۱۱.۸.۹۰

بخوان بنام خدایی که ترا آفرید


سعی‌ می‌کنم برای اینکه حتما چیزی نوشته باشم ، ننویسم، ولی‌ یکی‌ از نکات منفی‌ وبلاگ نویسی همین است که آدمی‌ میپندارد حتما باید مطلبی نوشته شود و دفتر را مثل دل خود سیاه کند که چه شود؟ پس نادانسته و ناخواسته به خود فشار میاورد که از مغزش خرت و پرتی را بیرون بکشد. و همین فشارهای نامرئی و دشمن شاد کن که با مناسبت و بی‌ مناسبت از طرف آدمی‌ به خودش تزریق و گاهی‌ تنقیه میشود و روان و جسم و موجودیت او را در بین منگنه‌ای نامرئی تر گذاشته ، و دخل کلی‌ سلول عصبی را یکجا دراورده ، و آدمی‌ بیخبر از اینکه هیچ چیزی بدتر از خوییش دشمنی نیست - همچنان خود را تحت فشار و معذور گذاشته و خود باعث استرس خود میشود ، کاری که برای خیلی‌‌ها کاملا عادت گشته است.
و در ضمن از کرامات "نوشتن برای نوشتن" یکی‌ هم اینستکه اولا از کیفیت کار کم می‌کند ، و نتیجتا کلماتی هم که برای این نوع نوشتن خرج میشوند کاملا بیهویت و مصنوعیند و بدتر از ایندو، خیانت جانانه‌ای است که آدمی‌ به ذات طبیعی تفکر خود روا میدارد. چرا که وقتی‌ الهام وار و بدون برنامه ریزی، قلم را روی کاغذ میدوانی(در واقع انگشتان را روی کیبورد میدوانی ) فکر تولید شدهٔ ناب و تراوشات کاملا طبیعی و خالص مغز را پیاده میکنی‌ ولی‌ وقتی‌ پس از کلی‌ کلنجار با خود، فکر را راه میندازی، تازه درمیمانی که چه بنویسی‌، و اینجاست که به معنای " بردنِ گاو بدون شیر و پستان به هندوستان" پی می‌بری.

از یکطرف هم حتما کسی‌ در یک افقی، چیزی یعنی‌ آن دور دورا نشسته و بیصبرانه منتظر و چشم براه نشسته و لحظه شماری می‌کند که تا نانی از این تنور بیرون داده میشود. ( اگر این فرضیات و رویاها و تصوّرات شیرین دلخوش کن نباشد، آدمی‌ بکجا پناه ببرد ؟)

برای همین سعی‌ میشود یکی‌ از بیشمار جرقه‌‌هایی‌ که گاه و بیگاه از راه میرسند و مغز را نشان میگیرند و باعث ویرانی لحظات میگردند، را راست و ریست کرده، جلا داده ، و با کمی‌ بازی با کلمات پر کرده و یا علی‌ از تو مدد ...و یا آپدیت وبلاگ.

ولی‌ اندکی‌ پس از این دوباره فکر و روان تحت تاثیر خاری واقع شده و میپرسد: ... گیرم که خلق را به دروغی یا فریبی، فریفتی، با دست انتقام طعبیت ( وجدان) چه میکنی‌؟

پس برای اینکه هم با دوست مروتی شده باشد و هم با دشمن مدارایی، هم به داد وبلاگ رسیده شده باشد و هم ندای وجدان فضول با دست‌های برهنه خفه کرده شود و هم گفتنیها که کم نیستند و این ما هستیم که کم گفتیم، گفته شود ، شرح حال دوستی‌ را به نگارش دراورده و ثبت می‌کنم.

وقتی‌ دختر بچه بود، فکر میکرد چون به خدا ایمان دارد و همیشه و تنها او را پرستیده است، پس به جبران این پرستش و ایمان خالصانه و بی‌ شیله و پیله، خدا هم به او ، همچین بفهمی نفهمی، بدهکار است و نه تنها باید او را حفظ کند، بلکه گاه گاهی هم وظیفه دارد خواسته‌های رنگ وارنگش را اجابت کرده و به آنها جان بخشد. و چقدر ناامید و سرخورده میشد وقتی‌ درمیافت که نه تنها آرزوئی برآورده نشد بلکه برعکس هم شد.

گاهی از سر ناامیدی و خشم سرش را رو به آسمان بلند کرده و درحالیکه از نگاهش سرزنش می‌بارید می‌پرسید چرا ؟

گاهی هم زیر لبی بدو بیراه میگفت، هر چند بعدا بشدت پشیمان گشته و توبه می‌کرد، و خلاصه این روند مضحک و این ناامید شدنها و دل شکستن‌ها و بی‌ اعتنائی‌های خدا آنقدر ادامه پیدا کرد تا یکروز از خود پرسید: شاید اصلا خدایی وجود ندارد و او مانند برّه هابیل در بیابانی بیکران و خطرناک سرگردان و رها شده است و خود بیخبر از این تنهایی محض، خوشباورانه به پشتیبانی توانانی خیالی دل‌ بسته و امیدوار است.
پس رفت بسراغ شناخت خدا و مبدا و پرسش اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ . و مقالات و ترجمه‌ها و گفتار بسیاری را خواند ، شنید و دست آخر تاثیر پذیرفت.

دانشش بدانجا رسید که خدا را نفی و انکار کرد و از اینکه تمام دوران کودکی و نوجوانی و قسمتی‌ از جوانیش را با خیالی پوچ دست بگریبان بوده است، با تمسخری تلخ، خود و دیگرانی که این خیالات را برایش ساخته و پرداخته بودند، سرزنش میکرد و لعنت مینمود. و چون میپنداشت به حقیقتی رسیده است، اشتیاق عجیبی‌ برای دادن دانش و آگاهی‌ تازه خود به دیگران داشت.

ولی‌ در باره‌ دلیل این اشتیاق و تشنگی مفرطی که برای متقاعد کردن دیگران به باور جدیدش داشت، جوابی نمیافت. بارها از خود پرسیده بود، اگر واقعا به این باور رسیده است که خدائی وجود ندارد، چرا تا اینحد به بحث خدا شناسی‌ اهمیت میدهد و مایل است دیگران هم مانند او فکر کنند، اصلا چه اهمیت دارد که دیگران خدا را قبول داشته باشند و یا انکارش کنند، چرا او به دنبال پیدا کردن کسانی‌ است که فکرش را تأیید میکنند؟ چرا همه جا به دنبال متقاعد کردن مؤمنین است که از ایمانشان دست بردارند؟ آیا هنوز در نیمهٔ راه است؟

آیا این درست است که انسان تا وقتی‌ نادان است گرفتار خداست و وقتی‌ دچار نیمچه سوادی میشود, میزند بصحرای طغیان و بیخدایی. و وقتی‌ بدانش و معرفت واقعی‌ میرسد دوباره خدا شناس میشود؟ آیا دانش او در اینباره کامل نیست؟ و پرسش‌هایی‌ از ایندست که گاهی‌ روحی‌ که بهش اعتقادی نداشت، موریانه وار میجوید.

سالها با این افکار دست بگریبان بود تا زمانی‌ که به عشق رسید.

پیش از ادامه داستان میبایستی درباره مفهوم عشق، چگونگی‌ پیدایش عشق در انسان و عشق خوب و عشق بد کمی‌ تا قسمتی‌ نوشت.

عشق چیست؟

عشق یعنی‌ ارضای روح و فکر، و همانگونه که جسم انسان بر اثر تحریکات خارجی‌ یا تفکرات ناشی‌ از تجربیات لذتی که داشته است به نوعی انزال می‌رسد، روح انسان هم در مدت زمانی‌ بکوچکی چند صدم ثانیه بر اثر دیدن یا شنیدن یک عامل خارجی‌، به یک ارضا روحی‌ دست پیدا می‌کند که همین ارضا باعث میشود که انسان مجذوب عاملی که او را به این حالت کشانده است، بشود و در پی‌ دوباره تجربه کردن ان احساس مطلوب روحی‌، بدنبال معشوق منزل بمنزل برود و برای بدست آوردنش تلاش کند. و تا زمانی‌ این تلاش از طرف انسان انجام میشود که بدان دست یابد و اگر اینچنین نشود انسان بنوعی دلسردی، بی‌اعتنایی یا بیزاری و یا سرخوردهگی‌‌ از همان عاملی که بار اول این احساس را در او ایجاد کرده است می‌رسد. عشق در اولین نگاه، یعنی‌ ارضای روح انسان در چند صدم ثانیه. و لذتی که این ارضا برای آدمی‌ دارد آنچنان زیاد است که به یکبار تمام سیستم فکری آدمی‌ را تحت تاثیر خود قرار میدهد. و فکر و روحِ متأثر، جسم را متأثر می‌کند و تحت کنترل خویش قرار میدهد تا جایکه حتی انسان دچار تب، پریدگی رنگ، طپش قلب، از بین رفتن تمرکز یا حواس پرتی شده و نفس کشیدن هم با طمأنینه و عمیق میشود.

زلالی خوانساری میگوید:
منم آن رند دانشور که هرگه ک... ادراکم
زند انزال یعنی عقل سازد جان بقربانش . :)

آیا عشق برای آدمی‌ خوب است یا بد؟
برخی‌ از جمله پیروان عقیده اپیکور معتقدند عشق بهر صورتکه باشد محترم و شایان ستایش است. و لذتی است که هر انسان پیش از مردن، حداقل یکبار باید آنرا تجربه کند. ولی‌ گروهی هم اعتقاد دارند که درست است که نفس عشق همیشه خوب است ولی‌ اگر هدف آن چیزی ناشایسته باشد، نتیجه آن شایان ستایش نمیتواند بود. عشق خود قابل تقدیس است ولی‌ میتوان آنرا در راهی‌ بکار برد که مستحق ملامت باشد، مثلا برای عشق یک زن خود فروش، تخت جمشید را سوزاند و یا برای یک دستمال قیصریه رو به آتش کشید.

ادامه داستان:

آشنایشان خیلی‌ ساده اتفاق افتاد. روزهای اول دانشگاه منتورش بود، با گروه سال اولی‌‌ها و چند نفر از دانشجویان سال بالاتر که او هم جزشون بود و رهبری گروهو داشتند، سه روز در طبیعت اردو زدند. آنروز‌ها به او فکر نکرده بود ، حتی تا دو سال بعد از آنهم، دیدن مرتب او، در جاهای مختلف دانشگاه، حضور بموقع و گاه و بیگاه او، کمک‌ها و دلسوزیهای مادر گونه‌ای که نشون میداد، نتوانسته بود او را بیشتر از یک دوست، در فکرش جا اندازد. تنها وقتی‌ در جشن فارغ التحصیلی او شرکت کرده بود، از دیدنش و از نگاهش جا خورده بود. سعی‌ کرد نگاه او را مثل هر دختر بچه تازه بالغی به نفع خودش تعبیر نکند ولی‌ چشمهای او همه جا دنبالش بود، و نگاهش با او حرف میزد. بعد‌ها وقتی‌ که دور از دغدغه زندگی‌، خلوت میکردند، او برایش تعریف کرده بود که چه جدالی با چشم‌هایش داشته است تا آخرین روز رازش را برملا نکرده و بهش خیانت نکند و او از همان لحظه اول دوستش داشته است و از بیخیالی او کلافه می‌شده است.

تا بالای گوشهاش عاشق شده بود و نیاز عجیبی‌ داشت که از این احساس جدید حرف بزند . یکبار ناگهان تو پیاده رو ایستاد، فکر‌ تازه‌ای همه ذهنش رو پوشانده بود، برخلاف تمام آنچه که خوانده بود و یاد گرفته بود، برایش اتّفاقی افتاده بود که دست رد به سینهٔ‌‌ همهٔ باورهایش میزد. احساس میکرد، فرا تر از جسم و تن‌، جریان دارد، سریعتر میدوید، بیشتر میخندید، باهوشتر و نکته سنجتر شده بود، حضور ذهن بیشتری داشت، همه چیز لذتی عجیب و دوست داشتنی و ماندگار داشت.

و دلیلی‌ برایش نمیافت بجز عشق و از خودش پرسید، پدیده‌ای که میتواند همهٔ آنچه که حواس جسم خاکیش حس می‌کند را تحت شعاع قرار دهد، و فرارتر از همه اینها عمل کند، از کجا نشات می‌گیرد، از کجا میاید و قدرتش از کدام چشمه میجوشد؟ پس میبایستی قدرتهای دیگری هم وجود داشته باشند که زندگی‌ آدمی‌ را تحت شعاع خود قرار بدهند. اگر پیش از این کسی‌ از نیروی عشق برایش سخن گفته بود، هرگز نمیتوانست آنها را درک کند، دستکم نه به اندازه زمانی‌ که خود درگیر این میدان شده بود. چه چیز‌های دیگری وجود دارند که بهمین اندازه نیرومندند و او از وجودشان بیخبر است؟ و خیلی‌ افکار دیگر که شاید امروز از یاد برده باشد.

آنروز مردمی که از کنارش رد میشدند، زنی‌ را می‌‌دیدند که به افق خیر شده و لبخندی از شرم و خرسندی همه صورتش را پوشانده و با صدایی بیصدا با خدای خود راز و نیاز میکند.

تصویر از پیکاسو

۲۴.۷.۹۰

به ترنم نسیمی دل من ترانه میزد


حکمت و معرفت و دانش واقعی‌ اکتسابی نیست و نمیتوان آنرا منتقل کرد، بلکه حقایق همه در درون آدما نهفته است. و این آگاهی‌ در درون آدما به ودیعه گذاشته شده است، ولی‌ اکثرا از وجود آن بی‌خبر و غافلند و معنی‌ جهل هم همین غفلت میباشد. و کار معلم این است که راه بیفتد و مردم را متوجه این حقیقت بکند و آنها را از وجود این گنج درونی‌ باخبر سازد و آنها را وادار کند تا در ضمیر ناخداگاهشان جستجو کنند و این علم نهفته را از درون خویش بیرون کشند. و این کار را معلم با بحث و پرسش پی‌ در پی‌ و ایجاد فکر و اندیشه در دیگران انجام میدهد. این کار باعث میشود تا آدما حقایق را در درونشان کشف کنند و آنرا بهتر درک کنند و هم بهتر به خاطر بسپارند و هم بهتر به یاد بیاورند. اثبات این ادعا که علم و آگاهی‌ در درون انسانها نهفته است، هم بسیار ساده میباشد، چرا که اگر آدما این دانش را در درون خویش نداشتند، هنوز در غارها زندگی‌ میکردند.

۲۳.۷.۹۰

لی لی


خدا اول زن را آفرید، و نامش را لی لی گذاشت و لی لی مظهر عقل بود و شجاعت.
 و خدا سپس آدم را آفرید تا لی لی تنها نباشد و آدم از دست این زن بخدا شکایت کرد. چراکه نمیتوانست از پس او برآید. پس خدا لی لی را از دندهٔ چپ آدم، دوباره از نو آفرید تا از آدم پیروی کند، ولی‌ چیزی را که آدم هیچگاه نفهمید، آن بود که خدا عقل و شجاعت لی لی را از او نگرفت، بلکه به او بیش از اینها بردباری داد، و به این سبب نامش حوا گشت. ( انجیل مریم، سورهٔ اول)

قرنها حوا نقش پرستار، سپر بلا و چوب زیر بغل آدم را بازی کرد، با اینکه این با سرشت لی لی که در درونش بفراموشی سپرده شده بود، در تناقض بود، ولی‌ حوا میدانست که این آدم نیست که سرنوشت ساز است، بلکه این سرشت لی لی هست که تاریخ دنیا را می‌نویسد، چرا که برای آدم، در یکسؤ عشق جهنمی حوا است و در سو‌ی دیگر پرستش پروردگار و زمین و آسمانها میباشد، و انتخاب بین این دو، همیشه به نفع حوا تمام میشود.

آدم در کتابش نوشت، که حوا کشتزار من است و هر وقت که بخواهم در آن میکارم و هر وقت بخواهم نمیکارم، و نمیدانست که این کشتزار است که اجازه میدهد در آن کاشته شود و کسی‌ از تخم برای کاشتن اجازه نمیگیرد.

و حوا در گوشه‌ای، در کمال بی‌گناهی می‌‌ایستد و دم نمی‌زند، و چهره آدم بیشباهت به سگ کتک خورده‌ای نخواهد بود، وقتی‌ در جهنم را بر روی خودش باز میبیند.
و قرنها اینبود و قرنها جز این نخواهد بود.

من کیم؟ لی لی و لی لی کیست؟ من؟
ما یکی‌ روحیم اندر دو بدن ( مولانا)




لیلیت (۱۸۹۲)، اثر جان کالیر


تصویر بالای متن از پیکاسو

۷.۷.۹۰

داشتن و نگهداشتن

خود شکن... آینه شکستن خطاست 

بازدید از این وبلاگ را برای علاقمندان به دیدن آثار باستانی ایران که در موزهای دنیا نگهداری میشود، توصیه می‌کنم
https://raeeka.wordpress.com


محو در محفل گرم و صمیمی‌ و آموزنده یار مهربانی، همزمان در این فکر شناور شدم، که چرا بیشتر از نگهداشتن بداشتن میاندیشیم و آن همّت و پشتکاری که برای بدست آوردن خرج می‌شه برای نگهداری بهیچ گرفته میشود. حتما شما هم پای صحبت آن سفر کرده که صد قافله دل‌ بهمراهش بوده، و به تازه‌گی برگشته، و از درختان و کوهستان‌های کشور بازدید شده یا از ابنای تاریخی و باستانی جاهای دیده شده و یا از رودخانه‌ها و سواحل نقره‌ای و یا از ساختمان‌های مدرن ساخته شده که اعجاب انگیزند و و و ، ساعت‌ها اسب زبان را در میدان گوش‌های میزبان میتازاند، با لبخندی بی‌معنی که فقط بعنوان نشان دادن اینکه از این وصف العیش، نصف العیش‌ای هم نصیبم شده است، نشسته اید‌، و همزمان فکر کرده‌اید که خوب از این درختان سر بفلک کشیده که میوه‌های عجیب و غریب آن دهانت رو هم آب انداخته و هم دقایقی باز نگاه داشته، در کشوری که زندگی‌ می‌کنیم هم پیدا می‌شه و گیرم نه در طبیعتش ولی‌ بطور یقین در گلخانه‌ای حفاظت شده، از آن اثری خواهی یافت، و آیا مطمئن هستی‌ که از این پاره خشت‌هایی‌ که باستان شناسان خوشحال، با قلم مویی باریک از دل خروارها خاک بیرون کشیده اند در جای که تو زندگی‌ میکنی‌ وجود ندارد؟ و یا تا بحال تلاش کردی که اصلا بدانی‌ در جای که زندگی‌ میکنی‌ ساحلی هر چند سنگی‌ و غیر قابل آبتنی وجود دارد یا خیر؟

۲۸.۶.۹۰

اما شاپلن....Emma Shapplin




سالها نوشتم، خط زدم، فکر کردم، از فکر خالی‌ شدم، خیره شدم، چشمامو بستم. تنها صدا نیست که میماند، این خاطرهٔ پرواز است که در ذهن هک‌ میشود و برای ابد ماندنی است.





اما شاپلن زادهٔ ۱۹ می ۱۹۷۴ در جنوب پاریس است.او در دوران کودکی بیشتر به ورزش‌هایی مثل فوتبال و فعالیت‌های پسرانه مانند از درخت بالا رفتن تمایل نشان می‌داد و هیچ نشانی از علاقه به موسیقی یا خوانندگی در او مشاهده نمی‌شد.
زندگی شاپلن از زمانی تغییر یافت که یکی از دوستانش او را به یک معلم موسیقی معرفی کرد. اِمای چهارده ساله شروع به فراگیری فن آواز نزد استاد ۷۰ ساله‌اش کرد.

در نوزده سالگی خانه پدری‌اش را ترک کرد و به آپارتمان خودش در قسمتی دیگر از پاریس نقل مکان کرد. در همین دوره که همچنان مشغول فراگیری فنون خوانندگی نزد اساتید مختلف بود اولین دموی خود را ضبط کرد و با یاری یکی از دوستانش موفق شد که نوار دمو را به خواننده معروف فرانسوی ژان پاتریک کپدویل عرضه کند. کپدویل که شیفته صدای اِما شده بود و البته سلیقه‌ای همسو در زمینه اپرا با او داشت به وی پیشنهاد ساخت قطعات نخستین آلبومش را داد. بعد از مشورت با چند تهیه‌کننده آنها به این نتیجه رسیدند که آلبوم اول اِما در ژانر کلاسیک ساخته شود.


«Spente le stelle» و «Cuor Senza Sangue» اولین آهنگ‌های تکی از آلبوم Carmine Meo بودند که منتشر شدند. این آلبوم که در دسامبر ۱۹۹۷ منتشر شد نوید ظهور یک استعداد جدید در میان خوانندگان زن دهه ۹۰ را می‌داد. Carmine Meo به سرعت به جایگاه نخست در جدول فروش فرانسه دست یافت و در کم‌تر از ۲ ماه ۱۰۰/۰۰۰ نسخه از آن به‌فروش رفت.
آلبوم بعدی شاپلن که Etterna نام داشت در سال ۲۰۰۲ روانه بازار شد. با این‌که زبان مادری اِما شاپلن فرانسوی است او آثارش را به زبان ایتالیایی می‌خواند. 

۱۴.۶.۹۰

صدای سوت ممتد


"جستجویم برای حکمت، آرامش فکر و آگاهی‌ از واقعیت‌های مرئی و نامرئی دچار روزمرهگی‌‌ و بی‌ معنا شده اند."
پائولو کوئلیو


حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.

من طبعا آدم درونگرایی هستم. می‌‌خواستم بشیوهٔ خودم برای درک و لذت بردن از چیز‌های متعالی زندگی‌ و رسیدن بنوعی باریک بینی‌ راهی‌ بگشایم. هروقت سرحال بودم خیال میکردم آنچه میخواهم بدست آوردنی است و آن ارزشها جایی‌ در درونم پنهان است. اما خودم را فریب می‌‌دادم. من سخت آلودهٔ امور این دنیا و فضاحت‌هایش هستم، و توان پایداری در برابر آنرا ندارم. امروز این دگردیسی عجیب و مضحک گریبانم را گرفته، درحالیکه دیروز در چنگال ابتذال‌های روزمرهگی‌‌ زندگی‌ اسیر بودم. ( سلمان رشدی )

در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست
گفتیم یکسخن که درآن صد کتاب بود.

۱۹.۵.۹۰

خدای عشق .....Eros


تعدادی صفحه‌ی گرامافون قدیمی‌ که در بین آنها تعداد زیادی از آهنگ‌های خواننده معروف و بزرگ و قدیمی‌ ایرانی‌، بنان وجود داشت، از پدر بزرگ خلد آشیانش به او به ارث رسیده بود. و بهمین خاطر هم یک گرامافون تهیه کرده بود و روزای تعطیل که بناچار خانه بود ، و روز‌ها پس از رهایی از کار و مشغله‌های زندگی‌ به آنها گوش میداد. و هرچه بیشتر میشنید، بیشتر غرق نوای این آهنگ‌ها میشد و گوشِ جانش بر روی ٔنت‌ها پر میکشید. گاهی‌ همراه با آهنگ کاروان بنان، بغضِ سودا زده‌ای جانش را شیفته میکرد و گاهی‌ با مرا عاشقی شیدا تو کردی، از عظمت عشقی‌ که در شعر این آهنگ موج میزد، بهت زده میشد.

تو گویی این ضیافتِ ساده و بی‌ پیرایهِ نتها، چیزی را در او بیدار میکرد. همیشه میدانست که یک Eros یا خدای عشق در وجودش خوابیده و از بیدار شدنش هراس داشت، چرا که میدانست این خدا هیچ مرزی را نمیشناسد و اگر بیدار شود، او را تا پای لگدمال کردن تمام ارزشهایش پیش میبرد.

و بنان میخواند:

همچو گًل میسوزم از سودای دل‌ 

 آتشی در سینه دارم جای دل‌

من که با هر داغِ پیدا، ساختم 
سوختم از داغِ ناپیدای دل‌

از نوای آسمانی خوشتر است
های‌های و اشک و زاری‌های دل‌

دل‌ اگر از من گریزد، وایِ من 
غم اگر از دل‌ گریزد، وایِ دل‌.

اندیشید، کدام ارزش کدامین معیار و سنجش میتواند از آرامش و شادی روحش مهمتر باشد ؟ اصولأ چرا باید به آنچه که دیگران با افکار مسخره و تهی و بی‌ معنی‌ ساخته اند، بعنوان ارزش نگاه کرد، و از آنهم بدتر، این ساخته‌ها را ملاکِ تصمیم گیری و الگوی زندگی قرار داد. 

ساخته‌های از قبیل آبرو، ادب، اخلاق! 
مگرنه آنکه هر کسی‌ تنها می‌میرد، و تنها از این دنیا میرود، مگر نه انست که مرگ تنها سفری هست که هیچگاه کسی‌ در آن همراهی نمیکند، مگر زمان آفریده شدنش تنها آفریده نشده، پس چرا زندگیش را اینگونه با دیگران تقسیم کند؟

بشریت ابهام زده، اخلاقیات اهانت دیده، غریزه هایی که آفریدهٔ خدا هستند ولی‌ تا حد حیوانی‌ پست انگاشته میشوند، غافل از اینکه هر حیوانی‌ در این دنیا شریفتر از این افکارِ مثلا انسانی‌ است .... 


طوفان احساسات کشته شده، خویشتنداریهایی که تاحد ترحم، نفرت انگیزند و بقیمت تباهی روح تمام میشوند، روحی‌ که تنها سرمایه اصلی‌ و تنها داشتهِ واقعی‌ است که آدما دارند، 

و به استقبال همهٔ اینها یک تنه رفتند.... مضحکه... تنها به دنیا امدن، تنها مردن، ولی‌ با ارزش‌های دیگران زندگی‌ کردن، ارزشها!!!!! مزخرف‌ترین کلمهٔ دنیا !

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند بموجی 
رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آنشب
که خود در میان غزل‌ها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا 
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم، آنجا شتابد 
که از مرگ غافل شود تا بمیرد`

چو روزی ز آغوش دریا برآمد 
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی، آغوش بگشا
که می‌خواهد این قوی زیبا بمیرد.

کسی‌ میگفت:
" خداوندا بمن قدرتی‌ ده تا چیز‌های را که میتوانم تغییر دهم ، شجاعتی ده تا بتوانم مسائلی‌ را قبول کنم که ... نمی‌‌توانم، و دانشی ده که بتوانم تفاوت‌ها را تشخیص دهم. "



۴.۵.۹۰

صدای برف

انسان واقعی‌ و کامل کیست؟
-انسان واقعی‌ یا راستین و انسان کامل کسی‌ است که خودش باشد

چطوری یک انسان میتواند خودش باشد؟
- یک انسان وقتی‌ خودش است که به احساس خودش اهمیت بدهد و نه نظری که دیگران راجع بهش دارند

این تعریف یه انسان خودخواه نیست؟ انسانی‌ که به احساس خودش بیشتر اهمیت بده، آیا ما در یک اجتماع زندگی‌ نمی‌کنیم، و لازمه و اصل زندگی‌ در یک اجتماع، توجه به دیگران و خواسته و احساسات آنها نیست؟

- نه به هیچ وجه، انسان خودخواه انسانی‌ هست که بی‌توجه به خواستهای دیگران راه خودش رو میره، در حالی‌ که انسانی‌ که خودش هست، برای ایجاد جوی راحت تر با دیگران، تظاهر و تقلید بیجا رو کنار میذاره و با داشته‌های خودش و احساس واقعی‌ که داره در بین جمع ظاهر می‌شه

حتی اگر این کار به قیمت ناراحتی‌ عدّه‌ای تموم بشه؟

۲۶.۴.۹۰

اوشین Oshin


در یکی‌ از سایت‌های ایرانی‌ آهنگی از یک سریال ژاپنی به اسم اوشین گذشته شده بود که بسیار با احساس بود، من کمی‌ راجع به این سریال تحقیق کردم و متوجه شدم که این سریال یکی‌ از سریالهای محبوب ایرانی‌‌ها در سالهای بعد از انقلاب بوده است و تعداد زیادی از ایرانی‌‌ها به این سریال علاقه داشته و ازش خاطرات زیادی دارند، برخی‌ یاد دوران کودکیشون میافتند که با مادر یا خانواده شون این سریال رو تماشا میکردند، برخی‌ دوران نوجوانی یا جونیشون رو با این سریال سیر میکنند و الا آخر. البته با کمی‌ گشت و گذار تو اینترنت متوجه شدم که این فقط ایرانی‌‌ها نیستن که با این سریال تا این اندازه احساس مطلوبی رو در خودشون حس می‌کنن، آمریکایی‌ها و اسپانیای‌ها و چینی‌ها و خیلی‌ از ملت‌های دیگر هم با همین احساس مشترک در باره‌ این سریال گفتگو میکنند.
این سریال شامل ۲۹۷ قسمت است که مدت زمان هر قسمت ۱۵ دقیقه میباشد.
یادآوری میشود که این سریال با همکاری هالیوود و با هدف کم‌رنگ ساختن عواقب حمله وحشیانه آمریکا به ژاپن ساخته و در آن تلاش شده است تا جامعه ژاپن پیش از حمله آمریکا به این کشور، را یک جامعه فقیر و تحت ستم ، و در عوض چگونگی‌ رسیدن ژاپنی‌ها به پیشرفت و رفاه و آزادی بعد از حمله امریکایی‌ها به کشور به نمایش بگذرد!! بسیار سریال مسخره و دروغینی است.
موسیقی متن سریال : سال‌های دور از خانه (اوشین)
آهنگساز : کوئیچی ساکادا
تاریخ انتشار : ۱۹۸۳






سال‌های دور از خانه، (اوشین) نام سریالی تلویزیونی است که در سال ۱۹۸۳ در کشور ژاپن تولید شد و در دههٔ شصت در ایران پخش می‌شد. شخصیت اصلی این داستان خانمی است که اوشین نام دارد و در سنین پیری خاطرات زندگی سختش از زمان کودکی تا بزرگسالی را تعریف می‌کند. این سریال محبوبیت زیادی نزد مردم یافته و بارها از شبکه‌های مختلف تلویزیونی دنیا پخش شده است. یکی از مرورگران سایت ایمدب شخصیت اصلی این سریال (اوشین) را معروف‌ترین زن ژاپنی در دنیا می‌داند.



۲۰.۴.۹۰

از جمادی مُردم و نامی شدم



مولانا داستان زندگی‌ را اینچنین زیبا به تصویر میکشد: 


از جمادی مُردم و نامی شدم — وز نما مُردم به‌حیوان سرزدم

مُردم از حیوانی و آدم شدم — پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

جملهٔ دیگر بمیرم از بشر — تا برآرم از ملائک بال و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو — کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک پران شوم — آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چو ارغنون — گویدم انا الیه راجعون

از جمادی مُردم و نامی شدم 

وز نما مُردم به‌حیوان سرزدم 

اول مرده بودم، یک جسم خشک و بیجان بودم، از یک چیز خشک و بیجان مثل دانه گیاه، مثلا دانهٔ گندم، رشد کردم، یعنی‌ این جسم بیجان که جماد هست، رشد و نمو می‌کنه و به گیاه تبدیل می‌شه، (از جمادی مٔردم و نامی‌ شدم) یعنی‌ وقتی‌ دانه‌ای بیجان و خشک و جماد میمیره تبدیل به گیاهی‌ جاندار می‌شه، یعنی‌ از مردن یک دانهٔ بیجان، چیزی جاندار به اسم گیاه تولید می‌شه، نتیجه مرگ اول: از چیزی خشک و بیجان به موجودی جاندار که می‌تونه رشد و نمو کنه، نتیجه : مرگ یعنی‌ تکامل، از مرگ به حیات رفتن.

سپس از گیاه به حیوان تبدیل شدم، (فرضیه داروین، تبدیل گیاه به حیوان)، مرگ دوم: رسیدن به مرحله کاملتر از مرحله گیاهی‌ به مرحلهٔ حیوانی‌ (و ز نما مٔردم به حیوان سر زدم، از صورت نباتی به حیوانی‌ رسیدم)

مٔردم از حیوانی‌ و آدم شدم .... پس چه ترسم؟ کی‌ ز مردن کم شدم؟؟

از مرحلهٔ حیوانی‌ که مٔردم، به صورت آدم متولّد شدم (باز هم فرضیه تکامل)، چرا باید از مرگ ترسید؟ من از مردن کم نمی‌‌شم، بلکه بر عکس، هر بار که می‌میرم به موجودی کاملتر و بهتر تبدیل میشوم و دوباره متولّد میشوم.

سپس مولانا میفرماید: جمله‌ای دیگر بمیرم از بشر .... تا برآرم از ملائک بال و پر، مرگ بعدی من رسیدن از مرحلهٔ آدمی‌ به چیزی کاملتر هست و تا به صورت آدمی‌ نمیرم، به صورت ملک بدنیا نخواهم آمد ولی‌ اگر به عنوان یک آدم با ویژگی‌‌های انسانی‌ مٔردم، آنگاه به صورت ملک دوباره نما خواهم کرد.

حافظ در همین زمینه به صورت برعکس اشاره می‌کنه:

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود .... آدم آورد در این دیر خراب آبادم

من ملک بودم و در بهشت جای داشتم، این خصأص و ویژگی‌‌های رذیلانه و خودخواهی‌های کودکانه من است که مرا دچار زندگی‌ سخت و دشوار و رنج آلود زمینی می‌کنه و مرا ساکن این خراب آباد میسازه، یعنی‌ اگر میخواهی‌ ملک باشی‌ و در بهشت زندگی‌ کنی‌ و خوشبخت باشی‌ ابتدا برو و صورت آدمی‌ پیدا کن که بعد از آن اگر به عنوان یک انسان واقعی‌ بمیری در بهشت به شکل ملک دوباره سرمیزنی. هر چه هست از من است.

سپس مولانا شاهکار تفکر رو ترسیم می‌کنه: و ز ملک هم بایدم جستن ز جو .... کلّ شی‌ هالک الا وجهه
از صورت ملک هم باید جدا شده و به شکل ولاتری برسم، چرا که همه چیز فانی است، به جز اصل و ذات، اصل و ذاتی که جنسش برای ما معلوم نیست و نمیدونیم که از چی‌ ساخته شده.

بار دیگر از ملک پران شوم ..... انچه اندر وهم ناید آن شوم

یک بار دیگه از ملک بودن هم باید بمیرم و به صورتی‌ در آیم که امروز حتی در فهم و ذهنم هم تصورش رو نمیتونم بگنجانم، به شکلی‌ در خواهم آمد که در وهم هم جا نمی‌گیره، چیزی که امروز بهش میگیم خدا، شگفت انگیزه

پس عدم گردم عدم چو ارغنون ..... گویدم انا آلیه راجعون

سپس به آخر می‌رسم، به جای که در مقابل وجود قرار داره، به نهایت به اوج به چیزی بالاتر از خدا، چرا که مقصد همگی‌ ما آنجاست، حیرت آور

مولانا میگه هر بار که مٔردم، به صورت موجودی برتر و بهتر دوباره متولّد شدم، اول گیاهی بودم به حیوان تبدیل شدم و وقتی‌ صورت حیوانی‌ خود را از دست دادم به انسان تبدیل شدم و آنقدر خواهم مرد و زنده خواهم شد تا به صورت یک انسان بمیرم،( سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را می‌‌میراند و باز زنده می‌کند و آنگاه به سو‌ی او باز گردانده می‌‌شوید.
سورهٔ بقره، آیه ۱۵۴: و کسانی‌ را که در راه خدا کشته می‌‌شوند، مرده نخوانید بلکه زنده اند ولی‌ شما نمی‌دانید.) و اون موقع یعنی‌ زمانی‌ که یک انسانی‌ واقعی‌ شدم و سپس مٔردم، به شکل یک ملک به دنیا خواهم آمد، و در کار ملک بودن هم وقتی‌ به کمال برسم و چیزی خواهم شد که در فهم امروز ما جای نمی‌گیره، و این راه ادامه داره تا به عدم یا چیزی بالاتر از وجود برسم، پس ترس از مرگ برای چی‌، وقتی‌ که مرگ... من رو به موجودی بهتر تبدیل می‌کنه؟؟

یعنی‌ اگه تمام فلاسفهٔ دنیا جمع بشند و آخرین و بهترین تلاش فکری و تراوشات مغزیشون رو روی هم بریزند، به زیبایی این چند بیت مولانا نمیتونند فلسفهٔ زندگی‌ و وجود و مرگ آدمی‌ رو توضیح بدهند، شگفت آوره، و خوشوقت پارسی‌ زبانی‌ که می‌تونه این دریای اندیشه رو به زبون اصلی‌ بخونه. گاهی آدم دوست داره بیشتر از اینکه حرف بزنه ساکت باشه، بعضیا میگن کسی‌ که میخواد فلسفه ببافه بهتره اول ماهیگیری کنه، دلیلش هم همون ساکت نشستن و به آب نگاه کردن و درنتیجه فکر کردن می‌تونه باشه، یادمه اون قدیما که داستانهای خوب برای بچه‌های خوب مٔد بود، من دنبال خوندن داستانهای سرخ پوست‌های آمریکا بودم، و عجیب به خوندن این جور قصّهٔ‌ها علاقه داشتم، شاید در زندگی‌ گذشته‌ام یه سرخ پوست بوده‌ام و یا بدون اینکه خودم بدونم یه ژن سرخ پوستی‌ تو دی ان ا‌ِ فامیلیم هست و یا دلایلی از این دست، به هر حال هر چه بود این جور داستانها برام جالب بود. داستان‌ها اکثرا راجع به یه سرخ پوستی‌ بود به اسم خرس خاکستری و یا عقاب پر ریخته و یا خورشید ظهر و از این دست نام ها(حداقل این اسم‌های سرخ پوستی‌، دارای یه معنی‌ یا مفهومی‌ هست، معنی‌ و مفهومی‌ که اینقدر ملموس و نزدیک هستند که بی‌ اختیار آدم رو به یاد طبیعت میندازند و همین یاد آوری اثری شگرف در روحیه داره، بر عکس اسمهای مثل اسم‌های دینی که آدمو بی‌ اختیار یاد بدبختی‌های که رهبران مذهبی‌ در زندگی‌شون نصیبشون شده میندازه، و چقدر جای تاسف هست که ما با اینکه میدونیم اینها خودشون هشتشون گروی نهشون بوده و معمولا هم یا کشته شدن یا از بیماری و فقر مردن، باز میریم و به قبرشون دخیل می‌بندیم و از اونها درخواست می‌کنیم که زندگیمون رو راست و ریس کنند، غافل از اینکه کل (کچل) اگر طبیب بودی، سر خود دعوا نمودی .... کاش با هر بشکهٔ نفت که از این مملکت میره، چند خط از این مذهب کذائی که باعث این همه حماقت و جهالت هست هم میرفت، تا وقتی‌ مثل هندوستان خشکمون میکردند و بعد رهامون میکردند اون زمان از شر این مذهب هم خلاص میشدیم )، به هر حال این سرخ پوست داستان, آدم ساکتی‌ بود که حرفای بزرگی‌ میزد و تازه وقتی‌ که پیر میشد و برای جمع کردن گیاهان داروئی ساعتها در دامن کوه و دشت راه میرفت و به هر جونه‌ای احترام میذاشت و سعی‌ میکرد پاش رو روی اونها نذاره، و وقتی‌ برگ‌های درخت‌ها می‌رقصیدند، با نسیم حرف میزد، و وقتی‌ که دیگه خیلی‌ پیر میشد و نمیتونست از خودش نگهداری کنه، میرفت تو کوه مینشست و یه جوری به استقبال مرگ میرفت به جای اینکه از مرگ بترسه...... یادمه اون موقعه چقدر دلم براش می‌سوخت که تنهاست، ولی‌ حالا فکر می‌کنم که این سرخ پوست ما چقدر خوش بخت بوده که میتونسته اونجوری زندگی‌ کنه. "ای والی سکوت و‌ای خصم سخن، روی بنما و وجود خودم از یاد ببر".


۲۳.۳.۹۰

سه چرخ یه تک پا

سعی‌ کردم به کار‌های بشر نه بخندم، نه بگریم، نه تنفر بورزم، بلکه آنها را بفهمم. اسپینوزا.



اگه یه روز تو خیابون یکی‌ رو ببینی‌ که سر و صورتش رو انبوهی پشم و مو پوشانده و یه نیم تنهٔ پوست پلنگی به میان بسته و با یه تبر سنگی‌ رو دوش تو خیابون گشاد گشاد قدم می‌زنه، حداقل عکس العمل طبیعی که نشون خواهی‌ داد، یه لبخند تمسخر آمیزه، همین لبخند رو کارگردانی که از پشت صحنه تأتر خبر داره با دیدن تماشاچی‌های ساده دلی‌ که با دیدن نمایش، چشمهاشون خیس شده می‌زنه و باز همین لبخند رو سیاست مردانی که میدونن دنیا دست کیه هنگام تماشای فیلمهای خبری از اتفاقاتی که در دنیا میافته، مثلا همین قیام‌ها و اتفاقات اخیر‌ در کشورهای فقیر عربی‌، میزنن (کشورهای ثروتمند عربی‌ در سکون و آرامش هستند با اینکه با سیستم پادشاهی و مرتجع و مستبد اداره میشن، پیدا کنید عوامل آشوب را)، و از همهٔ اینها مسخره تر دیدن آدمی‌ است که با اعتقادات کهنه و مرتجع که متعلق به افکار و سطح هوش آدم هزار سال پیش است، برای گذران امروز طرح زندگی‌ میریزه.