من آسوده تنم، زیرا که نشانههای حقیر دیروز را دیگر با خود حمل نمیکنم.
در درون من پافشاری و انکار ته نشین شده است و من این آرامش را مدیون من هستم.
با آنکه تن به غربت آلودهام، ولی یک قطره آب از دریا به یادگار دارم و میدانم که این قطره برای زخمهایم کافیست و بمن میگوید که مرگ دردناک نیست.
قلب من با تپشهای منظم، شرافت عشق را در خودش حل کرده است و من یاد گرفتهام به قلبم احترام بذارم.
و لبخندم هرچند بیرنگ ، نامردمیها را کم رنگ میکند، و برگها را دوست دارم، زیرا جای پای خاطرات زیادی را در جاده میپوشانند.
تو آب روان بودی و رفتی سوی دریا، ما سنگ سفالیم، ته جوی میمانیم.
یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند. آنها به من میخندند، نمیدانند که من بیشتر به آنها میخندم.
فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم، زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطهٔ هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی کنم، سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد.
در زندگی دردهای هست که مثل خوره روح انسان رو میخوره. تنها مرگ است که دروغ نمیگوید.
کسانی که دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند، تنها آنان میتوانند کارهای بزرگ انجام دهند.
انسان نه فقط احمقترین حیوانات است، بلکه درندهترین و شریرترین آنهاست. انسان نه تنها حیوانی است که آلت دفاعیه او از سایر حیوانات کمتر است، بلکه راه زندگانی را هم نمیداند.
برای من بزرگترین معجزه همین است که من وجود دارم.
هر چه قضاوت آنها در باره من سخت بوده باشد، نمیدانند که من بیشتر و سخت تر خودم را قضاوت کرده ام.
انسان خون میریزد، تخم بیدادگری و ستم گری میکارد، در نتیجه، جنگ و درد و ویرانی و کشتار میدرود.
مردم راهنمای مدبّر و عاقل و خوب میخواهند که درد اصلی ملت را بفهمد و درمان کند. هنگامی که انسان از شادیهای دروغی و چیزهای مزخرف دست برداشت، خواهد فهمید که بهترین زندگانی را طبیعت به او میدهد.
حیوانات بر ما برتری دارند، زیرا که انسان محتاج وجود آنهاست در صورتیکه، آنها احتیاجی به ما ندارند.
وحشتناکترین عمل انحطاط یک جامعه خرافات و نادانی مردم است.
اُمّ کُلثوم (حدود ۴ مه ۱۹۰۴ - ۳ فوریه ۱۹۷۵) از محبوبترین خوانندگان زن مصر بود. آلبومهای موسیقی او هنوز جزء پرفروشترینها هستند. وی در میان اعراب به لقب «ستاره خاور» و «بانوی آواز عرب» شهرت یافته است. درحالیکه مصر هیچگاه یک کشور عربی نبوده و نیست. و عرب نامیدن آن بعمد و اصرار، نتیجه سیاستهای استعماری و تلقین تاریخ دروغین و محو کردن تاریخ امپراطوری پارس هاست.
أم كلثوم - أنت عمري - كاملة
چشمهای تو منو بگذشته میبرند
بروزای دیرینه من
چشمای تو بمن میگویند که گذشتهٔ من بیهوده و دردناک بوده
هرچه که دیدم روزهای پیش از دیدن تو تلف کردن عمر بوده
چگونه میتوانم روزهای پیش از تو را جز عمرم حساب کنم
تو زندگی منی
با نور تو سحر برای من شروع میشود
تو زندگی منی.
ترجمه گوشهای از ترانه این بانوی بزرگ ۶۰ سال برای مردم مصر خواند از ۱۳ سالگی تا ۷۳ سالگی، و زمان جنگ مصر و اسراییل، برای جمال عبدالناصر ترانهٔ الرییس را خواند و مردم مصر با صدای این بانوی بزرگ دوران جنگ را بر خود تحمل پذیر میکردند و با نوای موسیقی وی تسکین میافتند. به نظر من باید حرف ها، اشعار، ترانهها و تجربیات این مردم را شنید و به آنها دقت کرد، چرا که پشتوّانهٔ هزاران ساله دارد. ملت بزرگ مصر و کشور مصر قدمت و سابقه تمدن دیرینه دارد و دنیا از این ملت که تا جنگ جهانی اول جز امپراطوری پارسها بود، یاد گرفته است و مدیون این ملت شریف میباشد، درست مثل ایران عزیز ما.
من دارای دو شخصیت کاملا متفاوت با یکدیگر هستم، شخصیت درون خونه و شخصیت بیرون از خونه، مثلا بیرون از خونه و در بین غریبه ها، بسیار متین، متشخص، مؤدب، مهربون، فرهیخته و در خونه و بین عزیزان بسیار بی شخصیت، بیتربیت، عصبانی و بیرحم هستم. بیرون از خونه، لباس مرتب به تن، موها شونه کرده و تمیز و از من بوی خوشی به مشام میرسد، و در خونه، نامرتب، شلخته، بد بو و نفرت انگیز هستم، بیرون از خونه بقدری آهسته و با متانت خوراک میخورم تو گویی دهانم بیشتر از دهان گنجشک، گنجایش ندارد، و در خونه مثل یه گرگ گرسنه لقمه میزنه به اندازه کلهٔ تهی از مغزم.
- الان این کدوم شخصیتت است که داره حرف میزنه و اعترافات به این جالبی میکنه؟
خودم هم نمیدونم، شاید این هم شخصیت سومم است که تا به حال از وجودش بیخبر بودم.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست.
تن و جان از همدیگر جدا نیستند، ولی با چشم تن نمیتوانی جان را ببینی، برای اینکه بچشم تن این دستور و این فرمان داده نشده است که بتواند جان را ببیند، یعنی برای کسی این امکان نیست که بتواند جان را ببیند. مولانا میگه با اینکه کسی نمیتونه جان را ببیند ولی جان از تن مستور یا پنهان نیست، یعنی هم جان از وجود تن آگاه است، و هم تن از وجود جان خبر دارد.
جسم و جان تویی، تو خودت جانی، خدایی، جان تو خدای تست، و خدا در تست و همه جا با تست، در کنار تو راه میره، با تو لذت میبره، با تو غصه میخوره، با تو میخنده، با تو گناه میکنه، با تو روحانی میشه با تو شیطانی میشه، اگر با او باشی به تو کمک میکنه، برات همه چیز فراهم میکنه، ولی جسم تو دستور دیدن او را ندارد، و به شرطی خدای تست که بخوانیش، که با او باشی که او را از خودت دور نکنی، ولی اگر انکارش کردی، اگر با او نبودی، او را کشتی، جان خودت را کشتی، خدای خودت رو کشتی، این آتش را در درون خودت کشتی، دیگه نداریش، میشی یه جسم، یه تیکه گوشت، کسی که با نیستی فرقی نداره، دیگه جسم و جان تو در هم آمیخته نیست، جدا کردی، شدی فقط تن. همه کس خدای خودش رو داره، که یکتاست و فقط مخصوص اوست، ولی همه کس از این راز خبر نداره، و فکر میکنه یه خدا در جای دور نشسته و بر همه آدما نظارت میکنه .... نه خدای تو در درون تست از تن تو مستور نیست ، در تو آمیخته پس با او باش تا خدایی کنی، خدا باش، و بی او باش و تبدیل به بره گم شدهٔ هابیل شو که هر گرگی بتونه تو رو از هم بدرد.
آتش است این بانگ نای و نیست, باد هر که این آتش ندارد نیست باد
این حرفی که من به تو میگم باد هوا نیست، اگر اینو باور نداری، زنده نیستی، بر فنا و نیستی استواری، این حرفی که من به تو میزنم آتشی است اگر بیندیشی ..... نالهٔ نی از بادی است که در آن نواخته میشود ولی نالهای که از حنجرهٔ من بیرون میاد، بر اثر آتش است، آتشی که در وجود من روشن است و نیست باد کسی که این آتش را در درونش ندارد، چرا که با یک شی یا یک موجود بی محتوا فرقی ندارد و بود و نبودش یکسان میباشد.
من خانه ندارم، کفش ندارم
پول ندارم، شخصیت ندارم
دوست ندارم، شاگرد ندارم
دنیا ندارم، کار ندارم
جایی برای ماندن ندارم
پدر ندارم، مادر ندارم
بچه ندارم، خواهر و برادر ندارم
اعتقاد ندارم، ایمان ندارم
مسجد و کلیسا ندارم، خدا ندارم
عشق ندارم، اسم ندارم
شراب ندارم، سیگار ندارم
پوشاک ندارم، کشور ندارم، دوست ندارم،
مال ندارم،
حامی ندارم، یار و یاور ندارم
دامن ندارم، ژاکت ندارم
عطر ندارم، رختخواب ندارم
ماشین ندارم، زمین ندارم، آینده ندارم
خوراک ندارم، هیچی برای زندگی ندارم!
پس چی دارم؟
اصلا چرا زنده ام؟
بگذار برایت بگویم که زندگی چه چیزی به من داده که بخاطرش زندهام
و کسی نمیتواند آنرا از من بگیرد ، مگر اینکه خودم بخواهم
زندگی بمن
مو داده، سر داده
بمن مغز داده، گوش داده
چشم داده، دماغ داده، دهان داده، بمن لبخند داده
زبان داده، چونه داده، گردن داده، پستان داده، قلب داده، روح داده، پشت داده، سکس داده
بمن بازو داده، دست داده، انگشت داده، پا داده، لنگ داده، انگشت پا داده
بمن کبد داده، خون داده
بمن زندگی داده، بمن دردسرای زندگی را داده، بمن روزهای خوب و روزهای بد داده
بمن آزادی داده
بمن جان داده
و این زندگی مال منست و هیچکس نمیتواند این زندگی را از من بگیرد
من زندهام، و زندگی خواهم کرد.
میفرمایند دانایان و آدمای عاقل، و آنانی که آگاه به دانش واقعی میباشند و کسانی که در زندگی به تجربیاتِ بیشتری رسیده اند، کمتر خشمیگن میشوند و کمتر تحت تاثیر قرار میگیرند، بهمین دلیل هم راحتتر و بهتر میتوان یک جوان را تحت تاثیر قرار داد و از نیروی عنان گسیختگی خشمش استفاده کرد تا یک پیر دهر، که پیراهنها بر تن دریده یا بر تنش دریده اند. البته هستند کسانی که اگر هزار سال هم زندگی کنند هنوز در جهل مرکبند و اینجا منظور این استثنأها نیستن و منظور انسانِ به اصطلاح طبیعی و شناخته شده در افکار عمومی است.
آیا این نکته درست است و صحت دارد و یا نه، باز و مطابق معمول از افکار کسانی تراوش شده که خود را بهتر از دیگران دانسته و میدانند؟ آیا خشمگین شدن و کلا خشم ناشی از بی خردی است؟
شاید مسئله را باید به روش حل مسائل فیزیک بررسی کرد ، یعنی اول آنرا به چند قسمت تجزیه و تقسیم کرده ، در مورد هر قسمت تفکر نموده و سپس تحلیلش کرد.(۱)
بخش نخست:
میفرمایند که خشم در گفتار، فرزند ناتوانی در "سخن گفتنِ با متانت" و "کمبود منطق لازم" برای متقاعد کردن دیگران است ( که عدم تجربه لازم، آگاهی و دانش، و عقل پیش برنده، میتواند دلیلی بر این ضعف باشد). یعنی وقتی حریف در سخن گفتن تواناست، و در میدان فصاحت بر ما غلبه کرده است، برای اینکه دستِکم دل را خنک کرده باشیم و احتمالاً طرف را تحقیر..... یا به تمسخر رو میآوریم و یا فحاشی و یا در بدترین حالت مثل بز خاموش فقط فکمان میجنبد، بدون اینکه حرف قابل توجهی زده باشیم.
بزبان دیگر ، اگر در بحثی شرکت جستی و کارت به ناسزا گویی، مسخره کردن، سخنان بیمعنی و بیربط زدن، رسید ، بدان و آگاه باش، که سه عامل تربیت اجتماعی را کم داری:
- عقل و منطق که در مجموع خرد ترا تشکیل میدهد.
- آگاهی و سواد، که نشان دهنده اکتساب و فراگیریهایت در طول عمری که کرده ای، میباشد.
- و در آخر و مهمترین اینکه عدم شجاعت در قبول ناتوانیها و نتیجتا عدم تحمل و پذیرش واقعیت را نماینگر است.
درحالیکه اگر در جایی که ناتوانی فردی بوضوح بنمایش گذاشته میشود ، اگر بجای خشم و تحریک عصبی، خاموشی برگزینی، دستکم ثابت کردی که شعور درک موقعیت را داشته ، و خود را بیکباره و کاملا با خاک یکسان نکردی.
قسمت دوم:
چرا بزرگترها ( بزرگتر از نظر بدنی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت ) به کوچکترها ( باز از نظر بدنی و جسمی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت)، زودتر و راحتر خشم خودشان را نشان میدهند، در حالیکه با بزرگتر از خودشان (از نظر بدنی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت)، این خشم اصلا بروز داده نمیشود و احتمالاً بسیار خفیف و کنترل شده و محتاط به نمایش درمیاید؟
من جدا در پاسخ این پرسش درمانده ام.
به اعتقاد عموم، دلیلش اینستکه آدما از حس برتری لذت میبرند ولی چون همزمان از ترسی نهان در رنج هستند پس سعی میکنند زمانی که کاملا مطمئن هستند که از این میدان برنده بیرون میایند، خشمشان را نشان دهند. مردم اعتقاد دارند که ، آدما را اگر جان به جانشان هم بکنی ، هنوز خوی و خصلت درندگی دوران ماقبل تاریخ را در درونشان، در گوشهٔ کاملا دور، مخفی کردهاند، و در هرجا که بتوانند ، آنرا از این صندوقچه بیرون آورده ، استفاده کرده و دوباره بسر جای اول برمیگردانند ، تا مورد استفاده بعدی فرا رسد. میفرمایند ، خشم در رفتار -ناشی از اعتقاد مطلق به برتری بر دیگران -و گاهی هم ناشی از عدم کنترل بر "احساسات برانگیخته" میباشد.
و پرسش اینجاست که اگر اینچنین است، پس چرا طبیعت هم بدین گونه رفتار میکند. چرا خشم طبیعت هم گریبانگیر ضعیفترین پدیدههای طبیعی است و ضعفا جایی در آغوش طبیعت ندارند و فقط آنانی که قویترند زنده میمانند ؟
و این گفته معروفِ که میگوید : برو قوی شو که در نظام طبیعت، ضعیف محکوم بفنا است....
که با همهٔ سنگین دلی، حقیقتی را بدوش میکشد، میتواند گفته دیگری بر این مدعا باشد.
پرسش اینجاست که چرا منطق طبیعت که در واقع منطق خدا است، درست بهمین گونه برخورد میکند؟
تا وقتی که ظلم میکنم نمیمیرم، بلکه از شکلی بشکل بدتر بدنیا خواهم آمد.
دلیل ازدیاد جمعیت دنیا، بجز دلایلی از قبیل بهداشت، کمکهای پزشکی، رفاه بیشتر، و مسائلی از ایندست شاید این باشد که تعداد خیلی کمی از میان ما میمیرند، شاید فقط آنهایی که نیکو کار بودند و بکسی بدی نکردند، آنها آمرزیده میشوند و بجهان باقی و نزد پروردگار میروند، و دیگران بشکل ظلمی که کردهاند، دوباره و دوباره و دوباره بدنیا خواهند آمد و ظلم خویش را تجربه خواهند کرد و مجازات خواهند شد و همان بذری را که کاشته اند ، درو خواهند کرد.
شاید ما پس از مرگ دوباره بدنیا میایم و اعمالی که در این دنیا انجام داده ایم میزان خوشبختی یا شوربختی ما در زندگی آینده خواهد بود.
و پاسخ، پرسشی که میگوید اگر خدا مهربان و بخشنده است، پس چرا یک بچه بیگناه با بیماری ایدز مادر زادی بدنیا میآید و از ابتدا با بدنی شکننده و نحیف مجبور میشود که با دیو بیماری در افتاد و رنج ببرد ، مگر یک بچه چه کرده و چه گناهی را مرتکب شده است که از اولین نفس در عذابی سهمگین است؟ چرا عدل خدا در اینجا آشکار نیست؟ چیست،
تصور کن یک اسرائیلی در زندگی بعدی بصورت یک فلسطینی بدنیا بیاد، یک ترک به شکل یک کرد، یک انگلیسی بشکل یک بچه هندی و یا آفریقایی، یک آمریکای بصورت یک عراقی و اینها در زندگانی دو، دچار همان رنجی بشوند که بر این بینوایان اعمال کرده اند,
تصور کن واقعا تناسخ وجود داشته باشد.
و آیا اگر ما میدانستیم که زندگی دیگری وجود دارد و ما بشکل همان کسی بدنیا میایم که بهش ظلم کرده ایم ، آیا دیگر ظلم و ظالمی در میان مردمان وجود داشت؟
آیا مایی که امروز در ایران دچار رنج و بی عدالتی هستیم، همانهایی نیستیم که به ایران حمله کردیم، کشتیم، سوزاندیم، غارت کردیم و به باد فنا دادیم؟
آیا عدالتی که وعده داده شده است همین نیست؟
سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را میمیراند و باز زنده میکند و آنگاه بسوی او باز گردانده میشوید.
و در جای دیگر میگوید:
من قتل مظلومًا فقد جعلنا لولیه سلطَنًا ؛ آنکس که مظلوم کشته میشود را بر ظالمش سلطه میدهیم.
و فردوسی کبیر در همین زمینه میفرماید: مزن بر سر ناتوان دست زور ..... که روزی دروفتی به پایش چو مور.
سعی میکنم برای اینکه حتما چیزی نوشته باشم ، ننویسم، ولی یکی از نکات منفی وبلاگ نویسی همین است که آدمی میپندارد حتما باید مطلبی نوشته شود و دفتر را مثل دل خود سیاه کند که چه شود؟ پس نادانسته و ناخواسته به خود فشار میاورد که از مغزش خرت و پرتی را بیرون بکشد. و همین فشارهای نامرئی و دشمن شاد کن که با مناسبت و بی مناسبت از طرف آدمی به خودش تزریق و گاهی تنقیه میشود و روان و جسم و موجودیت او را در بین منگنهای نامرئی تر گذاشته ، و دخل کلی سلول عصبی را یکجا دراورده ، و آدمی بیخبر از اینکه هیچ چیزی بدتر از خوییش دشمنی نیست - همچنان خود را تحت فشار و معذور گذاشته و خود باعث استرس خود میشود ، کاری که برای خیلیها کاملا عادت گشته است.
و در ضمن از کرامات "نوشتن برای نوشتن" یکی هم اینستکه اولا از کیفیت کار کم میکند ، و نتیجتا کلماتی هم که برای این نوع نوشتن خرج میشوند کاملا بیهویت و مصنوعیند و بدتر از ایندو، خیانت جانانهای است که آدمی به ذات طبیعی تفکر خود روا میدارد. چرا که وقتی الهام وار و بدون برنامه ریزی، قلم را روی کاغذ میدوانی(در واقع انگشتان را روی کیبورد میدوانی ) فکر تولید شدهٔ ناب و تراوشات کاملا طبیعی و خالص مغز را پیاده میکنی ولی وقتی پس از کلی کلنجار با خود، فکر را راه میندازی، تازه درمیمانی که چه بنویسی، و اینجاست که به معنای " بردنِ گاو بدون شیر و پستان به هندوستان" پی میبری.
از یکطرف هم حتما کسی در یک افقی، چیزی یعنی آن دور دورا نشسته و بیصبرانه منتظر و چشم براه نشسته و لحظه شماری میکند که تا نانی از این تنور بیرون داده میشود. ( اگر این فرضیات و رویاها و تصوّرات شیرین دلخوش کن نباشد، آدمی بکجا پناه ببرد ؟)
برای همین سعی میشود یکی از بیشمار جرقههایی که گاه و بیگاه از راه میرسند و مغز را نشان میگیرند و باعث ویرانی لحظات میگردند، را راست و ریست کرده، جلا داده ، و با کمی بازی با کلمات پر کرده و یا علی از تو مدد ...و یا آپدیت وبلاگ.
ولی اندکی پس از این دوباره فکر و روان تحت تاثیر خاری واقع شده و میپرسد: ... گیرم که خلق را به دروغی یا فریبی، فریفتی، با دست انتقام طعبیت ( وجدان) چه میکنی؟
پس برای اینکه هم با دوست مروتی شده باشد و هم با دشمن مدارایی، هم به داد وبلاگ رسیده شده باشد و هم ندای وجدان فضول با دستهای برهنه خفه کرده شود و هم گفتنیها که کم نیستند و این ما هستیم که کم گفتیم، گفته شود ، شرح حال دوستی را به نگارش دراورده و ثبت میکنم.
وقتی دختر بچه بود، فکر میکرد چون به خدا ایمان دارد و همیشه و تنها او را پرستیده است، پس به جبران این پرستش و ایمان خالصانه و بی شیله و پیله، خدا هم به او ، همچین بفهمی نفهمی، بدهکار است و نه تنها باید او را حفظ کند، بلکه گاه گاهی هم وظیفه دارد خواستههای رنگ وارنگش را اجابت کرده و به آنها جان بخشد. و چقدر ناامید و سرخورده میشد وقتی درمیافت که نه تنها آرزوئی برآورده نشد بلکه برعکس هم شد.
گاهی از سر ناامیدی و خشم سرش را رو به آسمان بلند کرده و درحالیکه از نگاهش سرزنش میبارید میپرسید چرا ؟
گاهی هم زیر لبی بدو بیراه میگفت، هر چند بعدا بشدت پشیمان گشته و توبه میکرد، و خلاصه این روند مضحک و این ناامید شدنها و دل شکستنها و بی اعتنائیهای خدا آنقدر ادامه پیدا کرد تا یکروز از خود پرسید: شاید اصلا خدایی وجود ندارد و او مانند برّه هابیل در بیابانی بیکران و خطرناک سرگردان و رها شده است و خود بیخبر از این تنهایی محض، خوشباورانه به پشتیبانی توانانی خیالی دل بسته و امیدوار است.
پس رفت بسراغ شناخت خدا و مبدا و پرسش اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ . و مقالات و ترجمهها و گفتار بسیاری را خواند ، شنید و دست آخر تاثیر پذیرفت.
دانشش بدانجا رسید که خدا را نفی و انکار کرد و از اینکه تمام دوران کودکی و نوجوانی و قسمتی از جوانیش را با خیالی پوچ دست بگریبان بوده است، با تمسخری تلخ، خود و دیگرانی که این خیالات را برایش ساخته و پرداخته بودند، سرزنش میکرد و لعنت مینمود. و چون میپنداشت به حقیقتی رسیده است، اشتیاق عجیبی برای دادن دانش و آگاهی تازه خود به دیگران داشت.
ولی در باره دلیل این اشتیاق و تشنگی مفرطی که برای متقاعد کردن دیگران به باور جدیدش داشت، جوابی نمیافت. بارها از خود پرسیده بود، اگر واقعا به این باور رسیده است که خدائی وجود ندارد، چرا تا اینحد به بحث خدا شناسی اهمیت میدهد و مایل است دیگران هم مانند او فکر کنند، اصلا چه اهمیت دارد که دیگران خدا را قبول داشته باشند و یا انکارش کنند، چرا او به دنبال پیدا کردن کسانی است که فکرش را تأیید میکنند؟ چرا همه جا به دنبال متقاعد کردن مؤمنین است که از ایمانشان دست بردارند؟ آیا هنوز در نیمهٔ راه است؟
آیا این درست است که انسان تا وقتی نادان است گرفتار خداست و وقتی دچار نیمچه سوادی میشود, میزند بصحرای طغیان و بیخدایی. و وقتی بدانش و معرفت واقعی میرسد دوباره خدا شناس میشود؟ آیا دانش او در اینباره کامل نیست؟ و پرسشهایی از ایندست که گاهی روحی که بهش اعتقادی نداشت، موریانه وار میجوید.
سالها با این افکار دست بگریبان بود تا زمانی که به عشق رسید.
پیش از ادامه داستان میبایستی درباره مفهوم عشق، چگونگی پیدایش عشق در انسان و عشق خوب و عشق بد کمی تا قسمتی نوشت.
عشق چیست؟
عشق یعنی ارضای روح و فکر، و همانگونه که جسم انسان بر اثر تحریکات خارجی یا تفکرات ناشی از تجربیات لذتی که داشته است به نوعی انزال میرسد، روح انسان هم در مدت زمانی بکوچکی چند صدم ثانیه بر اثر دیدن یا شنیدن یک عامل خارجی، به یک ارضا روحی دست پیدا میکند که همین ارضا باعث میشود که انسان مجذوب عاملی که او را به این حالت کشانده است، بشود و در پی دوباره تجربه کردن ان احساس مطلوب روحی، بدنبال معشوق منزل بمنزل برود و برای بدست آوردنش تلاش کند. و تا زمانی این تلاش از طرف انسان انجام میشود که بدان دست یابد و اگر اینچنین نشود انسان بنوعی دلسردی، بیاعتنایی یا بیزاری و یا سرخوردهگی از همان عاملی که بار اول این احساس را در او ایجاد کرده است میرسد. عشق در اولین نگاه، یعنی ارضای روح انسان در چند صدم ثانیه. و لذتی که این ارضا برای آدمی دارد آنچنان زیاد است که به یکبار تمام سیستم فکری آدمی را تحت تاثیر خود قرار میدهد. و فکر و روحِ متأثر، جسم را متأثر میکند و تحت کنترل خویش قرار میدهد تا جایکه حتی انسان دچار تب، پریدگی رنگ، طپش قلب، از بین رفتن تمرکز یا حواس پرتی شده و نفس کشیدن هم با طمأنینه و عمیق میشود.
زلالی خوانساری میگوید:
منم آن رند دانشور که هرگه ک... ادراکم
زند انزال یعنی عقل سازد جان بقربانش . :)
آیا عشق برای آدمی خوب است یا بد؟
برخی از جمله پیروان عقیده اپیکور معتقدند عشق بهر صورتکه باشد محترم و شایان ستایش است. و لذتی است که هر انسان پیش از مردن، حداقل یکبار باید آنرا تجربه کند. ولی گروهی هم اعتقاد دارند که درست است که نفس عشق همیشه خوب است ولی اگر هدف آن چیزی ناشایسته باشد، نتیجه آن شایان ستایش نمیتواند بود. عشق خود قابل تقدیس است ولی میتوان آنرا در راهی بکار برد که مستحق ملامت باشد، مثلا برای عشق یک زن خود فروش، تخت جمشید را سوزاند و یا برای یک دستمال قیصریه رو به آتش کشید.
ادامه داستان:
آشنایشان خیلی ساده اتفاق افتاد. روزهای اول دانشگاه منتورش بود، با گروه سال اولیها و چند نفر از دانشجویان سال بالاتر که او هم جزشون بود و رهبری گروهو داشتند، سه روز در طبیعت اردو زدند. آنروزها به او فکر نکرده بود ، حتی تا دو سال بعد از آنهم، دیدن مرتب او، در جاهای مختلف دانشگاه، حضور بموقع و گاه و بیگاه او، کمکها و دلسوزیهای مادر گونهای که نشون میداد، نتوانسته بود او را بیشتر از یک دوست، در فکرش جا اندازد. تنها وقتی در جشن فارغ التحصیلی او شرکت کرده بود، از دیدنش و از نگاهش جا خورده بود. سعی کرد نگاه او را مثل هر دختر بچه تازه بالغی به نفع خودش تعبیر نکند ولی چشمهای او همه جا دنبالش بود، و نگاهش با او حرف میزد. بعدها وقتی که دور از دغدغه زندگی، خلوت میکردند، او برایش تعریف کرده بود که چه جدالی با چشمهایش داشته است تا آخرین روز رازش را برملا نکرده و بهش خیانت نکند و او از همان لحظه اول دوستش داشته است و از بیخیالی او کلافه میشده است.
تا بالای گوشهاش عاشق شده بود و نیاز عجیبی داشت که از این احساس جدید حرف بزند . یکبار ناگهان تو پیاده رو ایستاد، فکر تازهای همه ذهنش رو پوشانده بود، برخلاف تمام آنچه که خوانده بود و یاد گرفته بود، برایش اتّفاقی افتاده بود که دست رد به سینهٔ همهٔ باورهایش میزد. احساس میکرد، فرا تر از جسم و تن، جریان دارد، سریعتر میدوید، بیشتر میخندید، باهوشتر و نکته سنجتر شده بود، حضور ذهن بیشتری داشت، همه چیز لذتی عجیب و دوست داشتنی و ماندگار داشت.
و دلیلی برایش نمیافت بجز عشق و از خودش پرسید، پدیدهای که میتواند همهٔ آنچه که حواس جسم خاکیش حس میکند را تحت شعاع قرار دهد، و فرارتر از همه اینها عمل کند، از کجا نشات میگیرد، از کجا میاید و قدرتش از کدام چشمه میجوشد؟ پس میبایستی قدرتهای دیگری هم وجود داشته باشند که زندگی آدمی را تحت شعاع خود قرار بدهند. اگر پیش از این کسی از نیروی عشق برایش سخن گفته بود، هرگز نمیتوانست آنها را درک کند، دستکم نه به اندازه زمانی که خود درگیر این میدان شده بود. چه چیزهای دیگری وجود دارند که بهمین اندازه نیرومندند و او از وجودشان بیخبر است؟ و خیلی افکار دیگر که شاید امروز از یاد برده باشد.
آنروز مردمی که از کنارش رد میشدند، زنی را میدیدند که به افق خیر شده و لبخندی از شرم و خرسندی همه صورتش را پوشانده و با صدایی بیصدا با خدای خود راز و نیاز میکند.
حکمت و معرفت و دانش واقعی اکتسابی نیست و نمیتوان آنرا منتقل کرد، بلکه حقایق همه در درون آدما نهفته است. و این آگاهی در درون آدما به ودیعه گذاشته شده است، ولی اکثرا از وجود آن بیخبر و غافلند و معنی جهل هم همین غفلت میباشد. و کار معلم این است که راه بیفتد و مردم را متوجه این حقیقت بکند و آنها را از وجود این گنج درونی باخبر سازد و آنها را وادار کند تا در ضمیر ناخداگاهشان جستجو کنند و این علم نهفته را از درون خویش بیرون کشند. و این کار را معلم با بحث و پرسش پی در پی و ایجاد فکر و اندیشه در دیگران انجام میدهد. این کار باعث میشود تا آدما حقایق را در درونشان کشف کنند و آنرا بهتر درک کنند و هم بهتر به خاطر بسپارند و هم بهتر به یاد بیاورند. اثبات این ادعا که علم و آگاهی در درون انسانها نهفته است، هم بسیار ساده میباشد، چرا که اگر آدما این دانش را در درون خویش نداشتند، هنوز در غارها زندگی میکردند.