۱۰.۹.۹۰
۲۷.۸.۹۰
سیمین بری گٔل پیکری ...... آری
من خانه ندارم، کفش ندارم
پول ندارم، شخصیت ندارم
دوست ندارم، شاگرد ندارم
دنیا ندارم، کار ندارم
جایی برای ماندن ندارم
پدر ندارم، مادر ندارم
بچه ندارم، خواهر و برادر ندارم
اعتقاد ندارم، ایمان ندارم
مسجد و کلیسا ندارم، خدا ندارم
عشق ندارم، اسم ندارم
شراب ندارم، سیگار ندارم
پوشاک ندارم، کشور ندارم، دوست ندارم،
مال ندارم،
حامی ندارم، یار و یاور ندارم
دامن ندارم، ژاکت ندارم
عطر ندارم، رختخواب ندارم
ماشین ندارم، زمین ندارم، آینده ندارم
خوراک ندارم، هیچی برای زندگی ندارم!
پس چی دارم؟
اصلا چرا زنده ام؟
بگذار برایت بگویم که زندگی چه چیزی به من داده که بخاطرش زندهام
و کسی نمیتواند آنرا از من بگیرد ، مگر اینکه خودم بخواهم
زندگی بمن
مو داده، سر داده
بمن مغز داده، گوش داده
چشم داده، دماغ داده، دهان داده، بمن لبخند داده
زبان داده، چونه داده، گردن داده، پستان داده، قلب داده، روح داده، پشت داده، سکس داده
بمن بازو داده، دست داده، انگشت داده، پا داده، لنگ داده، انگشت پا داده
بمن کبد داده، خون داده
بمن زندگی داده، بمن دردسرای زندگی را داده، بمن روزهای خوب و روزهای بد داده
بمن آزادی داده
بمن جان داده
و این زندگی مال منست و هیچکس نمیتواند این زندگی را از من بگیرد
من زندهام، و زندگی خواهم کرد.
ترجمه شعر ترانهای از نینا سیمونه
Nina Simone - Ain't Got No...I've Got Life
۲۵.۸.۹۰
ما از تبار خشمیم با یک قبیله نفرت
میفرمایند دانایان و آدمای عاقل، و آنانی که آگاه به دانش واقعی میباشند و کسانی که در زندگی به تجربیاتِ بیشتری رسیده اند، کمتر خشمیگن میشوند و کمتر تحت تاثیر قرار میگیرند، بهمین دلیل هم راحتتر و بهتر میتوان یک جوان را تحت تاثیر قرار داد و از نیروی عنان گسیختگی خشمش استفاده کرد تا یک پیر دهر، که پیراهنها بر تن دریده یا بر تنش دریده اند. البته هستند کسانی که اگر هزار سال هم زندگی کنند هنوز در جهل مرکبند و اینجا منظور این استثنأها نیستن و منظور انسانِ به اصطلاح طبیعی و شناخته شده در افکار عمومی است.
آیا این نکته درست است و صحت دارد و یا نه، باز و مطابق معمول از افکار کسانی تراوش شده که خود را بهتر از دیگران دانسته و میدانند؟ آیا خشمگین شدن و کلا خشم ناشی از بی خردی است؟
شاید مسئله را باید به روش حل مسائل فیزیک بررسی کرد ، یعنی اول آنرا به چند قسمت تجزیه و تقسیم کرده ، در مورد هر قسمت تفکر نموده و سپس تحلیلش کرد.(۱)
بخش نخست:
میفرمایند که خشم در گفتار، فرزند ناتوانی در "سخن گفتنِ با متانت" و "کمبود منطق لازم" برای متقاعد کردن دیگران است ( که عدم تجربه لازم، آگاهی و دانش، و عقل پیش برنده، میتواند دلیلی بر این ضعف باشد). یعنی وقتی حریف در سخن گفتن تواناست، و در میدان فصاحت بر ما غلبه کرده است، برای اینکه دستِکم دل را خنک کرده باشیم و احتمالاً طرف را تحقیر..... یا به تمسخر رو میآوریم و یا فحاشی و یا در بدترین حالت مثل بز خاموش فقط فکمان میجنبد، بدون اینکه حرف قابل توجهی زده باشیم.
بزبان دیگر ، اگر در بحثی شرکت جستی و کارت به ناسزا گویی، مسخره کردن، سخنان بیمعنی و بیربط زدن، رسید ، بدان و آگاه باش، که سه عامل تربیت اجتماعی را کم داری:
- عقل و منطق که در مجموع خرد ترا تشکیل میدهد.
- آگاهی و سواد، که نشان دهنده اکتساب و فراگیریهایت در طول عمری که کرده ای، میباشد.
- و در آخر و مهمترین اینکه عدم شجاعت در قبول ناتوانیها و نتیجتا عدم تحمل و پذیرش واقعیت را نماینگر است.
درحالیکه اگر در جایی که ناتوانی فردی بوضوح بنمایش گذاشته میشود ، اگر بجای خشم و تحریک عصبی، خاموشی برگزینی، دستکم ثابت کردی که شعور درک موقعیت را داشته ، و خود را بیکباره و کاملا با خاک یکسان نکردی.
قسمت دوم:
چرا بزرگترها ( بزرگتر از نظر بدنی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت ) به کوچکترها ( باز از نظر بدنی و جسمی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت)، زودتر و راحتر خشم خودشان را نشان میدهند، در حالیکه با بزرگتر از خودشان (از نظر بدنی، موقعیت اجتماعی، ثروت و قدرت)، این خشم اصلا بروز داده نمیشود و احتمالاً بسیار خفیف و کنترل شده و محتاط به نمایش درمیاید؟
من جدا در پاسخ این پرسش درمانده ام.
به اعتقاد عموم، دلیلش اینستکه آدما از حس برتری لذت میبرند ولی چون همزمان از ترسی نهان در رنج هستند پس سعی میکنند زمانی که کاملا مطمئن هستند که از این میدان برنده بیرون میایند، خشمشان را نشان دهند. مردم اعتقاد دارند که ، آدما را اگر جان به جانشان هم بکنی ، هنوز خوی و خصلت درندگی دوران ماقبل تاریخ را در درونشان، در گوشهٔ کاملا دور، مخفی کردهاند، و در هرجا که بتوانند ، آنرا از این صندوقچه بیرون آورده ، استفاده کرده و دوباره بسر جای اول برمیگردانند ، تا مورد استفاده بعدی فرا رسد. میفرمایند ، خشم در رفتار -ناشی از اعتقاد مطلق به برتری بر دیگران -و گاهی هم ناشی از عدم کنترل بر "احساسات برانگیخته" میباشد.
و پرسش اینجاست که اگر اینچنین است، پس چرا طبیعت هم بدین گونه رفتار میکند. چرا خشم طبیعت هم گریبانگیر ضعیفترین پدیدههای طبیعی است و ضعفا جایی در آغوش طبیعت ندارند و فقط آنانی که قویترند زنده میمانند ؟
و این گفته معروفِ که میگوید : برو قوی شو که در نظام طبیعت، ضعیف محکوم بفنا است....
که با همهٔ سنگین دلی، حقیقتی را بدوش میکشد، میتواند گفته دیگری بر این مدعا باشد.
پرسش اینجاست که چرا منطق طبیعت که در واقع منطق خدا است، درست بهمین گونه برخورد میکند؟
۱۶.۸.۹۰
هرگز نخواهم مرد
دلیل ازدیاد جمعیت دنیا، بجز دلایلی از قبیل بهداشت، کمکهای پزشکی، رفاه بیشتر، و مسائلی از ایندست شاید این باشد که تعداد خیلی کمی از میان ما میمیرند، شاید فقط آنهایی که نیکو کار بودند و بکسی بدی نکردند، آنها آمرزیده میشوند و بجهان باقی و نزد پروردگار میروند، و دیگران بشکل ظلمی که کردهاند، دوباره و دوباره و دوباره بدنیا خواهند آمد و ظلم خویش را تجربه خواهند کرد و مجازات خواهند شد و همان بذری را که کاشته اند ، درو خواهند کرد.
شاید ما پس از مرگ دوباره بدنیا میایم و اعمالی که در این دنیا انجام داده ایم میزان خوشبختی یا شوربختی ما در زندگی آینده خواهد بود.
و پاسخ، پرسشی که میگوید اگر خدا مهربان و بخشنده است، پس چرا یک بچه بیگناه با بیماری ایدز مادر زادی بدنیا میآید و از ابتدا با بدنی شکننده و نحیف مجبور میشود که با دیو بیماری در افتاد و رنج ببرد ، مگر یک بچه چه کرده و چه گناهی را مرتکب شده است که از اولین نفس در عذابی سهمگین است؟ چرا عدل خدا در اینجا آشکار نیست؟ چیست،
تصور کن یک اسرائیلی در زندگی بعدی بصورت یک فلسطینی بدنیا بیاد، یک ترک به شکل یک کرد، یک انگلیسی بشکل یک بچه هندی و یا آفریقایی، یک آمریکای بصورت یک عراقی و اینها در زندگانی دو، دچار همان رنجی بشوند که بر این بینوایان اعمال کرده اند,
تصور کن واقعا تناسخ وجود داشته باشد.
و آیا اگر ما میدانستیم که زندگی دیگری وجود دارد و ما بشکل همان کسی بدنیا میایم که بهش ظلم کرده ایم ، آیا دیگر ظلم و ظالمی در میان مردمان وجود داشت؟
آیا مایی که امروز در ایران دچار رنج و بی عدالتی هستیم، همانهایی نیستیم که به ایران حمله کردیم، کشتیم، سوزاندیم، غارت کردیم و به باد فنا دادیم؟
آیا عدالتی که وعده داده شده است همین نیست؟
سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را میمیراند و باز زنده میکند و آنگاه بسوی او باز گردانده میشوید.
و در جای دیگر میگوید:
من قتل مظلومًا فقد جعلنا لولیه سلطَنًا ؛ آنکس که مظلوم کشته میشود را بر ظالمش سلطه میدهیم.
و فردوسی کبیر در همین زمینه میفرماید: مزن بر سر ناتوان دست زور ..... که روزی دروفتی به پایش چو مور.
۱۱.۸.۹۰
بخوان بنام خدایی که ترا آفرید
سعی میکنم برای اینکه حتما چیزی نوشته باشم ، ننویسم، ولی یکی از نکات منفی وبلاگ نویسی همین است که آدمی میپندارد حتما باید مطلبی نوشته شود و دفتر را مثل دل خود سیاه کند که چه شود؟ پس نادانسته و ناخواسته به خود فشار میاورد که از مغزش خرت و پرتی را بیرون بکشد. و همین فشارهای نامرئی و دشمن شاد کن که با مناسبت و بی مناسبت از طرف آدمی به خودش تزریق و گاهی تنقیه میشود و روان و جسم و موجودیت او را در بین منگنهای نامرئی تر گذاشته ، و دخل کلی سلول عصبی را یکجا دراورده ، و آدمی بیخبر از اینکه هیچ چیزی بدتر از خوییش دشمنی نیست - همچنان خود را تحت فشار و معذور گذاشته و خود باعث استرس خود میشود ، کاری که برای خیلیها کاملا عادت گشته است.
و در ضمن از کرامات "نوشتن برای نوشتن" یکی هم اینستکه اولا از کیفیت کار کم میکند ، و نتیجتا کلماتی هم که برای این نوع نوشتن خرج میشوند کاملا بیهویت و مصنوعیند و بدتر از ایندو، خیانت جانانهای است که آدمی به ذات طبیعی تفکر خود روا میدارد. چرا که وقتی الهام وار و بدون برنامه ریزی، قلم را روی کاغذ میدوانی(در واقع انگشتان را روی کیبورد میدوانی ) فکر تولید شدهٔ ناب و تراوشات کاملا طبیعی و خالص مغز را پیاده میکنی ولی وقتی پس از کلی کلنجار با خود، فکر را راه میندازی، تازه درمیمانی که چه بنویسی، و اینجاست که به معنای " بردنِ گاو بدون شیر و پستان به هندوستان" پی میبری.
از یکطرف هم حتما کسی در یک افقی، چیزی یعنی آن دور دورا نشسته و بیصبرانه منتظر و چشم براه نشسته و لحظه شماری میکند که تا نانی از این تنور بیرون داده میشود. ( اگر این فرضیات و رویاها و تصوّرات شیرین دلخوش کن نباشد، آدمی بکجا پناه ببرد ؟)
برای همین سعی میشود یکی از بیشمار جرقههایی که گاه و بیگاه از راه میرسند و مغز را نشان میگیرند و باعث ویرانی لحظات میگردند، را راست و ریست کرده، جلا داده ، و با کمی بازی با کلمات پر کرده و یا علی از تو مدد ...و یا آپدیت وبلاگ.
ولی اندکی پس از این دوباره فکر و روان تحت تاثیر خاری واقع شده و میپرسد: ... گیرم که خلق را به دروغی یا فریبی، فریفتی، با دست انتقام طعبیت ( وجدان) چه میکنی؟
پس برای اینکه هم با دوست مروتی شده باشد و هم با دشمن مدارایی، هم به داد وبلاگ رسیده شده باشد و هم ندای وجدان فضول با دستهای برهنه خفه کرده شود و هم گفتنیها که کم نیستند و این ما هستیم که کم گفتیم، گفته شود ، شرح حال دوستی را به نگارش دراورده و ثبت میکنم.
وقتی دختر بچه بود، فکر میکرد چون به خدا ایمان دارد و همیشه و تنها او را پرستیده است، پس به جبران این پرستش و ایمان خالصانه و بی شیله و پیله، خدا هم به او ، همچین بفهمی نفهمی، بدهکار است و نه تنها باید او را حفظ کند، بلکه گاه گاهی هم وظیفه دارد خواستههای رنگ وارنگش را اجابت کرده و به آنها جان بخشد. و چقدر ناامید و سرخورده میشد وقتی درمیافت که نه تنها آرزوئی برآورده نشد بلکه برعکس هم شد.
گاهی از سر ناامیدی و خشم سرش را رو به آسمان بلند کرده و درحالیکه از نگاهش سرزنش میبارید میپرسید چرا ؟
گاهی هم زیر لبی بدو بیراه میگفت، هر چند بعدا بشدت پشیمان گشته و توبه میکرد، و خلاصه این روند مضحک و این ناامید شدنها و دل شکستنها و بی اعتنائیهای خدا آنقدر ادامه پیدا کرد تا یکروز از خود پرسید: شاید اصلا خدایی وجود ندارد و او مانند برّه هابیل در بیابانی بیکران و خطرناک سرگردان و رها شده است و خود بیخبر از این تنهایی محض، خوشباورانه به پشتیبانی توانانی خیالی دل بسته و امیدوار است.
پس رفت بسراغ شناخت خدا و مبدا و پرسش اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ . و مقالات و ترجمهها و گفتار بسیاری را خواند ، شنید و دست آخر تاثیر پذیرفت.
دانشش بدانجا رسید که خدا را نفی و انکار کرد و از اینکه تمام دوران کودکی و نوجوانی و قسمتی از جوانیش را با خیالی پوچ دست بگریبان بوده است، با تمسخری تلخ، خود و دیگرانی که این خیالات را برایش ساخته و پرداخته بودند، سرزنش میکرد و لعنت مینمود. و چون میپنداشت به حقیقتی رسیده است، اشتیاق عجیبی برای دادن دانش و آگاهی تازه خود به دیگران داشت.
ولی در باره دلیل این اشتیاق و تشنگی مفرطی که برای متقاعد کردن دیگران به باور جدیدش داشت، جوابی نمیافت. بارها از خود پرسیده بود، اگر واقعا به این باور رسیده است که خدائی وجود ندارد، چرا تا اینحد به بحث خدا شناسی اهمیت میدهد و مایل است دیگران هم مانند او فکر کنند، اصلا چه اهمیت دارد که دیگران خدا را قبول داشته باشند و یا انکارش کنند، چرا او به دنبال پیدا کردن کسانی است که فکرش را تأیید میکنند؟ چرا همه جا به دنبال متقاعد کردن مؤمنین است که از ایمانشان دست بردارند؟ آیا هنوز در نیمهٔ راه است؟
آیا این درست است که انسان تا وقتی نادان است گرفتار خداست و وقتی دچار نیمچه سوادی میشود, میزند بصحرای طغیان و بیخدایی. و وقتی بدانش و معرفت واقعی میرسد دوباره خدا شناس میشود؟ آیا دانش او در اینباره کامل نیست؟ و پرسشهایی از ایندست که گاهی روحی که بهش اعتقادی نداشت، موریانه وار میجوید.
سالها با این افکار دست بگریبان بود تا زمانی که به عشق رسید.
پیش از ادامه داستان میبایستی درباره مفهوم عشق، چگونگی پیدایش عشق در انسان و عشق خوب و عشق بد کمی تا قسمتی نوشت.
عشق چیست؟
عشق یعنی ارضای روح و فکر، و همانگونه که جسم انسان بر اثر تحریکات خارجی یا تفکرات ناشی از تجربیات لذتی که داشته است به نوعی انزال میرسد، روح انسان هم در مدت زمانی بکوچکی چند صدم ثانیه بر اثر دیدن یا شنیدن یک عامل خارجی، به یک ارضا روحی دست پیدا میکند که همین ارضا باعث میشود که انسان مجذوب عاملی که او را به این حالت کشانده است، بشود و در پی دوباره تجربه کردن ان احساس مطلوب روحی، بدنبال معشوق منزل بمنزل برود و برای بدست آوردنش تلاش کند. و تا زمانی این تلاش از طرف انسان انجام میشود که بدان دست یابد و اگر اینچنین نشود انسان بنوعی دلسردی، بیاعتنایی یا بیزاری و یا سرخوردهگی از همان عاملی که بار اول این احساس را در او ایجاد کرده است میرسد. عشق در اولین نگاه، یعنی ارضای روح انسان در چند صدم ثانیه. و لذتی که این ارضا برای آدمی دارد آنچنان زیاد است که به یکبار تمام سیستم فکری آدمی را تحت تاثیر خود قرار میدهد. و فکر و روحِ متأثر، جسم را متأثر میکند و تحت کنترل خویش قرار میدهد تا جایکه حتی انسان دچار تب، پریدگی رنگ، طپش قلب، از بین رفتن تمرکز یا حواس پرتی شده و نفس کشیدن هم با طمأنینه و عمیق میشود.
زلالی خوانساری میگوید:
منم آن رند دانشور که هرگه ک... ادراکم
زند انزال یعنی عقل سازد جان بقربانش . :)
آیا عشق برای آدمی خوب است یا بد؟
برخی از جمله پیروان عقیده اپیکور معتقدند عشق بهر صورتکه باشد محترم و شایان ستایش است. و لذتی است که هر انسان پیش از مردن، حداقل یکبار باید آنرا تجربه کند. ولی گروهی هم اعتقاد دارند که درست است که نفس عشق همیشه خوب است ولی اگر هدف آن چیزی ناشایسته باشد، نتیجه آن شایان ستایش نمیتواند بود. عشق خود قابل تقدیس است ولی میتوان آنرا در راهی بکار برد که مستحق ملامت باشد، مثلا برای عشق یک زن خود فروش، تخت جمشید را سوزاند و یا برای یک دستمال قیصریه رو به آتش کشید.
ادامه داستان:
آشنایشان خیلی ساده اتفاق افتاد. روزهای اول دانشگاه منتورش بود، با گروه سال اولیها و چند نفر از دانشجویان سال بالاتر که او هم جزشون بود و رهبری گروهو داشتند، سه روز در طبیعت اردو زدند. آنروزها به او فکر نکرده بود ، حتی تا دو سال بعد از آنهم، دیدن مرتب او، در جاهای مختلف دانشگاه، حضور بموقع و گاه و بیگاه او، کمکها و دلسوزیهای مادر گونهای که نشون میداد، نتوانسته بود او را بیشتر از یک دوست، در فکرش جا اندازد. تنها وقتی در جشن فارغ التحصیلی او شرکت کرده بود، از دیدنش و از نگاهش جا خورده بود. سعی کرد نگاه او را مثل هر دختر بچه تازه بالغی به نفع خودش تعبیر نکند ولی چشمهای او همه جا دنبالش بود، و نگاهش با او حرف میزد. بعدها وقتی که دور از دغدغه زندگی، خلوت میکردند، او برایش تعریف کرده بود که چه جدالی با چشمهایش داشته است تا آخرین روز رازش را برملا نکرده و بهش خیانت نکند و او از همان لحظه اول دوستش داشته است و از بیخیالی او کلافه میشده است.
تا بالای گوشهاش عاشق شده بود و نیاز عجیبی داشت که از این احساس جدید حرف بزند . یکبار ناگهان تو پیاده رو ایستاد، فکر تازهای همه ذهنش رو پوشانده بود، برخلاف تمام آنچه که خوانده بود و یاد گرفته بود، برایش اتّفاقی افتاده بود که دست رد به سینهٔ همهٔ باورهایش میزد. احساس میکرد، فرا تر از جسم و تن، جریان دارد، سریعتر میدوید، بیشتر میخندید، باهوشتر و نکته سنجتر شده بود، حضور ذهن بیشتری داشت، همه چیز لذتی عجیب و دوست داشتنی و ماندگار داشت.
و دلیلی برایش نمیافت بجز عشق و از خودش پرسید، پدیدهای که میتواند همهٔ آنچه که حواس جسم خاکیش حس میکند را تحت شعاع قرار دهد، و فرارتر از همه اینها عمل کند، از کجا نشات میگیرد، از کجا میاید و قدرتش از کدام چشمه میجوشد؟ پس میبایستی قدرتهای دیگری هم وجود داشته باشند که زندگی آدمی را تحت شعاع خود قرار بدهند. اگر پیش از این کسی از نیروی عشق برایش سخن گفته بود، هرگز نمیتوانست آنها را درک کند، دستکم نه به اندازه زمانی که خود درگیر این میدان شده بود. چه چیزهای دیگری وجود دارند که بهمین اندازه نیرومندند و او از وجودشان بیخبر است؟ و خیلی افکار دیگر که شاید امروز از یاد برده باشد.
آنروز مردمی که از کنارش رد میشدند، زنی را میدیدند که به افق خیر شده و لبخندی از شرم و خرسندی همه صورتش را پوشانده و با صدایی بیصدا با خدای خود راز و نیاز میکند.
تصویر از پیکاسو
۲۴.۷.۹۰
به ترنم نسیمی دل من ترانه میزد
حکمت و معرفت و دانش واقعی اکتسابی نیست و نمیتوان آنرا منتقل کرد، بلکه حقایق همه در درون آدما نهفته است. و این آگاهی در درون آدما به ودیعه گذاشته شده است، ولی اکثرا از وجود آن بیخبر و غافلند و معنی جهل هم همین غفلت میباشد. و کار معلم این است که راه بیفتد و مردم را متوجه این حقیقت بکند و آنها را از وجود این گنج درونی باخبر سازد و آنها را وادار کند تا در ضمیر ناخداگاهشان جستجو کنند و این علم نهفته را از درون خویش بیرون کشند. و این کار را معلم با بحث و پرسش پی در پی و ایجاد فکر و اندیشه در دیگران انجام میدهد. این کار باعث میشود تا آدما حقایق را در درونشان کشف کنند و آنرا بهتر درک کنند و هم بهتر به خاطر بسپارند و هم بهتر به یاد بیاورند. اثبات این ادعا که علم و آگاهی در درون انسانها نهفته است، هم بسیار ساده میباشد، چرا که اگر آدما این دانش را در درون خویش نداشتند، هنوز در غارها زندگی میکردند.
۲۳.۷.۹۰
لی لی
خدا اول زن را آفرید، و نامش را لی لی گذاشت و لی لی مظهر عقل بود و شجاعت.
و خدا سپس آدم را آفرید تا لی لی تنها نباشد و آدم از دست این زن بخدا شکایت کرد. چراکه نمیتوانست از پس او برآید. پس خدا لی لی را از دندهٔ چپ آدم، دوباره از نو آفرید تا از آدم پیروی کند، ولی چیزی را که آدم هیچگاه نفهمید، آن بود که خدا عقل و شجاعت لی لی را از او نگرفت، بلکه به او بیش از اینها بردباری داد، و به این سبب نامش حوا گشت. ( انجیل مریم، سورهٔ اول)
قرنها حوا نقش پرستار، سپر بلا و چوب زیر بغل آدم را بازی کرد، با اینکه این با سرشت لی لی که در درونش بفراموشی سپرده شده بود، در تناقض بود، ولی حوا میدانست که این آدم نیست که سرنوشت ساز است، بلکه این سرشت لی لی هست که تاریخ دنیا را مینویسد، چرا که برای آدم، در یکسؤ عشق جهنمی حوا است و در سوی دیگر پرستش پروردگار و زمین و آسمانها میباشد، و انتخاب بین این دو، همیشه به نفع حوا تمام میشود.
آدم در کتابش نوشت، که حوا کشتزار من است و هر وقت که بخواهم در آن میکارم و هر وقت بخواهم نمیکارم، و نمیدانست که این کشتزار است که اجازه میدهد در آن کاشته شود و کسی از تخم برای کاشتن اجازه نمیگیرد.
و حوا در گوشهای، در کمال بیگناهی میایستد و دم نمیزند، و چهره آدم بیشباهت به سگ کتک خوردهای نخواهد بود، وقتی در جهنم را بر روی خودش باز میبیند.
و قرنها اینبود و قرنها جز این نخواهد بود.
من کیم؟ لی لی و لی لی کیست؟ من؟
ما یکی روحیم اندر دو بدن ( مولانا)
لیلیت (۱۸۹۲)، اثر جان کالیر
تصویر بالای متن از پیکاسو
۷.۷.۹۰
داشتن و نگهداشتن
خود شکن... آینه شکستن خطاست
بازدید از این وبلاگ را برای علاقمندان به دیدن آثار باستانی ایران که در موزهای دنیا نگهداری میشود، توصیه میکنم
https://raeeka.wordpress.com
بازدید از این وبلاگ را برای علاقمندان به دیدن آثار باستانی ایران که در موزهای دنیا نگهداری میشود، توصیه میکنم
https://raeeka.wordpress.com
محو در محفل گرم و صمیمی و آموزنده یار مهربانی، همزمان در این فکر شناور شدم، که چرا بیشتر از نگهداشتن بداشتن میاندیشیم و آن همّت و پشتکاری که برای بدست آوردن خرج میشه برای نگهداری بهیچ گرفته میشود. حتما شما هم پای صحبت آن سفر کرده که صد قافله دل بهمراهش بوده، و به تازهگی برگشته، و از درختان و کوهستانهای کشور بازدید شده یا از ابنای تاریخی و باستانی جاهای دیده شده و یا از رودخانهها و سواحل نقرهای و یا از ساختمانهای مدرن ساخته شده که اعجاب انگیزند و و و ، ساعتها اسب زبان را در میدان گوشهای میزبان میتازاند، با لبخندی بیمعنی که فقط بعنوان نشان دادن اینکه از این وصف العیش، نصف العیشای هم نصیبم شده است، نشسته اید، و همزمان فکر کردهاید که خوب از این درختان سر بفلک کشیده که میوههای عجیب و غریب آن دهانت رو هم آب انداخته و هم دقایقی باز نگاه داشته، در کشوری که زندگی میکنیم هم پیدا میشه و گیرم نه در طبیعتش ولی بطور یقین در گلخانهای حفاظت شده، از آن اثری خواهی یافت، و آیا مطمئن هستی که از این پاره خشتهایی که باستان شناسان خوشحال، با قلم مویی باریک از دل خروارها خاک بیرون کشیده اند در جای که تو زندگی میکنی وجود ندارد؟ و یا تا بحال تلاش کردی که اصلا بدانی در جای که زندگی میکنی ساحلی هر چند سنگی و غیر قابل آبتنی وجود دارد یا خیر؟
۲۸.۶.۹۰
اما شاپلن....Emma Shapplin
سالها نوشتم، خط زدم، فکر کردم، از فکر خالی شدم، خیره شدم، چشمامو بستم. تنها صدا نیست که میماند، این خاطرهٔ پرواز است که در ذهن هک میشود و برای ابد ماندنی است.
اما شاپلن زادهٔ ۱۹ می ۱۹۷۴ در جنوب پاریس است.او در دوران کودکی بیشتر به ورزشهایی مثل فوتبال و فعالیتهای پسرانه مانند از درخت بالا رفتن تمایل نشان میداد و هیچ نشانی از علاقه به موسیقی یا خوانندگی در او مشاهده نمیشد.
زندگی شاپلن از زمانی تغییر یافت که یکی از دوستانش او را به یک معلم موسیقی معرفی کرد. اِمای چهارده ساله شروع به فراگیری فن آواز نزد استاد ۷۰ سالهاش کرد.
در نوزده سالگی خانه پدریاش را ترک کرد و به آپارتمان خودش در قسمتی دیگر از پاریس نقل مکان کرد. در همین دوره که همچنان مشغول فراگیری فنون خوانندگی نزد اساتید مختلف بود اولین دموی خود را ضبط کرد و با یاری یکی از دوستانش موفق شد که نوار دمو را به خواننده معروف فرانسوی ژان پاتریک کپدویل عرضه کند. کپدویل که شیفته صدای اِما شده بود و البته سلیقهای همسو در زمینه اپرا با او داشت به وی پیشنهاد ساخت قطعات نخستین آلبومش را داد. بعد از مشورت با چند تهیهکننده آنها به این نتیجه رسیدند که آلبوم اول اِما در ژانر کلاسیک ساخته شود.
«Spente le stelle» و «Cuor Senza Sangue» اولین آهنگهای تکی از آلبوم Carmine Meo بودند که منتشر شدند. این آلبوم که در دسامبر ۱۹۹۷ منتشر شد نوید ظهور یک استعداد جدید در میان خوانندگان زن دهه ۹۰ را میداد. Carmine Meo به سرعت به جایگاه نخست در جدول فروش فرانسه دست یافت و در کمتر از ۲ ماه ۱۰۰/۰۰۰ نسخه از آن بهفروش رفت.
آلبوم بعدی شاپلن که Etterna نام داشت در سال ۲۰۰۲ روانه بازار شد. با اینکه زبان مادری اِما شاپلن فرانسوی است او آثارش را به زبان ایتالیایی میخواند.
۱۴.۶.۹۰
صدای سوت ممتد
"جستجویم برای حکمت، آرامش فکر و آگاهی از واقعیتهای مرئی و نامرئی دچار روزمرهگی و بی معنا شده اند."
پائولو کوئلیو
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.
من طبعا آدم درونگرایی هستم. میخواستم بشیوهٔ خودم برای درک و لذت بردن از چیزهای متعالی زندگی و رسیدن بنوعی باریک بینی راهی بگشایم. هروقت سرحال بودم خیال میکردم آنچه میخواهم بدست آوردنی است و آن ارزشها جایی در درونم پنهان است. اما خودم را فریب میدادم. من سخت آلودهٔ امور این دنیا و فضاحتهایش هستم، و توان پایداری در برابر آنرا ندارم. امروز این دگردیسی عجیب و مضحک گریبانم را گرفته، درحالیکه دیروز در چنگال ابتذالهای روزمرهگی زندگی اسیر بودم. ( سلمان رشدی )
در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست
گفتیم یکسخن که درآن صد کتاب بود.
۱۹.۵.۹۰
خدای عشق .....Eros
تعدادی صفحهی گرامافون قدیمی که در بین آنها تعداد زیادی از آهنگهای خواننده معروف و بزرگ و قدیمی ایرانی، بنان وجود داشت، از پدر بزرگ خلد آشیانش به او به ارث رسیده بود. و بهمین خاطر هم یک گرامافون تهیه کرده بود و روزای تعطیل که بناچار خانه بود ، و روزها پس از رهایی از کار و مشغلههای زندگی به آنها گوش میداد. و هرچه بیشتر میشنید، بیشتر غرق نوای این آهنگها میشد و گوشِ جانش بر روی ٔنتها پر میکشید. گاهی همراه با آهنگ کاروان بنان، بغضِ سودا زدهای جانش را شیفته میکرد و گاهی با مرا عاشقی شیدا تو کردی، از عظمت عشقی که در شعر این آهنگ موج میزد، بهت زده میشد.
تو گویی این ضیافتِ ساده و بی پیرایهِ نتها، چیزی را در او بیدار میکرد. همیشه میدانست که یک Eros یا خدای عشق در وجودش خوابیده و از بیدار شدنش هراس داشت، چرا که میدانست این خدا هیچ مرزی را نمیشناسد و اگر بیدار شود، او را تا پای لگدمال کردن تمام ارزشهایش پیش میبرد.
و بنان میخواند:
همچو گًل میسوزم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغِ پیدا، ساختم
سوختم از داغِ ناپیدای دل
از نوای آسمانی خوشتر است
هایهای و اشک و زاریهای دل
دل اگر از من گریزد، وایِ من
غم اگر از دل گریزد، وایِ دل.
اندیشید، کدام ارزش کدامین معیار و سنجش میتواند از آرامش و شادی روحش مهمتر باشد ؟ اصولأ چرا باید به آنچه که دیگران با افکار مسخره و تهی و بی معنی ساخته اند، بعنوان ارزش نگاه کرد، و از آنهم بدتر، این ساختهها را ملاکِ تصمیم گیری و الگوی زندگی قرار داد.
ساختههای از قبیل آبرو، ادب، اخلاق!
مگرنه آنکه هر کسی تنها میمیرد، و تنها از این دنیا میرود، مگر نه انست که مرگ تنها سفری هست که هیچگاه کسی در آن همراهی نمیکند، مگر زمان آفریده شدنش تنها آفریده نشده، پس چرا زندگیش را اینگونه با دیگران تقسیم کند؟
بشریت ابهام زده، اخلاقیات اهانت دیده، غریزه هایی که آفریدهٔ خدا هستند ولی تا حد حیوانی پست انگاشته میشوند، غافل از اینکه هر حیوانی در این دنیا شریفتر از این افکارِ مثلا انسانی است ....
طوفان احساسات کشته شده، خویشتنداریهایی که تاحد ترحم، نفرت انگیزند و بقیمت تباهی روح تمام میشوند، روحی که تنها سرمایه اصلی و تنها داشتهِ واقعی است که آدما دارند،
و به استقبال همهٔ اینها یک تنه رفتند.... مضحکه... تنها به دنیا امدن، تنها مردن، ولی با ارزشهای دیگران زندگی کردن، ارزشها!!!!! مزخرفترین کلمهٔ دنیا !
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند بموجی
رود گوشهای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آنشب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم، آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد`
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی، آغوش بگشا
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد.
کسی میگفت:
" خداوندا بمن قدرتی ده تا چیزهای را که میتوانم تغییر دهم ، شجاعتی ده تا بتوانم مسائلی را قبول کنم که ... نمیتوانم، و دانشی ده که بتوانم تفاوتها را تشخیص دهم. "
اشتراک در:
پستها (Atom)