۲۳.۱۲.۰۱

چهارشنبه سورى بر تمامى هم ميهنان ارجمندم شاد و فرخنده باد


زردی من از تو
سرخی تو از من
غم برو شادی بیا
محنت برو روزی بیا
ای شب چهارشنبه
بده مراد بنده
زردرویی که ناشی از غم، افسردگی، بیماری و رنجوری است را به آتش بده و در عوض از آتش سرخی و گرما، شور و نشاط و شادی بگیرد. و سپس در پايان خاکستر هیزم‌ها را كه حاوی رنج و غم و درد است را، با آب بشوى.
تق تق تق فش فشه فاصلمون کم بشه
هیزم و نفت و آتیش دوستت دارم خدایش
غماتو بیار فوتش کن کینه داری شوتش کن
هوا بهاری میشه سرما فراری میشه
زردی ازت دور بشه هرچی بخوای جور بشه
شب چهارشنبه سوری آخره ساله
زمستون میره پشتش بهاره
این جشن بزرگ از نیاکانه
ازنیاکانه پاک ایرانه
ای بته بته بته
یادت نره این گفته
ای بته بته بته
گوش کن ببین چی گفته
ميبرند از صحرا بته
کنار حیاط آتیش میزنن
بچه‌های خوب از روش میپرن
تا که این جشن رو از یاد نبرن
ای بته بته بته
یادت نره این گفته
ای بته بته بته
گوش کن ببین چی گفته
سرخی تو از من
زردی من از تو.


ترانه چهارشنبه سورى

گيلگمش



در اسطوره حماسى گیل‌گمش (١) كه شاهنامه ديگرى از تاريخ انسان آريايى و چگونگى پيدايش بشر بر روى زمين است، در تفسير پارسى آن نوشته شده است كه انسان کامل، انسان برتر، و يا ابر انسان، دو سومش انسان الهی و یک‌سوم او بشری است.
درست در تناقض با آنچه انسان را ساخته شده از نيمى اهريمن و نيمى اهورا، ميداند.
در حماسه گيل گمش كه خود انسان_خداست، او اهل ترس و شادى است، کسی است که هر دو حرکت را انجام می‌دهد، بسیار بالا رفته و آسمانها را سير ميكند، و بسیار پایین رفته و به آتش درون زمين ميرسد. «گیل‌گمش» با بزرگ‌ترین شادی‌ها و ژرف‌ترین افسردگی‌ها تصویر شده است. به بلندترین بلندی‌ها بالا می‌رود و به فرومایه‌ترین پستی‌ها پایین می‌آید. ميگويد كه زندگى حركت است. اندیشه زندگی کامل، نوسان پرشکوه از پایین به بالا است، از بیرون به درون و وارونه. اگر زندگی دربرگیرنده ناسازگارها نباشد، خط راست است. مانند این است که نفس نکشید و زندگی نکنید. هنگامی که زندگی ریتم دارد، فراز و فرود دارد، آن هنگام یک مجموعه است که به رسایی نزدیک می‌شود.

۲۰.۱۲.۰۱

ندیدند جز خوبی از کردگار، نوروز پيروز



چو جان رفت از نامور شهريار، پسر شد بجاى پدر تاجدار
گرانمایه جمشید فرزند او، كمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر، برسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی، جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داورى، بفرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی، فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فره‌ی ایزدی، همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم، روان را سوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست برد، در نام جستن بگردان سپرد
به فر کیی نرم کرد آهنا، چو خود و زره کرد و چون جو شنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان، همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج، ببرد و ازین چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشه‌ی جامه کرد، که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتان و ابریشم و موی قز، قصب کرد پرمایه دیبا و خز



نوروزخوانى شجريان پسر

۱۸.۱۲.۰۱

ز ماهی به یک دم رسد در وحل ، نوروز پيروز




به مشکاب آب چون مشک زد بر قلم
زد از شام بر صبح صادق رقم
ریاحین فروش گلستان راز
در بوستان سخن کرد باز
بنام خداوند لیل و نهار
که از خاره خار آورد گل ز خار
کریم خطابخش روزی رسان
پناه کسان و کس بی‌کسان
ز هفت اطلس چرخ زنگار کار
برآورده این بیضه زرنگار
به حکمش گهر جای در کان گرفت
تن انس از آتش جان گرفت
بدان ای مه برج نیک‌اختری
سپهرت هوادار و مه مشتری
اگرچه ز خورشید شد ذره‌تاب
ولیکن نشاید شود آفتاب


 
Things You Need to Know Abouth Norooz


۱۷.۱۲.۰۱

براى تمامى شير زنان ميهنم كه افتخار زن بودن را جاودان كردند



ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ میكارد
براى ﻗﻤﺮی‌ها ﺩﺍﻧﻪ میپاچد
وﺑا گلها ﺣﺮﻑ میزﻧﺪ
ﻧﺎخن‌هایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ میکند
و گيسوان ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎن‌های ﺭﻧﮕﻰ میبندد
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﺯﻣﺴﺘﺎن‌هاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ میبافد
و ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺯﻧﺪﮔﻰ
ﺍﻭ زنيست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯن‌های ﻋﺎﺷﻖ
ﺑﻪ ﻛﺘﺎب‌ها ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.


This a mans world

۱۲.۱۲.۰۱

به آیین نو نقش دیگر کشیم ، نوروز پيروز


مقاله اى كه در زير ميآيد از اينترنت پارسى گرفته شده و متعلق به يك ناشناس است.

نوروز شروع اعتدال بهاری است یعنی لحظه‌ای است که خورشید در ابتدای ماه فروردين و يا برج حمل با عبورظاهری از استوای زمین به شمال آسمان میل می‌کند و طول شب و روز برابر می‌شود. بقول بدر چاچی شاعرقرن هشتم ولایت چاچ تاشکند، در این روز کافور خشک و مشک تر برابر می‌شوند.
آهوی آتشین روی چون در برّه در افتد
کافور خشک گردد با مشک تر برابر
آهوی آتشین روی، کنایه از خورشید، برّه همان برج حمل، کافور خشک کنایه از روز و مشک تر کنایه از شب است و این همان بامداد مورد نظر سعدى كبير و يا شیخ اجل است که لیل و نهارش تفاوتی با هم ندارند وتماشای بهار و دامن صحرایش خوش و باصفا و فرحبخش است.
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
آرامش و گشایش و انبساط خاطر حاصل از تماشای بهار از اثر حیات و جنبش دوباره یافتن طبیعت، پایان سرما و افسردگی و رسیدن مژده حیات و طلیعه نجات است، نو شدن است و توصیه به نو شدن دارد و با ادراک رمز این نو شدن است که می‌توان درس رهایی از حلقه تكرار فصل گرفت و گرنه بهار خود به تنهایی یک فصل تكرارى است و آدمی تنها با به فعلیت درآوردن استعداد نو بینی و نو گرایی می‌تواند تازه بین و تازه باش بوده ودر بی‌خبری از نو شدن نماند.
هر زمان نو می‌شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
با هر نفسی دنیایی نو برای آدمی رقم می‌خورد، استمرار و پیوستگی ظاهری این دم و بازدم‌ها به مانندپیوستگی قطرات آب در یک جوی که کالبدی واحد به خود گرفته‌اند سبب شده است که انفکاک لحظه‌ها در جسد وپیکر زندگی آدمی بچشم ظاهر نیاید و بیخبری از نو نو رسیدن لحظه‌ها را سبب شود.
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری می نماید در جسد
نوروز فرصت بیدار شدن و نو خاستن و تغییر و تجدید و نوآوری است، فرصت پاک کردن زنگار علت‌های درونی وزدودن کهنگی‌ها جهت کاستن از سایش روان است، فرصت تازه کردن دوباره ایمان است چرا که نشانی از روزخدا در نوروز هویدا است.
بیایید بیایید که گلزار دمیده ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده ست
چه روز است چه روز است چنین نو
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده ست
قول خداوند قلم جلالدين محمد بلخى را بپذیریم و بیاییم در این ایام گشایش و آغاز طراوت و تحول از اثر زنده شدن دوباره زمین و تاثیر گذاری آن در فطرت آدمیان مروری دوباره بر درس خدا شناسى و رستاخیز و بازگشت بسوى راستى و پروردگار داشته باشیم. از خالق هستی تقاضای تعالی و رشد فضایل اخلاقی و انسانی را بکنیم و از اوبخواهیم که قلب و نظر و احوال ما را به حال احسن بگرداند و توفیق تطهیر وجود را از ديو هاى حرص و آز ونفرت و پلیدی و میل به آزار مخلوقات خدا، به ما عطا فرماید.
همنوا با ملک الشعرای بهار دفتر این نوروز را باز كنيم.

بیا تا جهان را بهم بر زنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیافزود این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قلم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بی انتها پر زنیم
چو بادام از این پوست‌های زمخت
برآییم و خود را به شکّر زنیم
از این طرز بیهوده یکسو کشیم
به آیین نو نقش دیگر کشیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
در سال پیش رو نیک اندیشی و نو اندیشی و انبساط خاطر پایدار، رفیق راهتان باد.


نوروز شجريان

۱۱.۱۲.۰۱

اندرین آتش که دارد صد بهار


اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهادست خوان
اندر آئيد اى همه، پروانه وار
اندرین آتش که دارد صد بهار
اندر آئيد و ببينيد اينچنين
سرد گشته آتش گرم مهين
اندر آئيد، اى همه مست و خراب
اندر آئيد، اى همه عين عتاب
اندر آئيد، اندر اين بحر عميق
تا كه گردد روح، صافى و رقيق


خليج هميشگى پارس از ابى

۱۰.۱۲.۰۱

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند، نوروز پيروز


چنان نماند، چنين نيز هم نخواهد ماند.
نوروز نزديك است و چه بخواهيم، و چه نى، ميآيد تا طبيعت را از نو بسازد. خدا اينگونه است. زيبا رويى خستگى ناپذير، خالق زيبايى، نو سازى ماهر، عاشق جان و خرد، مسرت و نشاطى روحپرور، آرامشى بوسعت اقيانوسها، تلاطمى به اندازه جهان هستى، و هزاران هزار توصيف نيك ديگر كه اگر همه موجودات جمع شوند،شايد با كمك هم بتوانند گوشه اى از عظمت او را بنويسند. خدا اينگونه است، خدايى كه ترا همانجور كه هستى، دوست دارد. و تو كه باشى كه زانوى غم بغل كنى؟
زمستان آنچنانى نماند، اينچنين بهار هم نخواهد ماند. و قلب زندگى همين حركت است. نوروز است كه ازميليونها سال پيش ميآيد، ميسازد، و ميرود. زايشى جاودانه و حركتى بى وقفه. و جان هستى همين حركت است. درجا نزدن است. روز نو ساختن است. و تا زمانى كه ميتوان از نو ساخت، و تا زمانى كه نوروز ميآيد، و تا زمانيكه خدا با ماست، نا اميدى وجود ندارد و چيزى نميميرد. از خدا الگو بگيريم و براى خدايى شدن، روز نوبسازيم.


راغب، هواى عشق

۸.۱۲.۰۱

بخش سوم از داستان توانگر و دوشيزه دفتر اول مثنوى




خلوت طلبیدن ابن سينا از پادشاه جهت دریافتن رنج كنيچك

چون حکیم از این سخن آگاه شد
وز درون همداستان شاه شد
گفت: ای شه، خلوتی كن خانه را
دور كن هم خویش و هم بیگانه را
كس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم از كنيچك چیزها
در برخى از نسخ قديمى آورده شده است كه مولانا منظورش از اين طبيب حاذق و الهى همان ابن سينادانشمند و پدر پرشكى دنياست. چرا كه مشابهه همين داستان در احوال ابن سينا و درمان شاهزاده اى بنام وشمگير كه مبتلا به عشق پنهانى شده بود، آمده است. و درضمن، در زمان تحريف ادبيات ما، معمولا نام بزرگان و دانشمندان ايرانى را يا پاك كردند و يا نام عرب و يا يهودى و مسيحى را جايگزين. بهرحال هنگامى كه ابن سينا از حال دخترك آگاه شد، با شاه كمى صميمى تر گشته و به او گفت، شاها، من بايد با همسر تو تنهاسخن بگويم، پس خلوتى فراهم كن كه حتى در دالانها و دهليز هاى آن هم گوش شنوايى نباشد، تا در آن خلوت بتوانم از دخترك پرسشهاى لازم را بپرسم.

در گذشته، در پشت درب سالنها و اطاقهايى كه شاه و يا افراد خانواده اش در آنجا حضور داشتند، جمع بزرگى از خدمتكاران ويژه و غلامان ترك حلقه بگوش و محافظان مصرى بخدمت مى ايستادند، تا بمحض اينكه پادشاه آنان را ميخواند، بحضور برسند. و طبيب از شاه درخواست كرد كه حتى آنها را هم مرخص كند. تاگوشى به سخنان آنها گوش نداده و او بتواند پرسشهاى سرپوشیده و خصوصی از همسر او بپرسد.

خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از كنيچك او فسون
خانه خالی ماند و، یك دیار نی
جز طبیب و جز همان بیمار، نی
شاه به ميل طبيب عمل كرد و همه را مرخص كرده و بجز طبيب و كنيچك كس ديگرى نماند.
ديار در اينجا بمعنى مرئی بودن . آشکار و هویدا بودن است. و منظور اين است كه خانه از آشكار و نهان، خالى گشت و بجز طبيب و بيمار كسى حضور نداشت.

نرم نرمك گفت: شهر تو كجاست؟
كه علاج اهل هر شهری جداست
واندر آن شهر از قرابت كیستت؟
خویشی و پیوستگی با چیستت؟
وقتى خلوت حاصل شد، طبيب حاذق نبض دخترك را در دست گرفت و نرم نرمك شروع به پرسش از او كرد. ابتدااز او پرسيد، اهل كدام شهر است، چون مردمان هر شهر بخاطر آب و هواى متفاوت شهرها، درمانی جداگانه داشتند. سپس از او سراغ خانواده و خويشان و دوستانش را گرفت و در ضمن گفتگو نبض دخترك را در دست داشت.
در طب كهن ايران، رسم براين بود كه براى مردمانى كه در هر یک از شهرهاى ايران ميزيستند، به اعتبار دوری ونزدیکی آن شهر از خط استوا و کوهستان و دریا و … مزاجی قائل بودند كه براى درمان بيماريشان آنرا مد نظرميگرفتند. و بدين ترتيب طبيعت و اثرات آن بر روى آدمى را مهم دانسته و آنرا بطور جدى درنظر ميگرفتند. دانشى كه در طب امروزى فراموش شده است.

دست بر نبضش نهاد و یك به یك
باز میپرسید از جور فلك
ابن سينا همچنان كه دستش بر نبض كنيچك بود، از پرسشهاى معمولى كار را بهه پرسشهايى درباره احوال روزگارو جور فلك كشاند.

نبض شناسی یکی از اصول طب كهن ايرانى و شگرد ابن سينا بود كه بكار گيرى آن محتاج مهارت طبيب است. سالها پيش در هاليود يك سريال انگليسى ساخته بودند كه قهرمان با گرفتن نبض متهمان از آنان اقرار ميگرفت،يعنى يك تقليد مضحك از اين روش ابن سينا و علم كهن ايرانى.

چون كسی را خار در پایش خلد
پای خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن، همی جوید سرش
ور نیابد میكند با لب ترش
خار در پا شد چنین دشوار یاب
خار در دل چون بود،.واده جواب
درآوردن خار در پا اينگونه است كه آنكسى كه خار كوچكى به پايش رفته ابتدا پايش را روى زانوى پاى مقابل گذاشته و با سر سوزن دنبال سر خار ميگردد. اگر سر خار را بدين طريق نيابد، انگشت خود را با آب دهان تركرده و محل خار را تر ميكند تا با سر انگشت آنرا بيابد. براى يافتن خار كوچكى كه در پا فرو رفته، چنين دشوارى را بايد متحمل شد، پس بايد كار يافتن خارى كه در دل آدميست، بسيار سخت باشد.

خار دل را گر بدیدی هر خسی
دست كی بودی غمان را بر كسی
اين بيت يكى ديگر از ابيات ارزشمند مثنوى است كه در آن جلال دين محمد بلخى با استادى تمام و مانند يك روانشناس حاذق به مطلب مهمى اشاره ميكند كه دانستنش، موجب سهولت كار براى خيلى از كسانيست كه بر سر دو راهى چكنم ايستاده اند. در اينجا مولاى ما ميگويد، اگر هر نااهلى، هر بيمقدارى، هر مدعى بيسوادى، هر خسى، توانا به يافتن مشكلات واقعى روحى وروانى آدميان بود، و ميتوانست خار هاى روحى كه در دلشان است را يافته و آنرا بيرون كشد،آدما تا اين اندازه در رنج و درد و مشكلات روحى و روانى غوطه ور نبودند. پس نبايد خود را به هر ابلهى سپرد، با او راز دل گفت و انتظار سرانجام نيك داشت.

كس به زیر دم خر، خاری نهيد
خر ندانست دفع آن، بر ميجهيد
خر ز بهر دفع خار، از سوز و درد
جفته می انداخت، صد جا زخم كرد
آن لگد، کی دفع خار او کند؟
حاذقی باید که بر مرکز تند
بر جهد آن خار محكمتر زند
عاقلی باید كه خاری بر كند
حكايت آن خرى است كه وقتى ظالمى خارى به زير دمش فرو برد، خر كه راه دفع خار را نميداند، براى رهايى ازرنج سوزش آن، بر ميجهيد و جفتك به هر جا ميانداخت و اينكار باعث شد كه بدنش در صد جاى ديگر هم زخم شود. چون با جفتك كه نميتوان چاره خار فرو رفته را كرد. برعكس خار بيشتر فرو ميرود. پس بايد كسى باشد كه بلد كار باشد و دفع خار كند. و اين حكايت كسانيست كه ادعاى دانستن ميكنند ولى بجاى بيرون آوردن خارهاى روحى دل مردم، آنها را عميقتر و وخيمتر ميسازند. آدمى بر اثر ناملايمات روزمره دچار پريشانى، نگرانى، ترسو نا اميديست، و مانند غريقى كه براى نجات به لبه خنجر هم چنگ ميزند، براى رهايى از فشار ناراحتى، رو به كسانى كه جامه مردان خدا را بتن كرده اند ميآورد تا از طريق سخن با آنان، آرامش بيابد. ولى آنها به بيمار چه ميدهند و چه راه حلى در پيش پايش ميگذارند؟ داستانهاى غير منطقى و افسانه هاى احمقانه كه در حد جفتك زدن است وخار را در دل او فروتر مينمايد.
و يا همينطور مردم عادى كه دچار ظالمى گشتند كه خارى به پشتشان فرو كرده، به جای ریشه یابی ناراحتی ودفع ظالم و بجاى اينكه براى درمان به عاقلى مراجعه كنند و درمان و دفع خار را از او بجويند، دست به انجام اعمال نابخردانه زده كه در نتيجه، نه تنها رفع خار نكرده بلكه موجب زخمى شدن بيش از پيش آنها ميشوند.