۷.۱۰.۹۲

این خط عمر است


کولی وحشی نگفتنیم
چو گذارد
شاخه نارنج دیرمان 

سر گیسوی
عطر بپاشد، بهار در دهن یاس
آب دهد کام سنگ درکف هر جوی
چشمه خورشید از غبار تن ابر
بر لب دیوار آفتاب بریزد


دختر همسایه رخت شسته سر بند
پهن کنند، تا بینی اش بگریزد
کودک ولگرد کوی ، یک نخ باریک
پیچید بر حلقه در و برهی دور
خویش نهان دارد از نگاه تو نصرت
تقه زند درگشایی بشوی ، بور


همچو پرستو بشهر گرم دلت
کوچ کنم تا زعشق سرد نمیرم
بازنگه برخطوط دست تو بندم
باز بیایم دوباره فال بگیرم


فال بگیریم ، بگویم
این خط مرگ است
لیک زنی در میان راه نشسته ست
فال بگیرم بگویم
این خط عمرست
لیک زنی ره براه عمر بسته ست


کولی من ای بهار گمشده من
گوشه هر جوی رسته بته نعنا
پیچک لب میکشد بکاشی درگاه
کولی من ای بهار گمشده بازآ.


 نصرت رحمانی

هیچ نظری موجود نیست: