۱۴.۲.۹۴

در زمینی که ضمیر من و توست


دل من دیر زمانیست که می پندارد
دوستی نیز گلی ست،

مثل نیلوفر و ناز ساقه ترد و لطیفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را –دانسته- بیازارد!
در زمینی که ضمیر من و توست،

از نخستین دیدار،
هر سخن هر رفتار،

دانه هایی است که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم.

آب و خورشیدو نسیمش "مهر" است.
گر بدانگونه که بایست به بار آید،

زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،

که تمنای وجودت همه او باشدوبس.
بی نیازت سازد از همه چیزو همه کس.

زندگی گرمی دلهای بهم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است.

فریدون مشیری


هیچ نظری موجود نیست: