۲۹.۷.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش سوم




در ادامه بررسى روانشناسى آدما در مثنوى جلال دين محمد بلخى،او در بخش زير، به يكى از زوايا وبيغوله هاى روحى و روانى و ذهنى آدمى پرداخته و آنرا ميشكافد. و چرايى و چگونگى جانشين شدن خداى جعلى و تخيلى، بر خداى واقعى مانوييان، حتى بر خداى خردمندترين مانوى ها و يا پارسايان ويا چليپيها، را شرح ميدهد. مطلبى كه مولانا در اين بخش به آن ميپردازد، در رابطه با روانشناختى آدمى اهميت بسزايى دارد، و بدون اغراق آنرا ميتوان مشگل اصلى مردم امروزى هم دانست، و به مكر مكاران امروزى كه از اين مطلب درجهت كنترل انسانها، نهايت سوءاستفاده را كردند، پى برد.

و مطلب و يا زاويه روحى آدمى، كه مولانا بر آن تاكيد دارد، چيزى نيست بجز تصورات و برداشتهاى شخصى آدمى از واقعيت، و اهميت دادن به اين برداشتهاى نادرست و خيالى، حتى بيش از خود واقعيت.
مولانا از توهمات آدمى و آدم متوهم سخن ميگويد و مثالى كه در اين رابطه ميآورد، عشق يك انسان مجنون به يك خيال بنام ليلى است. و آنرا به خداى خيالى و جعلى و خداى دست ساز، بسط و گسترش ميدهد.
و ميفرمايد، برداشت غلط و فهم نادرست و يا خيال است كه آدمى را مجنون و احمق ميكند و اين درست همانكارى است كه وزير مكار با مانوييان كرد، يعنى برايشان يك خداى خيالى ساخت كه غير قابل دسترس، تماس ناپذير و ناپيدا بود و اين نقش خيال آنچنان زيبا بود كه همگان خداى واقعى مانى را رها كرده و مجنون وار عاشق، ليلى ساخته ذهن، جحود مكار شدند. مولانا در اينجا بصراحت ميفرمايد،فقط يك احمق و ديوانه و يا مجنون است كه دل به خيال ميبندد. و از زشت رويى چون ليلى، بت پرستيدنى ساخته و او را دنبال كرده و به تباهى ميرسد.

داستان ليلى و منجون:
ابتدا بايد بگويم كه اين داستان مانند اكثر داستانها، ريشه در حقيقت دارد. و از اين قرار است كه يك شاهزاده دربار امپراتورى صفوى عاشق دختر كنيز مطبخ كه اتفاقا جحود هم هست، ميشود.( اين مطبخ را در مثنوى ليلى و مجنون نظامى به مكتب، تغيير نام دادند كه واقعا مسخره است.)
اين عشق از كودكى و به دليل همبازى بودن ايندو در حياط كاخ، بوجود ميآيد. شاهزاده صفوى كه باآيين مانى تربيت يافته و برايش چيزى بجز انسانيت اهميتى ندارد، از عشق خود به دخترك، با پدرسخن گفته و خواستار ازدواج با او ميشود. شاه اين مطلب را با مشاوران خود درميان ميگذارند و آنهااين وصلت را بدليل جحود بودن دخترك، رد كرده و با اين وصلت مخالفت ميكنند و به كنيز مطبخ دستور ميدهند كه دخترك را برداشته و دربار را ترك كند. زيرا رسيدن ايندو به هم غير ممكن است. وايندو هيچگاه در كنار يكديگر قرار نميگيرند. چرا كه با هم بسيار متفاوتند. سواى اينكه يكى نجيب زادهاست و ديگرى جحود، بيشتر بخاطر اينكه از نظر مانوى ها، جحودان گبرند و بز ميپرستند و خداى واقعى را انكار كرده و چون وجدان درونى ندارند، به انجام هر عمل پليدى دليرند و از جنايت اباء ندارند. درحاليكه مانوى ها از كشتن يك مورچه هم پرهيز ميكنند و ميازار مورى كه دانه كش است، و بنى آدماعضاى يك پيكرند، ملكه ذهنشان است. پس وصلت با چنين فردى براى دربارى كه ضامن و نگاهبان راستى و پاد شاهى است، غيرممكن ميباشد. وقتى شاهزاده از رفتن دخترك آگاه ميشود، ديوانه واربدنبال او رفته و براى يافتن او، سر به بيابان گذاشته و مجنون ميشود و روزگارش تباه ميگردد.(اگر خرافاتى و گمراه بودم، ميگفتم شايد نفرين دخترك است كه ٤٠٠ ساله ايرانيها روى خوش نديدند!)

و مولانا با آوردن اين داستان، ميگويد اين درست اتفاقى است كه براى جامعه بشرى در ٣٥٠ سال پيش رخ داد و درنتيجه آن، مردم مجنون شده و خداى واقعى را از دست داده و روزگارشان با رنج ودرد آميخته شده و از ماهيت آدمى خارج شدند. و از آنروز تا كنون ديگر هيچكس روى خوش نديد. مولانا ضمن بيان اختلاف معنوى بين مانوى ها و جحودان، تاكيد ميكند كه آنچه موجب پيروى مانوى هااز وزير شده و آنان بدنبال وزير رفتند، عشقى بود كه به يك خيال واهى و نادرست پيدا كردند. چرا كه وزير مكار جحود، يك خداى نادرست و زشت را بعنوان خداى واقعى ملكه ذهن مانويان ساخت و آنان رابا خداى خيالى و دروغ كه در واقع يك زشترو بود، از خداى واقعى دور ساخت. همينكار را امروزه،نوادهگان وزير، توسط امپراتورى رسانه اى و اينترنت، با ايجاد خيالات و اخبار نادرست و تاريخ وجغرافياى جعلى، با مردم دنيا كرده و آنان را بيش از پيش تباه ميسازند.

در داستان ليلى و مجنون نظامى و ده ها نويسنده ديگر كه آنرا به طرق گوناگون بازگو كرده اند، يك اشراف زاده زيبا، سمبليك يك مانوى خداشناس، تبديل به يك ديوانه آواره ميگردد، چراكه خداى راستين خود را رها ساخته و عاشق يك زيباروى خيالى شده است. ليلى يك دختر جحود معمولى است و چيزى كه او را از ديگران متمايز كند، دارا نيست، ولى وقتى كسى نگاه و يا حماقت مجنون را داشته باشد،ليلى سياه چرده و لاغر، برايش خدا ميشود. چون او در خيال از ليلى موجودى فراتر از ديگران ساخته است. چون او عاشق موجود خيالى است كه در ذهنش ساخته و نه شخصى بنام ليلى. (كسانيكه عشقهاى مجازى دنياى اينترنت و شبكه هاى اجتماعى و اطاقهاى گفتگو را تجربه كردند، با اين گونه عشقهاى دروغين آشنا هستند وسخن را بهتر درميابند.) و مولانا اين داستان را بسط ميدهد به اينكه ما خداى خيالى و يا آنچه درذهنمان ساختيم را مقدس دانسته و او را ميپرستيم درحاليكه واقعيت چيز ديگرى است. از خداى جعلى، غير واقع و دروغينى كه وزير جحود، با مكر و حيله به مردمان تحميل كرد و خداى راستين آنان رااز ايشان گرفت و تا ابد انسانها را دچار رنج و پريشانحالى و تيره روزى و پلشتى و پليدى كرد سخن ميگويد و ميفرمايد، اسير ظاهر و داستانهاى دروغين و خواب و خيال شدن، و در خيال براى خود خداساختند، نتيجه اى جز تيره بختى نداشته و ندارد.

گفت لیلی را ملوكى، کان تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
ميفرمايد، یکی را از ملوک پارس، حکایت عشق شاهزاده به لیلی و شوريدهگى وی بگفتند. ملک را دردل آمد جمال لیلی ديدن، تا چه صورت است موجب چندین فتن. بفرمودش طلب کردن.
او را آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در چهره او نظر کرد. كنيزكى دید سیه فام وباریک اندام. در نظرش كوچك آمد، بحکم آنکه کمترین كنيچك اقليم او بجمال از او پیش بودند و به زينت پيش. (برگرفته از گلستان سعدى)
ملك از وزيرانش پرسيد، آنكه شاهزاده از عشقش چنين مجنون گشته، اين است؟
غوى يعنى، لاغر گردیدن و قریب به هلاکت شدن. همچنين از هوس گمراه شدن، پيرو خواهش نفس. یعنی شب بروز آوردن به تنهاى و دژم. دراينجا معنى لاغر و نحيف شدن ميدهد.

از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت، خامش چون تو مجنون نیستی(١)
ملك گفت، دخترك از زنان ديگر زيباتر نيست، گفت، خامش باش كه از دریچهٔ چشم ديوانه باید در لیلی نظر کردن و تو مجنون نيستى! بايد يك ديوانه باشى تا بتوانى، ليلى ناچيز را حورى بهشتى ببينى. تاخداى جعلى را خداى واقعى بدانى.

ديده مجنون اگر بودى ترا
هر دو عالم بى خبر بودى ترا
اگر نگاه كوتاه و عقل ناقص و حال مجنون وار داشته باشى، چيزى بجز خداى خيالى و جعلى نميبينى. و در نتيجه از هر دو عالم بيخبر و نا آگاهى.

با خودى تو، لیک مجنون بیخود است
در طریق او بيدارى بد است
تو خردمند و عاقل و بيدارى، درحاليكه مجنون درگير خيال است. و ازنظر او خيال زيباتر از واقعيت است.

هر که بیدار است، او در خواب تر
هست بیداریش، از خوابش بتر
هر كه درگير خداى جعلى است، او ناآگاه تر است، و در نتيجه در خواب بودنش، بسود مردمان است، وبيداريش از درخواب بودنش بدتر است. اين خواب و بيدارى در مصراع دوم به معنى كلاسيك خود يعنى همان خواب و بيدارى است.

هر که در خواب است، بیداریش نى
مست غفلت، عین هشیاریش نى
هر كسى خداى خيالى و ساخته گى دارد، و در خواب غفلت و جهالت است، اگر دررختخواب دراز كشيده و خوابيده است را بيدار نكنيد چون خوابيدن چنين ابلهى از بيداربودنش، بهتر است.

چون به حق بیدار نبود جان ما
هست بیداری ، چو در بندان ما
چون اگر ما خداى واقعى را نشناسيم، و خداى ساختگى، خداى ما باشد، با اينچنين خداى جعلى، درزمان بيدارى و در طول زندگى، فقط به تيره روزى و اسارت و بردهگى و ذلت ميرسيم. و جز ظلم ونادرستى از ما برنميآيد. پس همان بهتر است كه در خواب باشيم، چون در بيدارى دچار رنج و درد،براى خود و مردمان خواهيم بود.
در مصراع نخست، بيدارى بمعناى شناخت خداى واقعى است. و درمصرع دوم بمعناى بيدار بودن و در خواب نبودن.

جان همه روز از لگد کوب خیال
وز زیان و سود ، وز خوف زوال
آدمى كه خدايش خيالى و جعلى است و خداى واقعى را نشناخته و گمراه است، يعنى شناخت واقعى از مفهوم خدا ندارد، و درنتيجه دوستدار واقعى او هم نيست، اينچنين فردى درگير نگرانى و ترس مدام و رنج ناشى از اين ترس و نگرانيها است. چنين آدمى همواره در ترس از دست دادن بسر ميبرد. و جانش هر روز از اين خدا و خيال باطل، لگد كوب ميشود. ترس از دست دادن مال و منال، ترس از دست دادن خانه و كاشانه و همسر و فرزند و ترس از دست دادن جان، و كلا ترس، آدمى را از ماهيت انسانى خالى كرده و درعوض به او بى هويتى و پوچى ميدهد. درحاليكه وقتى خدا را بمعناى واقعى شناخت، نخست دوستدار او، سپس عاشق او گشته و درآخر ديگر حتى از مرگ هم بيمى ندارد و بدين ترتيب به آرامش ميرسد.

نی صفا می ماندش، نی لطف و فر
نی بسوی آسمان، راه سفر
آدمى با خداى ساختگى، و يا آدم خدانشناس، و گمراهى كه خيال ميكند، خدا را ميشناسد، هم اين دنيا و لذتهايش را از دست ميدهد، و هم هيچگاه خداى واقعى را نميشناسد و او را از دست ميدهد.

خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد امید و کند با او مقال
و تعريف خفته و يا كسى كه خدا را به واقع نميشناسد، اين است كه هربار بامشگلى در زندگى روبرو ميشود، از خداى خيالى درخواست مدد و يارى ميكند، و چون از خيال نتيجه اى نميتوان گرفت، پس مرتبا با او در جدال است و بر سر اينكه چرا كمكش نكرده، چرا روزگارش خوب نيست، چرا به آرزوهايش نميرسد، چرا در كارش موفق نيست، چرا كسى دوستش ندارد و و و، پيوسته درناراحتى و چون و چرا و دعوا با اوست. و كاسه چكنم آويزان گردنش. مقال بمعنى جدل و دعوا ودرگيرى.

نی چنانکه از خیال آید بحال
آنخیالش گردد او را صد وبال
و همانطورى كه از خيال انتظار ميرود، آن خداى دروغين و خيالى، براى او، فقط مايه نااميدى و دل سردى و هزاران گرفتارى ديگر ميشود. چراكه از خيال و دروغ جز اين چيزديگرى منتج نميشود. وبال دراينجا يعنى سرانجام بد است. (٢)

دیو را چون حور بیند او بخواب
پس ز شهوت ریزد او با دیو ، آب
آدمى كه گمراه شد، خداى جعلى و خيالى را كه درواقع براى خودش ديوى است، مقدس شمرده وتصور ميكند، با چنين خدايى ميتوان به آرامش روحى رسيد. درست مانند اينكه ابليس را در خواب،بصورت زنی زیبا ببیند و تحریک شهوانی شود و محتلم گردد.
چونکه تخم نسل او در شوره ریخت
او بخویش آمد، خیال از وی گریخت
ميرود در نمكزار تخم ميكارد و تصور ميكند، حاصلى برايش دارد. و فقط زمانى با اين واقعيت تلخ كه شوره زار، جاى كشت نيست، روبرو ميشود كه پس از گذشت زمان، و يا پايان عمر، ميبيند هيچ حاصلى ببار نيامده است. درست مثل آدمى كه در خواب، زنى را ديده و با او سكس داشته، و آب تولید و تکثیرنسل خود را در رختخواب ريخته و وقتى از خواب ميپرد، تازه بخودش آمده و ميفهمد كه همه چيز، خيالى بيش نبوده است و رختخواب آبستن بشو نيست. شوره همچنين بمعنى خجالت و شرمساری و حیا وخَجَل هم هست.

ضعف سر بیند از آن و تن پلید
آه از آن نقش پدید ناپدید
در اينحالت وقتى فرد از خواب و خيال بيرون ميآيد، چه چيزى برايش ميماند؟
سرى كه سست است و تنى كه آلوده است. و امروزه ميبينيم كه هواداران مذاهب ساخته گى دچار چه ضعف و زبونى فكرى هستند و تا چه حد دستهايشان آلوده به پليدى است. مولانا با اين مثال، اعتقاد به خداى خيالى و دروغينى كه جحودان براى انسانهاى راستين ساختند، نشان داده و از اين جنايت، آه ازنهادش برميآيد.

مرغ ، بر بالا پران و سایه اش
میدود بر خاک ، پران مرغ وش
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندانکه بی مایه شود
مثال ديگر براى خداى دروغين اين است كه گمراه، خداى خيالى خود را در آسمانها جستجو ميكند. درست مثل ابلهى كه سايه مرغى را بر روى زمين ميبيند و گمان می برد که این سایه ، پرنده حقيقى است . وهم و خیال بر او غالب شده و شتابان و بطمع صيد مرغ، بدنبال سايه ميدود. این نادان يك عمردر پی آن سایه می دود و سرانجام همه توش و توانش را بر سر این کار نابخردانه بهدر می دهد وعاجز و ناکام از پا درمی آید. و بدین سان عمر خود را در راه شکار سایه ها بهدر میدهند. و بدتر ازهمه، آدم گمراه و نادان، هزاران بار دچار شك و ترديد ميشود كه آيا خدايى وجود داد.

بی خبر کان عکس آن ، مرغ هواست
بیخبر که عکس آن سایه کجاست
تیر اندازد بسوی سایه او
ترکشش خالی شود از جستجو
ترکش عمرش تهی شد ، عمر رفت
از دویدن در شکار سایه ، تفت
آدم گمراه كه خدايش جعلى است، مانند آن صیاد نادان است که نميداند، آنكه خدايش شده، سایه اى بيش نیست و اينكه ميپرستد، و بدنبالش ميدود، بت خيالى و عکس آن پرنده ای است که بر هوا پروازمیکند.
آن ابله برای شکار سایه آن پرنده بسوی او تیر می اندازد و آنقدر به اینکار ادامه می دهد که تير دانش از تیر خالی میشود. اشخاص گمراه و خیال اندیش تیرهای لحظات و ساعات را از ترکشخانه عمر خود بيهوده رها میکنند و عمر خود را به پایان میرسانند در حالیکه دستشان از پرنده مراد خالیست و شتابان عمرشان را بى نتيجه و پر از رنج و درد، به پایان رسانده اند.

سایه یزدان چو باشد دایه اش
وارهاند از خیال و سایه اش
درحاليكه اگر آدمى خداى واقعى را بشناسد و دوستدار او شود و در جهت رضايت او گذران عمر كند، آنگاه خداوند زيبا، مانند يك دايه و نگاهبان مهربان، او را از دام خیالات و جهل و نادانى و سايه سار تباهو و  اوهام ميرهاند و بلايا را از او دور ميسازد و او را به آرامش و خوشى زندگى ميرساند. پس چراحسين منصور حلاج را نرهانيد؟ او كه مانوى و عزبز خدا بود و من خدا هستم و يا انا الحق ميزد؟ چون هر آنكه بامش بيش، برفش بيشتر! آنكه بداند، و همه چيز را بداند و بداند كه بداند، و باز خطا كند، خداى خود را بسرعت از دست ميدهد. درحاليكه نادان، بجرم نادانى، گاهگاهى معذور ميگردد. براى همين رسيدن به دانايى آسان نيست و زيستن در مقام دانايى هم آسان نيست. و اين اتفاقى است كه براى مانوييان دنيا افتاد. آنها دانسته خطا كردند. پس براى هميشه خداوند از ميان آدميان رفت و خداى جحودى جاش نشست. اين واقعيتى است كه در داستان آدم و حوا، بطور سمبليك به آدمها گوشزد شده، كه اگر خدا مطلبى را بشما بگويد، شما را هوشيار كند و شما بدانيد و با اينحال خطا كنيد، از بهشت خدارانده شده و به بيچارهگى دچار خواهيد شد. اين است كه خيام كبير ميفرمايد، براى ناتوان ها و عوام،همان بهتر است كه بنشينند لب جوى و گذر عمر ببينند.

سایه یزدان بود بنده خدا
مرده این عالم و زنده خدا
مردمانى كه خداى واقعى را يافته اند، خود سايه اويند. آنها از تعلقات اين دنيا، و سايه هاى روى زمين،يعنى توهمات بيهوده، رها و آزادند و خدا را در درون خود زنده نگاه داشتند.

دامن او گیر زودتر بیگمان
تا رهی از آفت آخر زمان
پس هرچه زودتر برو و دست در دامن خداى درونت بزن، و او را بياب تا به خوشبختى برسى و از بلايادور بمانى.

رو ز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب
برو و بجاى نشستن در سايه، آفتاب واقعى را بجو و اين آفتاب چيزى نيست جز خورشيدى كه بر جانت پرتو مى افكند. يكى ديگر از دلايلى كه شمس تبريزى لقب خود مولانا است، از اين بيت برميآيد كه مولانااشاره به خورشيد درونش ميكند و به ديگران هم ميگويد كه شمس درون خود را پيدا كنند.

ره ندانی جانب این سور و عُرس (٣)
از ضیاءالحق حسام الدین بپرس
و اگر راه رسیدن به چنین ضیافت و خوشبختى را نمی شناسی ، آنرا از حضرت حسام الدین بپرس كه ظاهرا مرشد مولانا بوده.
است. من به اين نامهايى كه بخورد ما دادند، اعتقادى ندارم! چراكه ميدانم، اجانب براى مخدوش كردن همه چيزابتدا از تعويض نام شروع ميكنند. مثلا روز پس از اشغال ايران در سال ٥٧، اولين حركت، پس از خميركردن ميليونها كتب منتشر شده در زمان شاه فقيد، تعويض و تغيير نامهاى اماكن و خيابانها و شهرهاى ايران بنامهاى بيگانه بود. تمامى ساخت و ساز هاى شاه فقيد، بنام خمينى تغيير پيدا كرد. نام شهرها و خيابانها، با نامهاى تركى و عربى تعويض شد. شهر و درياچه رضاييه، شدند، شهر و درياچه اروميه! بندر و مسجد شاه شد، بندر و مسجد امام! و و و ، چرا كه وقتى نامهاى جعلى و دروغين در بين مردم جا افتاد و نامهاى اصلى در نزد نسلهاى آينده ناشناخته و بيگانه شد، درنتيجه، تحريف تاريخ اماكن و مال خود كردن مكانهاى تغيير نام يافته، بسيار راحت و سهل صورت ميگيرد. و اين جنايت بيش از هرچيزى در مورد ادبيات پارسى صورت گرفته و جحود و مسيحى و اعراب و ترك، خود را تا آنجا كه جا داشته، به ادبيات پارسى تحميل كردند. و ادبيات پارسى مورد تجاوز بيشرمانه اجانب واقع شده است. درنتيجه بهر نامى نميشود اعتماد كرد. حتى من با نام مثنوى معنوى هم زاويه دارم و با اندك برخوردى كه با آثار مولانا داشتم، بوضوح ديدم و خواندم كه اين ابر انسان، از آيين مانى بشدت دفاع وآنها را تبليغ ميكند. و اگر آيات قرآن و مداحى امامان اسلامى و نامهاى تغيير يافته به موسى و عيسىو و و را نديد بگيريم، بوضوح ميتوان خواند كه مثنوى او بيشتر مثنوى مانوى است تا مثنوى معنوى. بهرحال منظور مولانا اينه كه حقيقت را از من شنو و به آن عمل كن.

پاورقى:
(١)مجنون :جنون زده و دیوانه. آنکه عقل وی زایل یا فاسد شده باشد. دیوانه شده دیوانه کرده شده . دیوانه و شوریده و بی عقل . ج ، مَجانین. دیوزده . پری زده . مألوس . دیوانه . مقابل عاقل و فرزانه.

عاقل ومجنون حقم یاد آر
در چنین بی خویشیم معذور دار.مولوی.

(٢) وبال:دشواری. گرانی. سختی. ثقل. عذاب. گناه . تقصیر. عیب و خطا. ذلت . جرم. مرارت و سختی وتصدیع.ناگوار.سرانجام بد. و با لفظ آوردن و بودن و داشتن مستعمل است ناگواردی چراگاه و گرانی وهرگاه عاقبت چراگاه منجر به شر و بدی گردد.

- وبال آوردن ؛ رنج و سختی آوردن . بد آوردن :
که این اژدهاخوی مردم خصال
نهنگ است که آورد بر ما وبال .نظامی.

کنده چو در سوختن آرد وبال
پیشتر از سوختنش کن نهال .امیرخسرو (از آنندراج ).
- وبال بودن ؛ سخت و گران بودن . ناگوار بودن :
سگ استاد را صیدش حلال است
ز جاهل کشتن حیوان وبال است .ناصرخسرو.

(٣) عرس ضيافت، جشن عروسى
روز عرس شب عرس عرس مولانا

هیچ نظری موجود نیست: