۲۳.۳.۹۰

سه چرخ یه تک پا

سعی‌ کردم به کار‌های بشر نه بخندم، نه بگریم، نه تنفر بورزم، بلکه آنها را بفهمم. اسپینوزا.



اگه یه روز تو خیابون یکی‌ رو ببینی‌ که سر و صورتش رو انبوهی پشم و مو پوشانده و یه نیم تنهٔ پوست پلنگی به میان بسته و با یه تبر سنگی‌ رو دوش تو خیابون گشاد گشاد قدم می‌زنه، حداقل عکس العمل طبیعی که نشون خواهی‌ داد، یه لبخند تمسخر آمیزه، همین لبخند رو کارگردانی که از پشت صحنه تأتر خبر داره با دیدن تماشاچی‌های ساده دلی‌ که با دیدن نمایش، چشمهاشون خیس شده می‌زنه و باز همین لبخند رو سیاست مردانی که میدونن دنیا دست کیه هنگام تماشای فیلمهای خبری از اتفاقاتی که در دنیا میافته، مثلا همین قیام‌ها و اتفاقات اخیر‌ در کشورهای فقیر عربی‌، میزنن (کشورهای ثروتمند عربی‌ در سکون و آرامش هستند با اینکه با سیستم پادشاهی و مرتجع و مستبد اداره میشن، پیدا کنید عوامل آشوب را)، و از همهٔ اینها مسخره تر دیدن آدمی‌ است که با اعتقادات کهنه و مرتجع که متعلق به افکار و سطح هوش آدم هزار سال پیش است، برای گذران امروز طرح زندگی‌ میریزه.

۳.۳.۹۰

یکی‌ ابلهی شب چراغی بجست



فلسفه یعنی‌ تعریف زندگی‌، و فیلسوف کسی‌ هست که این تعریف رو به بهترین نحو به دیگران میدهد.

تعریف اینکه من کیم، از کجا آمدم و به کجا میروم مقدور و ممکن نیست، یعنی‌ هیچ بشری نمیتونه به این سؤالات جواب بده، ولی‌ زندگی‌ رو می‌شه تعریف کرد. و می‌شه برای راه‌های که به وسیله آنها، زندگی‌ عمق و مفهوم واقعی‌ پیدا می‌کنه، دستور عملی‌ نوشت.

من بعد از اینکه گرد جهان را گشتم، و نظرات و افکار فلاسفهٔ بزرگ دنیا رو خوندم، تازه به این نتیجه رسیدم که آب در میان کوزه بود، و هر چه که میخواستم بدانم، در همین نزدیکی‌‌ها قرار داشت. منظورم این است که احتیاجی نیست که افکار عجیب و غریب هر بیگانه‌ای رو بخوانیم تا بداینم که:

توانا بود هر که دانا بود ..... ز دانش دل‌ پیر برنا بود

آنچه که جهان اول رو از جهان سوم متمایز می‌کنه، اینه که آنها این پند و گفته فردوسی‌ کبیر رو که در بیش از ۱۰۰۰ سال پیش فرموده است، گرفتن و به آن عمل کردن، و میدانند و باز هم دنبال بیشتر دانستن هستند ولی‌ ما نشنیدیم و گوش نکردیم و اگر هم شنیدیم و گوش کردیم، عمل نکردیم و نتیجه این شد که نمی‌دانیم و نمی‌دانیم که نمی‌دانیم.

فردوسی‌ میگه، توانایی در دانستن است، و یا دانستن را دلیل اصلی‌ قدرت معرفی‌ می‌کند و اینو هزار سال پیش به ما گفته است. فقط همین یه جمله، فقط و فقط اگر به همین یک جمله گوش داده بودیم و بهش عمل کرده بودیم، فقط و فقط همین یک جمله رو سرمشق زندگی‌ قرار داده بودیم، امروز در جهان مادی برتری از دیگران زندگی‌ میکردیم. دیگران فقط سرمایه‌های مادی ما رو نبردند، بلکه همین گفته فردوسی‌ که بزرگترین سرمایه خرد انسانی‌ است، چراغ راه عاقلی شد که با یک اشاره، برهنه و فریاد زنان در کوچه و بازار دوید و گفت یافتم یافتم.

خوب این از جهان مادی که فیلسوف بزرگ عالم بشریت فردوسی‌، راه به دست آوردنش را داده است، و اما جهان معنوی چی‌؟

اینجا هم فردوسی‌ فیلسوف محبوب من، دستور عمل میدهد:

میازار موری که دانه کش است .... که جان دارد و جان شیرین خوش است.

تصور کن، این جمله ساده میشد راه و راسم، آیین و کیش هر ایرانی‌. آیا دیگر آزاری وجود داشت، و جای که آزاری نباشد و کسی‌ را با کسی‌ کاری نباشد، آنجا را بهشت نمی‌‌نامند؟

حالا چرا اینا رو نوشتم؟ در مجلسی بودم و ابلهی داد سخن میداد که نیچه و کانت و ساتر اینچنین گفتند و آنچنان گفتند، و تمام خوشبختی‌ مردم مغرب زمین این است که این فلاسفه بزرگ را داشتند و ما چون این چنین کسان را نداشته ایم، اینچنین عقب مانده ایم. و من غرق این تفکر شدم که آیا چون این دو جمله سرنوشت ساز، مهم و با ارزش فردوسی‌ رو در دبستان به ما آموختن، فکر می‌کنیم، سخنی دبستانی و ناچیز هستند، و به همین خاطر آنها رو ناچیز مینگاریم، یا اصولأ مشتی ابلهیم که همیشه مرغ همسایه برایمان غاز است، حتی اگر به جز غاز در حیاط خودمان مرغی یافت نشود؟

اینجا هم فردوسی‌ جواب من رو میدهد، انگار او میدانست که انسان‌ها در هزار سال بعد چگونه می‌اندیشند. فردوسی‌ میگه ابلهی سنگ قیمتی و جواهری که روشنتر از خورشید و ماه است و لایق این است که به بازوی جمشید بسته شود را پیدا می‌کند و آن جواهر گران بها را به گردن خرش می‌بندد، و بعد اضافه می‌کند که ....

یکی‌ ابلهی شب چراغی بجست .... که با وی بودی عقل پروین درست

فروزانتر از ماه و خورشید بود ... سزاوار بازوی جمشید بود

خری داشت آن ابله کور دل‌ .... به جانش بودی جان خر متصل

چنین شب چراغی که نآمد بدست .... شنیدم که بر گردن خر ببست

من آن شب چراغ سحرگاه ‌یم ... که روشن کن از ماه تا ماهیم

ولیکن مرا بخت ابله شعار ... ببسته است بر گردن روزگار

حکیم عالیقدر ایران میفرماید: من همان گوهر ارزشمند و بی‌ نظیرم، همان گوهری که مانند چراغ، تاریکی شب را میزداید و آن را مانند روز روشن میگرداند، من آنم که تمام آنچه که در بین ماه که در آسمان است تا ماهی‌ که در عمق زمین است را روشن می‌کنم، تمام راز‌های که در بین آسمان و زمین قرار دارد، را من شکافته‌ام و شرح داده‌ام، ولی‌ افسوس که دست روزگار مرا در جایی‌ قرار داده که سزاور من نیست.

و جدا حیف از فردوسی‌ و شاهنامه که در دست ما مردم ناسپاس و ناگاه، قرار دارد.

۲۹.۲.۹۰

ای خداوند من، به کجا میروی؟



چند روز پیش مسابقه ی انتخاب بهترین آهنگ اروپا بود که هر سال دراروپا برگزار میشه و چون سال پیش کشور آلمان این مسابقه رو برده بود در نتیجه امسال میزبان برگزاری این مسابقه بود .

البته هدف من از نوشتن این چند خط، گزارش خبری این مسابقه نیست، هدف من بیشتر، نوشتن چند نکته است که ضمن دیدن این برنامه به فکرم رسید.


اولا که شنیدن خبر پخش این برنامه شور و حالی‌ در بین ابنا بشر در این مملکت ایجاد کرد، و ملت نقشه میکشیدن که چگونه گروهی در یک جای جمع بشند و دسته جمعی این برنامه رو ببیند، و اگر روز به فروشگاه‌ها سر میزدی میدیدی که عده‌ای جدا در حال تهیه و تدارک برای دیدن این برنامه هستند، خلاصه بازار فروش آبجو و شراب و مخلفات و سرسوروسات گرمتر از روزای دیگه بود.

یعنی‌ تو کشوری که ثبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، آنچنان بر پایهای مستحکمی سوار است که طوفان هم حریفش نیست و امینیتی آنچنان قوی در سطح کشور و برای تمامی آحاد ملت وجود دارد که "امنیت آغوش مهربان مادر برای یگانه فرزندش" را به خاطر می‌آورد، در کشوری که مردم نه دغدغه نان دارن، نه بیخانه مانی، و امید به فردایی بهتر از امروز، به عنوان یک اصل پذیرفته شده، و تا پای اعتقاد پیش رفته است، و این اعتقاد آنچنان ریشه حقیقی‌ دارد که کهنسالی شوخ ۷۰ ساله تازه به دنبال فراگیری نواختن گیتار است، در اینچنین جامعه‌ای مگر میشود جز این انتظار داشت که برگذاری مسابقاتی از این دست، تبدیل به یک جشن ملی‌ نشه، و به همون اندازه هم هیجان انگیز و شادی آور نباشه؟؟؟

در ضمن در اکثر کشورهای دنیا، دولتها سعی‌ می‌کنن با به راه انداختن جشن و سرور و ساختن روزهای بخصوص ، مردمشان رو شاد کنن و همچنین اتحاد و همبستگی بین مردم یک ملت را به این طریق بالا ببرن، این در حالی‌ است که اکثر این کشورها دارای تاریخ و سنتهای غنی و زیادی نیستن، در حالی‌ که در کشور عزیز ما ایران، دولت متجاوز، غیر ایرانی‌ و اشغالگر جمهوری اسلامی سعی‌ داره که با این سنتهای دیرینه که سابقه هزاران ساله داره و باعث شادی و اتحاد مردم ایران می‌شه، با شدت و قدرت هر چه تمامتر مبارزه کرده و آنها رو سرکوب کنه و از بین ببره، در نظام جمهوری اسلامی ایرانیها فقط اجازه دارن گریه کنن، بدبختی بکشن، کشته بشن، تحقیر بشن، و اگر بنا به یک سنت قدیمی‌ که از هزاران ساله پیش به آنها رسیده خواستن لبخندی بزنن به جرم شاد بودن به عنوان مجرم باهاشون برخورد بشه. و یا اینکه با برگذاری مسابقات فوتبال که در واقع یک میدون جنگ و محلی برای ایجاد نفرت بین آحاد ملت است، هر چه بیشتر باعث جدای ایرانی‌‌ها از همدیگه بشند. خداوند ما ایرانیها رو از خواب سنگین هر چه زودتر بیدار کنه.

به هر حال موج شادی که سرایتی بیشتر و سریعتر از ویروس سرما خوردگی داره، دامن من رو هم گرفت و منو تماشاچی این مسابقه کرد. ۲۵ آهنگ مختلف گاهی‌ به صورت سولو و انفرادی گاهی‌ به صورت گروهی و گاهی‌ دویت یا دو نفره به روی صحنه رفت و اجرا شد. به جز ایتالیای‌ها که جاز خوندن و خواننده فرانسوی که آهنگش رو در مایه اپرا اجرا کرد، و گرجی‌ها که راک خوندند بقیه رو به جرات می‌شه گفت که تقریبا تو یه مایه و شاخهٔ پاپ بودند. ولی‌ این مهم نیست، یعنی‌ مهم نیست که آهنگ‌ها تو چه شاخه‌ای از موزیک اجرا شدند، مهم این بود که بجز اسپانیایها که به زبون خودشون خوندن، تمامی این آهنگا به زبون انگلیسی و با شکل غربی اجرا شدند، یعنی‌ آنچه که این گروه‌ها رو از یکدیگر تمیز میداد تنها اسم کشورها بود، و آنچه که بر روی صحنه میرفت، بقدری به یکدیگر شباهت داشت که انگار همگی‌ از یک کشور آمده بودن، لباسا، رقص ها، زبان، شکل اجرا، تنظیم حرکات روی صحنه و خلاصه چیزی نبود که بشه گروه‌ها رو از هم تفکیک کرد، چرا که در فیلتری که قبلا صورت گرفته بود، کلا (به جز اسپانیا) تمام آهنگ‌های که به زبان اصلی‌ خونده شده بود از دور مسابقه خارج شده بودند، و من به فکر نشستم که چقدر دنیا به سوئ یک نواختی پیش میره، چرا تمدن ها، سنت‌های زیبا، لباس‌های مخصوصی که هر ملیت به خودش داره، زبان‌های زیبا و مختلف، رقص‌های متفاوت، باید کنار گذاشته بشه و در شبی که می‌شه با همهٔ اینها آشنا شد و از دیدن و شنیدن تک تک آنها لذت برد، از آنها محروم شد و به جاش ۲۵ بار یک شکل آمریکای انگلیسی‌ کسل کننده رو شاهد بود، چه اتفاقی در شرف رخ دادن برای مردم دنیا است؟

یکی‌ از مسائل تاسف باری که در حال به وقوع پیوستن هست، تسلط فرهنگ غربی و زبان انگلیسی‌ به طور کلی‌ و کامل بر فرهنگ‌ها و زبان‌های دیگر دنیا است، و این فرهنگ و زبان انگلیسی‌، فرهنگ‌ها و زبان‌ها را دارد در خودش ذوب می‌کند، و آنها را می‌بلعد و متاسفانه قدرت تکنولوژی و کارخونهٔ فرهنگ سازی هالیوود دست در دست یکدیگر، بولدوزر وار از یک طرف و از طرف دیگر خود ملت‌ها با دل‌ و جون در پی‌ دگردیسی به فرهنگ و زبان انگلیسی‌ هستند و با جدیتی مضحک سعی‌ در تقلید از آن دارند. مثلا زوج آذربایجانی که این مسابقه رو بردند، آهنگی رو به زبان انگلیسی‌ ( و با لهجه که جز تفکیک ناپذیر برای یک زبان بیگانه محسوب می‌شه و خود ملکه انگلیس هم اگه قرار باشه مثلا فارسی حرف بزنه، مطمئناً با لهجه خواهد بود)، خوندند که نه تنها فرق یا برتری بر دیگر آهنگ‌ها نداشت، بلکه به نظر من اجرای بسیار ضعیفی رو هم ارائه دادند، و لباس خواننده زن و حرکات سینمای مصنوعی این زوج هنرمند، مزید بر علت شد، و مجموعه‌ای رو به وجود اورد که، در بهترین حالت، لبخند تمسخر را بر روی لبها مینشاند. من سالها پیش یک رقص و آواز آذربایجانی بسیار زیبا دیده بودم و لذتی که از شنیدنش بردم رو هنوز به یاد دارم، و چقدر متاسف شدم وقتی‌ یه کپی مسخره از آهنگ‌های پاپ درجه دهم کشور انگلیس رو با عنوان آهنگ انتخابی از آذربایجان دیدم و فکم به روی زانو هام افتاد وقتی‌ دیدم که این زوج رو به عنوان نفر اول از بین ۴۳ کشور شرکت کننده، انتخاب کردند.

به هر حال من مطمئنم که خیلی‌ از جوانهای ما و کشورهای همسایه، با دیدن نتیجه مسابقه، به دام پیام به عمد یا غیر عمدی این نمایش مضحک خواهند افتاد، پیامی که به جوونهای کم اطلأع ما این رو تلقین می‌کنه که اگر مثل اینها باشی‌ و عمل کنی‌ میتونی‌ در جوامع بین المللی حرفی‌ برای گفتن داشته باشی‌ و اگر غیر این باشی‌ وحشی و بیفرهنگ درنظر گرفته میشی‌، و در نتیجه راهی‌ هم به شکوه و عظمت دنیای مدرن نخواهی برد.

تصویر: زوج آذربایجانی و برنده مسابقه

Eurovision Song Contest که در ۱۲ ماه مه در شهر دوسلدوف آلمان برگزار شد، در واقع پنجاه و ششمین سال برگزاری این مسابقه بود و برنده این مسابقه هم کشور آذربایجان شد و کشورهای ایتالیا و سوئد به ترتیب دوم و سوم شدن.
این مسابقه اولین بار در سال ۱۹۵۶ در کشور سوئیس برگزار شد و هر سال مجددا در کشور برنده برگزار می‌شه، و تمام کشورهای که در قارهٔ اروپا هستند به اضافه اسرائیل، اجازه شرکت در این مسابقه را دارند. و اگر در زمان قاجارها آذربایجان به همراه ۱۷ شهر قفقاز از ایران جدا نشده بود، مسلما ایران هم میبایستی در این مسابقات شرکت میداشت.

مجموعه آهنگ‌های مسابقه را دانلود کنید.



۱۹.۲.۹۰

همه کس در اطاق خود تنهاس

یه روز یکشنبه بود در جریان یه کار بی‌ اهمیت بودم اینقدر بی‌ اهمیت که حتی یادم نمیاد چی‌ بود، با بیحوصلگی جواب زنگ تلفن که منو صدا میزد را، دادم، صدای زن جوان و نااشنای بود، و نگرانی‌ که تو زنگ صداش موج میزد، حواس منو به خودش جلب کرد. با فروتنی مودبانه‌ای پوزش خواست و پرسید که آیا از پدر پیرش که درست دو خونه اونورتر روبه روی خونه من زندگی‌ می‌کند خبری دارم یا نه. تازه یادم اومد که پیرمرد همسایه چند سال پیش از من اجازه گرفته بود که شماره تلفنم رو به دخترش بدهد ، شاید از اینکه جواب لبخندش رو با لبخند میدادم، فکر کرده بود که می‌تونه برای همچین روزی روی من حساب کنه.

و باز یادم اومد که درست یک هفته پیش وقتی‌ داشتم باغچه‌های جلو در خونه رو تمیز می‌کردم با شورت کوتاه و قرمزی که اکثرا به تن‌ داشت با بالا تنهٔ چروک و برهنه اومد و کنار من ایستاد و احوال پرسی‌ کرد و من سرد جوابش رو دادم ، نمیدونم چرا اون روز اینقدر سرد باهاش رفتار کردم ، شاید همون فرهنگ قدیمی‌ و کهنه‌ای که هر جا میری با خودت میبری، همون فرهنگ مسخره که میگه آدما رو اونجوری که دوست داری باشند دوست داشته باش و نه اونجوری که هستن، باعث رفتار اون روزم بود، شاید هم از دیدن شورت قرمز و تن لختش، ناخودآگاه فرهنگ اسلامیم که ۱۴۰۰ سال بر من حکومت کرده، از ضمیر ناخوداگاهم سر بر داشت و به پیشونیم خطوط غریبه گی انداخت، به هر حال هر چه بود و به هر دلیلی آنچنان نامردمی کردم که رفت و رفتنی که دیگه ندیدمش و وقتی‌ به درخواست زنی‌ که زنگ زده بود به پلیس خبر دادم و وقتی‌ با دستگاه و ماشین مخصوص جنازهٔ متلاشی شده‌اش رو از خونه بردند و سگش رو که تمام این مدت کنار صاحبش بود و از بوی جسد متلاشی شده و گرسنگی تقریبا بیحال بود تو ماشین گذاشتند و وقتی‌ که خونه‌اش رو ضد عفونی‌ میکردند، تا چند روز تو سکوت عجیبی‌ با خلوت خودم، از رو به رو شدن با اون منی‌ که جواب سلام پیر مرد تنهایی رو آنچنان سرد میده که پیر مرد جرأت لبخند زدن دومی‌ رو پیدا نمکنه، از رو به رو شدن با اون "من وحشتناک" ، هراس داشتم.

پیر مرد سالها بود تنها زندگی‌ میکرد و رفتارش همراه با همان بی‌تفاوتی و بیخیالی که معمولا افراد مسن دچارش می‌‌شوند، توام بود و حتی گاهی تا حد ترمز بریدگی پیش میرفت، ظاهراً به خاطر زبون تیز و برنده‌ای که داشت، و لحن تمسخر آمیزی که معمولا چاشنی برای حرف هاش بود ، دوست و آشنایی نداشت ، حتی زن همسایه خونهٔ رو به رو به خاطر همین اخلاق او و شاید هم بیشتر به خاطر صدای سگش که در واقع یه گرگ تربیت شده بود، آنچنان از او دوری میکرد، و آنچنان آشکارا از رو به رو شدن با پیرمرد می‌گریخت که گاهی‌ باعث تفریح من میشد.

پیر مرد تمام عمرش به عنوان مربی‌ سگ‌ برای اداره پلیس کار کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که دیگر تربیت هیچ سگی‌ مثل تربیت یه گرگ نمیتونه براش جالب باشه، بنابر این در زمان بازنشستگی، گرگ سفید و خاکستری رنگی‌ رو از بچگی‌ تربیت کرده بود و به شدت بهش علاقه داشت به طوری که وقتی‌ به خاطره صدای واق واق گاه و بی‌ گاهش به او اعتراض میکردند با لبخند تمسخر آمیزی معترض رو به ریشخند می‌گرفت . بچه‌های محل دوستش داشتند چون هم محل درآمدی براشون محسوب میشد، و برای کوتاه کردن چمنهای حیاط بزرگش با هم مسابقه میذاشتن، ظاهراً پول خوبی‌ از این بابت گیرشون میومد و هم پیر مرد با شکلات‌های آلمانی که ماهی‌ یک بار از سفر آلمان با خودش میاورد ازشون پذیرای میکرد ، و هم اجازه پیدا میکردند که با گرگ تربیت شدش بازی کنن

رفتار پیرمرد با من همیشه دوستانه و با احترام بود، ظاهراً اطلاعات زیادی راجع به شرق داشت و گاهی برای اینکه سر به سر من بذاره، فلسفه می‌بافت که اگه فقط شرقی‌‌ها از زیبایی زنهاشون استفاده میکردند، دنیا رو میتونستن تسخیر کنن، یک بار عکسی‌ از جوونی‌‌های فرح دیبا رو به من نشون داد و گفت بار اولی‌ که این عکس رو دیده تا مدتها دلش میخواسته با این زن از نزدیک ملاقات میکرده، ظاهراً چشمها و گونه‌های برجستهٔ فرح دیبا، براش زیبای بخصوصی رو تداعی میکرده است.

پیرمرد به جای که می‌بایست سفر کنه ، در کمال تنهایی ، راهی‌ شد. انسان میتواند بدون دوست سالها زندگی‌ کند ولیکن هنگام مرگ دست کم احتیاج به یک دوست دارد و من بارها به این سوال فکر کردم که در آخرین لحظات، آیا هنوز هم می‌تونست با لحنی که عادت به حرف زدن داشت با مرگ سخن بگه؟ و اگر مجبور به انتخاب فقط یکی‌ از این دو گزینه بود ، کدوم یک رو انتخاب میکرد؟ تنها بودن، یا تنها مردن؟ هر چند زندگی‌ قبلا این انتخاب رو به جای او کرده و او را محکوم به قبول هر دو نموده بود .

به هر حال من این چند خط رو به خودم و به پیرمردی که خداحافظی سردی رو از من با خودش به یادگار برد، بدهکار بودم، چرا که به قول دانته، بزرگترین عذاب برای یه مسافر دیار دیگر، فراموش کردن او و به یاد نیاوردنش است، و به قول سعدی کبیر، مرده ان است که نامش به نکویی نبرند.

۲۷.۱.۹۰

فصل گٔل و گشته



دقیقا مطمئن نیستم از کجا باید شروع کرد. افکاری که باعث قلقلک مغزم شده اند یک دیس ماکارونی را میمانند که گرچه سر رشته‌های آن معلوم هستند ولی‌ انتهایشان در گیر و دار پختن گم شده و رشته‌ای که بدست گرفته و میاندیشی انتهای رشته‌ است ، سر رشتهٔ یکی‌ دیگر از آب درمیاد و اگر شانس آورده و رشته‌ای را که بیرون میکشی ، آنقدر کوتاه نباشد که باعث دلخوری شود ، تازه معلوم نیست همان رشته باشد که میخواستی به آن بپردازی، ......... گاهی نبود میانجی هم مصیبتی است ، بویژه وقتی‌ با خوییشتن خویش دست به گریبان میشوی ، کسی‌ نیست که ختم قیل و قأل کند.

شاید باید بدین گونه گفت:

من نه بخاطر تو نه بخاطر دیگری و نه حتی بخاطر خدا، با تو دشمنی نمیکنم، بهت ظلم نمیکنم، برایت نقشه نمیکشم، مسخره ات نمیکنم، باعث زمین خوردنت نمیشوم ، مال تو را نمی‌برم، بهت تجاوز نمیکنم ...... یعنی‌ هر جوری فکرشو می‌کنم میبینم، آنچنان دوستت ندارم که بخواهم به تو بدی کنم.

این یک بحث فلسفی‌ نیست. این یک حقیقت علمی است که مولکول‌ها و اتم‌های هوایی که همین لحظه در ریه‌های من درحال رفت و آمد هستند، قبلا در ریه‌های یک آفریقایی، یک چینی‌ یک آمریکای یک پرتغالی یک افغانی یک اسکیمو بوده‌اند و همانطوریکه داخل ریه‌های من معلق میزنند، در ریه‌های آنها هم میرقصیدند. و سپس هم همین اتم‌ها به ریه‌های یک ژاپنی, یک عرب، یک سومالیایی، یک نروژی خواهند رفت و آنجا را آباد خواهند کرد. آبی را که یک پیرمرد بنگالی با آن سر و تنش را شستشو میدهد ، تو در ایالت تگزاس مینوشی و برعکس آبی که تو با آن زخم دستت را میشویی در حلق یک انگلیسی‌ با لذت فرو میرود.

و تصور کن، وقتی‌ مولکول‌ها و اتمها به این ترتیب بین تمامی مردم دنیا به اشتراک گذاشته میشوند، چند درصد از عمل و کردار و کار‌هایی‌ که تو انجام میدهی‌، یا هر آنچه که انجام دادی، به اشتراک گذاشته نشده و دوباره به تو برنمیگردند؟
بار‌ها این سخن پر نغز و با ارزش و معروف سعدی کبیر را که زبان آوری بود بسیارمغز ، شنیده ایم که میفرماید:

بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش زیک گوهرند

ولی‌ آیا تا بحال اندیشیده ایم که منظور این مرد بزرگ و دانشمند و جهانگرد که چندی زندانی وحشی‌های غربی در جنگل‌های کاج آنجا بود، و در آخر مسیح آنها گشت، با گفتن این سخن، تنها جنبه و بخش انسانی‌ و معنوی آن نبوده و نمیخواسته که فقط نصیحتی کرده و به رفتار انسانی‌ سفارشی کرده باشد بلکه این واقعا یک حقیقت علمی‌ است که بنی آدم اعضای یک پیکرند و هرچه که بر این پیکر میرود، در بین تمامی اعضا بشراکت گذاشته میشود.
و تنها فلاسفه و دانشمندان پارسی نبودند که با وجود سوزاندن و غارت کتب و آثارشان، بهرحال پیامشان سینه به سینه و بطور معجزه آسا بما رسیده، بلکه این روند ، پس از امپراطوری پارس ها، در تمام دنیا و بوسیلهٔ هر انسانی‌ که توانسته از اندیشه‌اش بهره بگیرد بطور مسئولانه‌ای انجام شده است.

داستان موش و قورباغه که یکی‌ از افسانه‌های قدیمی‌ پارسی است، که البته آنرا منسوب به اسپوس شاعر و افسانه نویس یونان (قرن ششم پیش از میلاد مسیح) دانستند ( غافل از اینکه یونان هم یکی‌ از شهر‌های کوچک امپرطوری پارس‌ها بوده که در زمان جنگ جهانی‌ نخست از پیکر ایران جدا شده است.) و لافونتن شاعر قسمت اعظم افسانهای خود را از او گرفته است. البته ولتر این شاعر یعنی‌ اسپوس را همان لقمان حکیم معروف شمرده و متولد در ایران دانسته است. بهرحال این قصه موش و وزغ توسط لافونتن به شعر در آمده است ( قصه‌های لافونتن، کتاب چهارم، قصه دوم).

در این داستان، روزی موشی برای عبور از برکه‌ای چاره جویی می‌کند، و قورباغه‌ای بدو پیشنهاد می‌کند که او را بر دوش خود نشاند و به آنسوی‌ برکه ببرد، با این نیت و خیال که در وسط راه، موش را در آب غرق کند,

 و چون می‌‌بیند که موش بدو اعتماد ندارد، به او پیشنهاد می‌کند که دم خودش را به یکی‌ از پاهای قورباغه گره بزند تا قورباغه نتواند او را در میان امواج رها کند. 
موش چنین می‌کند ولی‌ در وسط آب قورباغه در آب فرو میرود و چون دم موش به او گره خورده، موش را نیز با خود به درون آب میکشد، اما در همان ضمن که موش برای جلوگیری از غرق شدن دست و پا میزند، بازی که در هوا سراغ طعمه می‌گیرد، او را می‌بیند و بمنقار می‌گیرد و بالا میبرد، و چون پای قورباغه به دم او گره خورده بود، قورباغه نیز همراه موش طعمه قوچ میشود، یعنی‌ این گره زنی‌ که برای هلاک موش صورت گرفته بود، باعث هلاک خودش میشود و چاه کن به چاه می‌افتد. و این درست سرنوشت بی‌خبری هست که با ظلمی که به دیگری می‌کند، دقیقا چاهی برای خود کنده است.

مثال دیگر اینستکه, در جوامعی که بروش اشتراکی و براساس معرفت پارسی، یعنی‌ "یکی‌ برای همه و همه برای یکی‌"، اداره میشوند، و تامین اجتماعی و رسیدگی به بینوایان، از ارکان اصلی‌ دولتمردان آن است، دیده شده است که:
سوای بهرمندی‌های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی که این اشتراک دارا است، فلسفهٔ انسانی‌، منطقی‌ و حتی علمی آن هم این است که سرنوشت یک انسان سرنوشت یک جامعه است و تک تک آدم‌هایی‌ که در یک جامعه هستند میتوانند بر روی روند جلو رفت یا واپس گرای آن جامعه بیک طریقی اثرگذار باشند ، پس چه بهتر که این تاثیر در سمت و سوی‌ مثبت و سالم سوق داده شود.

در نتیجه و بدون اغراق میتوان ادّعا کرد که جملهٔ معروف نیچه که از زبان زرتشت جاری شد را بتوان براحتی‌ فهمید که به ماری که او را نیش زده بود گفت:" مرا به محبّت تو احتیاجی‌ نیست، بیا زهرتو از تن‌ من بیرون بکش ".

و باز هم تکرار میکنم " من آنقدر ترا دوست ندارم که بخواهم بتو بدی بکنم ".

اینجهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید ندا‌ها را صدا
مولوی

۱۴.۱.۹۰

بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی


سالها پیش به طور خیلی‌ اتفاقی داستان کوتاه و عامیانه‌ای رو خوندم که باعث شد، همون موقع به یکی‌ از راز‌های زندگی‌ پی‌ ببرم.

داشتم از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم و غرق در افکارم بودم که با صدای کنترل چی‌ قطار که از من مؤدبانه می‌خواست که بلیطم رو نشون بدم به خودم اومدم، و همون موقع چشمم افتاد به یکی‌ از مجلاتی که ماهیانه منتشر می‌شه و معمولا در قطار‌ها قرار میدن ( به نظر من این مجلات و روزنامه‌های رایگان که چند سالی‌ هست در اروپا منتشر می‌شه، بکرترین فکری هست که سرمایه داران کرده اند، اولا که باعث سرگرمی مردم می‌شه، دوم اینکه مردم چه بخوان و چه نخوان این مجلات را می‌بینند و در دسترس آنها هست و از اخبار راست یا دروغی که اجازه پیدا می‌کنن بدونن، آگاه میشن، و به این وسیله می‌شه هر مطلبی رو به مردم حقنه کرد و افکار اجتماع رو به هر سمت و سوئی که آقایان میخواهند راهنمایی و هدایت کرد در ضمن صاحب این مجلات با پول گزافی که برای چاپ هر تبلیغ میگیرن، یک شبه راه صد ساله رو طی‌ می‌کنه، خلاصه رایگان بودن این مجلات هم باعث خیر این دنیا و هم آرامش اون دنیا می‌شه)، به هر حال عکس روی جلد مجله توجه منو جلب کرد عکسی‌ که یه عکاس جاه طلب از لحظهٔ‌ مرگ یه بچه آفریقایی و لاشخوری که منتظر مرگ بچه نشسته بود برداشته بود، بعد‌ها خوندم که عکاس مورد نظر بر اثر فشار وجدان خودش رو کشته است، تو گویی تصویری که خودش خلق کرده بود، جاودانه در پیش چشمش حک‌‌ شده و نمیتونسته آنرا از جلو چشمش محو کنه. به هر حال همین مجله و داستان کوتاهی که در آن چاپ شده بود، باعث شد به یکی‌ از راز‌های زندگی‌ چنگ انداختم، رازی به اسم " لذت بردن از زندگی‌. "

داستان حکایت مردی بود که در ساحل دریائی در یک جای از دنیا، قدم میزد و ضمن قدم زدن چشمش به مرد ماهیگیری میافته که سینه کش آفتاب دراز کشیده و از گرما و پرتو خورشید و نوای امواج دریا، بی‌خیال از آنچه که در دنیا می‌گذره، لذت میبره. می‌‌ایسته و از مردی که دراز کشیده میپرسه:

- این قایق مال توست؟

ماهیگیر بدون اینکه از جاش تکونی بخور یا نگاهی‌ به مرد بندازه جواب میده:

- بله این قایق منه و هر روز با این قایق ماهیگیری می‌کنم و از فروش ماهیها زندگی‌ می‌کنم.

- پس چرا به این زودی دست از کار کشیدی؟ ساعت تازه ۱۲ ظهره !! من یه برنامه نویس کامپیوترم و سپس لپ‌تاپ خودش رو روشن می‌کنه و ادامه میده:

- ببین من الان برات حساب می‌کنم، تو میتونی‌ تا وقتی‌ خورشید غروب کنه ماهیگیری کنی‌، به این ترتیب پول بیشتری بدست میاری که میتونی‌ بعد از یه مدتی‌ یه قایق دیگه بخری، و بیشتر ماهی‌ بگیری و دوباره بعد از یه مدتی‌ قایق‌ها رو میفرشی و یه کشتی میخری و بعد یه کارخونه کنسرو ماهی‌ میزنی و ماهی‌‌ها رو به جاهای دیگه صادر میکنی‌ و بعد که کلی‌ پول به دست آوردی میتونی‌ یه خونهٔ بزرگ، اینجا یه آپارتمان بزرگ تو خیاباون پنجم منهتن تو نیویورک یه ویلای بزرگ جزایر قناری یه لیموزین برای رفت آمد تو شهر و یه هواپیمای خصوصی برای سفر‌های بیرون از شهر و و و داشته باشی‌.

ماهیگیر بدون اینکه به مرد نگاهی‌ کنه، میپرسه:

- بعد چی‌؟

مرد برنامه نویس میگه:

- بعدش میتونی‌ تو آفتاب دراز بکشی و با خیال راحت از آفتاب لذت ببری.

مرد ماهیگیر میگه: - خوب من همین الان هم دارم همین کار رو می‌کنم بدون داشتن همه اینها!!!!

و ما از این داستان نتیجه میگیریم که استعداد لذت بردن از زندگی‌ بین همهٔ ابنأی بشر به طور یکسان و مساوی تقسیم شده، و فرقی‌ نمی‌کنه که کجا یا در چه شرایطی باشه، می‌شه از زندگی‌ لذت برد. و یه عده از این استعداد در هر شرایطی استفاده می‌کنن و بعضیا حتی در شرایط اقتصادی و اجتماعی مناسب هم بلد نیستن از این استعداد خدا دادی بهره ببرند.

سوال این نیست که چه کسی‌ بیشتر لذت میبره، من نمیپرسم کسی‌ که در خیابون و در نهایت آزادی معشوق رو در آغوش میگیره بیشتر از این هماغوشی لذت میبره یا کسی‌ که با هزار پنهان کاری در پشت دیوار گلی نیمه فرو ریخته یا در تاریکی کوچه‌ای خلوت این کارو می‌کنه،

و یا لذت خوردن یه آبگوشت چرب و لذیذ برای یه کارگر آن هم بعد از ۸ ساعت کار سخت بیشتر است یا جویدن لقمه‌های گرون قیمتی که آدم پولداری در بهترین رستوران‌های شهر با بی‌ میلی در دهانش میگذره،

و یا بچه‌ای که برای اولین بار یه عروسک دست دوم به دستش میرسه بیشتر شادی می‌کنه و لذت میبره یا کودک بینوای که دچار ثروت پدر مادری متظاهر و تازه به دوران رسیده‌ای شده که با تحسین دیگران احساس رضایت میکنند و مرتباً با هدایای رنگارنگ مزاحم رشد استعداد زندگی‌ کردنش میشن،

حرف من اینه که اگر حجم زندگی‌ با واحد "لذت بردن" سنجیده شه و مفهوم پیدا کنه و اگر هدف زندگی‌ دل خوش داشتن و شاد بودن باشه، یا ساده‌تر بگم اگر زندگی‌ مساوی با لذت بردن قلمداد بشه، برای رسیدن به زندگی‌ واقعی‌ باید از این استعداد استفاده کرد. و درسته که چوب خط ثروت و فقر می‌تونه در کیفیت و کمیت این لذت بردن، نقش بازی کنه، ولی‌ مطمئنأ تا اصل استفاده از این استعداد در آدمی‌ تقویت نشه و درست به کار گرفته نشه، مطمئنأ زندگی‌ چیزی بیشتر از حکایت اسب عصاری و چرخشی دورانی و مدام بین ترکیبی‌ از کار و رنج نخواهد بود، و تا زمانی‌ که لاشخوری به انتظار پرواز روحت لحظه‌ها رو می‌ شماره، این چرخش ملال آور کسالت بار و غمگین که روح رو فاسد می‌کنه ادامه خواهد یافت.

سعدی کبیر هم در همین زمینه در گلستان در باب اخلاق درویشان میفرماید:

اگر دنیا نباشد دردمندیم ...... و اگر باشد به مهرش پایبندیم

حجابی زین درون آشوبتر نیست ...... که رنج خاطر است ، آّر هست و اگر نیست

و فرصت لذت بردن از زندگی‌ به قدری کوتاه و ناچیز است که به مدت زمانی‌ که لاشخور مرگ به انتظار آخرین نفس‌ها نشسته طعنه می‌زنه و با آن برابری می‌کنه.

و به راستی‌ آیا برای همه ما این تصویر آشنا نیست؟؟ آیا بدن نحیف و شکننده و خشک شده این کودک آفریقای ما رو یاد روح خشک شده خودمون نمیندازه که تا این حد از لذت‌ها و شادی‌های زندگی‌ بی‌ بهره، نحیف و شکننده مونده و تنها کاری که می‌کنه به انتظار مرگ نشستن است؟؟؟

۶.۱.۹۰

ای ناخدای عالم


تو با شاعری که یه بیت نسروده، با نویسنده که یه خط ننوشته، با نقاشی که یه طرح ساده نکشیده، با هنرپیشه‌ای که یه صحنه بازی نکرده، با مجسمه سازی که حالت یه لحظه رو نساخته، با آهنگ سازی که یه ٔنت ننوشته با یه سخنران که شنونده نداره، با ...... چه فرقی‌ داری؟؟؟ تو همهٔ این‌ها هستی‌ و در عین حال هیچ یک از اینها تو نیستی‌ یا بهتر بگم تو میتونی‌ همهٔ اینها باشی‌ و می‌تونه هیچ کدوم هم نباشی‌.... ولی‌ همین تو با خوندن یه خط شعر یا حتی شنیدن یه نقل قول، گوش دادن به یه قطعه موسیقی, با دیدن یه طرح ساده، با نگاه به خطوط عجاب انگیزی که یک لحظه رو بر روی یک صورت گچی جاودان کرده، آنچنان و‌ا دادی که مغز با همه عظمتش خودشو تو اشک‌های کودکانه قایم کرده. اون ناتوانی‌ از کجاست و این تاثیر از کجا؟؟؟؟

تو از این مغزت به جز اداره امورطبیعی و واجبات حیات ، تو از این بیکران بی‌ انتهای قدرت که رو گردنت میکشی چه استفاده‌ای کردی به جز تاثیر پذیری از دیگران ، به جز تقلید از دیگران، به جز تحسین دیگران، به جز تنبیه خودت؟؟؟؟

علم امروز ادّعا می‌کنه که جسم انسان گنجایشی در خور اعجاب داره، یعنی‌ مثلا معده انسان می‌تونه به اندازهٔ یک استخر بزرگ آب رو در خودش جا بده بدون اینکه پاره شه، و یا شش‌ها یا ریه انسان می‌تونه به اندازهٔ یه زمین فوتبال کش بیاد بدون اینکه سوراخی در آن به وجود بیاد، و یا اگر پوست انسان را بکشند می‌تونه کیلومترها مسافت رو بپوشونه بدون این که از هم دریده شه ، علم امروز میگه که انسان از نظر مغزی بیشتر از هزاران کامپیوتر بزرگ و پیش رفته می‌تونه عمل کنه و مطلب و اطلاعات در خودش ضبط کنه، حتی بعضی‌‌ها ادّعا می‌کنن که انسان می‌تونه با فکر و قدرت درونیش اجسام رو جا به جا کنه و شگفتی بیافرینه، و البته عکس همه اینها هم صادق است، یعنی‌ انسان می‌تونه به اندازه یه انگشت دونه از معدش استفاده کنه (مرتاض‌های هندی با اختیار این کار رو میکنند و کودکان آفریقا یی به ناچار)، و به اندازه یه باقالی از مغزش کار بکشه ( اکثر مردم فقیر و خلاف کار )، و سوال اینجاست که چطور انسان گزینهٔ دوم رو ترجیح میده و یا بهش عمل می‌کنه، جدا چرا ما از توانایی‌های درونمان با تمام قدرت استفاده نمی‌کنیم، البته منظورم این نیست که معده و روده ویا ریه‌ها رو با ظرفیت کامل راه بندازیم، بیشتر منظورم استفاده از توانای‌های فکری و مغزیست.

من در این مورد یک سری تئوری دارم ولی‌ فعلا راجع به آنها چیزی نمی‌نویسم ، چرا که گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش و تازه اگر هم همه محرم باشند، همین نوشتن و سر نخ دادن، می‌تونه دیگران رو از تفکر در این باره خلاص کنه، و باعث محدود شدن بیکران اندیشه مخاطب باشه، و من چقدر به تفکر وفا دارم.

تصویر: Picasso, The_Dream-Surrelism

۲۱.۱۲.۸۹

کدام پروانه می‌سوزد دروغین؟


گذشته از آنچه که فقط در عالم رویا امکان تحقّق یافتنش هست، گاهی‌ پیش می‌‌آید که مسائل خاکی و امور زمینی‌ و کار‌هایی‌ که در نگاه اول کاملا پیش پا افتاده بنظر میرسند، هم در حد محال قرار میگیرند.

منظور از این گفتار، کار‌هایی‌ نظیر زندانی کردن باد ، یا پیدا کردن یک موجود زنده در آتش، یا شمردن قطرهای بارون و یا تیز کردن سر خارهای بیابان، نیست. منظور اعمالی است که در روزمره گی و درواقع بهیچ گرفته شده ولی‌ اگر نیک بنگری چیزی از محالات کم ندارند، برخی‌ از این کار‌ها را در زیر مینویسم ، شاید که رستگار شویم.

یکی‌ از این کارها، شاهکاری بنام " کنترل " است. کنترلی که آدما میتوانند بروی خود داشته باشند.

کنترل کلید درب سعادت در جامعه بشری و ایجاد کنندهٔ صلح و آرامش و دوستی‌ بین آدما است.

کنترل احساسات، کنترل زبان ، کنترل نگاه، کنترل افکار، کنترل غریزه، کنترل نیازها و خواستها، و در یک کلام ..... کنترل خود .... خویشتنداری.... خوداری..... خود سالاری.

آدما با هم تفاوت‌ها و چندگونگی‌های بسیاری دارند. و همانطوری که هر کسی‌ دارای یک اثر انگشت یکتاست، این یکتایی در همه جا و از هر نظر قابل رویت است. همانطوری که به اندازه و به تعداد آدمها، اثر انگشت پیدا میشود، بهمین نسبت هم اخلاق و شخصیت گوناگون پیدا میشود، تا جایی‌ که میتوان ادعا کرد که آدما را حتی نمیشود در دسته‌ها و گروه‌های دو تنه کنار هم قرار داد و دسته بندی کرد و در موردشون قضاوت و جمعبندی کرد. ولی‌ اگر بطور تمثیلی و کلاسیک بخواهیم آدما را دسته بندی کنیم، و از کل بجزٔ بریم میتوان گفت که مهمترین فرقی‌ که آدما با همدیگر دارند همین کلمهٔ جادیی کنترل است. و از این نظر میتوان آدم‌ها را به سه دسته ترمز بریده، صاحب کنترل و نیم بند تقسیم نمود.

و این طبقه بندی از آنجا شروع میشود که بعضیا یاد گرفته ا‌ند که چگونه خود را کنترل کنند و به آنجا ختم میشود که عده‌ای بهیچوجه و بر روی هیچ چیز کنترل ندارند .

این کنترل یکی‌ از ویژهگیهای آدم مدرن هم محسوب میشود. مثلا اگر داستان عزاداری فلسطینیها و سوئدی‌ها را درنظر بگیریم و باهم مقایسه کنیم، و ابراز احساسات جنون آمیز یک مادر فلسطینی در غم از دست دادن فرزندش را با ابراز احساسات یک مادر سوئدی که درحد پاک کردن گوشه‌های چشم ، گاه و بیگاه با یک دستمال کوچک صورت می‌گیرد را پیش رو قرار دهیم، فکر می‌کنم منظور از این ادعا رسانده شده باشد. کنترل احساسات کاری است که در جوامعی که همه آحاد آن هنوز روباه مکار نشده ا‌ند، و از نظر جوامع غربی، بدوی و ابتدایی خوانده میشوند، از آن بهیچوجه خبری نیست، در این جوامع، هنوز آن جنبه غریزی آدم ها که نشان دادن بی‌ رویه احساسات ِ درونی‌ هست حفظ شده و برای نگاه داری این ویژگی‌ اولیه هم شاید در بعضی‌ مواقع اصرار ، تمرین و گاهی پا فشاری شده است.

ابراز احساسات در این جوامع گاهی‌ تا حد افراط هم پیش رفته و دانسته یا ندانسته، و یا بخاطر تظاهر و مصالح مادی، (عزاداری روز عاشورا) بطرز مسخره‌ای نشان داده میشود. و یا عدّه‌ای برای جلب توجه و یا در بدترین حالت، جلب ترحم، از ابراز احساسات هیچ ابایی ندارند. غافل از اینکه وقتی‌ احساسات درونی نشان داده شده و به بیرون ریخته میشود ، درواقع فرد شخصیت خود را به رایگان در اختیار دید دیگران قرار میدهد. و بطور کلی‌ خود را از نظر اخلاقی‌ در اختیار دیگران میگذارد. و به بیننده این پیام را میدهد که فردی نپخته که دوست دارد مانند یک کودک رفتار کند را در میدان دید دارد. کودکی که هنوز سرد و گرم زندگی‌ را نچشیده و بهمین خاطر هم بشدت آسیب پذیر و شکل پذیر است و براحتی‌ میتوان او را تحت تاثیر قرار داد و هر مطلبی را حتی برخلاف اراده ش به او تحمیل کرد.

سعدی شیرین سخن هم در کتاب بسیار با ارزش گلستان در باب اول، در حکایت اول، در سیرت پادشاهان مینویسد: بهشت برای پرهیزگارانی آماده شده است که در خوشی و سختی، مال خویش را در راه حق انفاق کنند و خشم فرو خورند و از مردم درگذرند.


 یعنی‌ کنترل حد مالدوستی‌، کنترل خشم و عصبانیت در اوج قدرت و توانستن، کنترل غرور در زمان خوشی‌ ، کنترل خودخواهی در زمانی‌ که آدمی‌ صاحب ثروت و دارایی‌ است.
 و سعدی ایران میفرماید: اگر بهشت میخواهی میبایستی بر روی خود کنترل داشته باشی‌، چرا که کنترل‌ و خویشتنداری تک تک افراد یک جامعه منجر به همزیستی‌ مسالمت آمیز با مردم آن جامعه شده، و در نتیجه آرامش روحی‌ و روانی‌ برای خود آدمی‌ و دیگران خواهد بود، و در جایی‌ که کسی‌ را با کسی‌ کاری نباشد، و آرامش بر قرار باشد، یعنی‌ همان بهشت وعده داده شده ، ساخته شده است. نمونه ش را در سرزمین‌هایی‌ که تحت سلطه امپراطوری پارسی بودند و همگی‌ در آزادی و دموکراسی میزیستند، میتوان دید.

اگر این کنترل و خویشتنداری را از روز اول به انسان‌ها یاد میدادند، حداقل بلایایی که میشد ازش پرهیز کرد... بلایایی نظیر، جنگ، ظلم، و حتی چاقی.....می‌‌بودند. 


یاد سخنی از نیچه افتادم که میفرماید: سعی‌ کنیم حد فاصله بین یک جسد و یک ابله نباشیم. 
 و براستی‌ انسانی‌ که حتی نمیتواند خود را کنترل کند چه فرقی‌ با یک جسد و یا یک ابله دارد؟ و آیا آدمی‌ که فقط کمی‌ تا قسمتی‌ بر روی خود کنترل دارد حد فاصله بین این دو نیست؟

۱۶.۱۲.۸۹

به جون تو نباشی‌ .... اصل حاله


عشق انتقام طبیعت و خدا است،
کاری که با آدم بیچاره کرد،
یعنی‌ خدا به تو عشق رو میده و رهات می‌کنه، حالا برو خودتو به در و دیوار بکوب.

عشق بزرگترین انتقام خدا است، خدا انسان‌ها رو با عشق مجازات می‌کنه،

عشق به یه غریبه بی‌ارزش با علم اینکه میشناسیش و میدونی‌ موجودی پست فطرت و نفرت انگیزی است و در عین بی‌ ارزشی و بی‌ شخصیتی‌ که همه وجودش رو تشکیل میده ولی‌ این قدرت رو داره که بهت توهین کنه و بهت ظلم کنه و تو مستأصلی و نمیتونی‌ خودت رو ازش جدا کنی‌.

عشق به بچه‌ای که از نظر جسمی‌ یا روحی‌ آسیب دیده است و تو با یک دنیا عشق به این موجود که عزیزترین تو می‌شه هیچ کاری نمیتونی‌ برایش بکنی‌ و ناچاری هم زجر کشیدنش رو با هزار چشم شاهد باشی‌ و هم با دلی‌ آکنده از خون نگاه حقارت و در بهترین حالت نگاه ترّحم غریبها رو ببینی‌ و دم نزنی‌.


عشق به پول در حالی‌ که هر چه تلاش میکنی‌ بهش نمیرسی و مثل موش حریصی که مرتباً در یک راهروی زیر زمینی‌ و تاریک در حال رفت و آمده در جستجوی پول به در و دیوار میکوبی و هر چه بیشتر تلاش میکنی‌ و صرف جویی میکنی‌، کمتر بهش میرسی‌.

عشق به قدرت که تا حد یک خزنده که در لجن زار سینه خیز میره، تو رو مجبور به تسلیم می‌کنه و تو رو وادار می‌کنه هزاران بار با ارزش‌های انسانی‌ خودت معامله کنی‌.

عشق به مواد مخدر به الکل و یا به هر محرک خارجی‌ که تو رو از واقعیت زندگیت جدا می‌کنه و تو رو به مفلوکی متعفن تبدیل می‌کنه که حتی آینه هم از دیدنت تیره می‌شه.


عشق به خودت که علت تمام ناکامیها و تلخی‌ هاست و از تو موجودی منفور، مزاحم، غیر قابل تحمل، چندش آور، و در عین حال ضعیف و پر توقع میسازه، تا جای که حتی مادرت، برای فرار از تو منزل به منزل می‌‌گریزه.

عشق به .....

و خدا اولین بار این عشق را به شیطان داد و شیطان به جرم عاشقی به جرم وفاداری به خدا به جرم اینکه نخواست بجز خدا در مقابل کس دیگری سر تسلیم فرود بیاورد و کس دیگری رو دوست داشت باشه تا ابد نفرین شد. و خدا انتقام تمرد شیطان را با عشق گرفت.

و بعد فکر میکنی‌ کجا رو اشتباه کردی که دچار عشق شدی. چه کردی که خداوند عشق رو بهت هدیه داده، و تا به خواهی بفهمی، آنچنان شکستی که هیچ بند زنی‌ نمیتونه تکه پاره‌ات رو به هم بچسبونه.

و با وجودی که میدونی‌ عشق انتقامی بیش نیست، ولی‌ این رو هم میدونی‌ که زندگی‌ بدون عشق مثل غذای بیمزه و به ظاهر سالم ولی‌ پر از میکروب بیمارستان می‌شه که فقط یه مریض می‌تونه تحملش بکنه، زندگی‌ بدون عشق درست مثل اینه که این غذای بیمزه و بدشکل رو هر روز سر یه ساعت معیّن بخوری.

و حتی این انتخاب که آیا باید عاشق بود یا به خوردن ،غذای بیمارستان ادامه داد ، به اختیار تو نیست.
مریم

در مزرعه وجود شما، عشق، بذر هر خوبی‌ و بذر هر بدی است. دانته

خالق و مخلوق هرگز بی‌ عشق نبوده اند و این عشق یا غریزی است و یا اکتسابی و تو خود از این نکته نیک‌ آگاهی‌. ( از اینجا بحث معروف ویرژیل در باره‌ عشق و طبقه بندی خاص آن که ساکنان هفت طبقه برزخ که از روی آن طبقه بندی شده اند شروع میشود. و این تقسیم بندی طبق منطق ارسطو صورت گرفته و دانته که کتاب فلسفه ارسطو را خوانده است قاعدتاً از این نکته نیک‌ آگاه است و بر این منطق وقوف دارد. عشق غریزی یعنی‌ عشق فطری و جاذبه‌ای که آدمیان و حیوانات و نباتات را به سوی هم میخواند. عشق اکتسابی یعنی‌ عشق ارادی که بشر طبق اختیار خود و از روی صلاح اندیشی‌ رو به آن می‌‌آورد. خالق و مخلوق هرگز بدون عشق نبوده اند یعنی‌ چه آفریدگار و چه آفریدگان کاری را جز از روی عشق، انجام نمیتوانند داد، منتهاا بعدا توضیح داده میشود که این عشق میتواند علاقه‌ای نیکو یا علاقه‌ای بد باشد. )
و عشق غریزی هرگز به راه خطا نمی‌رود اما آن دیگری به عکس، یا از ناشایستگی معشوق و یا از کمی‌ فزون از حد اشتیاق و یا از زیادی فزون از حد آن، در معرض خطا است. یعنی‌ عشق ارادی از سه راه اشتباه میتواند کرد، ۱- یا اینکه متوجه هدفی‌ شود که قابلیت و استحقاق آن را نداشته باشد، ۲- یا آنکه زیاد از حد حرارت بخرج دهد ۳- یا حرارت کافی‌ به خرج ندهد

اما چون عشق به هر حال دست از خدمت به آنکس که در وجودش خانه دارد نمیتواند برداشت، به ناچار جمله کسان از کینه توزی به شخص خویش در امانند.

تقسیم بندی اول: وقتی‌ که عشق به سمت بدی منحرف میشود ولی‌ چون این بدی نمی‌تواند به سمت خود شخص و یا به سمت پروردگار متوجه باشد به ناچار به صورت بد خواهی نسبت به دیگران در میاید، این چنین عشق خود به سه قسمت فرعی تقسیم میشود که هر یک از آنها مربوط به یک طبقه از سه طبقه نخستین برزخ است، طبقه اول غرور، طبقه دوم حسد، طبقه سوم خشم.

تصویر از Louise Abbema نقاش فرانسوی به نام Full Resolution

۶.۱۲.۸۹

دیگر چه خواهی‌


از وقتی‌ یاد گرفتم برای همین لحظه‌ای که توش نفس میکشم، زندگی‌ کنم و زنده باشم، از وقتی‌ که یاد گرفتم، روز‌های رفته رو با دست توانای فراموشی، به سرزمین‌های دورتر بفرستم و دلواپسی از روز‌های نیامده رو در عمق افکارم، ته نشین کنم، از وقتی‌ به معنای واقعی زندگی‌ پی‌ بردم، به سبکی یه پر راه میرم، و چقدر همه چی‌ لذت بخش و دوست داشتنی شده و چقدر همه چی‌ در جهت دلپذیری شکل عوض کرده و چقدر لحظه‌ها مانند الماس‌های که به رشته کنار هم می‌نشیند، درخشش تحسین برانگیزی پیدا کردند و چقدر عبور زمان با نفس هام هم نوازی اعجاب انگیزی دارند . و چقدر کارها، جدی‌ترین کارها به نظر مضحک جلوه میکنند و چقدر آدما، مهمترین آدما، صورت‌های بامزه‌ای دارند، و چقدر حرف‌های مهربونی به دلم مینشینند و چقدر نفرت بی‌ معنی‌ شده، و چقدر خوراکیها خوشمزه ترند و چقدر دوستیها ساده شدند و چقدر نگرانی‌‌ها با افکارم غریبه شدند و چقدر رنگ‌ها لوندی میکنند و چقدر موزیک گوش هام رو قلقلک میدن و چقدر راه رفتن را دوست دارم، و چقدر لمس کردن خوبه.

روزگاری آرزو‌ها و خواسته‌هایی‌ که تقریبا غیر قابل دسترس بودند، همهٔ هدف زندگی‌ شده بودند ، و بدون توجه به داشته‌ها و توانای‌های موجود ..... برای رسیدن به آنها به طور بچه گانه‌ای پا فشاری میشد. آرزوهایی که دست یابی‌ به آنها در توان نبود ولی‌ بیخبر از این ناتوانی‌، سر به دیوار کوبیدن‌ها تسلسلی جاودانه داشت.

و تازه اگر توانش هم بود، برای رسیدن به این آرزوها میبایست از خیلی‌ از ارزش‌های انسانی‌ گذر کرد و یا آنها رو دور زد، ارزش‌های نایابی مثل ... خیال راحت .... دل خوش ..... گذروندن لحظه‌ها با عزیزترین‌ها .....

و یا برای دست یابی‌ به این خواسته ها، میبایستی حداقل از نیروی جوانی مایه‌ای غیر قابل جبران گذاشت ... و یا از تنها ثروت واقعی‌ آدما یعنی‌ زمان گذشت و از تمام دقایقی که میشد در آفتاب دراز کشید و از نسیم لذت برد و یا به پرواز بی‌ هدف پروانه‌ها لبخند زد، دست کشید و یا از دیدن پرندهٔ کوچکی که نوک درخت کاج عظیمی‌ نشسته و مغرور از این کوچکی، به آن بزرگی‌ طعنه می‌زنه، و آنچنان به دور دست‌ها خیره شده، تو گویی مشغول حل کردن مهمترین مشگل دنیاست، گذشت ، و یا از لذت تعجبی آمیخته با ناباوری که از شکافتن زمین سخت به وسیله یه جوانه نازک و لطیف، به وجود میاد .... گذشت و آنرا تجربه نکرد و و و.

آرزوها و خواسته‌هایی‌ که در واقع ناتوانی‌‌های آدمی‌ برای او میسازند چرا که میخواهند به این ترتیب خودشون رو با تمام ظرفیت به رخ او بکشند و وادارش کنند خودش رو بشناسه و آدمی‌ غافل از این واقعیت و این هشدار که عقل آدمی‌ به طور طبیعی و بنا بر وظیفه ش به او میدهد ... به بیراه میره و فکر می‌کنه برای ارضا و خوشحالی خودش میبایستی به دنبال دست یابی‌ به این آرزوها و خواسته‌ها به هر قیمتی باشه.

و این ندانستن ها، زهری رو در خون آدمی‌ میریزه که زندگی‌ جز سه رنگ سیاه و سفید و خاکستری طیف دیگه‌ای نخواهد داشت.

و رنج و ناکامی و ناخشنودی و محرومیت و درد ناشی‌ از نتوانستن و تلخ کامی‌ که نتیجه طبیعی نرسیدن به خواستها و آرزوهاست مولود غم خواهد شد و عاقبت و نتیجهٔ همهٔ اینها منجر به تنها موندن می‌شه و وقتی‌ آدمی با خودش تنها ماند ... سرخورده از این درد مضاعف ..... گاهی‌ به عقب برمیگرده و ملتمسانه در صندوقچهٔ خاطراتش دنبال تسلی‌ میگرده یا از آنچه که گذشته لب حسرت به دندون میگزه و یا گاهی‌ گذشته آنچنان تلخ و ناخوشاینده که با تمام توان آنرا پس می‌زنه و حتی از تصور کردنش هم بیزار و گریزان می‌شه.

گاهی‌ هم در دنیای آینده به ساختن رویا مشغول و در دنیای مجازی غوطه ور می‌شه و یا برعکس آینده براش غولی می‌شه که فقط باید از آن ترسید و نگرانش بود و بنا بر این با تردید و ترس از آینده و آنچه که پیش خواهد آمد دست به گریبان می‌مونه.

و همه این‌ها هم البته قسمتی‌ از گریز بناچار زندگی‌ و افسانه‌ای از افسانه‌های زندگی‌ است که منصفانه بین تمام آدما تقسیم و به اشتراک گذاشته شده، به جز بین آنهایی که با خودشان آشنا شده‌اند و آنچه که هستند رو قبول دارند و بهش نه تنها احترام میذارند بلکه سعی‌ میکنند بیشتر از ظرفیت‌هاشون حتی فکر هم نکنند. آنهایی که خدا شده‌اند.

قبل از این کودکانه فکر می‌کردم ، که حجمی به اندازهٔ اقیانوس دارم و توانی‌ در حد و اندازهٔ هرکول و قدرتی‌ همچون خدایان که میتوانم به هر چه که "من" درونم از من می‌خواهد برسم، ولی‌ امروز در زمان حال و لحظه‌های ارزشمندی که بی‌خیال میگذرند، شناورم و از تک تک آنها بیرحمانه لذت می‌برم .

۲۲.۱۱.۸۹

ساده تر از شبنم رو سفره برگ


به یاد دارم، سالهای نوجوانی بود که اولین برگ‌های سپید را با نوشته‌هایم سیاه کردم. و آنها را -دفتر افکار ورم کرده- خواندم. و چه وسواسی داشتم که دست کسی‌ به این دفتر نرسد. چرا که از لو رفتن افکارم میترسیدم و آنرا از لخت شدن در انظار عموم بدتر میدانستم.

نتیجه سالهایی که پاورچین آمدند و رفتند، این شد که هم خویش و هم دیگران را بهتر شناختم، و به چند واقعیت رسیدم. مثلا اینکه:

-ما آدما آنچنان هم که فکر می‌کنیم مهم نیستیم که بخوایم دفترچه افکارمان را پنهان سازیم و بقول پائولو کوئیلو: "افکار بهیچکس تعلق ندارند "

- ما آدما آنچنان هم توانا نیستیم که بتوانیم از ضمیر مالکیت بهر شکلی‌ استفاده کنیم، "دفترچه خاطرات من، احساس من، کشور من، دوست من، عشق من، خدای من"، و و و
-و دست آخر هم اگر بتوانیم این ضمیر اول شخص مفرد یعنی‌ " من" را تعریف کنیم یا بگویم اصلا کی‌ هست.

این "من" درست مثل پیاز هزار لایه و چم دارد ، هزاران چاله و چاه دارد ، هزاران بن‌بست و راه و بیراه دارد. این "من" را تا بحال هیچکس نتوانسته حتی برای خودش تعریف کند.

-سپس به این نتیجه زیبا رسیدم که آنچنان هم مهم نیست که دل برای خود بسوزانیم ، که عشق بورزیم یا نفرت پخش کنیم، که حق را همیشه بخود بدهیم و از بی‌ عدالتی شکوه داشته باشیم، که بترسیم و بترسیم و بترسیم و بترسیم، و باز بقول پائولو کوئیلو:

"وحشت از تنها ماندن، وحشت از تاریکی که تخیل را پر از دیو‌ها می‌‌کرد، وحشت از انجام هر کاری که در کتاب راهنمای رفتار نیک‌ نبود، وحشت از داوری خدا، وحشت از حرف‌های دیگران، وحشت از عدالتی که هر خطایی را مجازات می‌‌کرد، وحشت از خطر کردن و شکست خوردن، وحشت از پیروزی و زندگی‌ را به تحمّل حسادت دیگران گذراندن، وحشت از عشق ورزیدن و واپس رانده شدن، وحشت از بیشتر خواستن، از پذیرفتن یک دعوت، از رفتن به مکانهای ناشناخته، از ناتوانی‌ در سخن گفتن به یک زبان بیگانه، از ناتوانی‌ در تاثیر گذاشتن بر دیگران، از پیری، از مردن، از توجه دیگران به نقص هاشان، از بی‌ توجهی‌ دیگران به شایستگی هاشان، از بی‌ توجهی‌ دیگران، چه به خاطر نقص‌ها و چه به خاطر شایستگی ها، وحشت، وحشت، وحشت، زندگی‌ حکومت وحشت بود، سایه گیوتین"