۲.۸.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش چهار



در بخش پيشين مولانا دليل اصلى دشمنى جحودان با مانوييان را اختلاف اعتقادى و مذهبى ميداند و ميگويد كه مانوييان خداى راستين را قبول داشتند درحاليكه جحودان منكر خداى راستين بوده و درعوض به پيرمرد كينه توزى كه در آسمانها نشسته و قلم بدست منتظر است تا بنده اى خطا كند، تا آنرا ياداشت كرده و پس از مرگ او را به ميان آتش و شكنجه گاه برده و دمار از روزگارش درآورد، اعتقاد داشتند! و مانوييان انسان محور بوده و آدمى را مسئول مستقيم اعمال خود ميدانستند، و براى رسيدن به خوشبختى خود را خادم خداى درونى دانسته و درنتيجه براى رضايت او و پاكيزه نگاهداشتن جايگاه او كه جسم آدمى است، به پندار و گفتار و كردار نيك، متوصل ميشدند. درحاليكه جحودان همه چيز را بگردن خدا انداخته و انسان را هيچكاره دانسته و به سرنوشت از پيش نوشته شده اعتقاد داشتند و دارند و همچنين ايمان داشتند كه آنها نيستند كه قتل و غارت ميكنند بلكه اين سرنوشت آنهاست كه آنان را به اعمال پليد راهبرى ميكند و اين خواست خداست! مولانا براى درك بهتر چرايى نابودى مانوييان با مكر وزير جحود و بدست خودشان، حكايت شاهزاده مانوى كه عاشق دختر زشتروى جحود ميشود و به سبب آن دچار جنون گشته و سر به برهوت تباهى مينهد، را بيان ميكند و ميگويد، اين دقيقا اتفاقى است كه براى مانوييان افتاده است و مانوييان تحت تاثير مكر وزير جحود، عاشق خداى خيالى و مجازى شده و از خداى راستين جدا مانده و دنيا و آخرتشان را از دست ميدهند.

در اين بخش، مولانا علت ديگر دشمنى جحودان با مانويان را خصلت ابليس يعنى حسادت ميداند و ضمن نكوهش اين خصلت ناشايست، مضرات آنرا براى خود حاسد و همچنين جامعه او بيان ميكند.

سه تن از ابر انسانها و بزرگان حكمت ايرانى و آيين مانى، كه ما آنها را بنامهاى ١- حسین منصور حلاج که دم از خدايى ميزد و آشكارا ميگفت، من خدام و يا خدا در درون من است. (انا الحق میزد) ٢- ابوسعید ابوالخیر که ميگفت، وجود من، وجود خداست و نزد من چيزى جز خدا نيست.(لیس فی جبتی سوی اﷲ) ٣- بایزید بسطامی كه ميگفت، مقام من مقام خدايى است. (سبحانی مااعظم شأنی)، مانند مولانا و عطار و ٧٣٢ تن حكيم و دانشمند دوران امپراتورى صفوى مانوى، (١) بودند. درواقع تا حدود ٤٠٠ سال پيش ٩٠ درصد مردم دنيا، پيرو آيين مانى بودند. و جز آيين مانى، مذهب قابل توجه ديگرى در بين مردم متمدن وجود نداشت و البته حساب بربر ها از اين آمار جداست. چرا كه مردم معتقد به آيين مانى، خود را نمی ديدند و تنها خدا را می ديدند. و مانند آن حكايت مثنوى كه در شرح حال احولى بود كه يك را دو ميديد، خود را از خدا جدا نميديدند. و بجاى پرستش بى چون و چراى بت و خداى ساختگى و خيالى جحودان، خادم دمى بودند كه در درونشان جاى گرفته بود.

دليل اينكه ترجمه عربى سخنان سه عارف بزرگ ايران را نوشتم، اين است كه اولا ما گفته اين ابر انسانهاى ايرانى را بزبان بيگانه ميشناسيم، چراكه اجانب با زدودن زبان اصلى، آنان را اينگونه بما معرفى كردند و دو، نشان دهم كه چگونه ما را بدين ترتيب به بيراه بردند و با مخدوش كردن سخنان بزرگان ما، از طريق جايگزين كردن ترجمه سخنان آن بزبان بيگانه، و حقنه كردن اين ترجمه ها بجاى زبان اصلى و زبانى كه آنرا براحتى درك ميكنيم، تلاش جنايتكارانه اى انجام دادند تا ما را از آيين مانى، و فهم سخنان او دور كنند. و نتيجه اش اينكه من/ما كه از كودكى عادت به خواندن كتاب داشتم/داشتيم تا به امروز اين سخنان را درك نكرده و در گمراهى مانده بودم/بوديم.

بهرحال در اين بخش، مولانا حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت، را پى گرفته و به دليل ديگر دشمنى جحودان با مانوييان ميپردازد و آنرا حسد جحودان ناميده و به نكوهش اين خصلت جحودى ميپردازد.

گر حسد گیرد تو را در ره گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو (٢)
اگر آدمى دچار حسادت و بخل شود، آنچنان كه بر راه گلويش تاثير گزارد و به او حالت خفگى بدهد، بداند و آگاه باشد كه در اينحالت اهر من وجودش قوى گشته و بر او غالب شده و حكومت ميكند. چراكه حسادت بى حد و مرز از صفت هاى ابليس است. (مولانا ميفرمايد، حالات روحى آدمى تاثير مستقيم بر روى جسم و تن آدمى دارد، چنانچه از حسد، آدمى دچار خفگى و گرفتگى در ناحيه گلو ميشود)

کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد
ابليس موجودى است كه از روى حسادت، با خوشبختى خود درافتاد و آنرا از دست داد. ابليس از حسادت، عشق بخدا را كنار گذاشت و از امر او سرپيچى كرد و ننگش آمد كه در برابر آدم، تعظيم كند و در نتيجه سعادت و خوشى را براى هميشه از دست داد. سمبليك اين داستان در واقع يك هشدار جدى به آدمهاست كه بدانند كه اين صفت ابليس منشانه تا چه حد مخرب و مضر است و نتايج و عواقب فاجعه گون آن چگونه مستقيما متوجه خود حاسد ميشود. كما اينكه وقتى وزير مكار جحود از روى حسادت و ابليس منشى و با خباثت، موجب بروز جنگهاى چليپى شد، و ١٢ رهبر چليپى دنيا را بجان هم انداخته و آنها را بدست همديگر قصابى كرد، هم دنياى آباد را از بين برد، هم ميليونها مردم پاك و خدا شناس و ابر انسان را بخاك و خون كشيد، هم موجب آغاز ويرانى كره زمين و موجودات آن گشت و ميليونها نژاد گياهى و حيوانى و انسانى، پس از هزاران سال كه با آرامش بر روى كره زمين ميزيستند، تنها در طى سه صده براى هميشه نابود شدند، و هم خود جحودان را تا پس از جنگ جهانى دو كه در پى آن متحدين آلمان بخاك سياه نشسته و جحودان توانستند، قسمتهايى از خاك مصر را مال خود كنند، به مدت چهار صده آواره و سرگردان دنيا و منفور مردم دنيا كرد. و البته حكايت همچنان باقيست.

عقبه اى زین صعب تر در راه نیست
ای خنک آن کش حسد همراه نيست
در راه زندگى، دشوارى و گرانى و سختى به بدترى حسد نيست. براى آدمى گذرگاه و گردنه اى سختر و دشوارتر و صعب تر از حسد نيست. و خوشا به سعادت كسى كه او حسود نيست. چراكه كوله بارش از سنگينى طاقت فرساى حسد خاليست. حسود جهنمی در درون خود دارد که مایل است آنرا به دیگران انتقال دهد. بنابراین میآید و بی دلیل با دیگران دشمنی میکند و با كينه توزى درصدد نابودى آنها است.

در اينترنت دراينباره نوشته شده كه: حسد از سخت ترین امراض روحی و اخلاقی است که منشا آن عدم اعتماد بنفس آدمى و ايمان داشتن او به نقص خود و ايمان داشتن او به بزرگى و کمال دیگران است. حسود همیشه در این دغدغه بسر می برد که از دیگری کمتر است و این احساس کمتری توام است با بدخواهی و کینه توزی که همه آنها از شرارت ذات او نشات می گیرد. بدین سان حاسد بجای آنکه در صدد رفع نواقص خود برآید همواره آرزوى بدبختى آنكه مورد حسد او واقع شده را دارد زیرا در تعریف حسد گفته اند: آرزو بردن بر زوال نعمت و كمال غیر . بنابراین حسد مرکب از چند صفت زشت نظیر تنگ چشمی و خست، بدخواهی و دشمنى بيجا، خشم و کینه توزی است.

عقبه يعنى صعب و دشوار. کنایه از امر سخت و عظیم و دشوار است.
گر جسد، خانه حسد آمد، بدان
کز حسد آلوده باشد خان و مان
خان و مانها از حسد گردد خراب
باز شاهى از حسد گردد غراب
بدان كه اگر جسم و تن آدمى به حسادت آلوده گردد و از آن بدتر، تن آدمى خانه حسد گردد، آدمى هم خود را تباه ميسازد و هم نام خان و مان خود را آلوده و ننگين ميكند. اين خان و مان ميتواند بمعناى جامعه هم باشد و مقصود اين باشد كه از حسادت فقط خود شخص نيست كه آسيب ميبيند بلكه همه جامعه را متاثر ميكند. مولانا از كلمه جسد براى تنى كه خانه حسد است استفاده ميكند، چراكه فقط يك جسد است كه از دم خدايى خاليست و آدمى زمانى صاحب، تن، است كه زنده باشد و خداى درونش با پليدى از ميان نرفته باشد. و كسى كه خدايش زنده باشد، آلوده به حسد نيست. و در تنى كه خدايى وجود نداشته باشد، آن تن يك جسد است و از زندگى خالى.

در مورد خان و مان، پيش از اين توضيح دادم و بطور مختصر يعنى كسانيكه در خانه اى كه در يك قلعه كه آقا و خان و صاحبى داشت زندگى ميكنند. كلمه خان وقتى در كنار مان(جاى ماندن و يا خانه، مكان)قرار ميگيرد بمعنى خاندان و امنيتى است كه صاحب قلعه براى افرادى كه در قلعه او ميزيستند، ايجاد ميكرد. در گذشته در دوران امپراتورى صفوى در دنيا، سيستم خان و مان وجود داشت بدين ترتيب كه يك گروه از مردم به رهبرى فردى كه به او خان، ميگفتند، ابتدا يك قلعه ميساختند تا ديوارهاى بلند آن، آنان را از خطرات خارجى درامان بدارد و سپس در آن قلعه خانه ميساختند و بدين ترتيب صاحب خان و مان ميشدند. كه به آن خان و مان نهادن ميگفتند. و در جنگها وقتى قلعه فتح ميشد، به آن خان و مان برانداختن و يا اساس خان و مانی را از هم پاشیدن و يا خانمانی را نابود کردن ميگفتند. اين خان ها در واقع نمايندهگان گروهى از مردم بودند كه در دربار پادشاهان گرد هم آمده و در مورد مسائل كشور، مانند مقابله با دشمن متجاوز از طريق اتحاد با هم، و مطالبى از اين دست تصميم گيرى ميكردند. و درجات آنها از روى بزرگى و استحكام قلعه و تعداد مان هايى كه در قلعه بودند تعيين ميشد. به خانها ملوك هم ميگفتند كه سعدى شيرازى در گلستان خود بوفور از اين كلمه استفاده كرده است. و اين ملوك نسبت به وفادارى كه به حكومت مركزى داشتند، از طرف پادشاهان صفوى صاحب القاب گوناگون ميشدند. كه لرد و سر و ديگر القابى كه امروزه در اروپا استفاده ميشود، ارثى است كه از دوران امپراتورى صفوى، و در رابطه با اين سيستم بجا مانده است. پس از روى كار آمدن قاجارها، اين قلعه ها يا بطور كلى نابود شدند و يا قاجارهاى بربر با كشتن خان آن، خود جاى او نشسته و شروع به ظلم و اذيت و آزار، مان ها كرد. و خان و مان جايش را به لفظ خانخانى و يا ملوك و طوايفى در ايران داد و نفس و راستىِ هدف خان و مان را ازبين برد. وبا رويكار آمدن محمد رضاشاه، رسم خان و مان كه تبديل به خانخانى و ملوك و طوايفى و ارباب و رعيتى شده بود، بطور كلى از ميان ايرانيان برچيده شد و بجاى آنها، روستاها قرار گرفت. و روستا بمعنى بى مرز و يا بى در و پيكر است كه در گذشته بر مكانهايى كه گروهى از مردم بى خان و مان را در خود جا ميداد، اطلاق ميشد. و اين خان و مان، همان است كه بعدها با آن فئودالیسم گفتند.

دل ما کیست که سرگشته ٔ رویت باشد
خان و مانها ز شکرخنده برانداخته ای

گفت با خرگوش خان و مان من
خیز خاشاکت ازاو بیرون فکن. رودکی .

مولانا در اينجا ميگويد كه از حسد، آدمى خان و مان خود را از دست ميدهد و محكوم به فنا ميگردد. و از حسد شاهينى كه هميشه روى دست يكى از پادشاهان صفوى بود، به غراب و يا زاغ مبدل خواهد شد.

گر جسد خانه حسد باشد ولیک
آن جسد را پاک کرد يزدان نیک
با وجودى كه حسد از صفتهاى نهادينه آدمى است و از ديو هايى است كه آدمى با او متولد ميشود، ولى ايمان به خداى راستين، تن آدمى را از اين لكه ننگين پاك ميكند.

پاك از چوب جناب كبريا
جسم پُر كبر و پُر از حقد و ريا
جسمى كه خانه غرور بيجا و خشم و كينه و نفرت و حسد و پليدى شده باشد، توسط چوب خدا تكانده ميشود و غبارها و خس و خاشاكش جدا ميگردد، و آدمى را بخود ميآورد. مگر اينكه آدمى نداند و نداند كه نداند. و يا بفهمد و بداند و درس نگيرد و يا به انجام پليدى اصرار ورزد.

تهّرى ابتى، براى پاکی است (٣)
گنج نور است، ار طلسمش خاکی است
همانگونه كه چوب معلم از روى خيرخواهى است. و معلم كلاس اول الفبا را با نشان دادن چوب دستى به شاگردان ميآموزد. در اينجا ميگويد اگر در راه پاك گشتن روحت رنج ميبرى، براى اين است كه بدانى نادانى و راهت كج است. و اين درواقع خير تو است. و اين خيرخواهى با اينكه از جنس مادى است ولى جنبه معنوى دارد. در اينجا تهرى چوبدستى معلم است و ابتى، يعنى الف ب ت، سه حرف اول الفباء پارسى است.

مصراع اول در نسخ ديگر، معرب شده و اينچنين آمده: طهرا بيتي، بيان پاكى است! و طهرا بيتي، به معنى خانه ام را تميز كن، است كه قسمتی از آیه ١٢٥ سوره بقره است كه الله ميفرمايد: ما به ابراهیم و اسماعیل امر کردیم که خانه ام را پاک کنید. يعنى اجساد تان(بدنهايتان را از آلودهگى پاك كنيد، چراكه جسم شما خانه من است). ولى چون در بيت پيشين از چوب جناب كبريا، يعنى چوب خدا سخن رفته، در اينجا هم همان سياق پارسيش منظور است و خدا بعنوان آموزگار وچوب او كنايه از رنجهايى كه آدمى در راه پاك گشتن ميبيند و سه حرف اول الفباء هم بمعنى آدمى كه در گامهاى نخستين تطهير روح از پليديها است، مورد قبول و پذيرش ميباشد.

چون کنی بر بی حسد مکر و حسد
زآن حسد، دل را سیاهیها رسد
حسود نه تنها ديگران را بلكه ابتدا خود را ميآزارد. زمانى كه حسود به ديگرى كه از حسد، بدور است، حسادت ميبرد، و او را با مكر ميآزارد، زهر اين عمل جان او را از نور و روشنى به تيرهگى و تباهى ميكشاند. و دلش تيره و تار ميگردد.

آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل، گوش و بینی باد داد
حسادت آن وزير جحود، كه مردم خصلت حسادت را به قومش نسبت ميدادند و جحودان را به قوم حسود ميشناختند، باعث شد كه مهمترين اعضاى خود، يعنى گوش و بينى را از دست بدهد. و آدمى كه گوش شنيدن نداشته باشد، در دنياى بيخبرى و نادانى خود ميماند و زمانيكه، بينى و يا قدرت درك خود را از دست دهد، به ابلهى لجباز و خشمگين كه بر روى حماقت خود اصرار ميورزد، تبديل ميگردد.

بر امید آنکه از نیش حسد
زهر او در جان منويان رسد
آن وزیر مكار جحود و حسود، گوش و بینی اش را عمدا از دست داد بدین امید که زهر حسدش را به جان مانوييان وارد کند و آنان را دچار هلاکت و تباهی نماید. منوی يعنى مانى و منسوب به مانی.
حدیث رقعه ٔ توزیع بر تو عرضه کنم
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی .منوچهری

هر کسی کو از حسد بینی کند
خویشتن بی گوش و بی بینی کند
هر كسى بينش و قوه تمییز و تشخیص و دركش آلوده به حسد باشد، جز اينكه خود را ناقص كند و بينى و گوش خود را از دست بدهد، ثمر ديگرى نبيند. بينى در مصراع اول به معنى بينش است.
تو چون خود كنى اختر خويش را بد
مدار از فلك چشم نيك اخترى را. ناصر خسرو

بینی آن باشد که او ، بویی برد
بوی ، او را جانب کویی برد
درك و بينش براى اين است كه آدمى را از پليدى به راه راست هدايت كند، چراكه هيچ راهى نيست، بجز راستى. همانطورى كه كار بينى استشمام رايحه و بو است تا توسط آن آدمى به مكانى كه آن رايحه از آنجا پخش ميشود، راهنمايى و برده شود و يا او را به خاطرات خود ببرد. مثلا بوى نان او را به نانوايى هدايت كند و بوى كاغذ رنگى او را ياد نوروز و عيد پارسى اندازد و يا بوى گلاب او را ياد مادرش و خاطرات خوش اندازد. نه اينكه بينى را ببرى تا توسط زخم دردناك آن، ترحم همسايه را جلب كنى و بدين ترتيب به خانه اش راه يابى و سپس در يك فرصت مناسب خانه را به آتش بكشى و چون بوى آتش را استشمام نكردى، خود نيز در آتش بسوزى!

هر که بویش نیست ، بی بینی بود
بوی ، آن بویی است کان بينى بود
هركه قوه تشخيص خوب از بد را ندارد، بينش ندارد. و چون درك واقعى ندارد مانند كسى است كه بوى را نميتواند استشمام كند و فرق بين بو ها را نميتواند تشخيص دهد و در نتيجه چون فاقد يكى از حواس پنجگانه است، و راهنمايى كه او را بطرف اماكن و خاطرات ببرد، درميان نيست، آدمى گمراه شده و جسد است.

چونکه بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینی اش خورد
و نه تنها شخص بدون بينى جسد است، بلكه هر كسى كه قدر داشته ها و نعمتهايى كه دارد را، نداند، و يا شكر نعمت بجا نياورد، آنها را براحتى از دست ميدهد. و اين يك مطلب مذهبى نيست، اين يك حقيقت زندگى انسانهاست. كسى كه درك و بينش نداشته باشد، خداى راستين و شكرگزارى واقعى را هم نميشناسد. در نتيجه بر اثر نديد گرفتن داشته ها و نعمتهايى كه يزدان به او داده، زندگيش بى معنا است و همواره درحال باختن است.

شکر کن مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو، پاینده باش
شکرگزار هر آنچه دارى باش و تسلیم داده ها و شكرگزار واقعى خدا باش، نه تنها به زبان بلكه با كردار و پندار نيك اين شكر گزارى را نشان بده تا بدين ترتيب از اين تناسخ پى در پى بيرون برى و خدا شده و جاودان گردى.

چون وزیر، از ره زنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز
و مانند آن وزير مكار جحود و حسود، براى آزار ديگران از جان و تن مايه نگذار، تا مثل آب اماله از اين مادر به آن مادر، از اين سرزمين به آن سرزمين، گاهى سپيد گاهى سياه، گاهى فقير گاهى دارا، گاهى قوى گاهى ضعيف، گاهى گياه، گاهى حيوان، گاهى انسان، دوباره و دوباره زاده نشى. و زجر نكشى و زجر ندى و اين تكرار و چرخه دورانى تا ابد ادامه نيابد. چراكه هر بار و بهر شكلى كه بدنيا مى آيى، در درون خود ميدانى كه در يك دايره سرگردانى، ولى كارى نتوانى كرد.
بقول خيام كبير:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند. (عشق=خدا)

پاورقى:

(١) در گنج نامه اى بنام تُحفِۀ سامی، كه نویسنده آن سام صفوی، است و گفته ميشود، دومین پسر شاه اسماعیل اول صفوی، است، شرح كامل دانشمندان ايرانىِ همزمان او نوشته شده است. اين شاهزاده دانشمند، هنرمند و خوش ذوق، با رعایت کلام و ادب و در نهایت راستی و صداقت دست به تألیف زندگی‌نامه ۷۲۲ تن از حكما و دانشمندان، فلاسفه، مخترعين و مشاهیر عهد امپراتورى صفوى كه در زمان او زنده بوده اند، يعنى تا ٤٥٠ سال پيش، زده است. در این گنجینه گرانقدر از ذکر هیچ دانش و هنر و اصول و فنونی كه در آنزمان بوده، دریغ ورزيده نشده است بطورى که تذکره تحفه سامی را می‌توان آیینه‌ای تمام‌نما از اوضاع علمى، ادبی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و... دوره صفویه دانست. این کتاب دارای یک دیباچه و هفت صحیفه و یک فهرست است. و شرح حال مشاهير پارسى در دوران امپراتورى صفوى است. مولف در این اثر نشان می‌دهد که در طی مدت پنجاه سال، فقط هفتصد و اندی دانشمند و فيلسوف و مخترع و حكيم در سراسر ایران وجود داشته‌اند. و صدها هزار كتب و مقاله و اثر از آنها در كتابخانه هاى عظيم موجود بوده است. این کتاب، شرح ميدهد كه صد‌ها تن از دانشمندان، فلاسفه، حكما، مخترعين، صنعت‌گران و پیشه‌وران با يكديگر به زبان شعر سخن ميگفتند.

متاسفانه اين كتاب ارزشمند هم، از حمله چنگالهاى خبيث دشمنان ح سود و حقير جحود در امان نمانده و جحود و غربى و ترك و عرب آنها را بتاراح برده اند و آنهايى را هم كه نتوانستند تا نسخه آخر از ميان ايرانيان جمع كنند، و به پستو خانه هاى خود ببرند، تحريف كرده و هم خودشان را به اين آثار ارزشمند تحميل كرده و يا آنها را به گفتار سخيف آلوده اند. و هم طبق معمول اسامى را تغيير دادند و هم ديباچه کتاب را با حمد الله و محمد و خاندان او آغاز كردند، كه مسخره است چون برطبق مثنوى محمد بلخى، در دوران صفوى مردم همه دنيا، مانوى و زرتشتى بودند. و اسلام و مسيحيت و ديگر اديان، در زمان جنگهاى چليپى(صليبى) ساخته ميشوند و در اينزمان نه تنها اسلامى بلكه بجز آيين انسانساز مانى، مذهب ديگرى در دنيا وجود نداشته است. در كتاب اصلى، سام صفوى سبب تاليف كتاب را نوشته كه همين را هم حذف كرده و بجاى آن نوشته اند كه مؤلف سبب تألیف کتاب را نبودن آثاری درباره شاعران در دوران خود ذکر کرده است! سام صفوى خود دانشمندى بوده كه در فنون شعر و نقاشى مهارت كامل داشته است. بعلاوه علاقمندى او به سير و سياحت از او يك جهانگرد حرفه اى ساخته كه در آثارش كه با شعر و نقاشى همراه است، ميتوان بوضوح هنرمندى او را ديد. همچنین ارتباط قوی او با اقشار خاص در سطح دربار و عوام در سطح جامعه، انگیزه‌ای قوی و موثر برای ترغیب آن شاهزاده بوده تا چنین اثری ماندگار از خود و دیگر شعرای هم‌عهد خود بر جای بگذارد. اين كتاب يك مقدمه و هفت بخش مجزا از هم دارد كه نويسنده هر بخش را مخصوص معرفى يك گروه از علماى دوران صفويه كرده است. این اثر تحريف شده در ایران و هند بارها به چاپ رسیده است. عطار كبير در تذکره الاولیا و خواجه نصیرالدین طوسی و دولتشاه سمرقندی و و و هم دانشمندان پارسى را در كتبى جداگانه ليست كرده اند كه همگى اين كتب از نامشان گرفته تا جمله آخر، بشكل جنايتكارانه اى تحريف شده و تمامى نامها مخدوش و معرب گرديده است.

(٢) غلو: به نهایت بلند نمودن دست را در انداختن تیر، یا به نهایت قدرت دور انداختن تیر را. تیر به هوا درانداختن تا کدام دورتر شود. آرش كمانگير در غلو مهارت داشت.

غلو: مخفف غُلُوّ. از حد گذشتن. گزافکاری. مبالغه.
خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهوا.سنایی.
شیر خود را دید در چه از غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو. مولوی
پادشاهی کن برو بخشا که او
سهو کرد و خیره رویی و غلو. مولوی
غلو در اسلام و در بين قبايل بربر، آنچنان كه رسم مردم حقير و بزبز است، بسيار معمول و گاها غوغا ميكند و عبارت است از اعتقاد به خدایی پیغمبر و ائمه و افراد دیگر از هر جهت و هر صفت!
و یا ایمان به شرکت ایشان با خدا در معبودیت یا در آفرینش خلق و اعطای روزی و جز اینهاش!
و یا در صفات ذاتی خدا مانند قدرت و علم و حکمت ، یا اعتقاد به اینکه خداوند در آن افراد حلول کرده یا با آنان متعهد شده است یا اینکه آنان بدون وحی و الهام ربانی به امورغیبی آگاهند. یا قول به اینکه ائمه پیغامبران خدا هستند یا اعتقاد به اینکه ارواح آنان به تناسب در جسدیکدیگر رفته است ، یا قول به اینکه معرفت و شناسایی آنان از بنده اسقاط تکلیف میکند، و او را از اطاعت بی نیاز میسازد، و تکلیف ترک معاصی را از او برمیدارد.(رجوع به بحار ج 7 ص 264 شود). و همه ٔ این غلوها را میتوان تحت عنوان «غلو الحاد» درآورد. و میگویند ظهور وجود روحانی در پیکر انسانی امری است که هیچ عاقل و فرزانه ای آن را نمیتواند انکار کند!!!

و گويند ظهور ممکن است بر جانب خیر باشد مانند ظهور جبرئیل بر پیکر آدمی و تمثل او به صورت اعرابی ، و ممکن است ظهور در محال شر باشد، مانند ظهور شیطان به صورت انسان ، به حدی که در پیکر او مرتکب شرور و اعمال زشت شود. در نظر غلاة معرفت حق تعالی ممکن نیست مگر اینکه از مقام اطلاق تنزل کند و به کسوت قید درآید و ممثل و متجسد خود را بشناساند و خلق را به خویش عارف گرداند. و محملاتى از اين دست.

(٣) الف با تا. الف بی تی . سه حرف اول الفبا.تخته ٔ اول، مراد لوحه ٔ اول درس است .الف بی تی، کنایه از لوح و قلم و کرسی.

هیچ نظری موجود نیست: