آن نشنیدید که یک قطره اشک
صبحدم از چشم یتیمی چکید
برد بسی رنج نشیب و فراز
گاه درافتاد و زمانی دوید
گاه درخشید و گهی تیره ماند
گاه نهان گشت و گهی شد پدید
عاقبت افتاد بدامان خاک
سرخ نگینی بسر راه دید
گفت که ای، پیشه و نام تو چیست
گفت مرا با تو چه گفت و شنید
من گهر ناب و تو یک قطره آب
من ز ازل پاک تو پست و پلید
دوست نگردند فقیر و غنی
یار نباشند شقی و سعید
اشک بخندید که رخ برمتاب
بی سبب از خلق نباید رمید
داد بهریک هنر و پرتوی
آنکه در و گوهر و اشک آفرید
من گهر روشن گنج دلم
فارغم از زحمت قفل و کلید
پردهنشین بودم ازین پیشتر
دور جهان پرده ز کارم کشید
برد مرا باد حوادث نوا
داد ترا پیک سعادت نوید
من سفر دیده زدل کردهام
کس نتوانست چنین ره برید
آتش آهیم چنین آب کرد
آب شنیدید کز آتش جهید
من بنظر قطره بمعنی یمم
دیده ز موجم نتواند رهید
همنفسم گشت شبی آرزو
همسفرم بود صباحی امید
تیرگی ملک تنم رنجه کرد
رنگم از آنروی بدینسان پرید
تاب من از تاب تو افزونترست
گرچه تو سرخی بنظر من سپید
چهر من از چهرهٔ جان یافت رنگ
نور من از روشنی دل رسید
نکته درینجاست که مارا فروخت
گوهری دهر و شما را خرید
کاش قضایم چو تو برمیفراشت
کاش سپهرم، چو تو برمیگزید.
پروین اعتصامی
نهاد کودک خردی بسر ز گل تاجی
بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست
چو سرخ جامهٔ من هیچ طفل جامه نداشت
بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست
خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی
نشاط بازی ما بیشتر ز ماهی نیست
ز سنگریزه جواهر بسی بتاج زدم
هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست
برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند
مبرهنست که مثل تو پادشاهی نیست
هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست
هنوز قلب ترا نیت تباهی نیست
بغیر نقش خوش کودکی نمیبینی
بنقش نیک و بد هستیت نگاهی نیست
ترا بسست همین برتری که بر در تو
بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست
تو مال خلق خدا را نکردهای تاراج
غذا و آتشت از خون و اشک و آهی نیست
هنوز گنج تو ایمن بود ز رخنهٔ دیو
هنوز روی و ریا را سوی تو راهی نیست
کسی جواهر تاج ترا نخواهد برد
ولیک تاج شهی گاه هست و گاهی نیست
نه باژبان فسادی نه وامدار هوی
ز خرمن دگران با تو پر کاهی نیست
نرفتهای بدبستان عجب و خودبینی
بموکبت ز غرور و هوی سپاهی نیست
ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا
بغیر اهرمن نفس پیر راهی نیست
طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر
جز آستانهٔ پندار سجدهگاهی نیست
قنات مال یتیم است و باغ ملک صغیر
تمام حاصل ظلمست مال و جاهی نیست
شهود محکمهٔ پادشاه دیوانند
ولی بمحضر تو غیر حق گواهی نیست
تو در گذرگه خلق خدای نکندی چاه
برهگذار حیات تو بیم چاهی نیست
تو نقد عمر گرانمایه را نباختهای
درین جریدهٔ نو صفحهٔ سیاهی نیست
به پیش پای تو گر خاک و گر زرست چه فرق
بچشم بی طمعت کوه پر کاهی نیست
در آن سفیه که آز و هویست کشتیبان
غریق حادثه را ساحل و پناهی نیست
کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد
بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست
ز جد و جهد غرض کیمیای مقصودست
وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست.
پروین اعتصامی
گفت گرگی با سگی دور از رمه
که سگان خویشند با گرگان همه
ازچه گشتستیم ما از هم بری
خوی کردستیم با خیرهسری
از چه معنی خویشی ما ننگ شد
کار ما تزویر و ریو و رنگ شد
نگذری تو هیچگاه از کوی ما
ننگری جز خشمگین بر روی ما
اولین فرضست خویشاوند را
که بجوید گمشده پیوند را
هفتهها خون خوردم از زخم گلو
نه عیادت کردی و نه جستجو
ماهها نالیدم از تب زار زار
هیچ دانستی چه بود آن روزگار
بارها از پیری افتادم زپا
هیچ از دستم گرفتی، ای فتی
روزها صیاد ناهارم گذاشت
هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت
این چه رفتارست، ای یار قدیم
تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم
از پی یک بره از شب تا سحر
بس دوانیدی مرا در جوی و جر
از برای دنبه یک گوسفند
بارها ما را رسانیدی گزند
آفت گرگان شدی در شهر و ده
غیر صد راه از تو خویشاوند به
گفت، این خویشان وبال گردنند
دشمنانِ دوست ما را دشمنند
گر ز خویشان تو خوانم خویش را
کشته باشم هم بز و هم میش را
ما سگ مسکین بازاری نهایم
کاهل از سستی و بیکاری نهایم
ما بکندیم از خیانتکار پوست
خواه دشمن بود خائن خواه دوست
با سخن خود را نمیبایست باخت
خلق را از کارشان باید شناخت
غیر تا همراه و خیراندیش تست
صد ره ار بیگانه باشد خویش تست
خویش بدخواهی که غیر از بد نخواست
از تو بیگانه ست پس خویشی کجاست
رو که این خویشی نمیآید بکار
گله از ده رفت ما را واگذار.
پروین اعتصامی
به گربه گفت ز راه عتاب شیر ژیان
ندیدهام چو تو هیچ آفریده سرگردان
خیال پستی و دزدی ترا برد همه روز
بسوی مطبخ شه یا بکلبهٔ دهقان
گهی ز کاسهٔ بیچارگان بری گیپا(۱)
گهی ز سفرهٔ درماندگان ربائی نان
ز ترکتازی تو مانده بیوهزن ناهار
ز حیلهسازی تو گشته مطبخی نالان
چرا زنی ره خلق ای سیه دل از پی هیچ
چه پر کنی شکم ای خودپرست چون انبان
برای خوردن کشک از چه کوزه میشکنی
قضا به پیرزن آنرا فروختست گران
بزخم قلب فقیران چه کس نهد مرهم
وگر برند خسارت چه کس دهد تاوان
مکن سیاه سر و گوش و دم ز تابه و دیگ
سیاهی سر و گوش از سیهدلیست نشان
نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع
نه شیر مانده ز جورت بکاسهٔ چوپان
گهت زگوش چکانند خون و گاه از دم
شبی ز سگ رسدت فتنه روزی از دربان
تو از چه ملعبهٔ دست کودکان شدهای
بچشم من نشود هیچکس ز بیم عنان
بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن
برای خوردن و خوش زیستن مکش وجدان
بلبلی گفت سحر با گل سرخ
کاینهمه خار بگرد تو چراست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا
همنشین بودن با خار خطاست
هرکه پیوند تو جوید، خوارست
هرکه نزدیک تو آید، رسواست
حاجب قصر تو هر روز خسیست
بسر کوی تو هر شب غوغاست
ما ترا سیر ندیدیم دمی
خار دیدیم همی از چپ و راست
عاشقان در همه جا ننشینند
خلوت انس و وثاق تو کجاست
خار گاهم سر و گه پای بخسب
همنشین تو عجب بی سر و پاست
گل سرخی و نپرسی که چرا
خار در مهد تو در نشو و نماست
گفت، زیبائی گل را مستای
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
آن خوشی کز تو گریزد چه خوشیست
آن صفائی که نماند چه صفاست
ناگریزست گل از صحبت خار
چمن و باغ بفرمان قضاست
ما شکفتیم که پژمرده شویم
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
عاقبت خوارتر از خار شود
این گل تازه که محبوب شماست
رو، گلی جوی که همواره خوشست
باغ تحقیق ازین باغ جداست
این چنین خواستهٔ بیغش را
زدکان دگری باید خواست
ما چو رفتیم گل دیگر هست
ذات حق بی خلل و بی همتاست
همه را کشتی نسیان، کشتیست
همه را، راه بدریای فناست
چه توان داشت جزاین چشم ز دهر
چه توان کرد فلک بیپرواست
ز ترازوی قضا شکوه مکن
که ز وزن همه کس خواهد کاست
ره آن پوی که پیدایش ازوست
لیک با اینهمه خود ناپیداست
نتوان گفت که خار از چه دمید
خار را نیز درین باغ بهاست
چرخ با هرکه نشاندت بنشین
هر چه را خواجه روا دید، رواست
بنده شایستهٔ تنهائی نیست
حق تعالی و تقدس تنهاست
گهر معدن مقصود یکیست
وانچه برجاست شبه یا میناست
خلوتی خواه کاز اغیار تهیست
دولتی جوی که بیچون و چراست
هر گلی علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست.
پروین اعتصامی
باغبانی قطرهای بر برگ گل
دید و گفت، این چهره جای اشک نیست
گفت، من خندیدهام تا زادهام
دوش بر خندیدنم بلبل گریست
من همی خندم برسم روزگار
کاین چه ناهمواری و ناراستیست
خندهٔ مارا حکایت روشنست
گریهٔ بلبل ندانستم ز چیست
لحظهای خوش بودهایم و رفتهایم
آنکه عمر جاودانی داشت، کیست
من اگر یک روزه تو صد سالهای
رفتنی هستیم گر یک یا دویست
درس عبرت خواند از اوراق من
هرکه سوی من بفکرت بنگریست
خرمم با آنکه خارم همسرست
آشنا شد با حوادث هرکه زیست
نیست گل را فرصت بیم و امید
زانکه هست امروز و دیگر روز نیست.
پروین اعتصامی
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این دوا میخواستی آن یک پزشک
این غذایش آه بودی آن سرشک
این،عسل میخواست آن یک شوربا
این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد به وی
شب بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی دل پر ز خون
روز،سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد اما نه پائی نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
شنیدستم یکی چوپان نادان
بخفتی وقت گشت گوسفندان
درآن همسایگی گرگی سیهکار
شدی همواره زان خفتن خبردار
گرامی وقت را فرصت شمردی
گهی از گله کشتی گاه بردی
دراز آن خواب و عمر گله کوتاه
ز خون هر روز رنگین آن چراگاه
زپا افتادی از زخم و گزندی
زمانی برهای گه گوسفندی
بغفلت رفت زینسان روزگاری
نشد در کار تدبیر و شماری
شبان را دیو خواب افکنده در دام
بدام افتند مستان کام ناکام
ز آغل گله را تا دشت بردی
بچنگ حیلهٔ گرگش سپردی
نه آگه بود از رسم شبانی
نه میدانست شرط پاسبانی
چو عمری گرگ بد دل گله راند
دگر زان گله چوپان را چه ماند
چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست
شبان از خواب بی هنگام برخاست
بکردار عسس کوشید یکچند
فکند آن دزد را یکروز در بند
چنانش کوفت سخت و سخت بربست
که پشت و گردن و پهلوش بشکست
بوقت کار باید کرد تدبیر
چه تدبیری چو وقت کار شد دیر
بگفت، ای تیره روز آزمندی
تو گرگ بس شبان و گوسفندی
بدینسان داد پاسخ گرگ نالان
نه چوپانی تو، نام تست چوپان
نشاید وقت بیداری غنودن
شبان بودن ز گرگ آگه نبودن
شبانی باید ای مسکین، شبان را
توان شب نخفتن پاسبان را
نه هرکو گلهای راند شبانست
نه هرکو چشم دارد پاسبانست
تو عیب کار خویش از خود نهفتی
بهنگام چرای گله خفتی
شدی پست این نه آئین بزرگیست
ندانستی که کار گرگ، گرگیست
تو خفتی کار ازآن گردید دشوار
نشاید کرد با یکدست ده کار
چرا امروز پشت من شکستی
کجا بود آن زمان این چوبدستی
پیام داد سگ گله را شبی گرگی
که صبحدم بره بفرست میهمان دآرم
مرا بخشم میاور که گرگ بدخشمست
درون تیره و دندان خونفشان دارم
جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست
که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم
من از برای خور و خواب تن نپروردم
همیشه جان بکف و سر برآستان دارم
مرا گران بخریدند تا بکار آیم
نه آنکه کار چو شد سخت سرگران دارم
مرا قلاده بگردن بود پلاس به پشت
چه انتظار ازین پیش زآسمان دارم
عنان نفس ندادم چو غافلان از دست
کنون بدست توانا دو صد عنان دارم
گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی
ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم
هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ
هراس کم دلی برهٔ جبان دارم
هزار بار گریزاندمت بدره و کوه
هزارها سخن از عهد باستان دارم
شبان بجرات و تدبیرم آفرینها خواند
من این قلادهٔ سیمین از آنزمان دارم
رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس
که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم
درستکارم و هرگز نماندهام بیکار
شبان گرم نبرد پاس کاروان دارم
مرا نکشته به آغل درون نخواهی شد
دهان من نتوان دوخت تا دهان دارم
جفای گرگ مرا تازگی نداشت هنوز
سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم
دو سال پیش بدندان دم تو برکندم
کنون ز گوش گذشتی چنین گمان دارم
دکان کید برو جای دیگری بگشای
فروش نیست در آنجا که من دکان دارم.
پروین اعتصامی
کاشکی وقت را شتاب نبود
فصل رحلت در این کتاب نبود
کاش در بحر بیکران جهان
نام طوفان و انقلاب نبود
مرغکان میپراند این گنجشک
گر که همسایهٔ عقاب نبود
ما ندیدیم و راه کج رفتیم
ورنه در راه پیچ و تاب نبود
اینکه خواندیم شمع نور نداشت
اینکه در کوزه بود آب نبود
هرچه کردیم ماه و سال حساب
کار ایام را حساب نبود
غیر مردار طعمهای نشناخت
طوطی چرخ جز غراب نبود
ره دل زد زمانه این دزدی
همچو دزدیدن ثیاب نبود
چو تهی گشت پر نشد دیگر
خم هستی خم شراب نبود
خانهٔ خود به اهرمن منمای
پرسش دیو را جواب نبود
دورهٔ پیرت چراست سیاه
مگرت دورهٔ شباب نبود
بس بگشت آسیای دهر ولیک
هیچ گندم در آسیاب نبود
نکشید آب دلو ما زین چاه
زانکه در دست ما طناب نبود
گر نمیبود تیشهٔ پندار
ملک معمور دل خراب نبود
زین منه اسب آز را برپشت
پای نیکان درین رکاب نبود
تو فریب سراب تن خوردی
در بیابان جان سراب نبود
ز آتش جهل سوخت خرمن ما
گنه برق و آفتاب نبود
سال و مه رفت و ما همی خفتیم
خواب ما مرگ بود خواب نبود.
پروین اعتصامی
بخویش هیمه گه سوختن بزاری گفت
که ای دریغ مرا ریشه سوخت زین آذر
همیشه سربفلک داشتیم در بستان
کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر
خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی
میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر
حریر سبز بتن بود پیش از این مارا
چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر
من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان
مگر نبود در این قریه هیزم دیگر
بوقت شیر ز شیرم گرفت دایهٔ دهر
نه با پدر نفسی زیستم نه با مادر
عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم
بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر
ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور از آنک
ز تندباد حوادث نداشتیم خبر
فکند بی سببی در تنور پیرزنم
شوم زخار و خسی نیز عاقبت کمتر
ز دیده خون چکدم هر زمان ز آتش دل
کسی نکرد چو من خیره خون خویش هدر
نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین
خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر
بچشم عجب سوی کاه کرد کوه نگاه
بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل تباه
ز هر نسیم بلرزی ز هر نفس بپری
همیشه روی تو زردست و روزگار سیاه
مرا بچرخ برافراشت بردباری سر
تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه
کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ
گر از تو کار نیاید زمانه را چه گناه
مرا نبرد زجا هیچ دست زور ولیک
ترا نه جای نشستن بود نه ز خفتنگاه
مرا ز رسم و ره نیک خویش قدر فزود
نه ای تو بیخبر از هیچ رسم و راه آگاه
گهر ز کان دل من برند گوهریان
پلنگ و شیر بسوی من آورند پناه
نه باک سلسله دارم نه بیم آفت سیل
نه سیر مهر زبونم کند نه گردش ماه
بنزد اهل خرد سستی و سبکساریست
در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه
بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند
مخند خیره بافتادگان هر سر راه
مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن
سوی تو نیز کشد شبرو سپهر سپاه
قویتری ز تو روزی ز پا درافکندت
بیک دقیقه ز من هیچتر شوی ناگاه
چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین
خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه
گر از نسیم بترسم بخویش ننگی نیست
شنیدهای که بلرزد به پیش باد گیاه
تو جاه خویش فزون کن باستواری و صبر
مرا که جز پر کاهی نیم چه رتبت و جاه
خوش آنکسی که چو من سر ز پا نمیداند
خوش آن تنی که نبردست بار کفش و کلاه
چه شاهباز توانا چه ماکیان ضعیف
شوند جمله سرانجام صید این روباه
بنای محکمهٔ روزگار بر ستم است
قضا چو حکم نویسند چه داوری چه گواه
چه فرق گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم
چو تندباد حوادث و زد چه کوه و چه کاه
کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین
که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه.
پروین اعتصامی
شمع بگریست گه سوز و گداز
کاز چه پروانه زمن بیخبرست
بسوی من نگذشت آنکه همی
سوی هر برزن و کویش گذرست
بسرش فکر دوصد سودا بود
عاشق آنست که بی پا و سرست
گفت پروانهٔ پر سوختهای
که ترا چشم بایوان و درست
من بپای تو فکندم دل و جان
روزم از روز تو صد ره بترست
پر خود سوختم و دم نزدم
گرچه پیرایهٔ پروانه پرست
کس ندانست که من میسوزم
سوختن هیچ نگفتن هنرست
آتش ما زکجا خواهی دید
تو که بر آتش خویشت نظرست
بشرار تو چه آب افشاند
آنکه سرتاقدم اندر شررست
باتو میسوزم و میگردم خاک
دگر از من چه امید دگرست
پر پروانه زیک شعله بسوخت
مهلت شمع ز شب تا سحرست
سوی مرگ از تو بسی پیشترم
هرنفس آتش من بیشترست
خویشتن دیدن و از خود گفتن
صفت مردم کوته نظرست.
پروین اعتصامی
به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون
که کار کردن بیمزد عمر باختنست
پی هلاک خود ای بیخبر چه میکوشی
هرآنچه ریشتهای عاقبت ترا کفنست
بدست جهل به بنیاد خویش تیشه زدن
دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدنست
چو ما برو در و دیوار خانه محکم کن
مگرد ایمن و فارغ زمانه راهزنست
بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل
خیال پرورش تن ز قدر کاستنست
بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد
کسی که همچو تو دائم بفکر خویشتنست
بدیگ حادثه روزی گرم بجوشانند
شگفت نیست که مرگ از قفای زیستنست
بروز مرگم اگر پیله گور گشت و کفن
بوقت زندگیم خوابگاه و پیرهنست
مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم
بهر بساط که ابریشمیست، کار منست
ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست
پرند و دیبهٔ گلرنگ هر کرا بتن است.
پروین اعتصامی
دی مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند
مانیم ما همیشه بتاریک خانهای
من عمر خویش چون تو نخواهم تباه کرد
در سعی و رنج ساختن آشیانهای
آید مرا چو نوبت پرواز، برپرم
از گل بسبزهای وز بامی بخانهای
خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی
کودک نگفت جز سخن کودکانهای
آگاه و آزموده توانی شد آنزمان
کگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانهای
زین آشیان ایمن خود یادها کنی
چون سازد از تو حوادث نشانهای
گردون برآن رهست که هردم زند رهی
گیتی برآن سرست که جوید بهانهای
باغ وجود یکسره دام نوائب است
اقبال قصهای شد و دولت فسانهای
پنهان بهر فراز که بینی نشیبهاست
مقدور نیست خوشدلی جاودانهای
هر قطرهای که وقت سحر بر گلی چکد
بحری بود که نیستش اصلا کرانهای
بنگر به بلبل از ستم باغبان چه رفت
تا کرد سوی گل نگه عاشقانهای
پرواز کن ولی نچنان دور ز آشیان
منمای فکر و آرزوی جاهلانهای
بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند
غیر از تو هیچ نیست تو اندر میانهای
ای نور دیده از همه آفاق خوشترست
آرامگاه لانه و خواب شبانهای
هرکس که توسنی کند او را کنند رام
در دست روزگار بود تازیانهای
بسیار کس ز پای درآورد اسب آز
آنرا مگر نبود لگام و دهانهای.
پروین اعتصامی
یکی گوهرفروشی ثروت اندوز
بدست آورد الماسی دل افروز
نهادش در میان کیسهای خرد
ببستش سخت و سوی مخزنش برد
درافکندش بصندوقی از آهن
بشام اندر نهفت آنروز روشن
برآن صندوق زد قفلی ز پولاد
چراغ ایمن نمود از فتنهٔ باد
ز بند و بست چون شد کیسه آگاه
حساب کار خود گم کرد ناگاه
چو مهر و اشتیاق گوهری دید
ببالید و بسی خود را پسندید
نه تنها بود و میانگاشت تنهاست
نه زیبا بود و میپنداشت زیباست
گمان کرد از غرور و سرگرانی
که بهر اوست رنج پاسبانی
بدان بیمایگی گردن برافراشت
فروتن بود گر سرمایهای داشت
ز حرف نرخ و پیغام خریدار
بوزن و قدر خویش افزود بسیار
بخود گفت این جهان افروزی از ماست
بنام ماست هر رمزی که اینجاست
نبود ار حکمتی در صحبت من
چه میکردم درین صندوق آهن
جمال و جاه ما بسیار بودست
عجب رنگی درین رخسار بودست
بهای ما فزون کردند هر روز
عجب رخشنده بود این بخت پیروز
مرا نقاد گردون قیمتی داد
که بستندم چنین با قفل پولاد
بدو الماس گفت ای یار خودخواه
نه تنهائی رفیقی هست در راه
چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی
قرین ما شدی ما را ندیدی
چه نسبت با جواهر ریسمان را
چه خویشی ریسمان و آسمان را
نباشد خودپسندی را سرانجام
کسی دیبا نبافد با نخ خام
اگر گوهرفروش اینجا گذر داشت
نه بهر کیسه از بهر گهر داشت
بمخزن گر شبی چون و چرا رفت
نه از بهر شما از بهر ما رفت
تو مشتی پنبه من پروردهٔ کان
تو چون شب تیره من صبح درخشان
چو در دامن گرفتی گوهری پاک
ترا بگرفت دست چرخ از خاک
چو برگیرند این پاکیزه گوهر
گشایند ازتو بند و قفل از در
تو پنداری ره و رسم تو نیکوست
ترا همسایه نیکو بود، ایدوست
از آن معنی نکردندت فراموش
که داری همچو من جانی در آغوش
از آن کردند در کنجی نهانت
که بسپردند گنجی شایگانت
چو نقش من فتد زین پرده بیرون
شود کار تو نیز آنگه دگرگون
نه اینجا مایهای ماند نه سودی
نه غیر از ریسمانت تار پودی
به پیرامون من دارند شب پاس
تو کرباسی مرا خوانند الماس
نظر بازی نمود آن یار دلجوی
ترا برداشت تا بیند مرا روی
ترا بگشود و ما گشتیم روشن
ترا بربست و ما ماندیم ایمن
صفای تن ز نور جان پاکست
چو آن بیرون شد این یک مشت خاکست.
پروین اعتصامی
نخوانده فرق سر از پای عزم کو کردیم
نکرده پرسش چوگان هوای گو کردیم
بکار خویش نپرداختیم نوبت کار
تمام عمر نشستیم و گفتگو کردیم
بوقت همت و سعی و عمل هوس راندیم
بروز کوشش و تدبیر آرزو کردیم
عبث به چه نفتادیم دیو آز و هوی
هرآنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم
بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق
ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم
چو نان زسفره ببردند سفره گستردیم
چو آب خشک شد اندیشهٔ سبو کردیم
اگر که نفس بداندیش ما نبود چرا
ملول گشت چو ما رسم و ره نکو کردیم
چو عهدنامه نوشتیم اهرمن خندید
که اتحاد نبود اینکه با عدو کردیم
هزار مرتبه دریای چرخ طوفان کرد
از آنزمان که نشیمن درین کرو کردیم
نه همچو غنچه بدامان گلبنی خفتیم
نه همچو سبزه نشاطی بطرف جو کردیم
چراغ عقل نهفتیم شامگاه رحیل
از آن بورطهٔ تاریک جهل رو کردیم
بعمر گم شده اصلا نسوختیم ولیک
چو سوزنی ز نخ افتاد جستجو کردیم
بغیر جامهٔ فرصت که کس رفوش نکرد
هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم
تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم
همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم
سمند توسن افلاک راهوار نگشت
به توسنیسش چو یک چند تاخت خو کردیم
ز فرط آز چو مردار خوار تیره درون
هماره بر سر این لاشه، هایوهو کردیم
چو زورمند شدیم از دهان مسکینان
بجبر لقمه ربودیم و در گلو کردیم
ز رشوه اسب خریدیم و خانه و ده و باغ
باشک بیوه زنان حفظ آبرو کردیم
از آن ز شاخ حقایق بما بری نرسید
که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم.
پروین اعتصامی
گربهٔ پیری زشکار اوفتاد
زار بنالید و نزار اوفتاد
ناخنش از سنگ حوادث شکست
دزد قضا و قدرش راه بست
از طمع و حمله و پیکار ماند
کارگر از کار شد و کار ماند
کودک دهقان بسرش کوفت مشت
مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت
گربهٔ همسایه دمش را گزید
از سگ بازار جفاها کشید
بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت
از تنش آن موی چو سنجاب ریخت
تیره شد آن دیدهٔ آئینهوار
گرسنه ماند آن شکم بیقرار
از غم کشک و کره خوناب خورد
در عوض شیر بسی آب خورد
دوده نمیسود بگوش و بدم
حمله نمیکرد بدیگ و بخم
حیله و تزویر فراموش کرد
گربهٔ پیر فلکش موش کرد
مایهٔ هستیش ز تن رفته بود
نیروی دندان و دهن رفته بود
گربه چو رنجور و گرفتار شد
موش بد اندیش در انبار شد
در همه جا خفت و بهر سو نشست
بند ز هر کیسه و انبان گسست
گربه چو دید آن ره و رسم تباه
پای کشان کرد به انبار راه
گفت بخود کاین چه در افتادنست
تا رمقی در دل و جان در تنست
زندهام و موش نترسد ز من
مردهام از کاهلی خویشتن
گر چه نمیآیدم از دست کار
آگهم از کارگه روزگار
گرچه مرا نیروی پیکار نیست
موش از این قصه خبردار نیست
به که از امروز شوم کاردان
تا که بکاری بردم آسمان
گر که بینم سوی موشان بخشم
جمله بیندند ز اندیشه چشم
زخم زنم گرچه بفرسوده چنگ
حمله کنم گرچه بود عرصه تنگ
گربه چو آن همت و تدبیر کرد
آن شکم گرسنه را سیر کرد
بر زنخ از حیله بیفکند باد
موش بترسید و ز ترس ایستاد
جست و خراشید زمین را بدست
موش بلرزید و همانجا نشست
موشک چندی چو بدینسان گرفت
رنج ز تن درد ز دندان گرفت
تا نرود قوت بازوی تو
نشکند ایام ترازوی تو
تا نربودند ز دستت عنان
جان ز تو خواهد هنر و جسم نان
روی متاب از ره تدبیر و رای
تا شودت پیر خرد رهنمای
بر همه کاری فلک افزار داد
پشت قوی کرد سپس بار داد
هر که درین راه رود سر گران
پیشتر افتند ازو دیگران
تا گهری در صدف کار بود
گوهری وقت خریدار بود.
پروین اعتصامی
دی کودکی بدامن مادر گریست زار
کز کودکان کوی بمن کس نظر نداشت
طفلی مرا ز پهلوی خود بیگناه راند
آن تیر طعنه زخم کم از نیشتر نداشت
اطفال را بصحبت من از چه میل نیست
کودک مگر نبود کسی کو پدر نداشت
امروز اوستاد بدرسم نگه نکرد
مانا که رنج و سعی فقیران ثمر نداشت
دیروز در میانهٔ بازی ز کودکان
آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت
من در خیال موزه بسی اشک ریختم
این اشک و آرزو ز چه هرگز اثر نداشت
جز من میان این گل و باران کسی نبود
کو موزهای بپا و کلاهی بسر نداشت
آخر تفاوت من و طفلان شهر چیست
آئین کودکی ره و رسم دگر نداشت
هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت
وین شمع روشنائی ازین بیشتر نداشت
همسایگان ما بره و مرغ میخورند
کس جز منو تو قوت ز خون جگر نداشت
بر وصلههای پیرهنم خنده میکنند
دینار و درهمی پدر من مگر نداشت
خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد
از دانههای گوهر اشکت خبر نداشت
از زندگانی پدر خود مپرس از آنک
چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت
این بوریای کهنه بصد خون دل خرید
رختش گه آستین و گهی آستر نداشت
بس رنج برد و کس نشمردش بهیچ کس
گمنام زیست آنکه ده و سیم و زر نداشت
طفل فقیر را هوس و آرزو خطاست!
شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت
نساج روزگار درین پهن بارگاه
از بهر ما قماشی ازین خوبتر نداشت.
پروین اعتصامی