۱۳.۱.۹۴

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن .... روز دگر بـه کندن دل زیـن و آن گذشت


دردا که تیر کودک چرخ از کمان گذشت
دل را درید از هم و از استخوان گذشت

اندوه ابر وار به دشت دلم گریست
سیل سرشک گشت و کران تا کران گذشت

آن زخم چیره گشت که نتوان به دل کشید
وان درد سلطه یافت که نیشش ز جان گذشت

خاکستری به جای در این دشت تیره ماند
چاووش خواند و از خم ره کاروان گذشت

صبح وداع تیره تر از شام مرگ بود
اشگی به دیده ماند سکوت از زبان گذشت

خورشید تیره گون شد و مهتاب خون گرفت
بر من همان گذشت که بر آسمان گذشت

شادی و شعر و شور و شراب و شباب و شوق
رنگ محال بود و ز چشم گمان گذشت

دام زمانه قدر و بها از کسی نخواست
با موش رفت آنچه به شیر ژیان گذشت

از خار پرس قصه که در دشت زندگی
گر کاروان گذشت، چه بر ساربان گذشت

روزی به پیر میکده گفتم که عمر چیست؟
پلکی به روی هم زد و گفتا که هان!، گذشت

گفتم که عشق چیست؟ تهی کرد جام و گفت:
بر هر کسی به شیوه ای این داستان گذشت!!

گفتـم که مـرگ مهلـت دیدار می دهد؟
گفت: این عروس از بر صدها جوان گذشت!

گفتم که: سرنوشت زند حلقه ای به در
گفتا: دریغ و درد! ز راه نهان گذشت!

بعد از تو روزگار، بگویم چسان گذشت؟
آنسان که بر پرنده ی بی آشیان گذشت

بعد از تو روزگار ندانی چگونه بود
گر جمله سود بود، همه به زیان گذشت

ای سرخ گل، که باد ربودت ز باغ من
گفتی به باد خیره، چه بر باغبان گذشت؟!

بگذار بـوم وار بنـالم به بـام بخت
کان شعله ها بماند و شکیب توان گذشت

رفتی، برو برو به سلامـت سفـر ترا
اما بگو بگو که چه مارا میان گذشت؟!

هر بار قاصـدی ز ره آمد، دلم تپید
دردا خموش آمد و از آستان گذشت

اینک نهاده چشم به راهم که پیک مرگ
گوید که فکر توشه ی ره کن، زمان گذشت

دیـشـب بیاد گفتــه استـادم ایـن دو بیـت
از نــوک خامه بــود ولـی بـر زبان گذشت

کافسانــه حیـات دو روزی نـبـود بیــش
آن هـم «کلیـم» با تـو بگـویم، چنـان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر بـه کندن دل زیـن و آن گذشت!!

نصرت رحمانی


هیچ نظری موجود نیست: