکدیگر آن را مورد استفاده قرار میدهند.

بهرحال بهلول مردی بود که در طول زندگانی دراز خود، هرگز گوهر آزادی و سبکباری را به جهانی نفروخت و پیش هیچ قدرتی سر فرود نیاورد. زر و زور و جاه در چشم او پست می نمود.

او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنیا آمده بود، آزاد و رها از قید و بند و عاری از هرگونه تعلق با خوشرویی دنیا را بدرود گفت.

هر چه هست اندر همه عالم تویی


بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد
بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد

جان بباید داد و بستد بوسه‌ای
بی‌کنارت در میان نتوان نهاد

نیم‌جانی دارم از تو یادگار
بر لبت لب رایگان نتوان نهاد

در جهان چشمت خرابی می‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد

خون ما ز ابرو و مژگان ریختی
تیر به زین در کمان نتوان نهاد

حال من زلفت پریشان می‌کند
پس گنه بر دیگران نتوان نهاد

در جهان چون هرچه خواهی می‌کنی
جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد

هر چه هست اندر همه عالم تویی
نام هستی بر جهان نتوان نهاد

چون ترا جز تو، نمی‌بیند کسی
منتی بر عاشقان نتوان نهاد

بر در وصلت چو کس می‌گذرد
تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد

عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق
گه برین و گه بر آن نتوان نهاد

تا نگیرد دست من دامان تو
پای دل بر فرق جان نتوان نهاد

چون عراقی آستین ما گرفت
رخت او بر آسمان نتوان نهاد.

عراقی

جرم سیاهی از پدر و مادرت ببین


آدما وقتی‌ دروغ میگویند از قوه تخیل خود مدد می‌جویند و وقتی‌ راست می‌گویند، از حافظه خود. سرنوشت آدمی‌ از پندار او آغاز گشته و توسط گفتار و کردارش تداوم می‌یابد. برای دگرگون کردن روزگار خود، میبایستی از پندار آغازید. برای رسیدن به درستی‌ این امر، تنها بمدت یکسال در آزمایشگاه خود، پندارتان را بطرف انجام کار‌های نیک، مثلا کمک به افتادگان، پرورش و نگاهداری طبیعت، دروغ نگفتن، حرف زشت و ناشایست بر زبان نراندن، ترک عاداتی که موجب ناراحتیتان میشود و زدودن دیگر مطالبی‌ که احساسی‌ ناخوشایند را در شما ایجاد می‌کند، راهنمایی کنید و تنها و تنها به این پدیده‌ها بیاندیشید،( احتیاجی نیست که این کار‌ها را انجام دهید، تنها به آنها فکر کنید و به پدیده‌های مقابل اینها اجازه رخنه به مغزتان را ندهید) و سپس نتیجه آنرا ببینید.




در کار حق مپیچ که کارش ز ما جداست


۳۱.۶.۹۵

Anna Ewers And Rianne Van Rompaey By Alasdair McLellan October 2016


راز با او در میان نتوان نهاد


برمن ای دلبند جان نتوان نهاد
شور در دیوانگان نتوان نهاد

های و هویی در فلک نتوان فکند
شر و شوری در جهان نتوان نهاد

چون پریشانی سر زلفت کند
سلسله بر پای جان نتوان نهاد

چون خرابی چشم مستت می‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد

عشق تو مهمان و ما را هیچ نه
هیچ پیش میهمان نتوان نهاد

نیم جانی پیش او نتوان کشید
پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد

گرچه گه‌گه وعدهٔ وصلم دهد
غمزهٔ تو دل برآن نتوان نهاد

گویمت بوسی بجانی، گوییم
بر لبم لب رایگان نتوان نهاد

بر سر خوان لبت خود بی‌جگر
لقمه‌ای خوش در دهان نتوان نهاد

بر دلم بار غمت چندین منه
برکهی کوه گران نتوان نهاد

شب دردل می‌زدم مهر تو گفت
زود پابر آسمان نتوان نهاد

تا ترا دردل هوای جان بود
پای بر آب روان نتوان نهاد

تات وجهی روشن است این هفت‌خوان
پیش تو بس هشت خوان نتوان نهاد

ور عراقی محرم این حرف نیست
راز با او در میان نتوان نهاد.

عراقی

اگر برهنگی ننگ‌ بود، پروردگار آدمی‌ را برهنه نمی‌‌آفرید


پاییز، کاری از هنرمند ایرانی‌ امید اسدی


راه پنهانی‌ میخانه نداند همه کس، جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر