۱۹.۹.۹۰

حدیث باد و برگ


ترس قویترین قدرتیست که وجود دارد.

اراده باعث میشود که تو بتوانی‌ حرکت کنی‌، ترس باعث توقف تو میشود و تو را ضعیف و خار می‌کند.


قدرت تو انتها ندارد، ولی‌ به اندازه ذهن و درک تو کوچک میشود و هر چه که خلق میکنی‌ به اندازه ارادهٔ تو میباشد، و ترس، دشمنِ اراده است.


باید ترست را نادیده بگیری، چرا که اگر بترسی، نمیتوانی‌ کاری انجام بدی و وقتی‌ کاری نکنی‌، نمیتوانی‌ از خودت دفاع کنی‌ و وقتی‌ نتوانی‌ از خودت دفاع کنی، میمیری.


هزاران سال همین بوده، هزاران سال هم همین خواهد بود، چرا که انسان عوض شدنی نیست.

۱۶.۹.۹۰

فریاد کن



من آسوده تنم، زیرا که نشانه‌های حقیر دیروز را دیگر با خود حمل نمیکنم.
در درون من پافشاری و انکار ته نشین شده است و من این آرامش را مدیون من هستم.

با آنکه تن‌ به غربت آلوده‌ام، ولی‌ یک قطره آب از دریا به یادگار دارم و میدانم که این قطره برای زخم‌هایم کافیست و بمن میگوید که مرگ دردناک نیست.

قلب من با تپش‌های منظم، شرافت عشق را در خودش حل کرده است و من یاد گرفته‌ام به قلبم احترام بذارم.
و لبخندم هرچند بیرنگ ، نامردمیها را کم رنگ میکند، و برگ‌ها را دوست دارم، زیرا جای پای خاطرات زیادی را در جاده میپوشانند.

۱۵.۹.۹۰

صادق هدایت

تو آب روان بودی و رفتی‌ سو‌ی دریا، ما سنگ سفالیم، ته جوی می‌‌مانیم.


یک چیز‌هایی‌ هست که نمی‌شود به دیگری فهماند، نمی‌شود گفت، آدم را مسخره میکنند. آنها به من می‌خندند، نمی‌‌دانند که من بیشتر به آنها میخندم.
فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم، زیرا در طی تجربیات زندگی‌ به این مطلب برخوردم که چه ورطهٔ هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایه‌ام معرفی‌ کنم، سایه‌ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد.




در زندگی‌ درد‌های هست که مثل خوره روح انسان رو میخوره. تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید.


کسانی‌ که دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند، تنها آنان می‌‌توانند کارهای بزرگ انجام دهند.



انسان نه فقط احمق‌ترین حیوانات است، بلکه درنده‌ترین و شریر‌ترین آنهاست. انسان نه تنها حیوانی‌ است که آلت دفاعیه او از سایر حیوانات کمتر است، بلکه راه زندگانی‌ را هم نمیداند.


برای من بزرگترین معجزه همین است که من وجود دارم.

هر چه قضاوت آنها در باره‌ من سخت بوده باشد، نمی‌‌دانند که من بیشتر و سخت تر خودم را قضاوت کرده ام.



انسان خون می‌ریزد، تخم بیدادگری و ستم گری می‌‌کارد، در نتیجه، جنگ و درد و ویرانی و کشتار میدرود.


مردم راهنمای مدبّر و عاقل و خوب میخواهند که درد اصلی‌ ملت را بفهمد و درمان کند. هنگامی که انسان از شادی‌های دروغی و چیز‌های مزخرف دست برداشت، خواهد فهمید که بهترین زندگانی‌ را طبیعت به او میدهد.


حیوانات بر ما برتری دارند، زیرا که انسان محتاج وجود آنهاست در صورتیکه، آنها احتیاجی به ما ندارند.


وحشتناک‌ترین عمل انحطاط یک جامعه خرافات و نادانی‌ مردم است.

۱۴.۹.۹۰

اُمّ کُلثوم


اُمّ کُلثوم (حدود ۴ مه ۱۹۰۴ - ۳ فوریه ۱۹۷۵) از محبوب‌ترین خوانندگان زن مصر بود. آلبوم‌های موسیقی او هنوز جزء پرفروش‌ترین‌ها هستند. وی در میان اعراب به لقب «ستاره خاور» و «بانوی آواز عرب» شهرت یافته ‌است. درحالیکه مصر هیچگاه یک کشور عربی‌ نبوده و نیست. و عرب نامیدن آن بعمد و اصرار، نتیجه سیاست‌های استعماری و تلقین تاریخ دروغین و محو کردن تاریخ امپراطوری پارس هاست.



أم كلثوم - أنت عمري - كاملة

چشمهای تو منو بگذشته میبرند
بروزای دیرینه من
چشمای تو بمن می‌گویند که گذشتهٔ من بیهوده و دردناک بوده
هرچه که دیدم روز‌های پیش از دیدن تو

 تلف کردن عمر بوده
چگونه میتوانم روزهای پیش از تو را جز عمرم حساب کنم
تو زندگی‌ منی
با نور تو سحر برای من شروع میشود
تو زندگی‌ منی.

ترجمه گوشه‌ای از ترانه


این بانوی بزرگ ۶۰ سال برای مردم مصر خواند از ۱۳ سالگی تا ۷۳ سالگی، و زمان جنگ مصر و اسراییل، برای جمال عبدالناصر ترانهٔ الرییس را خواند و مردم مصر با صدای این بانوی بزرگ دوران جنگ را بر خود تحمل پذیر میکردند و با نوای موسیقی وی تسکین میافتند. به نظر من باید حرف ها، اشعار، ترانه‌ها و تجربیات این مردم را شنید و به آنها دقت کرد، چرا که پشتوّانهٔ هزاران ساله دارد. ملت بزرگ مصر و کشور مصر قدمت و سابقه تمدن دیرینه دارد و دنیا از این ملت که تا جنگ جهانی‌ اول جز امپراطوری پارس‌ها بود، یاد گرفته است و مدیون این ملت شریف میباشد، درست مثل ایران عزیز ما.

۱۲.۹.۹۰

صدای برف ۲

من دارای دو شخصیت کاملا متفاوت با یکدیگر هستم، شخصیت درون خونه و شخصیت بیرون از خونه، مثلا بیرون از خونه و در بین غریبه ها، بسیار متین، متشخص، مؤدب، مهربون، فرهیخته و در خونه و بین عزیزان بسیار بی‌ شخصیت، بی‌تربیت، عصبانی و بیرحم هستم. بیرون از خونه، لباس مرتب به تن‌، موها شونه‌ کرده و تمیز و از من بوی خوشی به مشام می‌رسد، و در خونه، نامرتب، شلخته، بد بو و نفرت انگیز هستم، بیرون از خونه بقدری آهسته و با متانت خوراک میخورم تو گویی دهانم بیشتر از دهان گنجشک، گنجایش ندارد، و در خونه مثل یه گرگ گرسنه لقمه می‌زنه به اندازه کلهٔ تهی از مغزم.

- الان این کدوم شخصیتت است که داره حرف می‌زنه و اعترافات به این جالبی‌ می‌کنه؟

خودم هم نمیدونم، شاید این هم شخصیت سومم است که تا به حال از وجودش بیخبر بودم.

- به نظر من شخصیت جالب و صادقی‌ است.

ولی‌ من از وجودِ اون دو تای دیگه بسیار در رنجم.

- از کدومش بیشتر در رنجی‌؟

۱۱.۹.۹۰

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد



تن‌ ز جان و جان ز تن‌ مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.

 تن‌ و جان از همدیگر جدا نیستند، ولی‌ با چشم تن‌ نمیتوانی‌ جان را ببینی‌، برای اینکه بچشم تن‌ این دستور و این فرمان داده نشده است که بتواند جان را ببیند، یعنی‌ برای کسی‌ این امکان نیست که بتواند جان را ببیند. مولانا میگه با اینکه کسی‌ نمیتونه جان را ببیند ولی‌ جان از تن‌ مستور یا پنهان نیست، یعنی‌ هم جان از وجود تن‌ آگاه است، و هم تن‌ از وجود جان خبر دارد.

 جسم و جان تویی، تو خودت جانی، خدایی، جان تو خدای تست، و خدا در تست و همه جا با تست، در کنار تو راه میره، با تو لذت میبره، با تو غصه میخوره، با تو میخنده، با تو گناه می‌کنه، با تو روحانی می‌شه با تو شیطانی می‌شه، اگر با او باشی‌ به تو کمک می‌کنه، برات همه چیز فراهم می‌کنه، ولی‌ جسم تو دستور دیدن او را ندارد، و به شرطی خدای تست که بخوانیش، که با او باشی‌ که او را از خودت دور نکنی‌، ولی‌ اگر انکارش کردی، اگر با او نبودی، او را کشتی‌، جان خودت را کشتی‌، خدای خودت رو کشتی‌، این آتش را در درون خودت کشتی‌، دیگه نداریش، میشی‌ یه جسم، یه تیکه گوشت، کسی‌ که با نیستی‌ فرقی‌ نداره، دیگه جسم و جان تو در هم آمیخته نیست، جدا کردی، شدی فقط تن‌. همه کس خدای خودش رو داره، که یکتاست و فقط مخصوص اوست، ولی‌ همه کس از این راز خبر نداره، و فکر می‌کنه یه خدا در جای دور نشسته و بر همه آدما نظارت می‌کنه .... نه خدای تو در درون تست از تن‌ تو مستور نیست ، در تو آمیخته پس با او باش تا خدایی کنی‌، خدا باش، و بی‌ او باش و تبدیل به بره گم شدهٔ هابیل شو که هر گرگی بتونه تو رو از هم بدرد.

آتش است این بانگ نای و نیست, باد 

هر که این آتش ندارد نیست باد


این حرفی‌ که من به تو میگم باد هوا نیست، اگر اینو باور نداری، زنده نیستی‌، بر فنا و نیستی‌ استواری، این حرفی‌ که من به تو میزنم آتشی است اگر بیندیشی ..... نالهٔ نی از بادی است که در آن نواخته میشود ولی‌ ناله‌ای که از حنجرهٔ من بیرون میاد، بر اثر آتش است، آتشی که در وجود من روشن است و نیست باد کسی‌ که این آتش را در درونش ندارد، چرا که با یک شی‌ یا یک موجود بی‌ محتوا فرقی‌ ندارد و بود و نبودش یکسان میباشد.

۲۷.۸.۹۰

سیمین بری گٔل پیکری ...... آری


من خانه ندارم، کفش ندارم
پول ندارم، شخصیت ندارم
دوست ندارم، شاگرد ندارم
دنیا ندارم، کار ندارم
جایی برای ماندن ندارم
پدر ندارم، مادر ندارم
بچه ندارم، خواهر و برادر ندارم
اعتقاد ندارم، ایمان ندارم
مسجد و کلیسا ندارم، خدا ندارم
عشق ندارم، اسم ندارم
شراب ندارم، سیگار ندارم
پوشاک ندارم، کشور ندارم، دوست ندارم،
مال ندارم،
حامی‌ ندارم، یار و یاور ندارم
دامن ندارم، ژاکت ندارم
عطر ندارم، رختخواب ندارم
ماشین ندارم، زمین ندارم، آینده ندارم
خوراک ندارم، هیچی‌ برای زندگی‌ ندارم!

پس چی‌ دارم؟
اصلا چرا زنده ام؟
بگذار برایت بگویم که زندگی‌ چه چیزی به من داده که بخاطرش زنده‌ام
و کسی‌ نمیتواند آنرا از من بگیرد ، مگر اینکه خودم بخواهم

زندگی‌ بمن
مو داده، سر داده
بمن مغز داده، گوش داده
چشم داده، دماغ داده، دهان داده، بمن لبخند داده
زبان داده، چونه داده، گردن داده، پستان داده، قلب داده، روح داده، پشت داده، سکس داده
بمن بازو داده، دست داده، انگشت داده، پا داده، لنگ داده، انگشت پا داده
بمن کبد داده، خون داده
بمن زندگی‌ داده، بمن دردسرای زندگی‌ را داده، بمن روز‌های خوب و روز‌های بد داده
بمن آزادی داده
بمن جان داده
و این زندگی‌ مال منست و هیچکس نمیتواند این زندگی‌ را از من بگیرد
من زنده‌ام، و زندگی‌ خواهم کرد.

ترجمه شعر ترانه‌ای از نینا سیمونه



Nina Simone - Ain't Got No...I've Got Life

۲۵.۸.۹۰

ما از تبار خشمیم با یک قبیله نفرت


میفرمایند دانایان و آدمای عاقل، و آنانی‌ که آگاه به دانش واقعی‌ میباشند و کسانی‌ که در زندگی‌ به تجربیاتِ بیشتری رسیده اند، کمتر خشمیگن میشوند و کمتر تحت تاثیر قرار میگیرند، بهمین دلیل هم راحتتر و بهتر میتوان یک جوان را تحت تاثیر قرار داد و از نیروی عنان گسیختگی خشمش استفاده کرد تا یک پیر دهر، که پیراهن‌ها بر تن‌ دریده یا بر تنش دریده اند. البته هستند کسانی‌ که اگر هزار سال هم زندگی‌ کنند هنوز در جهل مرکبند و اینجا منظور این استثنأ‌ها نیستن و منظور انسانِ به اصطلاح طبیعی و شناخته شده در افکار عمومی است.

آیا این نکته درست است و صحت دارد و یا نه، باز و مطابق معمول از افکار کسانی‌ تراوش شده که خود را بهتر از دیگران دانسته و میدانند؟ آیا خشمگین شدن و کلا خشم ناشی‌ از بی‌ خردی است؟

شاید مسئله را باید به روش حل مسائل فیزیک بررسی کرد ، یعنی‌ اول آنرا به چند قسمت تجزیه و تقسیم کرده ، در مورد هر قسمت تفکر نموده و سپس تحلیلش کرد.(۱)


بخش نخست:
میفرمایند که خشم در گفتار، فرزند ناتوانی‌ در "سخن گفتنِ با متانت" و "کمبود منطق لازم" برای متقاعد کردن دیگران است ( که عدم تجربه لازم، آگاهی‌ و دانش، و عقل پیش برنده، میتواند دلیلی‌ بر این ضعف باشد). یعنی‌ وقتی‌ حریف در سخن گفتن تواناست، و در میدان فصاحت بر ما غلبه کرده است، برای اینکه دستِکم دل را خنک کرده باشیم و احتمالاً طرف را تحقیر..... یا به تمسخر رو می‌آوریم و یا فحاشی و یا در بدترین حالت مثل بز خاموش فقط فکمان میجنبد، بدون اینکه حرف قابل توجهی‌ زده باشیم.

بزبان دیگر ، اگر در بحثی‌ شرکت جستی و کارت به ناسزا گویی، مسخره کردن، سخنان بی‌معنی و بیربط زدن، رسید ، بدان و آگاه باش، که سه عامل تربیت اجتماعی را کم داری:

- عقل و منطق که در مجموع خرد ترا تشکیل میدهد.

- آگاهی‌ و سواد، که نشان دهنده اکتساب و فراگیری‌هایت در طول عمری که کرده ای، میباشد.

- و در آخر و مهمترین اینکه عدم شجاعت در قبول ناتوانی‌‌ها و نتیجتا عدم تحمل و پذیرش واقعیت‌ را نماینگر است.

درحالیکه اگر در جایی‌ که ناتوانی فردی بوضوح بنمایش گذاشته میشود ، اگر بجای خشم و تحریک عصبی، خاموشی برگزینی، دستکم ثابت کردی که شعور درک موقعیت را داشته ، و خود را بیکباره و کاملا با خاک یکسان نکردی.

قسمت دوم:

چرا بزرگترها ( بزرگتر از نظر بدنی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت ) به کوچکترها ( باز از نظر بدنی و جسمی‌، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت)، زودتر و راحتر خشم خودشان را نشان میدهند، در حالیکه با بزرگتر از خودشان (از نظر بدنی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت)، این خشم اصلا بروز داده نمی‌شود و احتمالاً بسیار خفیف و کنترل شده و محتاط به نمایش درمیاید؟

من جدا در پاسخ این پرسش درمانده ام.

به اعتقاد عموم، دلیلش اینستکه آدما از حس برتری لذت میبرند ولی‌ چون همزمان از ترسی‌ نهان در رنج هستند پس سعی‌ میکنند زمانی‌ که کاملا مطمئن هستند که از این میدان برنده بیرون میایند، خشمشان را نشان دهند. مردم اعتقاد دارند که ، آدما را اگر جان به جانشان هم بکنی‌ ، هنوز خوی و خصلت درندگی دوران ماقبل تاریخ را در درونشان، در گوشهٔ کاملا دور، مخفی‌ کرده‌اند، و در هرجا که بتوانند ، آنرا از این صندوقچه بیرون آورده ، استفاده کرده و دوباره بسر جای اول برمیگردانند ، تا مورد استفاده بعدی فرا رسد. میفرمایند ، خشم در رفتار -ناشی‌ از اعتقاد مطلق به برتری بر دیگران -و گاهی هم ناشی‌ از عدم کنترل بر "احساسات برانگیخته" میباشد.

و پرسش اینجاست که اگر اینچنین است، پس چرا طبیعت هم بدین گونه رفتار می‌کند. چرا خشم طبیعت هم گریبانگیر ضعیفترین پدیده‌های طبیعی است و ضعفا جایی‌ در آغوش طبیعت ندارند و فقط آنانی‌ که قویترند زنده میمانند ؟

و این گفته معروفِ که میگوید : برو قوی شو که در نظام طبیعت، ضعیف محکوم بفنا است....

که با همهٔ سنگین دلی‌، حقیقتی را بدوش میکشد، میتواند گفته دیگری بر این مدعا باشد.

پرسش اینجاست که چرا منطق طبیعت که در واقع منطق خدا است، درست بهمین گونه برخورد میکند؟



۱۶.۸.۹۰

هرگز نخواهم مرد

تا وقتی‌ که ظلم می‌کنم نمی‌‌میرم، بلکه از شکلی‌ بشکل بدتر بدنیا خواهم آمد.

دلیل ازدیاد جمعیت دنیا، بجز دلایلی از قبیل بهداشت، کمک‌های پزشکی‌، رفاه بیشتر، و مسائلی‌ از ایندست شاید این باشد که تعداد خیلی‌ کمی‌ از میان ما می‌میرند، شاید فقط آنهایی که نیکو کار بودند و بکسی‌ بدی نکردند، آنها آمرزیده میشوند و بجهان باقی‌ و نزد پروردگار میروند، و دیگران بشکل ظلمی که کرده‌اند، دوباره و دوباره و دوباره بدنیا خواهند آمد و ظلم خویش را تجربه خواهند کرد و مجازات خواهند شد و همان بذری را که کاشته اند ، درو خواهند کرد.
شاید ما پس از مرگ دوباره بدنیا میایم و اعمالی که در این دنیا انجام داده ایم میزان خوشبختی‌ یا شوربختی ما در زندگی‌ آینده خواهد بود.
و پاسخ، پرسشی که میگوید اگر خدا مهربان و بخشنده است، پس چرا یک بچه بیگناه با بیماری ایدز مادر زادی بدنیا می‌‌آید و از ابتدا با بدنی شکننده و نحیف مجبور میشود که با دیو بیماری در افتاد و رنج ببرد ، مگر یک بچه چه کرده و چه گناهی را مرتکب شده است که از اولین نفس در عذابی سهمگین است؟ چرا عدل خدا در اینجا آشکار نیست؟ چیست،

تصور کن یک اسرائیلی در زندگی‌ بعدی بصورت یک فلسطینی بدنیا بیاد، یک ترک به شکل یک کرد، یک انگلیسی‌ بشکل یک بچه هندی و یا آفریقایی، یک آمریکای بصورت یک عراقی و اینها در زندگانی‌ دو، دچار همان رنجی‌ بشوند که بر این بینوایان اعمال کرده اند,
تصور کن واقعا تناسخ وجود داشته باشد.
و آیا اگر ما میدانستیم که زندگی‌ دیگری وجود دارد و ما بشکل همان کسی‌ بدنیا میایم که بهش ظلم کرده ایم ، آیا دیگر ظلم و ظالمی در میان مردمان وجود داشت؟
آیا مایی که امروز در ایران دچار رنج و بی‌ عدالتی هستیم، همان‌هایی‌ نیستیم که به ایران حمله کردیم، کشتیم، سوزاندیم، غارت کردیم و به باد فنا دادیم؟

آیا عدالتی که وعده داده شده است همین نیست؟

سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را می‌‌میراند و باز زنده می‌کند و آنگاه بسو‌ی او باز گردانده می‌‌شوید.
و در جای دیگر میگوید:
من قتل مظلومًا فقد جعلنا لولیه سلطَنًا ؛ آنکس که مظلوم کشته میشود را بر ظالمش سلطه میدهیم.

و فردوسی‌ کبیر در همین زمینه میفرماید: مزن بر سر ناتوان دست زور ..... که روزی دروفتی به پایش چو مور.