۴.۱.۹۵

یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند


لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه
باز دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
بهوا انداخت
سیب چندی گشت و باز آمد
سیب را بویید
گفت
گپ زدن از آیباریها واز پیوندها کافیست
خوب
تو چه میگویی ؟
آه
چه بگویم ؟ هیچ
سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
از شکوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی بگردن داشت
پرده ای طناز بود از مخملی گه
خوابگه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین میخرامید و سخن میگفت
و حدیث مهربانش روی با من داشت
من نهادم سر به نرده ی آهن باغش
که مرا از او جدا می کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او میگشت
گشتن غمگین پری
در باغ افسانه
او بچشم من نگاهی کرد
دید اشکم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بیادم گریه هم کاری است
گاه این پیوند با اشک است ، یا نفرین
گاه با شوق است ، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زینسان ، لیک باید باشد این پیوند
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
آه
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟
گر چه خاموشی سرآغاز فراموشی است
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند کو میگفت خاموشیست
چه بگویم ؟ هیچ
جوی خشکیدهست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جو بوته های بار هنگ و پونه و خطمی
خوابشان بردهست
با تن بیخویشتن ، گویی که در رویا
می بردشان آب ،‌ شاید نیز
آبشان برده ست
به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود
یادگار خشکسالیهای گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند.

مهدی اخوان ثالث


هیچ نظری موجود نیست: