۲۱.۷.۸۶

آیات شیطانی از سلمان رشدی


The Satanic Verses by Salman Rushdie

این کتاب بر اساس ماجرای مشهور به غزانیق نوشته شده است. ماجرای معروف به غزانیق و یا قرایین، داستانی‌ است که برای تطهیر پیغمبر اسلام ,محمد, ساخته شده است که برای رسیدن بقدرت با هند معروف به جگرخوار که شوهرش بظاهر شهردار مکه بود ولی‌ در اصل این هند بود که همه قدرت را داشت، پیمان بست که دو بت هند را برسمیت بشناسد، بشرطی که هند اجازه دهد محمد بکار خود ادامه دهد. پس پیغمبر آمده و بمردم این دو آیه را خواند و گفت الله این دو بت را برسمیت میشناسد. در قرآن در سوره نجم، پس از آیات ۱۹ و ۲۰ (آیا دیدی لات و عزی را ...)، آمده است که شیطان در کلام وحی دوید و دو آیه را علیرغم اینکه جبرئیل بر پیغمبر نخوانده بود، بر زبان محمد جاری کرد، این اتفاق در اوایل بعثت محمد صورت گرفت.( و معنای آیات این است که این دو بت بوتیماران بلند پروازند و امید به شفاعت آنان میرود.) من دقیقا نمیدانم که این ماجرای غزانیق درست است و یا خیر، و کاری هم به صحت یا نادرستی آن ندارم، و بهیچوجه مایل به درگیری در این دعوای مسخره مابین مذهبیون و منتقدین اسلام نیستم ، و درضمن برداشت من از این کتاب برعکس آنچه که تاکنون ادعا شده، این نیست که سلمان رشدی بمنظور هتک حرمت پیغمبر اسلام و مبارزه با دین اسلام این کتاب را نوشته است، بنظر من بخش اول این کتاب در واقع صدای اعتراض یک مهاجر سفر کرده به انگلیس است که کشورش بوسیلهٔ همین انگلیس به زوال کشیده شده و فرهنگ و سنّت‌های کشورش بطرز مسخره‌ای تحت تاثیر فرهنگ بیگانه و بربر منشانه قرار گرفته است . سلمان رشدی سعی‌ دارد بگوید که این تیرهروزی که هندستان را از یک کشور ثروتمند و مرأفع بجهانی‌ رنج تبدیل ساخته، به واسطه وارد کردن مذهب و خرافت بکشورش، توسط انگلیسی‌‌ها بوده، و در این رابطه، مذهب نقش بسزایی داشته است.

شاید بتوان بجرات ادعا کرد که بجز کارشناسان انگلیسی‌، چه کس دیگری میتوانست کتابِ به این سنگینی‌ و پر از ایما و اشاره و نثری معماگونه رو بخواند و به مسلمانان بگوید که آی جماعت بدانید و آگاه باشید که در این کتاب به پیغمبرتان توهین شده است؟ (در واقع این کتاب نه تنها توهینی به پیغمبر نکرده ، بلکه برعکس توضیح بسیار جالبی‌ در مورد اتفاق مشکوک و مورد بحث سالیان دراز بین مسلمانان و دشمنان اسلام یعنی‌ بحث غرانیق میدهد و به طریقی پیغمبر اسلام را از این لکه ی که قرار است به دامنش بنشانند ، پاک می‌کند. متاسفانه سبک نوشتاری که نویسنده از آن استفاده کرده است، مانند دیگر نوشته‌های از این دست، برای عوام به یک نوع تعبیر و معنی‌ میشود که با معنای اصلی‌ آن میتواند بشدت در تضاد باشد، یعنی‌ طنزی که جدی گرفته میشود و بجای اینکه باعث خنده شود و معنای اصلی‌ طنز گرفته شود بروی معنای ظاهری آن تاکید میشود.امان از این همه حماقت و ناگاهی مسلمانان)، کتابی که اگر به مسلمانان اینرا نگفته بودند و آنان را بعمد تحریک نکرده بودند، شاید هیچکس از وجودش باخبر نمی‌شد، و پرسش اینجاست که کتابی که فقط و فقط به سیاست‌های انگلستان تاخته است، چگونه حکم قتل نویسنده ش از طرف خمینی صادر میشود و جالبتر و مسخره تر آنکه این نویسنده از طرف همان دولت فخیمه که بر او تاخته ، مورد حمایت قرار می‌گیرد... چه کسی‌ بود گفت دنیا صحنهٔ یک نمایش مسخره و کمدی است؟ 


رمان آیات شیطانی با سقوط دو مرد از آسمان آغاز میشود. جامبو جت ربود شدهٔ بستان بر فراز دریای مانش منفجر میشود و دو تنً از مسافرن بطرز معجزه آسای زنده و سالم بر زمین فرود میایند. این دو یکی‌ جبرئیل و دیگری سلدین چمچا نام دارند و حرفه‌شان هنرپیشگی است. جبرئیل ستارهٔ مشهور فیلم‌های مذهبی هند است که در جستجوی الی کان، ملکه ی یخ یا زنی‌ که بر قلّهٔ اورست پا نهاده است، به لندن سفر می‌کند. و سلدین بازیگر نقش‌های رادیویی و فیلمهای تلویزیونیی کودکان و استاد تغییر لهجهٔ و تغییر صدا، از ‌دیدار پدرش در بمبیی‌ به انگلستن عزیزش "کشور میانه روی و اعتدال" ، باز میگردد.
داستان از هواپیمایی شروع میشود که ابتدا ربوده و سپس منفجر شده است، دو مرد واقعی‌، بالغ و زنده به نحوه شگفت انگیزی از آسمان به زمین سقوط میکنند، بدون چتر نجات و حتی بال.


 هنگامی که انوار پریده رنگ خورشید زودرس ماه ژانوی، فضای گردالود بلندی‌های هیمالیا را فرا می‌گرفت، علامت ویژه از صفحه‌های رادار ناپدید شد و آسمان از جسد‌هایی‌ که از بلندی‌های اورست فاجعه وار به فضا پرتاب میشدند و بسوی پریدگی شیری رنگ دریا سقوط میکردند، تیره گشت، هواپیما دو نیمه شد، و دو مرد، دو هنرپیشه، چون خرده توتون سیگاری کهنه و شکسته، فرو ریختند.

داستان پسر بچهٔ یتیمی که بوسیلهٔ مرد تاجر متمولی بفرزند خواندهگی انتخاب میشود، پسر بچه‌ای که تا قبل از آن کارش دویدن از صبح تا غروب برای توزیع غذا بهنگام نهار برای دیگران بوده و داستان‌های مادرش راجع به پیغمبر اسلام را بخاطر داشته و وضعیت خودش را با او که همچون او یتیم بوده و برای زنی‌ تاجر و پولدار کار میکرده و بعد‌ها با او ازدواج کرده مقایسه میکرده و از رویای ازدواج با این مرد تاجر خجالتزده و شرمنده میشده است. 

ولی‌ در سن ۲۱ سالگی مهاراجه او را از خانه‌اش بیرون می‌کند. ولی‌ قبل از ان، وی را بیکی‌ از دوستانش که در بالیوود کار میکرده است معرفی‌ می‌کند. و به این ترتیب این پسر بچه تبدیل بیک هنرپیشه سینما میشود. بعد از چند سال به هنرپیشهٔ معروف و محبوبی در هند تبدیل میشود و سپس بر اثر یک تصادف چند روز بین مرگ و زندگی‌ میماند و این اتفاق باعث میشود که ایمان خود را از دست بدهد. و بعد از اینکه ناگهانی شفا مییابد، از ایمان برگشته و بدنبال پیدا کردن یک زن به لندن پرواز می‌کند که هواپیمایش ربوده و منفجر میشود.

سرگذشت دو هنرپیشه هندی که در زمان‌های مختلف به انگلیس مهاجرت کرده‌اند و هر دو عاشق زنان انگلیسی‌ شده‌اند. سلدین با یک زن انگلیسی‌ ازدواج کرده و آن دیگری در پی‌ پیدا کردن معشوق انگلیسی‌ خود به لندن سفر می‌کند.


همسران مهاجرین که همراه کودکانشان سفر میکردند، و مأمورین وظیفه شناس و ظاهر الصلاح اداره مهاجرت با مو شکافی و طرح سؤالات خاص از سیر تا پیاز، حتی علائم مشخصهٔ آلات تناسلی شوهرانشان را جویا شده و دمار از روزگارشان درآورده بودند و آنوقت تازه وضع کودکان را به ذره‌بین کشیده و در اینکه حلالزاده باشند یا نباشند به تردیدی ظاهراً منطقی‌ افتاده بودند.
سلمان رشدی اسم این مهاجرت را دگردیسی می‌‌گذارد.

یاد داشت‌های من از کتاب

- تنها دو مرد تیره پوست که به سرعت سقوط میکنند، اما این که تازگی ندارد، شاید با خود بگویی حتما زیادی بالا رفته بودند، بیش از حد خودشان، مگر جز اینست که تا نزدیکی‌ خورشید پیش رفته بودند؟ 

- ضمن سقوط مسابقه آواز خوانی میدادند، جبرئیل آهنگ قلب دست نخوردهٔ شبه قاره‌ای را میخواند و سلدین ترانه‌ای قدیمی‌ که شاعری به نام جیمز تهمسن در سال ۱۷۴۸ سروده بود میخواند.

- جبرئیل بمدت ۱۵ سال بزرگترین ستارهٔ تاریخ سینمای هند بود و از قدیم به موضوع تناسخ علاقه داشت و آنرا جذاب میافت.

- آن پایین دریای مانش آرام و یخ زده انتظار می‌کشید و ابرها معنی دیدار آن تناسخ گاه آبی میشدند.

ای که خواهان تولد دیگری، نخست مرگ را پذیرا باش و ای که خواستار فرود بر سینهٔ‌‌ زمینی‌، ابتدا رمز پرواز را بیاموز. 


- لبانت آنگاه به لبخندی دوباره باز میشود که پیشتر گریسته باشی‌، اصلا بگو ببینم، چطوری میتوان بی‌ آه و ناله دل‌ معشوق را بدست آورد؟

- یه آواز قدیمی‌ هندی که به زبان انگلیسی‌ خونده میشد: آی ..... کفش‌های من ژاپنی اند، شلوارم هم انگلیسی‌ است، روی سرم کلاه سرخ روسی، ولی‌ با این همه قلبم همچنان هندی مانده است.


- تکه ابرهای جدیدی که دم بدم همه چیز را مسخ میکرد و خدایان را به گاو، زنان را به عنکبوت و مردان را به گرگ مبدل میساخت، آنان را فرا گرفت.


- آیا تولد همیشه با سقوط همراه است؟ ( خرابی که از سر بگذرد، آباد میگردد.)

- میخواست او را متقاعد کند که قرار است پدر و مادرش بار دیگر بجایی از این جهان باز گردند، مگر اینکه چنان پرهیزکارانه زیسته باشند که بفیض نهایی نائل آمده و از بازگشت مجدد رهایی یافته باشند .(نیرونا)


- به این وسیله احساس غم انگیزی را که از ظرفیتی بس عظیم برای عشق و نیافتن هیچکس بروی زمین تا عشق خویش را نثارش کند، از خود دور میکرد.


- عمیقترین و شیرینترین فساد را در او ببار آورده بود ...... پرورش این تصور که کار خلافی مرتکب نمی‌شود.


- گفت، مجازات وجود ندارد، مساله اینست...... زن جواب داد، شما زنده هستید، شما زندگی‌ را باز یافته اید مساله اینست.
 

- کیفری از جنس رویا.

- ماسک روی ماسک تا اینکه ناگهان به جمجمه برهنه میرسی‌.

- یکی‌ بود یکی‌ نبود، همانطوری که قصه‌های قدیمی‌ را آغاز میکردند، هم بود و هم نبود.

- از هندی بودن به انگلیسی‌ شدن، فاصله‌ای غیر قابل اندازه گیری است.

- تو اسم خودت رو میذاری خایه مال اونوقت از ما انتظار داری نخندیم.

- در هندوستان، اتومبیل قراضه زینتی، ماشینی که برای فرهنگی‌ خدمتکار ساخته شده و روکش صندلی‌های عقب آن اعلا تر از صندلی‌های جلو هست.

- معبد چین نام یکی‌ از کیش‌های هندی است که به دین بودا نزدیک است و اصل نخستین آن بی‌ آزاری است.

- قطاری از روی پلی پرت شده بود و گویا مسافرانی که زنده مانده بودند پس از تصادف بسوی‌ ساحل رودخانه شنا کرده و در نزدیکی‌ ساحل با اهالی دهی‌ روبرو شده بودند که دستجمعی مسافران بخت برگشته را بزیر آب هل داده و آنقدر نگاه داشته بودن تا همگی‌ خفه شده بودند و آنوقت لباس‌هایشان را دزدیده بودند.


- فاصلهٔ میان شهر‌ها همیشه اندک است، ولی‌ دهاتی‌هایی‌ که صد کیلومتر را تا شهری کوچک طی‌ میکنند، فضا و مسافتی تهی تر، تیره تر، مهیب تری و طولانی تری را طی‌ میکنند.

- شاگرد چنا کیاشاه فیلسوف هندی از او پرسید، منظورش از این گفته چیست که انسان می‌‌تواند در جهانی‌ که زندگی‌ می‌‌کند باشد و هم نباشد و پاسخ شنید که کوزه‌ای را بر میداری و آنرا پر از آب کرده و از میان جمیعتی که جشن گرفته‌اند طوری حمل میکنی‌ که قطره‌ای آب بروی زمین نریزد زیرا در آن صورت مجازاتت مرگ خواهد بود، شاگرد در پایان کار قادر نبود جشن و سرور آنروز را توصیف کند زیرا همهٔ حواسش متوجه کوزه‌ای که بر روی سر حمل میکرد بود و چون کوری از میان مردم گذشته بود. ( معنی یکی‌ بود یکی‌ نبود)

- انگلستان ماهی‌ دودی‌ای بود که مزه‌ای خاص و تیغ و استخوان‌های فراوان داشت و کسی‌ هرگز به وی نمی‌‌آموخت که آنرا چگونه بخورد.

- می‌گویند ویلیام فاتح با خوردن مشتی خاک فتح انگلستان را آغاز کرد. ( طعنه به مهاجرت به انگلستان).

- او در انگلستان نام درخت‌ها و درختچه‌های را که در حیاط خانهٔ پدریش در هند روییده بودند را یاد گرفت، تا پیش از آن نام آنها را نمیدانست، ولی‌ بعد‌ها با این تصور غم انگیز درگیر بود که باغ قبل از اینکه نام درختان را بداند، جای بهتری بود و چیزی گم شده بود که او هرگز نمیتوانست بازش یابد. ( مثل اینکه ما تازه وقتی‌ به خارج آمدیم فهمیدیم کشورمون تا چه حد با ارزش و مهم است و تازه شروع به یادگیری تاریخ و جغرافیا و سنتها و ادبیات و فرهنگ و گذشته مان کردیم، ولی‌ همین یادگیری ما را با حقایقی آشنا کرد که تمام لذت صادقانه و بی‌ پیرایه‌ای را که در کودکی و در کشورمان برده بودیم و تصورات زیبای که داشتیم را، تحت شعاع خود قرار داد.)

- به پسرت بگو، اگر برای این بخارج رفته که تحقیر خانواده‌اش را یاد بگیرد، بناچار خانواده‌اش هم احساسی‌ جز اینکه او را خوار بشمارد ندارد.(درست اتفاقی که برای ما افتاده است، خیلی‌ از ما از خارج آمدن این را یاد گرفته‌ایم که خودمان را بیش از پیش تحقیر کنیم، بخصوص گذشته، فرهنگ و پدرانمان را)

- پدر گفت آیا سرنوشت من اینست که پسرم را از دست بدهم و بجایش موجودی عجیب و غریب نصیبم شود؟ و پسر در جواب به پیرمرد گفت ؛ پدر عزیز، من هرچه هستم مدیون توأم!! (کنایه از تربیت غلطی است که پدران و مادران شرقی‌ فرزندانشان را بار میاورند، مشتی انسان تحقیر شده، بدون اعتماد بنفس، و هویت که فکر میکنند غرب و غربیها آقا و سرور و تافته‌ای جدا بافته هستند)


- آنکه می‌خواهد خود را از نوع بسازد، نقش خالقی را ایفأ می‌کند.

- بعضی‌ از آدمها از استحاله زنده بیرون نمی‌‌آیند. و اگر از دیدگاه اجتماعی و سیاسی برسی‌ کنید، بیشتر مهاجرین آنرا میاموزند و می‌‌توانند به هیئتی دیگر درایند. توصیف دروغینی که از خود می‌‌کنیم تا اینکه اثرات نسبت‌های ناروایی را که بما داده اند را برطرف سازیم. خود واقعی‌ مان را پنهان می‌‌کنیم، آنهم به دلایل امینیتی.

- مردی که خود را خلق می‌کند، برای اثبات پیروزیش نیازمند است که کسی‌ به او ایمان بیاورد، انسان همین است، نه تنها نیاز دارد که به او ایمان بیاورند، بلکه محتاج ایمان بدیگری نیز هست.

- او آنقدر صاف و ساده است که انگار در این دنیا زندگی‌ نمیکند، او نمیداند انسانها میتوانند به چه موجودات عجیبی‌ تبدیل شوند.
آدمهای رمانتیک نمیدانند، مشکلات اقتصادی چگونه خوی حیوانی‌ را در انسان زنده می‌کند.

- حتی وقتی‌ هندی را با لهجه انگلیسی صحبت می‌کنم مردم بمن بیشتر احترام میگذارند ( این درد مشترک تمام مردم جهان سوم است، که غربی‌ها رو همه جوره بیشتر از خودشون قبول دارند، واقعا این فرهنگ فریاد آدمو درمیاره)


- تو یهودی هستی‌ و مرا طوری بار آورده اند که نسبت به یهودی‌ها موضع بگیرم.

- یک یهودی مرتباً ملک می‌‌خرد و بی‌ آنکه شرمگین باشد اعتراف می‌کند، " این یک رفتار عصبی است که از نیاز مفرط به ریشه دواندن ناشی‌ می‌‌شود که خود از فراز و نشیب‌های تاریخی قوم یهودی سرچشمه می‌گیرد، و نامیدی خاصی‌ که از بالا رفتن سنّ بوجود میاید، هم مزید بر علت میشود"

- آنها هر بلایی که دلشان میخواهد بر سر تو می‌‌آورند و تو همچنان در آن مملکت میمانی و می‌‌گوی دوستشان داری، این یک اندیشه‌ی برده وار است.


- تو دیگر نباید مرا مثل طوطی‌ روی شانه ات حمل کنی‌، من پیرمرد و دریای تو نیستم، من دیگر توضیح چگونگی‌ تو نیستم.




- از نظر من مساله نمیتواند دخالت خارجی‌ باشد. ما همیشه خارجی‌‌ها را مقصر قلمداد کرده و خودمان را می‌‌بخشیم. همیشه یا کار کار امریکاست یا پاکستان یا جهنم داره‌ای دیگر. اما بعقیده من همه چیز به آسام بر می‌‌گردد. باید از آسام شروع کرد. از کشتار آدم‌های بیگناه، عکس‌های اجساد کودکان که با نظم و ترتیب، چون سربازانی که برای سان رفتن آماده شوند چیده شده بود، آنها را آنقدر کتک زده بودند تا مرده بودند. به برخی‌ سنگ پرتاب کرده، گردن برخی‌ دیگر را با چاقو بریده بودند. چمچا آن صفوف مرگ را بخاطر آورد، گویی تنها ترس و وحشت قادر بود هند را به نظم آورد. ( در ۱۸ فوریه سال ۱۹۸۳، بیش از ۱۸۰۰ مسلمان هندی به طرز وحشیانه‌ای در منطقهٔ ناگن از ایالت آسام هند بقتل رسیدند. در این کشتار حتی کودکان و نوزادان هم در امان نماندند. این جنایت و کشتار توسط نیرهای ضدّ خارجی‌ و مسلمان به رهبری دانشجویان اتحادیه ا ا س یو و رئیس آن آقای کومار صورت گرفت.)





- کَبَدی یا زو یک بازی با اصل هندی است که در ایران هم رواج دارد.سال ۱۳۸۱ برای نخستین بار مسابقات قهرمانی این بازی برای مردان در سطح آسیا برگزار شد.
این بازی در گیلان شیرین‌دودو و در خراسان، گلستان و مازندران زو و خوزستانی اش تی تی ودرسیستان و بلوچستان کبدی نامیده می‌شود.کبدی از مسابقات آسیایی سال ۱۹۸۲ به صورت نمایشی وپس از آن جزء مسابقات رسمی بازیهای آسیایی قرار گرفت. تشکیلات این رشته ورزشی از سال ۱۳۷۵ با عنوان انجمن کبدی (فدراسیون ورزشهای همگانی) شروع به فعالیت نمودوبرای اولین بار در سال ۱۳۸۱ در مسابقات قهرمانی آسیا-مردان-شرکت وبه مقام سوم این دوره از مسابقات نائل آمدودرسال ۸۲ موفق به کسب مقام اول آسیا در رده جوانان وبزرگسالان ودرسال ۸۳ با کسب نایب قهرمانی جهان مدالهای پرارزشی رابه ارمغان آوردوباتوجه به ضرورت وصلاحدید مسئولان محترم سازمان تربیت بدنی در تاریخ ۸/۴/۸۴ باتشکیل مجمع عمومی تحت عنوان فدراسیون کبدی جمهوری اسلامی ایران عملاً شروع به فعالیت نمود. در سال 1389 تیم ملی ایران در بازیهای المپیک آسیایی نیز مقام دوم آسیا را کسب نمود.

-  Phoolan Devi ،اسم زنی است هندی که رییس یکی از دسته های خلافکار در هند بود. و به او لقب ملکه سارقین را داده بودند، The Bandit Queen ، 
وی بعدها خودش را تسلیم مقامات دولتی هند کرد و به ۱۱ سال زندان محکوم شد و وقتی در سال ۱۹۹۴ از زندان آزاد شد تلاش کرد که کودکان بی سرپرست و زنان فقیر را حمایت کند و در این رابطه هم یک سازمانی را بوجود آورد و با شوهر خواهر خویش ازدواج کرد. و در سال ۲۰۰۱ وقتی از ماشینش بیرون میرفت به وسیله گلوله ی از پا درامد. وی قبل از اینکه رییس گروه تبهکاران شود بوسیله مردان یک دهکده در یک شب مورد تجاوز قرار گرفته بود . وقتی که در سال ۱۹۹۴فیلمی از زندگی وی ساخته شد و در سال ۱۹۹۸ کاندید جایزه صلح نوبل شد، شهرت جهانی پیدا کرد.



- حمزه نامه : بزرگترين كتاب مصور داستانی‌ و تاریخی‌ پارسی است که اینک در چنگال غربی‌هاست.

ویژگی اصلی کتاب حمزه نامه مصور بودن آن است که مکتب نگارگری ویژه‌ای دارد. این اثر در دربار مغولان هند تالیف شده و داستان‌هایی دارد که جز نام آن‌ها چیزی دیگرش با حمزه عموی پیامبر اسلام مطابقت ندارد. نقاشی‌های این کتاب چهره‌هایی و  شخصیت‌هایی مانند انوشیروان و بزرگمهر ترسیم شده‌اند. شخصیت پردازی حمزه در این داستان مرکب از دو شخصیت تاریخی است. یکی انوشیروان ساسانی و دیگری حمزه که در قرن دوم و سوم هجری در سیستان می‌زیسته و قیام‌هایی علیه هارون رشید داشته‌است. حمزه در داستان حمزه نامه داماد انوشیروان ساسانی است و مهرنگار دختر انوشیروان را در نکاح خود دارد و فرزندانی بنام قباد و ابراهیم و علمشاه و بدیع زمان از وی دارد. دشمن قسم خورده او زمردشاه پادشاه مشرق زمین است و هرکدام از دو طرف در نبرد عیارانی دارند که دلاورند و با هم می‌جنگند. برخی از این عیاران زن هستند و مهمترین چهره عیار حمزه نامه خوشخرام است که زنی عیار است و در رشادت کم از مردان نیست. برای نگارش این اثر بیش از یکصد نقاش و صحاف و خطاط به دربار اکبرشاه رفتند که ایرانی بودند از این رو شباهت زیادی مینیاتورهای این داستان و مینیاتورهای ایرانی عصر صفوی وجود دارد. امروزه از حمزه نامه بیش از ۱۵۲ قطعه هنری باقی مانده که در موزه ملی وین و نیز درکشورهای آلمان ایالات متحده و هندوستان نگهداری می‌شوند. این اثر در دوران گذشته به زبان‌های عربی، ترکی، گرجی و اردو نیز ترجمه شده بود.




- تپش قلب بیماری است که از روح ناشی‌ میشود.

- برخاستن ققنوس از خاکستر، رستاخیز مسیح، و و آیا اینها نشانه‌های تناسخ نیست؟؟

- ای که خواهان توّلدی دیگری، نخست مرگ را پذیرا باش.

- ستارگان و خورشید بعرض حرکت میکنند و نه بطول.



بخش دوم کتاب آیات شیطانی: ماهوند ( شیطان )


Mohammad ( آنکه شایسته سپاس است )،
 Mahomet ( آنکه از کوه حراء پیر بالا و پایین می رود )، Mahound (شیطان )



- انسان‌ها از همان ابتدا، خداوند را وسیلهٔ توجیه اعمال توجیح ناپذیر قرار می‌‌داده اند.


- ابراهیم همسرش هاجر و پسرش اسماعیل که شیرخوار بود را در صحرای خشک و بی‌ آب و علف رها کرد. هاجر پرسید آیا این ارادهٔ خداوند است، ابراهیم پاسخ داد، آ‌ری، و آنگاه هاجر را بحال خود رها کرد و رفت. هاجر آنقدر به کودکش شیر داد تا هر دو سینه‌اش خشک شدند و آنگاه از دو تپه بالا رفت، نخست از صفا و سپس از مروه، هاجر مشوّش و ناامید میان دو تپه می‌‌دوید تا شاید چادر، شتر یا آدمیزادی ببیند، اما هیچ ندید، تا اینکه ناگهان جبریل بروی ظاهر شد و آب زمزم را نشان داد و چنین بود که هاجر زنده ماند. حالا چرا زائران گرد میایند، آیا برای هاجر است، نه، در واقع زائران افتخاری را که ورود ابراهیم نصیب دره کرده است جشن میگیرند. مردم بنام آن شوهر زن دوست و با وفا گرد هم میایند تا مراسم نیایش را بجا آورند.

- لات منات، عز، سه بت دوران جاهلیت.

- جورهوم، نام یک قبیله‌ در دوران جاهلیت بود که از یمن برخاسته بودند یعنی‌ منزلگاه تاریخی آنها در یمن بود و بعدها به مکه مهاجرت کردند.
بر طبق روایات، این قبیله‌ هاجر و پسرش اسماعیل را پناه دادند. سپس اسماعیل از این قبیله‌ زن گرفت و به این ترتیب بیشتر از پیش با این قبیله‌ پیوند خورد.
گفته میشود که این قبیله‌ در ساختن خانهٔ کعبه با پدر اسماعیل یعنی‌ ابراهیم همکاری داشته‌اند و تا زمانی‌ که بوسیلهٔ قبیلهٔ خوزا یا بنی‌خزاعه نابود شدند، متولی خانهٔ کعبه بودند و حق ویژیه‌ای در این باره داشتند، این قبیله‌ یکی‌ از مهمترین قبایل در دوران جاهلیت بوده است.
در انجیل داستان اسماعیل و این قبیله‌ ذکر شده است، این قبیله‌ یکی‌ از قبایل مهم بوده است.
سپس این قبیله‌ چشمهٔ آب زمزم را با طلا و گًل پر میکنند تا کسی‌ نتواند آنرا پیدا کند و بعدها دوباره این چشمه به وسیله پدر بزرگ محمد پیدا میشود.
 این قبیله‌ بعدها به وسیلهٔ قبیله‌‌ای بنام بنی‌خزاعه نابود میشود.

محمد پیمان صلحی با آنها به مدت زمان نامحدود (تا زمانی که میثاق شکسته نشود) امضا کرده بود. بنی‌خزاعه روابط دوستانه‌ای با محمد داشت در حالیکه دشمنش قبیله بنی‌بکر با اهالی مکه اتحاد داشت. پس از عقد صلح حدیبیه میان محمد و اهالی مکه، خاندانی از بنی‌بکر شبانه به بنی‌خزاعه یورش برده و تعدادی از آن‌ها را می‌کشند. اهل مکه متحدانشان (بنی‌بکر) را با فراهم کردن اسلحه کمک کرده بودند، و طبق برخی از منابع تعداد کمی از اهل مکه هم در جنگ شرکت کرده بودند. پس از این واقعه، محمد پیغامی به مکه فرستاد تا اهل مکه خون‌بهای کسانی که از قبیله بنی‌خزاعه کشته شده‌اند را بدهد یا اتحادشان با بنی‌بکر را برهم بزنند یا پیمان حدیبیه را منسوخ اعلام کنند. عدم پذیرش هیچکدام از این شرط‌ها منجر به نسخ پیمان حدیبیه شد.
صلح حدیبیه پیمانی است که پیامبر اسلام و پیروان او از مدینه با بت‌پرستان قریش بستند. این پیمان در سال ۶۲۸ پس از میلاد برابر با ذوالقعده ۶ هجری بسته شد.


- چاه زمزم چاه مقدس آبی است در مسجدحرام واقع در شهر مکه. چاه زمزم یکی از آثار مسجد حرام است که با نام‌های چاه اسماعیل، حفیرة عبدالمطلب، شفاء سُقم، عافیه، مَیمونه، طُعم، بَرکة، بَرّة، شناخته می‌شود. در «کتاب مقدس» نام این مکان (که طبق متن کتاب مقدس یک چاه است) «بِئِر شَبَع» می‌باشد. این چاه در نزدیکی مقام ابراهیم و در هجده متری کعبه، در زیرزمین واقع است و آب آن توسط پمپ از طریق لوله کشی به زائرین می‌رسد. این چاه در قسمت شرقی مسجدحرام قرار دارد و همانند دیگر مشاهد حج، از آثار ابراهیم، اسماعیل و هاجر است. به عقیده مسلمانان این چاه به صورت معجزه‌آمیزی هزاران سال پیش توسط جبرئیل در زمان ابراهیم برای نوزاد تشنه او اسماعیل بوجود آمده‌است. سالیانه میلیون‌ها نفر در زمان حج واجب یا عمره به دیدن چاه زمزم می‌روند تا از آب آن بنوشند. بر اساس قانون عربستان سعودی، آب چاه زمزم بهیچ صورت در خارج از عربستان اجازه فروش ندارد، ولی بدلیل درخواست‌های زیاد فروش آب‍‎های قلابی زمزم رونق خاصی دارد.

- بازرگان ( محمد) وقتی‌ برای نخستین بار ملک مقرب را دید (جبرئیل)، تصور کرد دیوانه شده و می‌‌خواست خود را از تخته سنگی‌ بزیر افکند. تخته سنگی‌ در بلندی ها، تخته سنگی‌ که بر آن درخت سدر کم رشدی روییده بود، تخته سنگی‌ به بلندی بام دنیا ( اشاره بمعراج پیغمبر که بدرخت سدر تکیه کرد و درخت با وی سخن گفت، در همین خصوص مولانا می‌گوید: جبرییل عشقم و سدرم تویی .... من سقیمم(من بیمارم) عیسی مریم تویی)

- نقطهٔ مقابل ایمان چیست؟ نه، جواب بی‌ ایمانی نیست، چرا که بی‌ ایمانی بیش از اندازه قاطع، بسته و مسلم است. بی‌ ایمانی خود گونه‌ای ایمان است. جواب شک است.

-بازرگان (محمد)، ظاهرش چنان است که باید باشد. پیشانی بلند، بینی‌ عقابی، شانه‌‌های پهن، باسن باریک، قد متوسط، چشمانش درشت و مژگانش بلند و دوشیزه وار است و ظاهری فکور دارد. وی مردی سبک پا است. یتیمان می‌‌آموزند چگونه چون هدف‌های متحرک بسرعت گام بردارند، واکنش نشان دهند، احتیاط کنند و زبان و گفتار را نگاه دارند. بازرگان عجیبی‌ است، از همه چیز بریده و سر بکوه و صحرا گذاشته، از کوه حرا بالا میرود و گاه تا یک ماه در بالای کوه می‌‌ماند که تنها باشد.
نامش اگر درست تلفظ شود، به معنای "آن که شایستهٔ سپاس است" معنی‌ میدهد. اما در اینجا به آن نام خوانده نخواهد شد. در جاهلیه وی را به نام "آن که از حرای پیر بالا و پایین میرود" میخواند ولی‌ اینجا به این نام هم خوانده نخواهد شد. در اینجا به آن نامی‌ خوانده میشود که فرنگی‌ها بر او نهاده اند یعنی‌ ماهوند یا شیطان خوانده خواهد شد، چرا؟ محافظه کاران و سیاهان همگی‌ بر آن شدند تا نام‌های را که دیگران از روی تحقیر و از سر اهانت بر آنان نهاده بودند، با غرور به کار برند و از این راه نام را به نیرو مبدل کردند، از همین رو، گوش نشین ما نیز که کوه می‌‌پیماید و انگیزه‌ی پیامبری دارد، ماهوند نامیده خواهد شد. ماهوند مترادف با شیطان. نامی‌ که در قرون وسطی کودکان را از آن می‌‌ترساندند.




- جاهلیه سراسر از شن و ماسه ساخته شده است، بناهایش پیامد خیزش‌های صحراست.

- این مردم تنها سه یا چهار نسل از گذشتهٔ بادیه نشین خود، یعنی‌ هنگامیکه چون ماسه‌های صحرا بی‌ ریشه بودند و یا به تعبیری دیگر، به فراست دریافته بودند که سفر خود منزلگاه است، فاصله داشتند.

- کار شاعر این است که بر آنچه بی‌ نام است نام نهد، از فریبکاری پرده بردارد، جانب برگزیند، آغازگر مباحثه باشد، به جهان شکل بخشد و مانع از بخواب رفتن جهانیان باشد و اگر از جای که ابیاتش دریده اند خون جاری شود، شاعر از آن تغذیه خواهد کرد.

- سه بت یا الههٔ جاهلیه که محبوبترین بتها بودند، اول عزی، الههٔ عشق و زیبایی که سیمایی بشاش دارد، منات که چهره‌ای گرداننده و اهدافش رمز آلود است و ماسه‌ها را در میان انگشتانش وارسی می‌کند چرا که حاکم بر سرنوشت و یا خود تقدیر است، و سرانجام بلند بالاترینشان، الههٔ مادر که یونانیان لاتو نام نهاده اند و جاهلان لات و بیشتر ال لات می‌نامند. لات قادر مطلق.

- خالد، حامل آب، همراه آن بیکارهٔ ایرانی که نام عجیب و غریبی دارد، سلمان، و برای تکمیل این گروه پس مانده ها، نفر سومی‌ هم حضور داشت، بلال برده، آنکه ماهوند آزاد کرده بود. انقلاب حاملان آب، مهاجرین و برده ها.....

-در زمان محمد، در خانهٔ کعبه، ۳۶۰ تا بت وجود داشت.

-ماهوند که یتیم بودنش او را از ورود به جرگهٔ بازرگانان بزرگ، محروم کرده، احساس می‌کند که کلاه سرش رفته و از حق خود محروم شده است. او از دیر باز آدمی‌ بود جاه‌طلب، جاه‌طلب و تک رو. اما کوهنورد، تنها، هرگز به قله نمیرسد، مگر اینکه..... شاید در آنجا با فرشته‌ای ملاقات کند.

- شرح داستان یک اتفاق ساده در زمان پیغمبر اسلام، پذیرفتن و تصدیق سه بت جاهلیت از طرف الله به وسیلهٔ محمد، این که دیگه این همه سرو صدا نداره، تازه داستان با مدارک تاریخی‌ هم جور درمیاد.

قسمت سوم کتاب آیات شیطانی: لندن

- آدما همیشه از تماشای جدال ها، بی‌وفای‌ها و بحران‌های اخلاقی لذت برده‌اند و میبرند، چرا؟؟؟

- وقتی‌ فکر میکنی‌ بجواب رسیدی، باز از این اندیشه که هنوز نمیدونی‌، یه جور کلافه گی مسخره بهت دست میده که بلاتکلیف میون زمین و آسمون نگهت میداره.

- ما جامد، تغییر ناپذیر و ابدی نیستیم.

- مشگل ما خوب بودن یا بد بودن نیست، مشگل ما تازه بودن است.

- مدام برایم داستان انگلیسی‌‌های مقیم آمریکای جنوبی را تعریف میکرد و با لحنی تحقیر آمیز می‌‌گفت: همه‌شان کلاهبردارند. یک مشت جاسوس و راهزن و چپاولگر. آنوقت به روزا گفت، چنین انگلیسی‌‌های در انگلستان شما کمیابند.


- شما انگلیسی‌‌ها جایتان در آن جزیره چون تابوت آنقدر تنگ است که باید افق‌های وسیع تری بیابید تا آنچه را که در درونتان پنهان کرده‌اید بروز بدهید ( اشاره به این مطلب که ۶۵ میلیون انگلیسی‌ در کشور انگلستان که وسعتی به اندازهٔ استان سیستان بلوچستان ما دارد، زندگی‌ می‌کنن و بقیه انگلیسی‌‌ها در کشورهای تصرف شده به وسیله انگلیس مثل نیوزلند و استرالیا، آفریقای جنوبی و کانادا بسر می‌‌برند)


آمریگو وسپوچی:


(به ایتالیایی: Amerigo Vespucci) کاشف و نقشه‌نگار ایتالیایی است که قاره غربی به نام او «آمریکا» نامیده می‌شود.
وی در ۹ مارس ۱۴۵۴ در شهر فلورانس در کشور ایتالیا به دنیا آمد و در ۲۲ فوریه سال ۱۵۱۲ میلادی درگذشت. سفر دریایی آمریگو وسپوچی در سال ۱۴۹۷ یعنی پنج سال پس از سفرکریستف کلمب آغاز شد. هردو برای دولت اسپانیا کار می‌کردند و هزینه سفرهای آنان را آن دولت پرداخت می‌کرد. وسپوچی چهار بار به نیم‌کره غربی (قاره آمریکا) سفر کرد، و نسبت به کریستف کلمب از مکان‌های بیشتری در قاره جدید بازدید کرد.
هیچ مقامی برای نیمکره غربی —که پیش از سفر اروپائیان مسکون و در پاره‌ای نقاط دارای تمدنی درخشان بود— نام آمریگو وسپوچی را پیشنهاد نکرده بود. این نام را «مارتین والدسیمولر» آلمانی بر قاره غربی نهاد؛ کار او ترسیم نقشه‌های جغرافیایی بر پایه اطلاعاتی بود که دریانوردان به او می‌دادند. وی بیشتر اطلاعات جغرافیایی مورد نیاز برای رسم نقشه‌هایش را از دریانوردان و همراهان گروه آمریگو وسپوچی دریافت می‌کرد. بهمین علت در نقشه‌هایش از نام فرمانده گروه برای نامیدن قارهٔ جدید استفاده کرد.

این نام به تدریج بر سر زبانها افتاد و قاره غربی «آمریکا» خوانده شد.
- سفر نامه آمریکو وسپوچی را به رزا هدیه داده بود و با لبخندی گفت بود: "باید بگویم که نویسنده این سفر نامه به خیال پردازی مشهور است، اما خیال میتواند از واقعیت نیرمندتر باشد، هر چه باشد قاره‌ای را به نامش کرده‌اند". و جبرییل احساس میکرد انگار نافش را آتش زده‌اند.

- زیر آسمان هیچ چیز تازه‌ای نیست، هزاران سال همینی بوده که هست و هزاران سال همینی خواهد بود که هست.


- آیا ترانه‌های شور و شوق در وجود ما خاموش شده است و یا هرگز وجود نداشته اند.


- شاید وجدانت دارد ذره ذره از درون ترا می‌‌خورد، بوطنت برگرد، برگرد پیش از این که اتفاق بدتری بیفتد.

- مانتیکور یا مردخوار موجود افسانه ای از گونه‌های شیمر است. این جانور سر و صورت یک انسان ( اغلب مرد ) و چشمان خاکستری دارد و بدن قهوه‌ای رنگ بشکل شیر و دم آن مانند عقرب ( و گاهی اوقات اژدها ) می‌باشد.




 اندازه این جانور از شیر بزرگ تر و از اسب کوچک‌تر است و بدنش کمی درشت تر از شیر است.
شکار مانتیکور در افسانه‌ها بسیار جذاب است . وی ابتدا با نیش دم عقرب مانند خود زهری کشنده به شکار تزریق می‌کند و دردی در وجود او ایجاد می‌کند. سپس وقتی مطمئن شد که شکار دیگر قدرت حرکت ندارد قسمتس از گوشت او را می‌کند و به کناری می اندازد ... زهر خود به خود از زخم بوجود آمده خارج می‌شود.
سپس مانتیکور در حالی که آواز لالایی مانندی را زمزمه می‌کند شکار را می بلعد.
مانتیکورها از نژاد شیمرها هستند. شیمرها موجوداتی بشکل بز هستند که سر شیر و دم اژدها دارند. آن خود انواع گوناگونی دارند و در میان آن‌ها مانتیکورهای قهوه‌ای و مانتیکورهای بال دار نیز وجود دارند.

مانتیکور هایی که بال دارند نمی‌توانند دم اژدها داشته باشند
مانتیکور در اصل از افسانه‌های پارسی قدیم است. واژه مانتیکور تحریفی از واژه پارسی مردخوار است. نخستین بار یک نویسندهٔ ایرانی در یاداشت هایی که به زبان هندی تالیف شده بود از این موجود یاد کرد که بعدها به قسمت شمال غربی ایران کهن که منطقهٔ ترکیه ویونان است منتقل شد و در طول تاریخ به یونان رسید که اکنون از این افسانه بعنوان افسانه‌ای یونانی یاد می‌کنند.
 مانتیکور (Manticore) واژهٔ انگلیسی نام این موجود است که از واژهٔ لاتین مانتیکورا گرفته شده که خود این واژه لاتین ریشه در واژهٔ یونانی مانتیچوراس دارد و آن نیز از پارسی باستانی martiyakhvar گرفته شده و نام دیوی آدم خوار است. این افسانه اکنون در کل اروپا یافت می‌شود.

سلمان رشدی بطور تمثیلی اشاره دارد که غربیها، مهاجرین و پناهنده‌ها را به مرور زمان به موجودات عجیب و غریبی تبدیل میکنند. به مانتیکور‌های که هیبتی‌ وحشتناک دارند، کنایه از اینکه خارجیها در کشورهای غربی اصالت و موجودیت خویش را از دست میدهند. مانتیکور با لحنی خشم آلود گفت: "موضوع اینست که بعضی‌ از ماها (خارجیها) حاضر نیستیم این وضع رو تحمل کنیم، ما میخواهیم قبل از اینکه آنها ما را به چیز‌هایی‌ بدتر تبدیلمان کنند از اینجا فرار کنیم، من هر شب احساس می‌کنم قسمت تازه‌ای از بدنم دارد تغییر می‌کند."




- آنها ما را توصیف میکنند، فقط همین. آنها این قدرت را دارند که چیز‌ها را توصیف کنند و ما به تصویری که آنها از ما می‌‌سازند تن‌ در میدهیم.

- همه تلاش برای رسیدن به اوج است، ولی‌ با خیانت سرشتمان روبرو می‌‌شویم. ما دلقک‌هایی‌ هستیم در جستجوی تاج. 


- حسی تلخ او را فرا گرفت، یکوقتی‌ من سبکتر و خوشبختتر بودم، گرم بودم، و حالا مایع‌ای سیاه در رگهایم جاریست.

- ایجاد تعجب بهترین سیاست است.

- سلمان رشدی از ملکه انگلیس به صورت یک پیرزن بداخلاق که در کنار پنجره منتظر  هست یاد می‌کنه.


- واقعیت زنده بودن، بلاهایی را که زندگی‌ بر سر آدمی‌ میاورد را تلافی می‌کند.



(Matthew Hopkins ( 1620 - 1647 

- متیو  هاوکینز یک انگلیسی شکارچی جادوگران بود و در زمان جنگهای داخلی انگلیس به معروفیت رسیده بود و برای خودش دفترو دستکی بهم زده بود .هرچند شغلش هیچ وقت از طرف مجلس برسمیت شناخته نشد ولی کارش گرفته بود و بیگناهانی بوسلیه وی دستگیر و اعدام شدند.




Gremlins
- نام یک فیلم کمدی ترسناک آمریکای است که در سال ۱۹۸۴ ساخته شد .کارگردان این فیلم آقای Joe Dante میباشد و بوسلیه شرکت Warner Bros منتشر شده است. این فیلم داستان موجود عجیب و غریبی بنام Mogwai میباشد که بعنوان یک حیوان خانگی به مرد جوانی هدیه میشود . این موجود بعد ها تبدیل بموجودات کوچکتر مخرب و بدجنس و هیولا مانندی میشود، قسمت دوم این فیلم در سال ۱۹۹۰ ساخته شد.




Hooligans-  نامی است که بطرفداران افراطی فوتبال داده اند . این طرفداران افراطی به رقبای خود حمله کرده و با خشونت و کتککاری از تیم مورد علاقه خود دفاع میکنند.



- البته همه پاسبان‌ها شگرد هولیگان‌های فوتبال را می‌دانستند، چون در بسیاری از روزهای شنبه، در حالی‌ که پشت به بازیکنان داشتند، در استادیوم‌های مختلف شمال و جنوب کشور، تماشاگران را زیر نظر گرفته بودند و هنگامی که می‌‌خواستند به همکاران مخالفشان مفهوم دقیق "جر دادن" و "کندن کلک رقیب" و غیره را نشان بدهند، کار بالا گرفت.


وقایع سال ۱۹۶۸ که سلمان رشدی در کتاب آیات شیطانی به آن اشاره کرده است:
- در سال ۱۹۶۸ نیروهای ویت‌کنگ و ویتنام شمالی هم‌زمان با عید تت و آغاز سال ویتنامی، حمله‌های گسترده‌ای را در سراسر ویتنام جنوبی آغاز کردند که به حمله عید تت مشهور شد. اگرچه این حمله‌ها از نظر نظامی موفقیت زیادی نداشت اما گسترده بودن و شدت آن و نیز پوشش خبری آن در سراسر جهان و بویژه در داخل آمریکا، افکار عمومی را بشدت بر ضد آمریکا بسیج کرد و تظاهرات ضد جنگ در آمریکا را بدنبال داشت.

کشتار می‌‌لای:
در ۱۶ مارس همان سال یعنی‌ سال ۱۹۶۸ میلادی (۲۶ اسفند ۱۳۴۶)، ۳۴۷ تا ۵۰۴ شهروند غیرنظامی جمهوری ویتنام جنوبی توسط سربازان ارتش آمریکا به قتل رسیدند. اکثر قربانیان غیرنظامیان زن و کودک بودند. قبل از قتل، برخی از قربانیان مورد تجاوز، شکنجه و قطع اعضا نیز قرار گرفته بودند. برخی از اجساد نیز در جریان کشتار توسط سربازان قطعه‌قطعه شده بودند. کشتار در دهکده‌های "می لای" و "می خه و سون می" در جریان جنگ ویتنام رخ داد.



- همه داشتیم تفریح می‌کردیم. فضا مثل سالن تیراندازی بود... او با ۴۵ میلیمتری بهش [نوزاد] شلیک کرد و نخورد. ما خندیدیم. او سه فوت جلوتر رفت و دوباره گلوله نخورد. ما خندیدیم. بعد قشنگ رفت بالای سرش و تمومش کرد.

- تمام کسانی که در این ماجرا متهم شده‌بودند، به این استدلال که به آنان دستور انجام آن کارها داده شده بود (یا حتی صادقانه می‌پنداشتند که به آنان این اعمال دستور داده شده بود) تبرئه شدند؛ جز ستوان کالی فرمانده دسته که بجرم دستور قتل محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه شد. این حکم، رویه‌ای که متفقین جنگ جهانی دوم در دادگاه نورنبرگ و دادگاه توکیو ایجاد کردند را نقض می‌کرد. در آن دادگاه‌ها، استدلال شده بود که متهمین جنایت جنگی نمی‌توانند از عذر «مأمور و معذور» استفاده کنند و چندین ژنرال ژاپنی و آلمانی با همین استدلال اعدام شدند. دادگاه‌های می لای، توسط کسانی که در این ماجرا سعی در اجرای عدالت داشند، متهم به سرپوش گذاردن بر کل ماجرا شدن.
دو روز پس از این حکم، به دستور شخصی ریچارد نیکسون، کالی تا زمان رای دادگاه تجدید نظر از زندان آزاد شد. کالی حدود سه سال را در زندان نظامی در جورجیا گذراند که در طول این مدت، اجازه دیدار غیرمحدود با دوست دخترش را نیز داشت. پس از سه سال وی بخشیده شد.
در همین رابطه، سال ۱۹۶۸ سال اعتراض و تظاهرات همگانی مردم سراسر دنیا نسبت به وحشیگری امریکایها در جنگ ویتنام بود، این جنگ که از طرف دولت انگلیس حمایت میشد و در آن زمان دولت وقت انگلیس هارلد ویلسون از سیاست‌های آمریکا در جنگ ویتنام پشتیبانی کرده بود و طرفدارن صلح و مخالفین آمریکا و جنگ ویتنام در میدان گرنر لندن در تابستان سال ۱۹۶۸ تظاهراتی را ترتیب دادند و این تظاهرات ضد جنگ ویتنام در سراسر دنیا برگزار شد مخصوصا در آمریکا، گروه های چپ در راه اندازی این تظاهرات دخالت داشتند.
در تظاهرات اعتراضی که در همین رابطه با شرکت هزاران نفر انگلیسی‌ در جلو سفارت آمریکا در لندن برگزار شد، نزدیک به ۲۰۰ نفر دستگیر شدند، ۸۶ نفر زخمی و ۵۰ نفر به بیمارستان منتقل شدند که از این تعداد ۲۵ نفر افسر پلیس بودند.

- مارتین لوتر کینگ در ۴ آوریل ۱۹۶۸ در شهر ممفیس ایالت تنسی ترور شد. در سال ۱۹۸۶ مقرر شد برای بزرگداشت یاد وی در ایالات متحده آمریکا سومین دوشنبهٔ ماه ژانویه تعطیل رسمی اعلام شود.

- در سال ۱۹۶۸، بیماری ناشناخته‌ای به نام بیماری هلندی که درختان را از بین می‌برد، و نزدیک به ۳۰ سال بود که انگلستان داشت بر ضد این بیماری میجنگید، و ده‌ها هزار درخت را از بین برده بود، در این سال نه تنها نتوانسته بودند این بیماری را کنترل کنند بلکه این بیماری در این سال شدت هم گرفت.

- هفتهٔ پیش یک بازرگان آسیایی برغم وساطت مجلس و اعضای احزاب مختلف، پس از هیجده سال زندگی‌ در انگلستان اخراج شد. جرمش این بود پانزده سال قبل یک ورقه اداری را چهل و هشت ساعت دیر پست کرده بود، بسلامتی!! هفتهٔ آینده پلیس در دادگاه بخش بریک حال، برای یک زن پنجاه سالهٔ نیجریه‌ای پرونده سازی خواهد کرد، به اتهام ایراد ضرب و جرح متهمش کرده‌اند، در حالیکه خودشان قبلا آنقدر کتکش زده‌اند که بیحال شده، بسلامتی!! این کله ایه من است، می‌بینید؟ کار من اینست که این کله را به دیوار دادگاه بریک حال بکوبم.

- این همه دیو در درون مردم زندگی‌ میکنند و آنوقت ادعا میکنند به خدا ایمان دارند. پایشان می‌لنگد.




- موریس ویلسون ( ۱۸۹۸ - ۱۹۳۴)، یک سرباز، عارف، کوهنورد و خلبان انگلیسی‌ است که در سال ۱۹۳۴ تلاش کرد به تنهایی قلهٔ کوه اورست را فتح کند. هدف وی از این کار، درواقع ترویج باور خود بود که میگفت، که مشکلات جهان را میتوان با ترکیبی‌ از ریاضت و ایمان به خدا حل کرد. وی علی‌ رغم عدم تجربه کوهنوردی و یا پرواز، موفق شد که خود را از انگلیس به هند برساند و مخفیانه وارد تبت شده و مسافت ۷۴۵۰ متر را از کوه اورست بالا برود و در این راه و تلاش درگذشت و جسدش یک سال بعد بوسیلهٔ یک گروه کوهنورد انگلیسی‌ (ژاپنی) پیدا شد.



- یتی (به تبتی: میگو، gYa’ درد) یا مرد برفی موجود افسانه‌ای ساکن در کوه‌های هیمالیا و (کشورهای نپال و تبت است. بنا به داستان‌ها او جثه‌ای به بزرگی یک خرس بزرگ سفید دارد و همانند انسان بر روی دو پا راه می‌رود گفته می‌شود که بومیان و کوهنوردان در هوای بد کوهستان یتی را گه گاه میبینند گفته می‌شود که گاهی به مردمان گمشده د رکوه کمک می‌کند. از این موجود با نامهای "بزرگ پا" بیگ فوت و سسقواچ هم نام برده شده است. بسیاری از انسان‌های کنجکاو و حتی دانشمندان به‌دنبال ردپاهای "یتی" هستند.برخی دانشمندان انسان شناس یتی را با "ژیگانتوپیتکوس" که موجودی باستانی، انسان نما ومنقرض شده از گونه پریماتها می‌باشد مشابه دانسته اند. برخی شواهد بدست آمده نشان می‌دهد که احتمال وجود موجودی مانند یتی، نه تنها در تبت، که در کلرادو (ایالات متحده) نیز می‌رود. پژوهشگرانی که در زمینه چنین موجوداتی تحقیق می‌کنند با تشکیل انجمن‌ها و سایتهای گوناگون نتایج تحقیقات خود را بعموم ارائه میدهند . تصاویر و شواهد گوناگونی از این موجود ارائه شده که همه آنها واضح و قابل اثبات نیستند، اما برخی از آنها تامل برانگیزند و این امکان را می‌دهند که روزی افسانه یتی به حقیقتی علمی بدل گردد و شاید انقلابی در کشف مراحل تکامل پریماتها و بویژه انسان پدید آورد.

(Pemba Doma Sherpa (7 July 1970–22 May 2007 اولین زن کوهنورد نپالی است که توانست قله اورست را ازجانب شمال این کوه فتح کند و دومن زن نپالی است که توانست این قله را از جانب شمال و جنوب کوه اورست فتح کند و یکی از شش زنی بود که توانست این قله را از هر دو جانب شمال و جنوب برای دومین بار فتح کند. در سال ۲۰۰۲ وی سرپرست گروهی از زنان بود که قله اورست را فتح کردند .

- جبرئیل که بزرگترین ستارهٔ سینمای هند است اینک در لندن به صورت مردِ خل وضعی درآمده بود که پالتوِ گشادی پوشیده و کلاهی چون گدایان بسر دارد، صدای کودکی گفت: " آن مرد دارد با خودش حرف میزند" و مادرش پاسخ داد، هیس عزیزم، خوب نیست آدم بدبخت‌ها را مسخره کند....... به لندن خوش   
آمدید!!! نتیجه مهاجرت به انگلیس!

فصل چهارم کتاب آیات شیطانی: عایشه

بنظر من، در این فصل سلمان رشدی، خمینی را به تصویر می‌کشد و از گذشتهٔ وی و از مادر هندی او که به عنوان یک جادوگر در یکی‌ از دهات هند زندگی‌ میکرده است، مینویسد. سلمان رشدی از یک عمارت اربابی، در بخشی از لندن به نام کینزینگتون شروع می‌کند. درین محل مکان‌های از قبیل، فروشگاه ب ر کرز، خانه کوچک خاکستری رنگی‌ که تاکری، در آنجا کتاب نمایشگاه بطالت را نوشت، صومعه‌ای که دختران بچه سال یونیفورم پوش مدام به آن داخل می‌‌شوند، بی‌ آنکه خارج شوند!!، و خانه تالیران مکار، که پس از اینکه هزار و یک بار بوقلمون صفت، رفتار و اصول زندگی‌ و وفاداریایش را تغییر داد، به قیافه سفیر سابق فرانسه درامد. در یک همچین محله ای، یک بلوک ساختمانی هفت طبقه دو نبش که بالکن‌هایش تا طبقه چهاروم نرده‌های آهنی سبز رنگ کار شده است، در طبقه چهارم، در نور ظریف زرد رنگ، یک امام ریشو و عمامه به سر در تبعید زندگی‌ می‌کند، و نقشهٔ یک انقلاب را می‌کشد. در این جا رئیس ساواک رژیم سابق ایران هم حضوری مشخص دارد. (کنایه از اینکه همه چیز در لندن طرح ریزی شده است)

کتاب از سیاست‌های استعمار انگلیس حرف می‌زنه و در این رابطه از آمریکای جنوبی، خمینی و انقلاب ایران و همچنین هند و تاثیر مذهب بخصوص اسلام در این رابطه پرده بر می‌درد.


- تابلو اعلانات و ممنوعیت و اعلان مقررات یعنی‌ تظاهرات قانون
گوش دادن به جریان پر آب و تاب کلمات دشنام‌ها و نفرین‌هایی‌ که از فرط تکرار تبدیل به عبادت روزانه شده اند.

- از امام در تبعیدی سخن گفته میشود که انتظار میرود که به کشورش برگردد و انقلابی را رهبری کند و تاریخ را عوض کرده و تاریخ جدیدی را بسازد.

امامی که یک تازه به اسلام گروید آمریکای به نام بلال اکس را بعنوان سخنگو دارد و از شیطان بزرگ سخن می‌گوید. و این امام پسری دارد که خالد نام دارد. و هر پنج دقیقه یکبار به امام لیوانی آب میدهد که بنوشد (خالد از یاران پیغمبر بود و کارش آب فروشی بود و خالد یعنی‌ حامل آب) . حتی از رئیس ساواک زمان شاه هم سخن گفته میشود که معشوق یک فاحشه بوده است و اکنون این رابطه بهم خورده است، امام پاسداری دارد به نام سلمان فارسی که در بیرون خلوت گاهش نگهبانی میدهد، و بلال که یک امریکای تازه مسلمان شده است پشت دستگاه نشست و پیام روز را با همان طول موج توافق شده از رادیو به مقصد کشور پخش می‌کند
امام سکون مجسم است، به سنگی‌ زنده می‌‌ماند
امام شمایل زنی‌ به نام عایشه را که موهایش به اندازه قدش است را در اتاق خوابش و رو به روی تخت سفارش نصب کرده است، این زن نیروی استثنایی دارد و نیم رخ مشهورش به مجسمه یونانی می‌‌ماند.
امام در طبقهٔ چهارم آپارتمانی در لندن زندگی‌ می‌کند ( عدد چهار عدد نحسی هست از نظر مردم مشرق دور)، امام ریشو و عمامه بسر است و یک تبعیدی میباشد.
امام مرد شوم و ابرو در هم کشیده‌ای است که همچنان بیدار است و لباسی گشاد بتن دارد.
و این امام با یک مرد هندی به نام جبریل ملاقات می‌کند، ( اشاره به هندی بودن اصل و نسب خمینی) مرد هندی که لباس‌های یک افسر انگلیسی‌ که سابقا در آمریکای لاتین خدمت میکرده است و اکنون مرده به تن‌ دارد. امام از این مرد هندی می‌خواهد که او را به اورشلیم ببرد.


-اینقدر فقیر بود که نمیتونست بیش از چند بار در ماه خواب ببیند.

- همیشه سوال رو برگردون مثلا آیا زنها روح دارند را به آیا روح‌ها جنسیت دارند برگردون، راستی‌ آیا ارواح جنسیت دارند و اگر اینطور است روح یک زن می‌تونه از جنس مرد باشه؟؟؟

فصل پنجم کتاب آیات شیطانی: یک شهرِ آشکار اما تماشا ناشده

سلمان رشدی در این فصل فرهنگ هند و فرهنگ انگلیسی‌ را ابتدا بطور جداگانه تشریح می‌کند و سپس بطور واضح و آشکار برای تشریح تفاوتهای آنها از ذکر کردن مثالهای ساده کمک می‌گیرد، مثال‌های از قبیل تفاوت‌های آب و هوایی، نوع پوشش گیاهی‌، پرندگان، رفتار مردم و چگونگی کارکرد آنها در اجتماع و غیره و غیره.


- هنرپیشه‌ای که دچار بیماری اسکیزو فرنی شده و میپندارد که فرشتهٔ مقرب، جبرئیل میباشد و فصول مربوط به دوران جهالیت همگی‌ از گشتگذار در روحیات این بیمار و شخصیت دوم او در صحرای عربستان میباشد، فصولی به نام‌های جبرئیل در جاهلیه، جبرئیل به ملاقات امام میرود، جبرئیل با دختر پروانه ها. معنای تمثیلی سقوط کردن این دو آدم در واقع همان مهاجرت کردن این دو نفر به انگلستان میباشد.

- ما آدم‌های کم طاقت و فراری از وطن، چگونه میتوانیم پند و اندرز به دیگران بدهیم.


- افکارشان آکنده از سیاهکاری و روزنامه‌هایشان پر از خون بود.


- پس از اینکه به جغد مبدل شدم، دیگر کدام ورد و یا باطل السحر مرا به حال اوّلم بر میگرداند؟ 


- ( William Lucius Appaloosius لوسیوس آپولوسیووس ، کشیش مراکشی اهل مادورا که در حدود ۱۲۰ تا ۱۸۰ سال پیش از میلاد مسیح میزیسته است )
- بعد از حضور اسلام، ترک، چطور می‌توان توقع داشت که اینها بخشی از میراث و فرهنگ ما نباشند. اکثر زنان شرقی‌، سکس را عملی‌ کثیف میدانند که نباید قبل و یا بعد از آن حرفش را هم زد، و حتی حین همخوابگی هم نباید کاری کرد که توجه آدم به آن جلب شود.

- دنبال کردن حوادث دنیای واقعی‌ بوسیله دنیای مجازی اینترنت.

- او بموجودی بی‌ نام و نشان تبدیل شده بود که بچند پایگی ذهنی‌، و بی‌ شخصیتی‌ دچار است. او بزنی‌ مثل دیگران تبدیل شده بود، این درس تاریخ بود "زنی‌ مثل دیگران" که چاره ای جز تحمل، پناه بردن به خاطرات و سپس مردن نداشتند.

- دلم بحالتان میسوزد، هر روز صبح مجبورید قیافه‌های نحس خودتان را توی آینه ببینید. تصویرهای سیاهتان که شکل لکه‌های ننگ است، بهتان ذل میزند.

- حمله کنندگان بیش از آنکه خشمگین باشند، دچار وحشتند.

- چمچا در دل‌ خطاب بگوشی ساکت تلفن گفت: من طبعا آدم درون گرایی هستم. می‌‌خواستم بشیوهٔ خودم برای درک و لذت بردن از چیز‌های متعالی زندگی‌ و رسیدن بنوعی باریک بینی‌ راهی‌ بگشایم. هر وقت سرحال بودم خیال میکردم آنچه می‌‌خواهم بدست آوردنی است. و آن ارزش‌ها جایی‌ در درونم پنهان است. اما خودم را فریب می‌‌دادم، من سخت آلودهٔ امور این دنیا و فضاحت‌هایش هستم، و توان پایداری در برابر آنرا ندارم. امروز این دگردیسی عجیب و مضحک گریبانم را گرفته، در حالیکه دیروز در چنگال ابتذال‌های روزمرهگی‌‌ زندگی‌ اسیر بودم.

- در این جامعه، هنر نیروی ابتکار را از دست داده و هرچه بوجود می‌‌آید تقلیدی بیش نیست.

- درست در اواسط این کتاب هستم و لذتی که از خواندن این کتاب بردم، همیشه بیاد خواهم داشت، خدا سلمان رشدی را از قلم نیندازد.

- خرد، مهر و لبخند می‌‌افشاند.


- مسالهٔ دگرگونی جوهر وجود از قدیم مورد بحث و تفحص بوده است، مثلا لوکرتیوس بزرگ در کتابش جمله‌ای می‌‌گوید که معنایش این است: آنچه بر اثر تغییر و تحول مرز‌های خود را می‌‌شکند، یعنی‌ از حدود خود خارج می‌‌شود، قوانین خودش را نادیده می‌گیرد، یعنی‌ شکستن مرزها فورا مرگ وجود قبلی‌ یا قدیم آن موجود را سبب می‌‌شود. اما اویید در رسالهٔ مسخ خود نظری مخالف ابراز کرده و میگوید: چنان که موم نرم، درست کردن طرح‌ها و نقش و نگار نوین را آسان می‌‌پذیرد، و برغم تغییر شکل، ماهیتش یکسان باقی‌ می‌‌ماند، ما نیز در زوایای روح خویش، روح، آن جوهر فنا ناپذیر، همواره تغییر ناپذیریم، هرچند در پی‌ مهاجرت و اتفاقات زندگی‌ به اشکال گوناگون در آییم. یا باید گفته لوکرتیوس اکتفا کنم که بموجب آن نوعی دگرگونی یا مسکه در عمیقترین زوایای وجودم جریان دارد، یا بحرف اویید تن‌ بدهم و بپذیریم که این تغییر شکل نشانه‌ای است از آنچه قبلا بصورت بالقوه و پنهان وجود داشته است.

- زبان یعنی‌ جسارت، یعنی‌ توانایی ایجاد اندیشه، سخن گفتن و از این راه، به اندیشه واقعیت بخشیدن.

- انگلیسی‌‌ها در انگلستان با مهاجران خارجی‌ بخصوص هندیها بشدت با بیرحمی و نفرت رفتار میکردند و شاید هنوز هم می‌کنن و در این راه از زدن و کشتن آنها هم ترسی‌ نداشتند.

- رنگین پوستان، اصطلاحی هست که انگلیسیها به اقوام غیر اروپای و آمریکای داده‌اند. در انگلیس، رنگین پوستان شیشهٔ مغازه‌هایشان را با شبکهٔ آهنی در مقابل آجر پران‌ها و نژاد پرستان انگلیسی‌ محافظت میکنند، ولی‌ همچنان نژاد پرستان آنها را در جاهای خلوت با کارد مورد حمله قرار میدهند و یا کتکشان میزنند.

- جامعه سفید پوست چنان از مدت‌ها پیش شیطان و تصویر آنرا مردود شمرده که ما می‌‌توانیم با خیال راحت آنرا تصرف کنیم و بصدای بلند بگوییم که متعلق بماست.

- ما رسم کریسمس را بجا می‌آوریم نه بخاطر اینکه بهش اعتقاد داریم، بلکه برای نشان دادن احتراممان بکشور میزبان اینکار را می‌کنیم.

- من بمفهوم واقعی‌ و محدود کلمه، نه خدا را دیدم و نه صدایش را شنیدم، ولی‌ حواسم ، جاودانگی را در هر آنچه که هست، دریافت کرده است.

- چه کسی‌ توان سنجش و ارزیابی، ارادهٔ انسان‌ها را دارد؟ هیچکس، بهمین خاطر از محاسبات خود آنرا حذف میکنند. اصل کار اراده است، جمع اراده و خشم، همهٔ قوانین طبیعی را بی‌ اثر می‌کند، دست کم در کوتاه مدت، این شامل قانون جاذبه هم میشود، البته نباید زیاده روی کرد.

- تنهایی بهای تک روی است.

- احساس میکرد بر اثر انتقاد دیگران خوار میشود، و به اندرون غرور زخمیش عقب نشینی میکرد.


- از شوق پر کشیدن ..... محو معشوق گشتن .... و گشودن دریچه‌های روح چه طعمی دارد.

- خیلی‌ها در خیالپردازی، در کنار یکدیگر، همچنان در پس پردهٔ پندار، می‌‌مانند و عیوب یکدیگر را از دیدگاهی خاص به حسن بدل می‌‌سازند، تصور بجای واقعیت غالب میشود و به این ترتیب با هم بودن را می‌‌آموزند و یا برعکس.


- وجود خدا در ذات هستی‌ و در مفهوم خشم و رنج خلاصه میشود.

- وحدت را با جمع کردن اضداد، نمایش دهیم و یکپارچه، سخت و نهایتاً نیرومند باشیم.

- خانه‌های ثروتمندان از وحشت مجسم، بناهای دولتی از شکوه بیهوده و سرزنش ... و مسکن‌های درهم و برهم فقرا از اغتشاش و رویای آنچه نداشتند، ساخته شده بود.

- مگر هنگامی که نخستین وحی بر پیامبر اسلام نازل شد، بر سلامت عقل خود تردید نکرد؟ و چه کسی‌ یقین اعتماد آفرینی را که نیازمند آن بود به وی تقدیم کرد؟ خوب معلوم است، خدیجه همسرش. این خدیجه بود که به او اطمینان بخشید که نه دیوانه، بلکه پیامبر خداوند است. 



فصل ششم کتاب آیات شیطانی از سلمان رشدی: بازگشت به جاهلیه

هند زن ابو سفیان که در سن ۶۰ سالگی هنوز پوستی‌ صاف و بدنی به سفتی دختران جوان و مو‌هایی‌ به سیاهی پر کلاغ داشت و دیدهگانش چون تیغهٔ چاقو میدرخشید، و خرامیدنی غرور آمیز داشت، صدایش ندای مخالفت را نمیپذیرفت، و بر شهر به جای شوهرش حکومت میکرد و فرامینش را بر دیوار خیابون‌های شهر نصب میکردند، و مردم وی را روح شهر می‌دانستند و جوانی جاودانش را نشانی از جادوگری وی میشمردند. هند که نفوذ فرامینش بیش از اشعار همهٔ شاعران بود، با حرص و اشتهای شدید جنسی‌ با تک تک نویسندگان شهر درامیخته بود و بعد از زمانی‌ کوتاه، خسته و دلزده از آنان، همگی‌ را از رختخوابش بیرون انداخته بود. وی در عرصه قلم همچنان که در کاربرد شمشیر ماهر بود، جلوه میکرد. همان هندی که با لباس مردانه به قشون پیوسته بود و به تمهید و سحر و جادو، کلیهٔ نیزه‌ها و سلاح‌ها را از خود دور کرده و در میان توفان جنگ، قاتل پرادر را یافته بود، همان هندی که عموی پیامبر را بیرحمانه کشته و دل‌ و جگر وی را خورده بود.

کدام مردی در برابرش توان پایداری داشت؟ برای جوانی‌ جاودانش که از آن مردم نیز بود، برای درنده خوییش که به آنان تصویر شکست ناپذیری می‌‌بخشید، و برای فرامینش که حاکی از انکار زمان، تاریخ و دوران بود و شکوه نامدار شهر را به سان ترانه می‌‌خواند و فرسودگی خیابان‌های آن را محال جلوه میداد، فرامینی که عظمت، تحمل شداید، جاودنگی و مقام نگهبانی مقدّسین را در جاهلیه میستود..... برای این نوشتار بود که زناشویی توأم با هرج و مرجش را میبخشیدند، و به این که وی سال به سال روز تولدش هم وزن خود زمرّد دریافت میکرد وقعی نمینهادند، بر شایعات لهو و لعبش توجهی‌ نمی‌کردند و در پاسخ آنان که پوشش‌هایش را بی‌ شمار می‌گفتند، تنها لبخند میزد. می‌گفتند پانصد و هشتاد و یک لباس خواب از ورق طلا دارد و تعداد کفش راحتی‌ یاقوت نشانش به چهار صد و بیست جفت می‌‌رسد. شهروندان جاهلیه به زحمت از خیابان‌های پر خطر شهر میگذشتند، خیابان‌هایی‌ که برای اندکی‌ پول به قتلگاه مبدل میشد، و در آن به پیر زنان تجاوز میکردند و جانشان را میستاندند و پلیس خصوصی هند شورش گرسنگان را وحشیانه فرو مینشاند و آنها را به رغم شهادت چشمان، شکم‌ها و جیب‌های خالیشان، میفریفت و وادارشان میساخت، هر چه که زیر گوششان زمزمه میکرد بپذیرند: جاهلیه ای شکوه جهان، حکومتت مبارک.

- جبرئیل در میان درختان نخل واحه، بر پیامبر ظاهر میشد و خود را در حالی‌ میافت که با فیس و افاده‌ای تمام، قانون می‌آورد. قانون، قانون، قانون. آنقدر قانون آورد که مومنین را از هر چه وحی است بیزار کرد. سلمان گفت، برای هر آنچه که فکرش را بکنی‌ قانون آورد. مثلا اگر مردی بگوزد، باید بلافاصله صورتش را به سمت باد بگیرد. برای اینکه مومنین بدانند کدام دست برای طهارت گرفتن است، قاعده‌های خاصی‌ وضع کرده، تو گویی هیچ یک از عرصه‌های زندگی‌ بشر نمیبایست خارج از قوانین، آزاد بماند. وحی یا هر چه که او از ٔبر میگفت، به مومنین می‌‌آموخت که چقدر حق دارند بخوابند، عمق خوابشان چه اندازه باید باشد و کدام شکل از اعمال جنسی‌ از دیدگاه خداوند پذیرفته است. آنان آموختند که عمل لواط با زنان و نیز جماع درحالیکه زن به پشت دراز کشیده باشد از نظر ملک مقرب حلال است. 

و اشکال ممنوع شامل کلیهٔ وضیعتی است که زن بروی مرد و مسلط بر او قرار بگیرد را شامل میشود.

- سپس جبرییل فهرستی تهیه کرد و در آن موضوعاتی را که نام بردن، از آنها هنگام گفتگو مجاز یا ممنوع است برشمرد. بعد نوبت به بخش‌هایی‌ از بدن رسید که مومنین اجازهٔ خاراندنش را نداشتند، فرقی‌ نمیکرد که خارش تا چه حد آزار دهنده و حتی تحمل ناپذیر باشد، خاراندن این بخش‌ها بهیچوجه جایز نبود. وی همچنین مصرف میگو، حیوان عجیب و غریبی که هیچیک از مومنین تا آن زمان ندیده بودند را وتو کرد... دستور داد، حیوانات را بتدریج بکشند، بطوری که همهٔ خونشان از بندنشان خارج شود. این نحوهٔ کشتن باعث میشد تا با تجربهٔ کامل مرگ، مفهوم زندگی‌ را بهتر درک کنند. چرا که تنها هنگام مرگ است که موجودات زنده بواقعیت زندگی‌ پی‌ میبرند، و آنرا رویا نمیپندارند.

- جبرییل یا همان سروش پروردگار، سپس چگونگی‌ کفن و دفن مردگان و تکلیف ارث و میراث را هم روشن کرد. بطوریکه سلمان پارسی متحیر مانده بود اینچجور خدائی است که رفتارش چنین به بازرگانان میماند. و در اینهنگام فکری بخاطرش رسید که ایمانش را برباد داد. بیاد آورد که ماهوند نیز در گذشته بازرگان بوده است، آنهم بازرگانی بس ّموفق‌. فردی که سازماندهی و قانونگذاری برایش طبیعی بود. پس عجیب شانسی‌ آورده بود که چنین ملک مقرب اهل حساب و کتابی برخورده بود. ملکی‌ که تصمیمات این خدای با مدیریت را به پایین ابلاغ میکرد. خدایی که به روسای موسساتی که دارای شخصیت حقوقی بودند، بی‌ شباهت نبود.

- از آن پس رفته رفته توجه سلمان به این که فرشته همواره در مناسبترین فرصت ها، وحی نازل کرده بود، جلب شد. چنانچه مومنین نظر ماهوند (محمد) را درباره هر موضوعی، از امکان سفر به آسمانها گرفته تا ابدی بودن جهنم، مورد بحث و گفتگو قرار میدادند، فرشته( جبرئیل) بیدرنگ با پاسخ مناسب فرا میرسید و همیشه نیز جانب ماهوند ( محمد) را میگرفت و با یقین کامل اعلام میکرد که رفتن انسان به کرهٔ ماه از محالات است و سرشت جهنم موقتی و گذرا است و حتی بدکارترین انسان‌ها نیز با آتش دوزخ پاک میشوند و به باغ‌های معطر گلستان و بوستان راه مییابند. سلمان گفت: اگر ماهوند ( محمد) بعد از نزول وحی نظر خود را اعلام میکرد، وضع تفاوت میکرد، اما نه، همیشه اول محمد قانون را می‌آورد و بعد فرشته (جبرئیل) بر آن مهر تایید مینهاد. و این بود که کم کم دیدم دارد گندش در میاید و بویش همه جا را برداشته. و سرانجام این بوی گند ذهن سلمان را فرا گرفت. در میان نزدیکان محمد کسی‌ از او فرهیخته تر نبود، چرا که در آن دوران، نظام آموزشی ایرانیان پیشرفته از سایر مردمان بود. محمد، سلمان را بدلیل مرتبهٔ بلند دانشش بسمت دبیری خود منصوب کرده بود. از اینرو نگارش قوانین پرشمار و بی‌ پایانش نیز برعهده او بود.

- در دنیا هیچ تلخیی بپای احساس مردی که پی‌ میبرد به باد هوا معتقد بوده ، نمیرسد.

- بعل از سلمان پرسید: چرا مطمئنی که محمد ترا میکشد؟ سلمان پارسی جواب داد: برای اینکه من تنها کسی‌ هستم که می‌‌توانم دستش را رو کنم.

- آدم هر چه را که نمیتواند به چشم ببیند، بیشتر در خیال مجسم می‌کند.

- بعل فریاد زد: روسپیان و نویسندگان، این دو گروه را نمیتوانی‌ ببخشی محمّد! ... و محمد پاسخ داد: نویسندگان و روسپیان، میان این دو تفاوتی نمی‌بینم.



فصل هفتم کتاب آیات شیطانی سلمان رشدی: عزرائیل


- هیچکس نمیتواند درباره‌ زخم درونی‌ با ملاک قرار دادن اندازه و شکل ظاهری و بیرونی آن قضاوت کند.

- وقتی‌ انسان خود شیطان است، دیگر شیطان چرا؟؟

- انگلیسی‌ را با لهجه بی‌ بی‌ سی‌ حرف میزد ولی‌ نحو بیانش ‌انجیلی بود و بوی وعظ و خطابه و آتش جهنم میداد و معلوم نبود پسر به آن بزرگی‌ چگونه از هیکل به این نحیفی بیرون آمده بود.


- شاید بدی آنقدر‌ها هم که تصور می‌کنیم به دور از عمق وجودمان نباشد، در واقع ما بطور طبیعی بسوی آن گردش داریم، یعنی‌ بدی مخالف با سرشت ما نیست.

- نابوکف میگوید: خداوند به انسان گرسنگی را ارزانی‌ داشته و شیطان، تشنگی را.



فصل هشتم کتاب آیات شیطانی از سلمان رشدی: گشایش دریا



- گرند کنیون ( Grand Canyon) یک دره است که میان آن رود کلرادو قرار دارد و در ایالت آریزونا، آمریکا قرار دارد. بخشی بزرگی از گرند کنیون در پارک ملی گرند کنیون قرار دارد که یکی از اولین پارک‌های ملی در آمریکا است.

درازای گرند کنیون ۲۷۷ مایل (۴۴۶ کیلومتر) و پهنای آن تا ۱۸ مایل (۲۹ کیلومتر) می‌رسد و عمق آن یک مایل (۶٬۰۰۰ فوت / 1800 متر) است این دره احتمالا در دو میلیارد سال پیش و با فرسایش سنگ‌ها توسط رود کلرادو به وجود آمده‌است. البته درباره مسائل زمین‌شناسی به وجود آمدن گرند کنیون بحث‌هایی وجود دارد.
پیش از مهاجرت اروپاییان بومیان آمریکایی و حتی مردم پوئبلو این دره را یک ناحیه مقدس می‌شمردند. نخستین که به دره گرند کنیون رسید فردی اسپانیایی به نامگارسیا لوپز دکاردناس است که در سال ۱۵۴۰ به این دره رسید هم‌اینک هنوز در حدود ۵۰۰ سرخ‌پوست در گرند کنیون زندگی می‌کنند.


گرند کنیون از جاذبه‌های بزرگ گردشگری در آمریکا است بویژه چشم‌اندازهای کناره جنوبی آن اما مکان‌های بسیار آرامی نیز در محدوده گردشی آن یافت می‌شود.


پیاده‌روی تا کف دره بخاطر ژرفای زیاد و گرمای هوا نیاز بقدرت بدنی خوب دارد. هرچه فرد به بخش‌های پایین‌تر دره نزدیک می‌شود گرمای هوا هم افزایش می‌یابد.



فصل نهم آیات شیطانی: چراغ جادو

- ایمان به خدا که نشانهٔ بالاترین آرمان‌های نوع بشر است، بخدمت نازلترین غرایز درآمده و خدا را بموجودی پلید تبدیل کرده است.


- در ۲۲ ماه می سال ۱۹۸۷ در شهر مروت در هند، هندو‌های افراطی بیشتر از ۴۰ مسلمان را تکه تکه کردند و اجساد آنها را در رود گنگ انداختند، پلیس در این جنایت دست داشت و این گروه از افراطیون هندو را حمایت میکرد. این واقعه بعنوان یکی‌ از زشترین وقایع بر چهرهٔ تاریخ کشور هند باقی‌ مانده است.

- جهان جایست که ما با مرگ خود واقعیت آنرا اثبات میکنیم.

- اگر قدیمی‌ها از مرگ سرباز زنند، تازه‌ها نمیتوانند متولد شوند.

پایان کتاب آیات شیطانی اثر سلمان رشدی.



دانلود آیات شیطانی 

ورنیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد

Veronika Decides to Die by Paulo Coelho

رمان کوتاه "ورنیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد" از کتاب‌های خواندنی پائولو کوئیلو، است. بنظر میرسد این نویسنده برزیلی مانند خیلیها دچار پرسش و سردرگمی بین "بودن یا نبودن" گشته و در هر رمان و نوشته‌ای که دارد ، خواسته یا ناخواسته به این مسئله میپردازد.

 هر چند خودِ نویسنده در بارهٔ‌ این کتاب و دو کتاب دیگر ، بنامهای "شیطان و دوشیزه پریم" و کتاب "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم" می‌گوید: در هر سه کتاب، به یک هفته زندگی‌ انسانهای معمولی‌ پرداخته میشود، که هرکدام، بیکباره خود را پیش روی عشق، مرگ، یا قدرت می‌‌یابند. همواره اعتقاد داشته‌ام که چه در هر انسان و چه در سراسر جامعه، دگرگونی‌های ژرف در دوره‌های زمانی‌ بسیار کوتاهی رخ میدهند. درست آنگاه که هیچ انتظارش را نداریم، زندگی‌ پیش روی ما مبارزه‌ای می‌‌نهد تا شهامت و اراده مان را برای دگرگونی بیازماید. از آن لحظه به بعد، حاصلی ندارد که وانمود کنیم چیزی رخ نداده یا بهانه بیاوریم که هنوز آماده نیستیم. این مبارزه منتظر ما نمی‌‌ماند. زندگی‌ به پشت سر نمی‌‌نگرد. یک هفته فرصت زیادی است تا تصمیم بگیریم که سرنوشت خود را بپذیریم یا نه. 

از دید من و همانطوری که در مقدمه کتاب هم آمده ، این کتاب در واقع بیانِ تجربیات شخصی‌ نویسنده از دورانی است که در بیمارستان روانی‌ بستری بوده و آنجا با کسانی‌ آشنا شده که بر وی تاثیر داشته ا‌ند . هرچند خودِ نویسنده، انگیزه و علت نوشتن این داستان را ، شباهت‌های ظاهری که بین خود و بیمار دیگری که بر اثر خودکشی‌ ناموفقی به تیمارستان منتقل شده است، می‌‌داند، ولی‌ بنظر می‌رسد که کتاب متاثر از حالات روحی‌ خود نویسنده ، در آن دوران است که بر روی کاغذ ثبت و نگاشته شده است. بهرحال کتاب سرشار از توضیح و کنکاش در مورد پرسشِ فلسفی‌ " بودن یا نبودن" است. پرسشی که همواره با آدمی‌ بوده و تا زمانی‌ که هست ، خواهد بود

یاداشت‌های من از کتاب

-در این دنیا هیچ چیز اتفاقی نیست.



-برای خودکشی‌ آدم اول باید بخودش فکر کند و بعد بدیگران!


-زنها وقتی‌ خودشان را میکشند، روشهای شاعرانه تری انتخاب میکنند، مثل بریدن رگ‌های دستشان یا خوردن تعداد زیادی قرص خواب آور!


-اسلوانی یکی‌ از پنج جمهوری است که یوگسلاوی سابق را تشکیل میدادند.


-انسان برای بقا میجنگد نه تسلیم.


-پدر عشق بسوزد که دراورد پدرم که سوزاند جیگرم.


-هیچکس نمیداند که در زیر این خوشبختی‌ سطحی، چه تنهائی، چه تلخی‌ و چه تسلیمی نهفته است.

-همیشه زندگی را صرف انتظار برای چیزی کرده بود، انتظار این که پدرش از سر کار برگردد، انتظار نامه‌ای از جانب معشوقی که هرگز نرسید، انتظار امتحان‌های آخر سال، انتظار قطار، اتوبوس، زنگ تلفن، تعطیلات، پایان تعطیلات.


-معمولا مردم درست در روزی می‌‌میرند که اصلا انتظارش را ندارند.



-وقتی‌ روزها شبیه هم باشند ،سریع میگذرند.


-ورنیکا گفت، برای همین گریه می‌‌کردم، وقتی‌ قرص‌ها را خوردم، می‌‌خواستم کسی‌ را بکشم که از او متنفر بودم. نمی‌‌دانستم ورنیکا‌های دیگری در درونم زنده هستند، و ورنیکا‌هایی‌ که می‌‌توانستم دوستشان بدارم.


-از همه چیز متنفر بود، اما بیشتر از شیوه‌ای که زندگی‌ کرده بود، نفرت داشت، از این که هرگز به خودش زحمت کشف هزاران ورنیکای دیگری را نداده بود که در درونش زندگی‌ می‌‌کردند. ورنیکا‌هایی‌ که جالب، دیوانه، کنجکاو، شجاع و گستاخ بودند.


-زندان هرگز زندانی را تربیت نمی‌‌کند، فقط به او می‌‌آموزد جنایت‌های بیشتری انجام دهد. و تیمارستانها صرفاً بیماران را به یک جهان کاملا غیر حقیقی‌ عادت می‌‌دادند که در آن همه چیز مجاز بود و هیچکس مجبور نبود، مسئولیت اعمال خود را بپذیرد.


-بیماران روانی‌ معمولا ترجیح میدهند در تیمارستان زندگی‌ کنند ، حتی بعد از اینکه از آنجا مرخص میشوند و مجددا به بهانه دیگر به آنجا برمی‌گردند، زیرا که در تیمارستان آزادند کارهای را که دوست دارند انجام دهند، بی‌ مسئولیتی برایشان یک نوع آرامش و آزادی میباشد و اینکه نگران هیچ چیزی در زندگی‌ نیستند و میتوانند با آرامش و فارغ از هر کنه قیدی، هر کاری که دوست دارند بدون شرم و خجالت انجام بدند.


-هرچه مردم امکان شادی بیشتری داشت باشند ، غمگینترند.


-نه تو دیوانه نیستی‌. اقدام به پایان دادن زندگی‌ ، برای یک موجود انسانی‌ کار مناسبی بود. او مردم بسیاری را میشناخت که داشتند همینکار را میکردند، با اینوجود در خارج از تیمارستان زندگی‌ میکردند و نقاب بیگناهی و سلامت برخود میزدند، صرفاً بخاطر اینکه شیوهٔ رسوایی آور خودکشی را برنگزیده بودند. آنها خودشان را آرام آرام می‌‌کشتند، خودشان را با چیزی که دکتر آنرا ویتریول می‌نامید، مسموم می‌‌کردند.


-هیچکس نباید بگذارد بچیزی عادت کند. بمن نگاه کن، تازه داشتم دوباره از خورشید، از کوه‌ها و حتی از مشکلات زندگی‌ لذت می‌‌بردم، کم کم داشتم می‌‌پذیرفتم که بی‌ معنایی زندگی‌ تقصیر هیچکس جز خودم نیست. می‌‌خواستم دوباره احساس نفرت و عشق کنم، احساس ناامیدی و یکنواختی کنم، تمام آن چیز‌های ساده و احمقانه‌ای که زندگی‌ روزمره را تشکیل میدهند، اما به وجود آدم لذت می‌‌بخشند. اگر یکروز بتوانم از اینجا بروم بیرون، به خودم اجازه می‌‌دهم که دیوانه باشم، چون همه دیونه اند.


-وقار چیست ؟ اینکه بخوای همه فکر کنند تو خوب، خوش رفتار، سرشار از عشق نسبت به مردت هستی‌، آیا کمی‌ احترام هم برای طعبیت قائل هستی‌؟ چند فیلم حیوانات را تماشا کن و ببین چطور برای جایگاه خود می‌‌جنگند.


-بما آموخته اند که تنها هدف، جستجوی برای یافتن معنایی روحانی، برای زندگی‌، از یاد بردن مشکلات حقیقی‌ مردم است، حالا بگو، فکر نمی‌‌کنی‌ تلاش برای درک زندگی‌ مشکل حقیقی‌ است؟


-ببین بکجا رسیده ایم که یک آدم دیوانه فکر کرده که رویاندن گٔل در زمستان ممکن است، و امروزه در سراسر اروپا، در تمام طول سال گٔل سرخ داریم.


-دو انتخاب دارید: ذهن خود را در اختیار بگیرید و یا بگذارید ذهنتان شما را در اختیار بگیرد. شما با تجربه دوم اشنایید، اجازه داده اید ترس ها، روان نژندی‌ها و عدم امنیت شما را جارو کند، چون ما همه تمایلات خود تخریبی‌ داریم.

-جنون را با فقدان اختیار اشتباه نگیرید.



- ملا نصرالدین کسی‌ هست که همه دیوانه‌اش می‌‌خوانند. و دقیقا به این علت همشهریانش او را دیوانه می‌‌دانند. چون ملا نصرالدین می‌‌تواند هرچه می‌‌اندیشد، بگوید و هر کار می‌‌خواهد بکند. همینطور بودند دلقک‌های دربار در قرون وسطای. آنها می‌‌توانستند پادشاه را از خطراتی آگاه کنن که وزرا جرات اشاره به آنها را نداشتند، چون می‌‌ترسیدند موقعیت خود را از دست بدهند. شما نیز باید چنین باشید، دیوانه بمانید، اما همچون افراد عاقل عمل کنید. خطر متفاوت بودن را بپذیرید، اما بیاموزید که بدون جلب توجه چنین کنید، بر همه چیز تمرکز کنید و بگذارید، من حقیقی‌، خود را آشکار کند. من واقعی‌ چیست؟ همانی است که هستی‌، نه انی‌ که دیگران از تو ساخته اند.


-جوانی‌ محدوده‌های خودش را تعیین می‌کند، بی‌ آنکه بپرسد، آیا بدن میتواند تحملش کند، اما بدن همیشه می‌‌داند.


-دیوانگان همچون کودکان تا زمانی‌ که خواسته‌هاشون برآورده نشود از جا جم نمیخورند.


-این دشواری که انسان امروز دچارش هست، ناشی‌ از هرج و مرج یا عدم سازماندهی یا بی‌ نظمی نیست، بخاطر نظم بیش از حد است. جامعه قواعد بیشتر و بیشتری پیدا می‌‌کند، و قوانینی‌ که با قواعد در تعارض بودند، و قواعد جدیدی که با قوانین در تعارض هستند، مردم بشدت می‌‌هراسند که حتی گامی‌ بخارج از قوأعدی نامرئی بردارند که زندگی‌ همه را هدایت می‌کند.


-خدا گفت کجایی‌؟ آدم پاسخ داد، در باغ صدایی شنیدم، ترسیدم چون برهنه بودم، و خودم را پنهان کردم. بی‌ آنکه بداند با این ادعا به گناه خود اعتراف کرده است. خدا گفت کی‌ بتو گفت که برهنه ای؟ و از اینجا دیگر همه چیز تقصیر زن بود، خدا آن زوج را تبعید کرد و فرزندانشان هم بهای گناه پدر مادرشان را پرداختند، و هنوز هم میپردازند، به این ترتیب نظام قضاوت اختراع شد، قانون، سرپیچی از قانون ( هرچه هم که قانون غیر منطقی‌ یا عجیب باشد) قضاوت ( آنانی‌ که تجربه بیشتری دارند، بر آنانی‌ که ساده ترند پیروز میشوند) و مجازات.

-قانونی که از حد توانای انسان‌ها فراتر میرود و عدالت به کلاف سردرگمی از شروط و مواد و بندها، حقوق و متون متناقض تبدیل میشود تا جاییکه هیچکس قادر بدرک درست آنها نیست.



-وقتی‌ دل‌ خدا برحم آمد و پسرش را فرستاد تا جهان را نجات دهد، چه شد؟ پسرش در دست‌های همان عدالتی سقوط کرد که خودش آفریده بود.


-پیلاتس حکم به صلیب کشیدن ‌عیسی را صادر کرد، و بعد دست‌هایش را شست، یعنی‌ از هیچ چیز مطمئن نیستم، شک قاضی، و بری کردن خود از گناهی که در اثر اشتباه انسانی‌ صورت میگیره (مریم).


-دیوانه‌های که فکر میکنند سالم و مهمند، اما تنها کارشان در زندگی‌، مشگل تر کردن همه چیز برای دیگران است.


-تقریبا تمام احساسات خودمان را با ترس عوض کرده ایم.


-برخی‌ خود را برای یافتن پاسخ بزحمت نمی‌‌اندازند، مدتها پیش تسلیم شده بودند و اکنون بخشی از جهانی‌ را تشکیل میدادند که در آن نه زندگی‌ و نه مرگ ، نه زمان و نه مکان وجود دارد.


علایم دیوانگی: فقدان عاطفه، جدا شدن از واقعیت، خشونت لجام گسیخته، عدم تعادل، ترس بیش از حد از همه کس و همه چیز، احتمال داره همه اینها نشی‌ از عدم تعادل شیمیائ یا بهم ریختن هورمونهای بدن باشه و منشأ جسمانی‌ داشته باشه، مثلا کم کاری پا برعکس پر کاریه غدد تیرویید.


-ما اجازه داریم در زندگی‌، اشتباهات زیادی مرتکب شویم بجز اشتباهی که ما را نابود میکند.


-چه حاصلی داره که ترس‌ها و تعصباتی که همواره زندگی‌ ما رو محدود کرده، مرتباً تغذیه کنیم.


-تنها دلیل بودنش در تیمارستان اینبود که در مورد زندگیش خودش تصمیمی گرفته بود، خودکشی کرده بود.


-هرگز پنهان‌ترین بخش تمناهای خودش را تجربه نکرده بود، و در نتیجه‌اش این شده بود که نیمی از زندگی‌ اش، از خودش پنهان بماند.

-فقط اگر همه می‌‌توانستند جنون درونی‌ خود را بشناسند و با آن زندگی‌ کنند، جهان بدتر از این میشد؟ نه مردم مهربان تر و شاد تر می‌‌بودند.


-تنها دو ممنوعیت وجود دارد: یکی‌ بنا به قانون انسانی‌، دو بنا به قانون خدا.
-پذیرفتن اینکه زندگی فقط یک ایمان است ، بسیار ساده بنظر میرسد.

-کتاب جامعه یکی از کتب عهد عتیق منصوب به سلیمان میباشد .


-زندگی کن، اگر زندگی کنی خدا با تو زندگی میکند.


-با چشمهای خودت بزندگی نگاه کن نه چشمان دیگران.

نمایشنامهٔ شیطان و خدا

The Devil and the Good Lord (1951)by Jean-Paul 
نمایشنامهٔ شیطان و خدا:
نمایشنامهٔ شیطان و خدا نوشته ژان ٔپل ساتر نویسندهٔ اکسیستانسیالیست فرانسوی است. من وقتی‌ این نمایشنامه را میخواندم ، در تمام مدت به عظمت ذهن نویسنده می‌‌اندیشیدم. و فکر می‌کردم که این ذهن چه ذهن بزرگی‌ است و چگونه میشود که یک انسان بجای چند انسان نه تنها همزمان فکر کند، بلکه جالبتر اینکه این چند انسان را در یک بحث شرکت بدهد و شگفت انگیزتر از این دو، این انسانها دارای افکار متضاد و مخالف یکدیگر هم باشند و زمان بحث آنچنان از عقاید خود سخن بگویند تو گویی واقعیت مطلقند. اعجاب انگیزه. 

آنچه که در این نمایشنامه رخ میدهد ، شگفت انگیز، تحسین برانگیز و لذت بخش است . این نمایشنامه شرح مردی است که طرح زندگیش را در مطلق می‌ریزد، مطلق بدی و مطلق خوبی‌ و شکست می‌خورد، زیرا دست عمل از مطلق کوتاه است، ساتر به مطلق خوبی‌ یعنی‌ خدا و مطلق بدی یعنی‌ شیطان دهان کجی می‌کند. 

 ساتر میگوید تا طرحی در ذهن انسان است، انسان هیچ است ولی‌ بمحض اینکه دست بعمل زد (در جهت تحقق طرحی که در ذهن دارد) در ماجرایی شگفت انگیز درگیر میشود که به زندگی‌ و سرنوشتش ابعاد تازه‌ای می‌بخشد، از همین روست که ساتر قهرمانان داستان خود را همیشه در لحظهٔ‌ انتخاب قرار میدهد، لحظه‌ای که بدنبال آن باید دست بعمل زد و می‌‌گوید که انتخاب همیشه با اضطراب همراه است. 

 ساتر خود می‌‌گوید: این نمایشنامه سراسر شرح روابط انسان است با خدا یا بعبارت دیگر، روابط انسان با مطلق 
و مراد نویسنده از شیطان و خدا همین مطلق دو گانه است. 

 اگر این کتاب رو خواندید، کتاب دیگر ساتر به اسم اکسیستانسیالیست و اصالت بشر به ترجمه دکتر مصطفی رحیمی را هم بخوانید و لذت ببرید.

یاداشتهای من از کتاب:

-شدت عمل برازندهٔ کسانیست که چیزی ندارند تا از کفّ بدهند.

-کجا شنیده‌ای که سرداری در حل جنگ از رئیس دولت اطاعت کند.

-وقتی‌ پولدار ها با هم میجنگند، فقرا کشته میشوند.

-هیچ چیز بی‌ اجازه خدا اتفاق نمیافتد بجز بدی که از خبث طینت آدمها زاییده میشود.

-راست و دروغ را بهم میامیزند تا مردم را گمراه کنند.

-یا همهٔ مردم پیغمبر هستند و یا اصلا خدایی وجود ندارد.

-خلط مبحث می‌‌کنی‌، شاید دروغ نمی‌‌گویی ولی‌ حقیقت را هم نمی‌‌گویی.

-حقیقت من با حقیقت تو یکی‌ نیست.

-خدا ما را از قتل نفس منع کرده است، خداوند از خشونت نفرت دارد، پس جهنم را چه می‌گویی؟ خیال می‌‌کنی‌ آنجا با گناهکارن نرمی میکنند؟

-سخن‌های تو پیش از آنکه وارد گوش من بشوند، می‌میرند.

-من افکار آدمها را چنان دقیق پیش بینی‌ می‌‌کنم که دیگر از شنیدن حرفهایشان حوصله‌ام سر میرود.

-انسان از دو نیمه درست شده است که آبشان توی یک جوی نمی‌‌رود، هر یک در دیگری ایجاد نفرت می‌کند.

-از بچگی‌ دنیا را از سوراخ قفل در تماشا کرده ام.

-مردم دنیا ۳ دسته اند: ۱- آنهایی که خیلی‌ پول دارند ۲- آنهایی که اصلا پول ندارند ۳- آنهایی که مختصری پول دارند، دسته اول می‌‌خواهند آنچه را که دارند حفظ بکنند، نفعشان در اینستکه وضع موجود را بهمین صورت که هست نگاه دارند، دسته دوم میخواهند آنچه را که ندارند بدست بیاورند، نفعشان در اینستکه وضع موجود را از میان بردارند، این هر دو دسته واقعبینند، اشخاصی‌ هستند که میشود با آنها کنار آمد. اما دسته سوم می‌‌خواهند نظام موجود را در هم بریزند تا آنچه را که ندارند بدست بیاورند و در اینحال میخواهند نظام موجود را حفظ کنند تا آنچه را که دارند از دستشان نگیرند، بنابرین آن چیزی را که در خیال از بین میبرند در عمل حفظ میکنند و یا بر عکس، آن چیزی را که بظاهر حفظ کرده‌اند در عمل از بین میبرند، اینها خیال پرست هستند.

-اگر بتوانی‌ نخ‌هایی‌ را پیدا کنی‌ که آدمک وجود مرا بحرکت آورد.

-بدی همه را ناراحت می‌‌کند و اول از همه همان کسی‌ را که بدی کرده است.

-اگر تو مرا دوست بداری، لذتش را تو میبری نه من.

-امثال ما فقط به دو طریق می‌‌میرند: ۱- آنها که تسلیم میشوند از گرسنگی می‌میرند ۲- آنها که تسلیم نمی‌‌شوند، سر دار می‌‌میرند.

-وقتی‌ آفتاب بر تو می‌‌تابد، کی‌ به تو ثابت می‌کنه که شب نیست؟ وقتی‌ که خواب آفتاب را می‌‌بینی‌ ، کی‌ به تو ثابت می‌کنه که روز است؟

-هر کسی‌ در زندگی‌ جسمانی‌ خود مجموعاً با دیگران است و در زندگی‌ روحانی خود، منفردا با خدا.

-بشریت خدا را به صلیب میکشد، رنج خدا نامتناهی است (مریم)

-رنج خدا نامتناهی است و هر که او را رنج بدهد، نا متناهی می‌‌شود.

-وقتی‌ پای نجات مردم درمیان باشد، هیچ چیزی ممنوع نیست.

-در دنیا بیعدالتی است اگر قبولش می‌‌کنی‌، شریک جرم میشوی اگر عوضش کنی‌ جلاد می‌‌شوی.

-وقتی‌ خدا ساکت است میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد.

-میانهٔ روی صفت راحت طلبها و بی‌ عرضه هاست.

-کافی‌ است دو نفر از هم متنفر باشند تا نفرت به یک یک افراد بشر سرایت کند.

-آنکس که می‌گوید، من هرچه بنظرم خوب بیاید می‌‌کنم ولو دنیا نابود شود، بیغمبر دروغین است و آلت دست شیطان.

-ایمانشان را بگیر، امیدشان را بگیر، در عوض چه به دستشان خواهی‌ داد؟

-در قرون وسطا در اروپا، کلیسا گناهان را با سکه خرید و فروش میکرد، و اینکار در واقع یکی‌ از منابع درامد کلیسا می‌‌بوده است.

-کینه را به عشق تبدیل کردن، مثل اینکه ‌عیسی آب را به شراب تبدیل می‌‌کرد.

زیرا تو همان وجود حاضر در فقدان جاویدان هستی‌، همانکه وقتی‌ همه جا و همه چیز ساکت است، صدایش را می‌‌شنوند، همانکه وقتی‌ دیگر هیچ چیز دیده نمی‌‌شود، او را می‌‌بینند.

-تا زمانی‌ که همه چیز را نچشیده ام، دیگر هیچ چیز را نخواهم چشید، تا زمانی‌ که همه چیز را بدست نیاورده ام، دیگر دست بهیچ چیز نخواهم زد، تا زمانی‌ که همه چیز نشده ام، هیچ در هیچ خواهم بود.

-احساس نفرت از بشر و تحقیر بخود، تنهائی زاییده از خوبی‌ را چگونه می‌شه از تنهائی زاییده از بدی تمیز داد؟

-در این دنیا یکروز بیشتر نیست، همین یکروز است که همیشه تکرار می‌‌شود، صبح آنرا بما میدهند و شب از ما پس می‌‌گیرند. تو یک ساعت از کار افتاده‌ای است که همیشه همان وقت را نشان می‌‌دهد.

-اگر روح خودت را مدام وسواسه نکنی، بیم آنست که خودت را فراموش کنی‌.

-مالکیت یک نوع دوستی‌ است بین انسان و اشیا.

شیطان و دوشیزه پریم


The Devil and Miss Prym by Paulo Coelho

شیطان و دوشیزه پریم
کتاب شیطان و دوشیزه پریم، نوشته پائولو کوئیلو نویسنده برزیلی است. داستان کتاب حولِ محور، مبارزه خوبی‌ برعلیه بدی، فرشته در مقابل شیطان، ایمان در مقابل ناامیدی می‌گذرد. مبارزه‌ای که از آغاز افرینش انسان تا به امروز وجود داشته و همچنان ادامه خواهد داشت. 
خواندن کتاب احساس شگرفی را در انسان ایجاد می‌کند ، شبیه همان احساسی‌ است که تماشگری بیطرف دچارش آن گشته، هنگامی که شاهد یک مسابقه و جدال بین دو مبارزی است، که تماشاگر با آنها از قبل کمی‌ آشنای دارد ، و بهمین دلیل هم نمیتواند دقیقا بگوید که طرفدار کدام یک هست.
 و توانای که هر کدام در مبارزه از خود نشان میدهند ، جهت طرفداری تماشاچی را تعیین می‌کند و این طرفداری گاهی‌ جانب بدی را می‌گیرد و گاهی با خوبی‌ هم پیمان میشود. 

 به اعتقاد من داستان کتاب بیشباهت به داستان صلیب کشیدن عیسی نیست و اینکه یک تن برای نجات یک دهکده میبایستی قربانی شود ، همانطوری که عیسی بخاطر نجات بشریت بصلیب کشیده شد. 
ولی‌ در انتها، این خرد هست که میانجی میشود و بین این دو نیرو وساطت می‌کند و نشان میدهد که برعکس آنچه که همیشه بما گفته شده که یا باید خوب بود یا بد، راه سومی‌ هم وجود داره که همانا خرد است و بس. و انسان ناگزیر است که به نیروی درونی‌ خود اعتماد کند و از این نیرو برای پیشبرد زندگی‌ خویش بهره بگیرد ، چرا که تجربه تاریخ زندگی‌ بشر ثابت کرده است که درگیر شدن در کشاکش بین بدی و خوبی‌ تنها اتلاف وقت و انرژی بوده و در واقع انسان را از مسیر طبیعی زندگی‌ خودش جدا نموده و او را از مسیر اصلی‌ منحرف کرده است.

یاد داشتهای من از کتاب:

نمایشنامه تدبیر از برتولت برشت



نمایشنامه تدبیر از نویسنده و فیلسوف آلمانی‌ از نظر من یکی‌ از بهترین آثار برتولت برشت همین نمایشنامه است. نمایشنامه تدبیر اثر برشت برای براندازی نظامی عقبمانده و ظالم نسخه و دستور عملی‌ مهم و کارساز میدهد.



یاداشت‌های من از کتاب:

-خیلی‌ از مردم پر از شور انقلابند ولی‌ فقط چندی سواد دارند.

-آمده‌ایم به نادانان دانش بدهیم تا وضع خود را بفهمند، برای رنجبران آگاهی‌ طبقاتی بهمراه داریم، و به آگاهان تجربه مبارزه انقلابی‌ را می‌‌آموزیم.

-کسی‌ که برای نظام نوین میجنگد، باید قدرت جنگیدن داشته باشد و قدرت داشت باشد که نجنگد. حقیقت را بگوید و بتواند حقیقت را پنهان کند. خدمتگزار باشد و از خدمت سرباز زند. پایبند قول خود باشد و بقول خود عمل نکند. به استقبال خطر برود و از خطر بپرهیزد. خود را بشناساند و باز ناشناس شود. آنکه برای نظام نوین میجنگد از تمام صفت‌های خوب فقط یکی‌ را دارد، همان که برای نظام نوین میجنگد!
-برای گرسنگان خوراک نداشتیم ولی‌ برای نادانان دانش آوردیم. پس از ریشه فلاکتها حرف زدیم، فلاکت را نابود نکردیم بلکه از نابود کردن ریشه فلاکتها گفتیم.
-رفیق جوان دلش برحم میاید و بجای اینکه آنها را وادار کند که خواستهای خود را مطرح کنند که همانا کفشهایی است که زیرش ٔپل دارد و به درد کشتی کشی‌ میخورد، با گذاشتن سنگ جلو پای آنها کمک میکنند، که آنها بتواند پایشان را روی آن سنگ بگذارند و از جایشان بلند شوند. بعد که بمقصد میرسند، رفیق جوان سعی‌ می‌کند که به کارگران یاد بدهد که خواستهٔ خود را از صاحبکار که کفش‌های ٔپل دار است را مطرح کنند. ولی‌ کارگران رفیق جوان را دیوانه و احمق خطاب میکنند و صاحبکار او را بخاطر ایجاد اغتشاش به پلیس تحویل میدهد!
-رفیق جوان می‌گوید چه نفرت آور است زیبایی این سرود که باربران میخوانند تا مشقت کارشان را فراموش کنند. رفیق جوان فهمید که احساسات را جدا از عقل بکار برده است.
اما مگر درست نیست که هرجا ضعیفی رنج میبرد از او حمایت کنیم و استثمار شدگان را در مشقات هر روزه‌شان یاری دهیم؟ کاری که رفیق جوان کرد کمک واقعی‌ بکارگران نبود، حتی با گذاشتن سنگ جلو پای آنها مسیر مبارزه رو عوض کرد. کارگر نیاز دارد خودش به آگاهی‌ برسد.

-خردمند آن نیست که خطا نکند، بلکه خردمند کسی‌ است که بداند چطور، خطایی را بیدرنگ اصلاح کند.
-در کارخانه نساجی یا پارچه بافی‌ رفیق جوان مسول پخش کردن اعلامیه میشود، ولی‌ کارش را اشتباه انجام میدهد و شروع به ارشاد پاسبان یا کسی‌ که پول می‌گیرد تا با مخالفان مبارزه کند، می‌کند، در نتیجه دو کارگر مجبور میشوند کارگر را بکشند و همین باعث میشود که رفیق جوان بجای پخش اعلامیه پنهان شود.
-پرسشی که مطرح میگردد، اینستکه: مگر نباید جلو ظلم را گرفت؟ (همانکاری که رفیق جوان کرد. چراکه پاسبان می‌خواست یکی‌ از کارگران را بجرم داشتن اعلامیه با خود ببرد و رفیق جوان با پاسبان درگیر شد). جواب اینستکه او راه را بر ظلم کوچکی بست درحالیکه ظلم بزرگ هنوز ادامه داشت.
-تو چیزی نداری که از دست بدهی‌، اینرا که فهمیدی، دیگر تمام تفنگ‌های پلیس هم حریفت نیست.
-بما کمک کنید تا بخودتون کمک کرده باشید، در راه همبستگی‌ بکوشید.
-کار روزانه ما مبارزه با متحدان قدیم بود، ناامیدی و تسلیم
جنگی بین سرمایدارن بوجود آمده و مبارزین میخواهند از این جنگ بسود خودشان استفاده کنند. پس رفق جوان را پیش یکی‌ از ثروتمندترین تجار میفرستند تا او را با مبارزان متحد کند. تاجر با افتخار از ظلمی که بکارگران می‌کند, داد سخن میدهد. و رفیق جوان عصبانی میشود و با او نهار نمیخورد و او را تحقیر می‌کند و به این ترتیب با نتیجه عکس برمیگردد.
 سؤالی که مطرح میشود اینست: مگر شرافت والاترین گوهر انسانی‌ نیست؟ جواب: خیر!
-حقطلبان با همه کس مینشینند تا حق را بکرسی بنشانند

-کدام داروست که بکام مریض میرنده ناگوار بیاید؟(برای مریضی که در حال مرگ هست، گوارا و ناگوار معنی‌ ندارد).
-بکدام پستی است که تن‌ نمیدهی تا پستی را نابود کنی‌؟
فرصتی دست داده سرانجام تا جهان را دگرگون کنی‌
کدام آلودگیست که دست بدان نمیبری؟
کیستی تو؟
در منجلاب غوطه‌ور شو، جلاد را در آغوش بگیر، اما
جهان را دگرگون کن که نیازمند آنست.
-سپس مجبور میشن که رفیق جوان را با تیر بزنن و جسدش را در آهک بندازند، چون رفیق جوان بیکاران را بشورش برمیانگیزد، شورشی که از قبل نظام آنرا خود طراحی‌ کرده، و این شورش باعث کشته شدن نیرهای انقلاب می‌شه.
رنج کشیدن تنها کافی‌ نیست
آدم به تنهای دو چشم دارد
حزب با هزاران چشم می‌بیند
حزب هفت کشور را می‌بیند
آدم به تنهای یک شهر را می‌بیند
آدم به تنهای یک دم زنده است
ولی‌ حزب عمر دراز دارد
آدم به تنهایی‌ نابود میشود
ولی‌ حزب ممکن نیست نابود شود 
چونکه سپاه پیشاهنگ توده هاست ومبارزه‌اش را به پیش میبرد با روشهای اندیشمندان قدیم که از شناخت، واقعیت حاصل شده‌اند.
-در گوشه امن و ماه‌ها فرصت اندیشه، یافتن راه درست آسان است ولی‌ ما، فقط پنج دقیقه فرصت داشتیم، و رو در روی ارتش دشمن فکر میکردیم.
-کسی‌ که نا امیدان را یاری میدهد در ردیف اراذل و اوباش قرارش میدهند و مائیم اراذل و اوباش این جهان
ماموریت شما پیرزمندانه به انجام رسید
مکتب اندیشمندان قدیم را
بمیان مردم بردید و الفبای نظام جدید را
نادانان را دانش دادید تا وضع خود را بفهمند
رنجبران را آگاهی‌ طبقاتی آموختید
و تجربه انقلاب را در دست آگاهان نهادید
آنجا هم انقلاب به پیش میرود
و آنجا هم صف رزمندگان نظام گرفته است
ما از شما رضایت داریم
گزارش شما نشان میدهد
چه بسا کارها لازم است تا جهان دگرگون شود
خشم و سرسختی، دانش و طغیان و اعتراض
عمل سریع و تفکر عمیق
صبر و تحمل خونسردانه، پافشاری بی‌ منتها
فهمیدن تک تک رویداد‌ها و فهمیدن مجموعه رویداد ها
تنها با آموختن واقعیت است که میتوانیم واقعیت را دگرگون کنیم.


چنین گفت زرتشت


Thus Spoke Zarathustra by Friedrich Nietzsche


چنین گفت زرتشت نام کتابی نوشته فیلسوف آلمانی فریدریش ویلهِلم نیچه است و آنچنان معروف میباشد که من فکر نمیکنم اصلا احتیاجی‌ بمعرفی‌ داشته باشد. کتاب که در واقع سفری فلسفی‌ در افکار نیچه است، سعی‌ می‌کند انسان را مسئول تمامی کردار و رفتارهای خود دانسته و بروی انسان محوری بشدت تاکید دارد.

همچنین نیچه در این کتاب، بخلق شدن خدا توسط آدمی‌ و نه برعکس تاکید دارد. 

فیلسوف‌های آلمانی تحت تاثیر فلسفه راه و روش انسانیت ایرانی‌ بنام دین زرتشت واقع شده و آنچه گفته ا‌ند در واقع درک ایشان از این روش انسانی‌ است که بر منبای اختیار مطلق آدمی‌ در انتخاب‌هایی‌ که در زندگی‌ دارد، توام با درک واقعی‌ طبیعت و احترام به آن میباشد. 
در اوایل قرن ۱۹ ایران و ایرانی‌ بودن، افتخاری بود که به اصطلاح دانشمندان اروپایی، به شناخت آن مباهات میورزیدند. و بدون کتاب خیام کبیر، اوستا و دیگر کتب دانشمندان و اندیشمندان ایرانی‌ جایی‌ نمیرفتند و همواره این کتب را زیر بغل داشتند.


چند جمله از یادشتهای من از کتاب چنین گفت زرتشت:

- عاقلترین اشخاص در بین شما یک وصلهٔ ناجور و حد فاصل بین نباتات و ارواح اند.
- اینها گفته‌های مرا درک نمیکنند، من برای گوش آنها دهان نیستم.
- گاه و بیگاه، قدری زهر لازم است زیرا موجب بروز خوابهای گوارا میگردد و در آخر کار، باید سم زیادی بکار برد، زیرا کار وسیلهٔ گذراندن وقت است.
- آن کس که خود را مثل سایرین نمی‌بیند، داوطلبانه به دارلمجانین میرود.
- حس کنجکاوی و وحشت نیز پس از چندی، ملال می‌‌آورد.
- تو حد فاصلی بین یک ابله و یک جسد هستی‌.
- من نیازمند به همراهانی زنده میباشم، نه اجساد و مردگانی که بتوانم آنها را هر کجا که اراده کنم بر دوش کشم.
- ایجاد کننده، در پی‌ همراهانی است، نه در پی‌ مردهگان و گله‌ها و معتقدان، ایجاد کننده، در پی‌ جستجوی کسانی است که مانند او ایجاد کننده باشند و حاضر باشند ارزشهای نوین را روی جدولهای نوین ترسیم کنند.
- ای کاش عاقلتر از این می‌‌بودم،‌ ای کاش مانند مادرم، عاقل و کامل بودم، ولی‌ من تقاضای امری محال میکنم، از اینرو من از غرور خود تقاضا دارم که همواره همراه عقلم باشد تا در صورتیکه نیاز بود، عقلم مرا رها سازد. و افسوس که این عقل همیشه میل بفرار دارد، آنگاه غرور من بتواند با حماقت من همعنان گردد.
- خوشی مستانه‌ای است برای یک نفر دردمند که بتواند قدری از محیط درد و الم خود خارج شده و بخارج از خود بنگرد.
- خدائی که من خلق کردم مانند همهٔ خدایان، زاده‌ فکر بشر بود و بر جنون بشر دلالت میکرد، او بشر بود و یک قطعهٔ ناقابل و خودخواه بشری بیش نبود.
- ضعف و درد، سبب ایجاد چنین جهان‌های دیگر و تصور کم دوام خوشبختی‌ برای بدبخت‌ترین مردمان شده است. ( دین به مردم وعدهٔ جهان دیگر، جهنم و خوشبختی‌ در بهشت میدهد، وعدهٔ خوشبختی‌ و یا تصور کم دوام خوشبختی‌ برای بدبخت‌ترین مردمان).
- ای برادران باور کنید، جسم ما بود که چون از زمین مأیوس شد بفکر اصل تکوین جهان افتاد.

۳ استحاله روح، از شتر به شیر و از شیر به یک کودک:

۱- بارهای سنگین بیشماری برای روح موجود است، همان روح نیرومندی که قادر بتحمل بار میباشد، و بهمین سبب قابل احترام است، قوت او پیوسته بارهای سنگین و سنگینتری را طلب می‌کند. تمام این بارهای سنگین را روح باربر، تحمل می‌کند و بر دوش می‌گیرد و همچنان که شتر باردار، شتابان راه صحرا در پیش می‌گیرد، روح نیز بسمت صحرای خود میشتابد. ولی‌ در آرامش صحرا، دومین استحاله صورت می‌گیرد، در آنجا روح بصورت شیری درمیاید و در جستجوی بدست آوردن طعمهٔ خود، یعنی‌ آزادی است و میخواهد که در صحرای خود فعّال مختار باشد.

۲- چرا وجود شیر در روح لازم است؟ و چرا شتر، این حیوان بارکش که ترک همه چیز میگوید و برای همه چیز احترام قائل است کافی‌ نیست؟ زیرا برای ایجاد ارزش‌های جدید گرچه حتی شیر هم قادر به این کار نیست، ولی‌ می‌‌تواند آزادی لازم برای آفریدن را برای خود کسب کند، برای اینکار، قوت شیر کافی‌ است. 


بمنظور ایجاد آزادی برای خود و گفتن یک نه مقدس، حتی برای انجام وظیفه، شیر در روح لازم است. تحصیل حق اکتساب ارزش‌های جدید از آن کارهایی است که برای یک روح متواضع و بارکش بسیار مشکل است، زیرا در واقع چنین چیزی، نوعی راهزنی محسوب میشود و کار حیوانات شکاری است.

۳- چه چیزی است که کودک، قادر به انجام آن است و شیر قدرت انجام آن را ندارد؟ و چرا بایست این شیر ویران کننده بصورت کودکی درآید؟ زیرا کودک، معصوم و فراموشکار است و یا مبدأ نوین، بازی یک چرخ خودکار و حرکتی‌ اولیه و "بله گوئی مقدس" است. 

بله وجود یک بله گوی مقدس ضروری است. اکنون روح، ارادهٔ خود را اراده می‌کند، آنکس که جهان او را از دست داد، بالاخره جهانی‌ از خود، خواهد یافت.

-خوشبختند، خواب آلودگان، زیرا بزودی بخواب میروند.

در بارهٔ جسم:

من تنها جسمم، و چیزی جز آن نیستم.

-روح لفظی است که برای چیزی که در جسم موجود است، ساخته شده است، و جسم عقل عظیم است، ترکیبی‌ است که فکر واحدی دارد، صلحی‌ است و جنگی، گله‌ای است و در عین حال شبانی.

-برادر کم عقل، آنرا که روح می‌‌نامی‌، چیزی جز ابزار جسم تو، نیست ، ابزاری کوچک که بازیچهٔ عقل عظیم توست.

-تو میگوی "من"، و به این "من" مغروری، ولی‌ موضوع مهمی‌ که باور نداری، جسم تو است و عقل عظیم تو، که هیچگاه "من" نمی‌گوید، بلکه عمل می‌کند.

-ولی‌ ذهن و فکر تو، میخواهند ترا قانع کنند که پایان و نتیجه همه چیز روح است. فکر و ذهن تو، چیزی جز بازیچه و ابزار نیستند که در پشت آنها نفس تو قرار دارد.

-نفس، با چشمان ذهن، بجستجو میپردازد، و با گوشهای فکر، همه چیز را درک میکند. نفس، همواره درحال گوش دادن، دیدن، جستجو کردن است، و پیوسته در حال سبک سنگین کردن.

-نفس، تسخیر می‌کند، خراب میسازد. نفس، بر "من" حکومت می‌کند. یعنی‌ در پس افکار و احساسات تو، یک ارباب زورمند و یک دانشمند، ناشناس ایستاده است که نامش "نفس" توست. او در جسم تو جای دارد و در حقیقت با جسم تو یکی‌ شده است.

-نفس تو، بر "من" و منم زدن‌های تو می‌خندد، و بخود میگوید، این همه جولان دادن فکر و جستجوی بیهوده ذهن برای چیست؟ اینها همگی‌ در جهت انجام مقاصد و اهداف نفس، کار میکنند، که تلقین کننده عقاید به " من" میباشد، و تلقین کننده به "من"، نفس است.

-آنچه به روح من، رنج و شادی می‌‌بخشد و آنچه من، اشتیاق دریافت آنرا دارم، غیرقابل وصف و بینام است، یعنی‌ فضیلت خود را برتر از آن دان که بتوانی‌ بدان نام دهی‌... ...

-آیا تا کنون ندیده‌ای که چگونه یک فضیلت نیکو، بخود آسیب می‌رساند و خود را تلف می‌‌سازد؟ عقرب نیش خود را در خود فرو خواهد برد و خود را نابود خواهد ساخت. داشتن فضایل نیک‌ و زیاد، موجب مصیبت هست، چه بسیارند کسانی‌ که فقط برای اینکه وجودشان عرصهٔ نبرد فضایل شده است، سر به بیابان نهاده اند و خود را نابود ساختند. آیا جنگ و نزاع بد است؟ ولی‌ این یک بدی ضروری است، حسد و عدم اعتماد و توطئه در بین فضایل تو لازم است.

-عالیترین لحظه حیات او وقتی‌ بود که خود را مورد قضاوت قرار داده بود. مگذارید که این فرد عالی‌، دوباره به وضعیت پست قبلی‌ خود باز افتاد.

- به بشر چیزی مده‌‌، بلکه از ایشان بستان و با آنها در تحملش شریک شو، بدین نحو تو بزرگترین خدمتها را به آنها میکنی‌ و شاید تو را نیز بکار آید ولی‌، اگر خواستی‌ به آنها چیزی دهی‌، صدقه ده‌‌ و بگذار آن را هم خاضعانه از تو گدایی کنند. 


-در میان کوهها، نزدیکترین راه، از یک قله به قلهٔ دیگر است. ولی‌ برای پیمودن چنین راه کوتاهی، پاهای بلند لازم است، امثال و حکم به مثابهٔ قله‌های کوه‌ها خواهد بود و روی سخن آنان با کسانی‌ است که دارای عظمت روح باشند. (امثال و حکم حاصل تجربیات هزاران سالهٔ بشر راه کوتاه و بیخطری را برای شناخت آنچه که است به آدمیان نشان میدهد و آنان را از زحمت، رنج و اتلاف انرژی وقت و زمان برای یافتن و کسب این تجربیات معاف می‌کند.)

-دانایی ما را آزاد، سهمگین و بی‌ اعتنا میخواهد، او زن است و تنها جنگجویان را دوست دارد.

-شما بمن می‌‌گوید: تحمل زندگی‌ سخت است. چگونه است که شما صبحگاهان این اندازه مغرور بودید و شب هنگام اینطور حقیر جلوه می‌کنید؟

-براستی‌ که ما عاشق زندگی‌ هستیم، نه از اینرو که بزندگی‌ عادت کردهیم، بلکه از اینجهت که بعشق انس گرفته‌ایم، عشق همیشه با قدری جنون همراه است و در جنون هم، قدری منطق وجود دارد.

-دیدن موجودات کوچک بالداری به این سبکی، بی‌ فکری، ظرافت و جنبندگی، زرتشت را به گریستن و نغمه سرای وامیدارد. میگوید، من تنها بخدایی ایمان دارم که رقصیدن را بداند. 

 وقتی‌ به شیطان نگاه کردم او را جدی،، دقیق، عمیق و عبوس یافتم، در واقع او روح ثقل زمین است و مسئول افتادن همه چیزها هم اوست. من راه رفتن را آموخته ام، از آن وقت است که می‌‌توانم بدوم، من پرواز کردن را آموخته‌ام و دیگر احتیاج ندارم کسی‌ مرا به حرکت وادارد. اکنون مرا وزنی نیست. اکنون من پرواز می‌‌کنم و خود را در زیر خود مییابم. اکنون خدایی در باطن من برقص درامده است.

-زرتشت بارها جوانی‌ را دیده بود که از او دوری می‌‌جوید. شبی که به تنهایی در تپه‌های اطراف شهر، موسوم به گاو خالدار می‌‌گشت، چشمش به آن جوان افتاد که بر درختی تکیه کرده و با چشمانی خسته بدره نگران است. زرتشت درختی را که جوان بر آن تکیه کرده بود گرفت و گفت: اگر من می‌‌خواستم این درخت را با دست‌های خود تکان دهم، نمیتوانستم ولی‌ بادی که ما نمی‌بینیم آن را بدلخواه خود عذاب میدهد و خمّ می‌کند. ما هم بوسیلهٔ دست‌های نامرئی، بشدت خمیده میشویم و عذاب میکشیم.


جوان بی‌ اختیار از جای جست و گفت: من صدای زرتشت را می‌‌شنوم درحالیکه هم اکنون فکرم مشغول بدو بود. 
زرتشت پاسخ داد: از چه چیز این امر باک داری؟ بشر هم مانند این درخت است، هرچه بیشتر بسمت بلندی و روشنائی پیش میرود، بیشتر ریشه‌هایش در زمین و تاریکی و دره‌ها و بسوی پلیدی میگرود.


آثار نیچه :

زایش تراژدی
انسانی بسیار انسانی
آواره و سایه‌اش
سپیده‌دمان
حکمت شادان
فراسوی نیک و بد
تبارشناسی اخلاق
غروب بُتان یا فلسفیدن با پتک
چنین گفت زرتشت: کتابی برای همه و هیچ کس
دَجّال (پادمسیح یا ضد مسیح)
اینک انسان (به لاتین: Ecce Homo)
اراده معطوف به قدرت
اکنون میان دو هیچ (مجموعه اشعار)
فلسفه در عصر تراژیک یونان
نیچه در برابر واگنر
اراده قدرت
تأملات نابهنگام 


 یکبار زرتشت، فکر خود را به ورای انسان رسانید و مانند کسی‌ که از خارج جهان برّ آن مینگرد، بر آن خیره شد. آنگاه جهان، به نظرش کار یک خدای رنج کشیده و مریض آمد. آنگاه جهان در نظرش یک خواب و یک اثر خیالی به سان بخار‌های رنگین در مقابل چشم یک خدای ناراضی‌ جلوه نمود. آنگاه، خوب و بد..... رنج و زحمت.... من و تو..... همه به نظر وی، بخار‌های رنگین در مقابل چشم‌های خداوند نمود و چون نمیخواست به خود نگاه کند، از این رو عالم را آفرید. ( تخیلات خود را به ماورای بشر برسان تا جهان را اینگونه ببینی‌.. مریم ) 

 برای من دانستن اینکه دکارت، سارتر، اسپینوزا یا نیچه چه گفتند، آنچنان جذابیّتی ندارد ، چرا که سالهاست با افکارشان آشنا هستم، به یاد دارم زمانی‌ که ۱۷ سالم بود، آنچنان از خواندن افکار این اندیشمندان بشوق آمده بودم که خود را به کلی‌ به دست فراموشی سپردم . ولی‌ امروز برای من در رابطه با آدم‌ها مهمترین مطلب این است که بشنوم آنها بعنوان یک واحد انسانی‌ چه چیزی برای گفتن دارند، من خوشحالتر و خوش شانس تر خواهم بود که دیگران مرا از نظرات و یا تراوشات فکری خود که مطمئن هستم کاملا بکر و منحصر بفرد هستند با خبر کنند. و نه اینکه من را به امان سایت فلان یا بهمان بسپارند تا اینکه بدانم که میدانند . 

وقتی‌ که امروزه برای کشف ( از کلمهٔ کشف استفاده می‌کنم، برای اینکه در حقیقت و بطور واقع یک کشف است ) انسانهای که بطور مستقل فکر میکنند ، به انواع و اقسام روش‌ها متوسل میشوند، ما هنوز برای کسانی‌ هورا میکشیم که بیایند و افکار بزرگانی که چندین دهه یا حتی صده و یا از آن مسخره تر چندین هزار پیش زندگی‌ میکردند، را برای ما از حفظ بگویند ، غافل از اینکه این افکار همیشه در کتابخانه‌ها آرمیدند، و هر وقت که به آنها احتیاج باشد ، میتوان رفت و آنها را دریافت ، ولی‌ آنچه که ما از آن غافلیم، افکار امروز انسانهاست که از مغزهای بیرون میاد که خواهی‌ نخواهی با زمان به تکامل امروزی رسیده و از محیط پیشرفت دیگر انسانها متاثر شده ا‌ند . متاسفانه کمبود اعتماد به نفس اینطرز فکر غلط که تا وقتی‌ بزرگانی مثل راسل یا برشت یا نیچه هستن، ما کی‌ هستیم، باعث شده که حتی روشنفکر ما هم بطور مسخره‌ای ادای این غول‌های فسیل شدهٔ اندیشه رو در آورده و کپی کند. 

یکی‌ از اهداف من، پیدا کردن انسانهایی است که میتوانند بطور مستقل فکر کنند و به خوییشتن خویش بیش از دیگران اطمینان دارند. متاسفانه کمتر موفق بودم، و هرگاه با بظاهر اندیشمندی رو برو شدم، او هم شروع به نشخوار افکار دیگران کرده، و هرچه ما رفتیم بیشتر و بیشتر من نا‌امید شدم بیشتر و بیشتر .


نام کامل فردریش ویلهلم نیچه
دوره فلسفه قرن نوزدهم
مکتب اگزیستانسیالیسم
تاریخ تولد ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴
زادگاه روکن، پروس
تاریخ مرگ ۲۵ آگوست ۱۹۰۰
محل مرگ وایمار، امپراتوری آلمان

ناطور دشت

The Catcher in the Rye by Jerome David Salinger


ناطور دشت - نام کتابیست نوشته جروم دیوید سیل اینگر که خواندنش به دوستداران کتاب توصیه میشود. نویسنده کتاب یک نویسنده معاصر امریکایی است که اگر اشتباه نکنم در سال ۲۰۰۹ در سن ۹۱ سالگی از دنیا رفته است . 
از آثار این نویسنده که به پارسی ترجمه شده میتوان رمان فرانی و زویی، جنگل واژگون و از هر بالائی بالاتر را نام برد. ولی‌ رمان ناتور دشت از تمامی اینها در ایران معروف تر میباشد و خواننده بیشتری داشته است. 
 از تک تک جملات داستان کتاب میتوان فهمید که افکار نویسنده فراتر از زمان خود را طی‌ می‌کند. و این جدا قابل ارزش است. داستان کتاب بسیار ساده است، حکایت پسر نوجوانی بنام هولدن کالفیلد است که بتازگی از مدرسه شبانه روزی اخراج شده و تصمیم می‌گیرد تا زمانی‌ که خبر اخراجش به پدر مادرش نرسیده ، بخانه باز نگشته و مدتی‌ را برای خود زندگی‌ کند. و تمام داستان حول محور ساعتی‌ است که وی به تنهایی در شهر بزرگ نیویورک بی‌ هدف وقتگذارانی میکند. متاسفانه یاداشتهای من از این کتاب با یک سهلانگاری کوچک پاک شده و برگ سبز درویش بجای برگ شاهدانه کشیده شده است.


 دانلود ناطور دشت