۲۱.۷.۸۶

ورنیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد

Veronika Decides to Die by Paulo Coelho

رمان کوتاه "ورنیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد" از کتاب‌های خواندنی پائولو کوئیلو، است. بنظر میرسد این نویسنده برزیلی مانند خیلیها دچار پرسش و سردرگمی بین "بودن یا نبودن" گشته و در هر رمان و نوشته‌ای که دارد ، خواسته یا ناخواسته به این مسئله میپردازد.

 هر چند خودِ نویسنده در بارهٔ‌ این کتاب و دو کتاب دیگر ، بنامهای "شیطان و دوشیزه پریم" و کتاب "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم" می‌گوید: در هر سه کتاب، به یک هفته زندگی‌ انسانهای معمولی‌ پرداخته میشود، که هرکدام، بیکباره خود را پیش روی عشق، مرگ، یا قدرت می‌‌یابند. همواره اعتقاد داشته‌ام که چه در هر انسان و چه در سراسر جامعه، دگرگونی‌های ژرف در دوره‌های زمانی‌ بسیار کوتاهی رخ میدهند. درست آنگاه که هیچ انتظارش را نداریم، زندگی‌ پیش روی ما مبارزه‌ای می‌‌نهد تا شهامت و اراده مان را برای دگرگونی بیازماید. از آن لحظه به بعد، حاصلی ندارد که وانمود کنیم چیزی رخ نداده یا بهانه بیاوریم که هنوز آماده نیستیم. این مبارزه منتظر ما نمی‌‌ماند. زندگی‌ به پشت سر نمی‌‌نگرد. یک هفته فرصت زیادی است تا تصمیم بگیریم که سرنوشت خود را بپذیریم یا نه. 

از دید من و همانطوری که در مقدمه کتاب هم آمده ، این کتاب در واقع بیانِ تجربیات شخصی‌ نویسنده از دورانی است که در بیمارستان روانی‌ بستری بوده و آنجا با کسانی‌ آشنا شده که بر وی تاثیر داشته ا‌ند . هرچند خودِ نویسنده، انگیزه و علت نوشتن این داستان را ، شباهت‌های ظاهری که بین خود و بیمار دیگری که بر اثر خودکشی‌ ناموفقی به تیمارستان منتقل شده است، می‌‌داند، ولی‌ بنظر می‌رسد که کتاب متاثر از حالات روحی‌ خود نویسنده ، در آن دوران است که بر روی کاغذ ثبت و نگاشته شده است. بهرحال کتاب سرشار از توضیح و کنکاش در مورد پرسشِ فلسفی‌ " بودن یا نبودن" است. پرسشی که همواره با آدمی‌ بوده و تا زمانی‌ که هست ، خواهد بود

یاداشت‌های من از کتاب

-در این دنیا هیچ چیز اتفاقی نیست.



-برای خودکشی‌ آدم اول باید بخودش فکر کند و بعد بدیگران!


-زنها وقتی‌ خودشان را میکشند، روشهای شاعرانه تری انتخاب میکنند، مثل بریدن رگ‌های دستشان یا خوردن تعداد زیادی قرص خواب آور!


-اسلوانی یکی‌ از پنج جمهوری است که یوگسلاوی سابق را تشکیل میدادند.


-انسان برای بقا میجنگد نه تسلیم.


-پدر عشق بسوزد که دراورد پدرم که سوزاند جیگرم.


-هیچکس نمیداند که در زیر این خوشبختی‌ سطحی، چه تنهائی، چه تلخی‌ و چه تسلیمی نهفته است.

-همیشه زندگی را صرف انتظار برای چیزی کرده بود، انتظار این که پدرش از سر کار برگردد، انتظار نامه‌ای از جانب معشوقی که هرگز نرسید، انتظار امتحان‌های آخر سال، انتظار قطار، اتوبوس، زنگ تلفن، تعطیلات، پایان تعطیلات.


-معمولا مردم درست در روزی می‌‌میرند که اصلا انتظارش را ندارند.



-وقتی‌ روزها شبیه هم باشند ،سریع میگذرند.


-ورنیکا گفت، برای همین گریه می‌‌کردم، وقتی‌ قرص‌ها را خوردم، می‌‌خواستم کسی‌ را بکشم که از او متنفر بودم. نمی‌‌دانستم ورنیکا‌های دیگری در درونم زنده هستند، و ورنیکا‌هایی‌ که می‌‌توانستم دوستشان بدارم.


-از همه چیز متنفر بود، اما بیشتر از شیوه‌ای که زندگی‌ کرده بود، نفرت داشت، از این که هرگز به خودش زحمت کشف هزاران ورنیکای دیگری را نداده بود که در درونش زندگی‌ می‌‌کردند. ورنیکا‌هایی‌ که جالب، دیوانه، کنجکاو، شجاع و گستاخ بودند.


-زندان هرگز زندانی را تربیت نمی‌‌کند، فقط به او می‌‌آموزد جنایت‌های بیشتری انجام دهد. و تیمارستانها صرفاً بیماران را به یک جهان کاملا غیر حقیقی‌ عادت می‌‌دادند که در آن همه چیز مجاز بود و هیچکس مجبور نبود، مسئولیت اعمال خود را بپذیرد.


-بیماران روانی‌ معمولا ترجیح میدهند در تیمارستان زندگی‌ کنند ، حتی بعد از اینکه از آنجا مرخص میشوند و مجددا به بهانه دیگر به آنجا برمی‌گردند، زیرا که در تیمارستان آزادند کارهای را که دوست دارند انجام دهند، بی‌ مسئولیتی برایشان یک نوع آرامش و آزادی میباشد و اینکه نگران هیچ چیزی در زندگی‌ نیستند و میتوانند با آرامش و فارغ از هر کنه قیدی، هر کاری که دوست دارند بدون شرم و خجالت انجام بدند.


-هرچه مردم امکان شادی بیشتری داشت باشند ، غمگینترند.


-نه تو دیوانه نیستی‌. اقدام به پایان دادن زندگی‌ ، برای یک موجود انسانی‌ کار مناسبی بود. او مردم بسیاری را میشناخت که داشتند همینکار را میکردند، با اینوجود در خارج از تیمارستان زندگی‌ میکردند و نقاب بیگناهی و سلامت برخود میزدند، صرفاً بخاطر اینکه شیوهٔ رسوایی آور خودکشی را برنگزیده بودند. آنها خودشان را آرام آرام می‌‌کشتند، خودشان را با چیزی که دکتر آنرا ویتریول می‌نامید، مسموم می‌‌کردند.


-هیچکس نباید بگذارد بچیزی عادت کند. بمن نگاه کن، تازه داشتم دوباره از خورشید، از کوه‌ها و حتی از مشکلات زندگی‌ لذت می‌‌بردم، کم کم داشتم می‌‌پذیرفتم که بی‌ معنایی زندگی‌ تقصیر هیچکس جز خودم نیست. می‌‌خواستم دوباره احساس نفرت و عشق کنم، احساس ناامیدی و یکنواختی کنم، تمام آن چیز‌های ساده و احمقانه‌ای که زندگی‌ روزمره را تشکیل میدهند، اما به وجود آدم لذت می‌‌بخشند. اگر یکروز بتوانم از اینجا بروم بیرون، به خودم اجازه می‌‌دهم که دیوانه باشم، چون همه دیونه اند.


-وقار چیست ؟ اینکه بخوای همه فکر کنند تو خوب، خوش رفتار، سرشار از عشق نسبت به مردت هستی‌، آیا کمی‌ احترام هم برای طعبیت قائل هستی‌؟ چند فیلم حیوانات را تماشا کن و ببین چطور برای جایگاه خود می‌‌جنگند.


-بما آموخته اند که تنها هدف، جستجوی برای یافتن معنایی روحانی، برای زندگی‌، از یاد بردن مشکلات حقیقی‌ مردم است، حالا بگو، فکر نمی‌‌کنی‌ تلاش برای درک زندگی‌ مشکل حقیقی‌ است؟


-ببین بکجا رسیده ایم که یک آدم دیوانه فکر کرده که رویاندن گٔل در زمستان ممکن است، و امروزه در سراسر اروپا، در تمام طول سال گٔل سرخ داریم.


-دو انتخاب دارید: ذهن خود را در اختیار بگیرید و یا بگذارید ذهنتان شما را در اختیار بگیرد. شما با تجربه دوم اشنایید، اجازه داده اید ترس ها، روان نژندی‌ها و عدم امنیت شما را جارو کند، چون ما همه تمایلات خود تخریبی‌ داریم.

-جنون را با فقدان اختیار اشتباه نگیرید.



- ملا نصرالدین کسی‌ هست که همه دیوانه‌اش می‌‌خوانند. و دقیقا به این علت همشهریانش او را دیوانه می‌‌دانند. چون ملا نصرالدین می‌‌تواند هرچه می‌‌اندیشد، بگوید و هر کار می‌‌خواهد بکند. همینطور بودند دلقک‌های دربار در قرون وسطای. آنها می‌‌توانستند پادشاه را از خطراتی آگاه کنن که وزرا جرات اشاره به آنها را نداشتند، چون می‌‌ترسیدند موقعیت خود را از دست بدهند. شما نیز باید چنین باشید، دیوانه بمانید، اما همچون افراد عاقل عمل کنید. خطر متفاوت بودن را بپذیرید، اما بیاموزید که بدون جلب توجه چنین کنید، بر همه چیز تمرکز کنید و بگذارید، من حقیقی‌، خود را آشکار کند. من واقعی‌ چیست؟ همانی است که هستی‌، نه انی‌ که دیگران از تو ساخته اند.


-جوانی‌ محدوده‌های خودش را تعیین می‌کند، بی‌ آنکه بپرسد، آیا بدن میتواند تحملش کند، اما بدن همیشه می‌‌داند.


-دیوانگان همچون کودکان تا زمانی‌ که خواسته‌هاشون برآورده نشود از جا جم نمیخورند.


-این دشواری که انسان امروز دچارش هست، ناشی‌ از هرج و مرج یا عدم سازماندهی یا بی‌ نظمی نیست، بخاطر نظم بیش از حد است. جامعه قواعد بیشتر و بیشتری پیدا می‌‌کند، و قوانینی‌ که با قواعد در تعارض بودند، و قواعد جدیدی که با قوانین در تعارض هستند، مردم بشدت می‌‌هراسند که حتی گامی‌ بخارج از قوأعدی نامرئی بردارند که زندگی‌ همه را هدایت می‌کند.


-خدا گفت کجایی‌؟ آدم پاسخ داد، در باغ صدایی شنیدم، ترسیدم چون برهنه بودم، و خودم را پنهان کردم. بی‌ آنکه بداند با این ادعا به گناه خود اعتراف کرده است. خدا گفت کی‌ بتو گفت که برهنه ای؟ و از اینجا دیگر همه چیز تقصیر زن بود، خدا آن زوج را تبعید کرد و فرزندانشان هم بهای گناه پدر مادرشان را پرداختند، و هنوز هم میپردازند، به این ترتیب نظام قضاوت اختراع شد، قانون، سرپیچی از قانون ( هرچه هم که قانون غیر منطقی‌ یا عجیب باشد) قضاوت ( آنانی‌ که تجربه بیشتری دارند، بر آنانی‌ که ساده ترند پیروز میشوند) و مجازات.

-قانونی که از حد توانای انسان‌ها فراتر میرود و عدالت به کلاف سردرگمی از شروط و مواد و بندها، حقوق و متون متناقض تبدیل میشود تا جاییکه هیچکس قادر بدرک درست آنها نیست.



-وقتی‌ دل‌ خدا برحم آمد و پسرش را فرستاد تا جهان را نجات دهد، چه شد؟ پسرش در دست‌های همان عدالتی سقوط کرد که خودش آفریده بود.


-پیلاتس حکم به صلیب کشیدن ‌عیسی را صادر کرد، و بعد دست‌هایش را شست، یعنی‌ از هیچ چیز مطمئن نیستم، شک قاضی، و بری کردن خود از گناهی که در اثر اشتباه انسانی‌ صورت میگیره (مریم).


-دیوانه‌های که فکر میکنند سالم و مهمند، اما تنها کارشان در زندگی‌، مشگل تر کردن همه چیز برای دیگران است.


-تقریبا تمام احساسات خودمان را با ترس عوض کرده ایم.


-برخی‌ خود را برای یافتن پاسخ بزحمت نمی‌‌اندازند، مدتها پیش تسلیم شده بودند و اکنون بخشی از جهانی‌ را تشکیل میدادند که در آن نه زندگی‌ و نه مرگ ، نه زمان و نه مکان وجود دارد.


علایم دیوانگی: فقدان عاطفه، جدا شدن از واقعیت، خشونت لجام گسیخته، عدم تعادل، ترس بیش از حد از همه کس و همه چیز، احتمال داره همه اینها نشی‌ از عدم تعادل شیمیائ یا بهم ریختن هورمونهای بدن باشه و منشأ جسمانی‌ داشته باشه، مثلا کم کاری پا برعکس پر کاریه غدد تیرویید.


-ما اجازه داریم در زندگی‌، اشتباهات زیادی مرتکب شویم بجز اشتباهی که ما را نابود میکند.


-چه حاصلی داره که ترس‌ها و تعصباتی که همواره زندگی‌ ما رو محدود کرده، مرتباً تغذیه کنیم.


-تنها دلیل بودنش در تیمارستان اینبود که در مورد زندگیش خودش تصمیمی گرفته بود، خودکشی کرده بود.


-هرگز پنهان‌ترین بخش تمناهای خودش را تجربه نکرده بود، و در نتیجه‌اش این شده بود که نیمی از زندگی‌ اش، از خودش پنهان بماند.

-فقط اگر همه می‌‌توانستند جنون درونی‌ خود را بشناسند و با آن زندگی‌ کنند، جهان بدتر از این میشد؟ نه مردم مهربان تر و شاد تر می‌‌بودند.


-تنها دو ممنوعیت وجود دارد: یکی‌ بنا به قانون انسانی‌، دو بنا به قانون خدا.
-پذیرفتن اینکه زندگی فقط یک ایمان است ، بسیار ساده بنظر میرسد.

-کتاب جامعه یکی از کتب عهد عتیق منصوب به سلیمان میباشد .


-زندگی کن، اگر زندگی کنی خدا با تو زندگی میکند.


-با چشمهای خودت بزندگی نگاه کن نه چشمان دیگران.

نمایشنامهٔ شیطان و خدا

The Devil and the Good Lord (1951)by Jean-Paul 
نمایشنامهٔ شیطان و خدا:
نمایشنامهٔ شیطان و خدا نوشته ژان ٔپل ساتر نویسندهٔ اکسیستانسیالیست فرانسوی است. من وقتی‌ این نمایشنامه را میخواندم ، در تمام مدت به عظمت ذهن نویسنده می‌‌اندیشیدم. و فکر می‌کردم که این ذهن چه ذهن بزرگی‌ است و چگونه میشود که یک انسان بجای چند انسان نه تنها همزمان فکر کند، بلکه جالبتر اینکه این چند انسان را در یک بحث شرکت بدهد و شگفت انگیزتر از این دو، این انسانها دارای افکار متضاد و مخالف یکدیگر هم باشند و زمان بحث آنچنان از عقاید خود سخن بگویند تو گویی واقعیت مطلقند. اعجاب انگیزه. 

آنچه که در این نمایشنامه رخ میدهد ، شگفت انگیز، تحسین برانگیز و لذت بخش است . این نمایشنامه شرح مردی است که طرح زندگیش را در مطلق می‌ریزد، مطلق بدی و مطلق خوبی‌ و شکست می‌خورد، زیرا دست عمل از مطلق کوتاه است، ساتر به مطلق خوبی‌ یعنی‌ خدا و مطلق بدی یعنی‌ شیطان دهان کجی می‌کند. 

 ساتر میگوید تا طرحی در ذهن انسان است، انسان هیچ است ولی‌ بمحض اینکه دست بعمل زد (در جهت تحقق طرحی که در ذهن دارد) در ماجرایی شگفت انگیز درگیر میشود که به زندگی‌ و سرنوشتش ابعاد تازه‌ای می‌بخشد، از همین روست که ساتر قهرمانان داستان خود را همیشه در لحظهٔ‌ انتخاب قرار میدهد، لحظه‌ای که بدنبال آن باید دست بعمل زد و می‌‌گوید که انتخاب همیشه با اضطراب همراه است. 

 ساتر خود می‌‌گوید: این نمایشنامه سراسر شرح روابط انسان است با خدا یا بعبارت دیگر، روابط انسان با مطلق 
و مراد نویسنده از شیطان و خدا همین مطلق دو گانه است. 

 اگر این کتاب رو خواندید، کتاب دیگر ساتر به اسم اکسیستانسیالیست و اصالت بشر به ترجمه دکتر مصطفی رحیمی را هم بخوانید و لذت ببرید.

یاداشتهای من از کتاب:

-شدت عمل برازندهٔ کسانیست که چیزی ندارند تا از کفّ بدهند.

-کجا شنیده‌ای که سرداری در حل جنگ از رئیس دولت اطاعت کند.

-وقتی‌ پولدار ها با هم میجنگند، فقرا کشته میشوند.

-هیچ چیز بی‌ اجازه خدا اتفاق نمیافتد بجز بدی که از خبث طینت آدمها زاییده میشود.

-راست و دروغ را بهم میامیزند تا مردم را گمراه کنند.

-یا همهٔ مردم پیغمبر هستند و یا اصلا خدایی وجود ندارد.

-خلط مبحث می‌‌کنی‌، شاید دروغ نمی‌‌گویی ولی‌ حقیقت را هم نمی‌‌گویی.

-حقیقت من با حقیقت تو یکی‌ نیست.

-خدا ما را از قتل نفس منع کرده است، خداوند از خشونت نفرت دارد، پس جهنم را چه می‌گویی؟ خیال می‌‌کنی‌ آنجا با گناهکارن نرمی میکنند؟

-سخن‌های تو پیش از آنکه وارد گوش من بشوند، می‌میرند.

-من افکار آدمها را چنان دقیق پیش بینی‌ می‌‌کنم که دیگر از شنیدن حرفهایشان حوصله‌ام سر میرود.

-انسان از دو نیمه درست شده است که آبشان توی یک جوی نمی‌‌رود، هر یک در دیگری ایجاد نفرت می‌کند.

-از بچگی‌ دنیا را از سوراخ قفل در تماشا کرده ام.

-مردم دنیا ۳ دسته اند: ۱- آنهایی که خیلی‌ پول دارند ۲- آنهایی که اصلا پول ندارند ۳- آنهایی که مختصری پول دارند، دسته اول می‌‌خواهند آنچه را که دارند حفظ بکنند، نفعشان در اینستکه وضع موجود را بهمین صورت که هست نگاه دارند، دسته دوم میخواهند آنچه را که ندارند بدست بیاورند، نفعشان در اینستکه وضع موجود را از میان بردارند، این هر دو دسته واقعبینند، اشخاصی‌ هستند که میشود با آنها کنار آمد. اما دسته سوم می‌‌خواهند نظام موجود را در هم بریزند تا آنچه را که ندارند بدست بیاورند و در اینحال میخواهند نظام موجود را حفظ کنند تا آنچه را که دارند از دستشان نگیرند، بنابرین آن چیزی را که در خیال از بین میبرند در عمل حفظ میکنند و یا بر عکس، آن چیزی را که بظاهر حفظ کرده‌اند در عمل از بین میبرند، اینها خیال پرست هستند.

-اگر بتوانی‌ نخ‌هایی‌ را پیدا کنی‌ که آدمک وجود مرا بحرکت آورد.

-بدی همه را ناراحت می‌‌کند و اول از همه همان کسی‌ را که بدی کرده است.

-اگر تو مرا دوست بداری، لذتش را تو میبری نه من.

-امثال ما فقط به دو طریق می‌‌میرند: ۱- آنها که تسلیم میشوند از گرسنگی می‌میرند ۲- آنها که تسلیم نمی‌‌شوند، سر دار می‌‌میرند.

-وقتی‌ آفتاب بر تو می‌‌تابد، کی‌ به تو ثابت می‌کنه که شب نیست؟ وقتی‌ که خواب آفتاب را می‌‌بینی‌ ، کی‌ به تو ثابت می‌کنه که روز است؟

-هر کسی‌ در زندگی‌ جسمانی‌ خود مجموعاً با دیگران است و در زندگی‌ روحانی خود، منفردا با خدا.

-بشریت خدا را به صلیب میکشد، رنج خدا نامتناهی است (مریم)

-رنج خدا نامتناهی است و هر که او را رنج بدهد، نا متناهی می‌‌شود.

-وقتی‌ پای نجات مردم درمیان باشد، هیچ چیزی ممنوع نیست.

-در دنیا بیعدالتی است اگر قبولش می‌‌کنی‌، شریک جرم میشوی اگر عوضش کنی‌ جلاد می‌‌شوی.

-وقتی‌ خدا ساکت است میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد.

-میانهٔ روی صفت راحت طلبها و بی‌ عرضه هاست.

-کافی‌ است دو نفر از هم متنفر باشند تا نفرت به یک یک افراد بشر سرایت کند.

-آنکس که می‌گوید، من هرچه بنظرم خوب بیاید می‌‌کنم ولو دنیا نابود شود، بیغمبر دروغین است و آلت دست شیطان.

-ایمانشان را بگیر، امیدشان را بگیر، در عوض چه به دستشان خواهی‌ داد؟

-در قرون وسطا در اروپا، کلیسا گناهان را با سکه خرید و فروش میکرد، و اینکار در واقع یکی‌ از منابع درامد کلیسا می‌‌بوده است.

-کینه را به عشق تبدیل کردن، مثل اینکه ‌عیسی آب را به شراب تبدیل می‌‌کرد.

زیرا تو همان وجود حاضر در فقدان جاویدان هستی‌، همانکه وقتی‌ همه جا و همه چیز ساکت است، صدایش را می‌‌شنوند، همانکه وقتی‌ دیگر هیچ چیز دیده نمی‌‌شود، او را می‌‌بینند.

-تا زمانی‌ که همه چیز را نچشیده ام، دیگر هیچ چیز را نخواهم چشید، تا زمانی‌ که همه چیز را بدست نیاورده ام، دیگر دست بهیچ چیز نخواهم زد، تا زمانی‌ که همه چیز نشده ام، هیچ در هیچ خواهم بود.

-احساس نفرت از بشر و تحقیر بخود، تنهائی زاییده از خوبی‌ را چگونه می‌شه از تنهائی زاییده از بدی تمیز داد؟

-در این دنیا یکروز بیشتر نیست، همین یکروز است که همیشه تکرار می‌‌شود، صبح آنرا بما میدهند و شب از ما پس می‌‌گیرند. تو یک ساعت از کار افتاده‌ای است که همیشه همان وقت را نشان می‌‌دهد.

-اگر روح خودت را مدام وسواسه نکنی، بیم آنست که خودت را فراموش کنی‌.

-مالکیت یک نوع دوستی‌ است بین انسان و اشیا.

شیطان و دوشیزه پریم


The Devil and Miss Prym by Paulo Coelho

شیطان و دوشیزه پریم
کتاب شیطان و دوشیزه پریم، نوشته پائولو کوئیلو نویسنده برزیلی است. داستان کتاب حولِ محور، مبارزه خوبی‌ برعلیه بدی، فرشته در مقابل شیطان، ایمان در مقابل ناامیدی می‌گذرد. مبارزه‌ای که از آغاز افرینش انسان تا به امروز وجود داشته و همچنان ادامه خواهد داشت. 
خواندن کتاب احساس شگرفی را در انسان ایجاد می‌کند ، شبیه همان احساسی‌ است که تماشگری بیطرف دچارش آن گشته، هنگامی که شاهد یک مسابقه و جدال بین دو مبارزی است، که تماشاگر با آنها از قبل کمی‌ آشنای دارد ، و بهمین دلیل هم نمیتواند دقیقا بگوید که طرفدار کدام یک هست.
 و توانای که هر کدام در مبارزه از خود نشان میدهند ، جهت طرفداری تماشاچی را تعیین می‌کند و این طرفداری گاهی‌ جانب بدی را می‌گیرد و گاهی با خوبی‌ هم پیمان میشود. 

 به اعتقاد من داستان کتاب بیشباهت به داستان صلیب کشیدن عیسی نیست و اینکه یک تن برای نجات یک دهکده میبایستی قربانی شود ، همانطوری که عیسی بخاطر نجات بشریت بصلیب کشیده شد. 
ولی‌ در انتها، این خرد هست که میانجی میشود و بین این دو نیرو وساطت می‌کند و نشان میدهد که برعکس آنچه که همیشه بما گفته شده که یا باید خوب بود یا بد، راه سومی‌ هم وجود داره که همانا خرد است و بس. و انسان ناگزیر است که به نیروی درونی‌ خود اعتماد کند و از این نیرو برای پیشبرد زندگی‌ خویش بهره بگیرد ، چرا که تجربه تاریخ زندگی‌ بشر ثابت کرده است که درگیر شدن در کشاکش بین بدی و خوبی‌ تنها اتلاف وقت و انرژی بوده و در واقع انسان را از مسیر طبیعی زندگی‌ خودش جدا نموده و او را از مسیر اصلی‌ منحرف کرده است.

یاد داشتهای من از کتاب:

نمایشنامه تدبیر از برتولت برشت



نمایشنامه تدبیر از نویسنده و فیلسوف آلمانی‌ از نظر من یکی‌ از بهترین آثار برتولت برشت همین نمایشنامه است. نمایشنامه تدبیر اثر برشت برای براندازی نظامی عقبمانده و ظالم نسخه و دستور عملی‌ مهم و کارساز میدهد.



یاداشت‌های من از کتاب:

-خیلی‌ از مردم پر از شور انقلابند ولی‌ فقط چندی سواد دارند.

-آمده‌ایم به نادانان دانش بدهیم تا وضع خود را بفهمند، برای رنجبران آگاهی‌ طبقاتی بهمراه داریم، و به آگاهان تجربه مبارزه انقلابی‌ را می‌‌آموزیم.

-کسی‌ که برای نظام نوین میجنگد، باید قدرت جنگیدن داشته باشد و قدرت داشت باشد که نجنگد. حقیقت را بگوید و بتواند حقیقت را پنهان کند. خدمتگزار باشد و از خدمت سرباز زند. پایبند قول خود باشد و بقول خود عمل نکند. به استقبال خطر برود و از خطر بپرهیزد. خود را بشناساند و باز ناشناس شود. آنکه برای نظام نوین میجنگد از تمام صفت‌های خوب فقط یکی‌ را دارد، همان که برای نظام نوین میجنگد!
-برای گرسنگان خوراک نداشتیم ولی‌ برای نادانان دانش آوردیم. پس از ریشه فلاکتها حرف زدیم، فلاکت را نابود نکردیم بلکه از نابود کردن ریشه فلاکتها گفتیم.
-رفیق جوان دلش برحم میاید و بجای اینکه آنها را وادار کند که خواستهای خود را مطرح کنند که همانا کفشهایی است که زیرش ٔپل دارد و به درد کشتی کشی‌ میخورد، با گذاشتن سنگ جلو پای آنها کمک میکنند، که آنها بتواند پایشان را روی آن سنگ بگذارند و از جایشان بلند شوند. بعد که بمقصد میرسند، رفیق جوان سعی‌ می‌کند که به کارگران یاد بدهد که خواستهٔ خود را از صاحبکار که کفش‌های ٔپل دار است را مطرح کنند. ولی‌ کارگران رفیق جوان را دیوانه و احمق خطاب میکنند و صاحبکار او را بخاطر ایجاد اغتشاش به پلیس تحویل میدهد!
-رفیق جوان می‌گوید چه نفرت آور است زیبایی این سرود که باربران میخوانند تا مشقت کارشان را فراموش کنند. رفیق جوان فهمید که احساسات را جدا از عقل بکار برده است.
اما مگر درست نیست که هرجا ضعیفی رنج میبرد از او حمایت کنیم و استثمار شدگان را در مشقات هر روزه‌شان یاری دهیم؟ کاری که رفیق جوان کرد کمک واقعی‌ بکارگران نبود، حتی با گذاشتن سنگ جلو پای آنها مسیر مبارزه رو عوض کرد. کارگر نیاز دارد خودش به آگاهی‌ برسد.

-خردمند آن نیست که خطا نکند، بلکه خردمند کسی‌ است که بداند چطور، خطایی را بیدرنگ اصلاح کند.
-در کارخانه نساجی یا پارچه بافی‌ رفیق جوان مسول پخش کردن اعلامیه میشود، ولی‌ کارش را اشتباه انجام میدهد و شروع به ارشاد پاسبان یا کسی‌ که پول می‌گیرد تا با مخالفان مبارزه کند، می‌کند، در نتیجه دو کارگر مجبور میشوند کارگر را بکشند و همین باعث میشود که رفیق جوان بجای پخش اعلامیه پنهان شود.
-پرسشی که مطرح میگردد، اینستکه: مگر نباید جلو ظلم را گرفت؟ (همانکاری که رفیق جوان کرد. چراکه پاسبان می‌خواست یکی‌ از کارگران را بجرم داشتن اعلامیه با خود ببرد و رفیق جوان با پاسبان درگیر شد). جواب اینستکه او راه را بر ظلم کوچکی بست درحالیکه ظلم بزرگ هنوز ادامه داشت.
-تو چیزی نداری که از دست بدهی‌، اینرا که فهمیدی، دیگر تمام تفنگ‌های پلیس هم حریفت نیست.
-بما کمک کنید تا بخودتون کمک کرده باشید، در راه همبستگی‌ بکوشید.
-کار روزانه ما مبارزه با متحدان قدیم بود، ناامیدی و تسلیم
جنگی بین سرمایدارن بوجود آمده و مبارزین میخواهند از این جنگ بسود خودشان استفاده کنند. پس رفق جوان را پیش یکی‌ از ثروتمندترین تجار میفرستند تا او را با مبارزان متحد کند. تاجر با افتخار از ظلمی که بکارگران می‌کند, داد سخن میدهد. و رفیق جوان عصبانی میشود و با او نهار نمیخورد و او را تحقیر می‌کند و به این ترتیب با نتیجه عکس برمیگردد.
 سؤالی که مطرح میشود اینست: مگر شرافت والاترین گوهر انسانی‌ نیست؟ جواب: خیر!
-حقطلبان با همه کس مینشینند تا حق را بکرسی بنشانند

-کدام داروست که بکام مریض میرنده ناگوار بیاید؟(برای مریضی که در حال مرگ هست، گوارا و ناگوار معنی‌ ندارد).
-بکدام پستی است که تن‌ نمیدهی تا پستی را نابود کنی‌؟
فرصتی دست داده سرانجام تا جهان را دگرگون کنی‌
کدام آلودگیست که دست بدان نمیبری؟
کیستی تو؟
در منجلاب غوطه‌ور شو، جلاد را در آغوش بگیر، اما
جهان را دگرگون کن که نیازمند آنست.
-سپس مجبور میشن که رفیق جوان را با تیر بزنن و جسدش را در آهک بندازند، چون رفیق جوان بیکاران را بشورش برمیانگیزد، شورشی که از قبل نظام آنرا خود طراحی‌ کرده، و این شورش باعث کشته شدن نیرهای انقلاب می‌شه.
رنج کشیدن تنها کافی‌ نیست
آدم به تنهای دو چشم دارد
حزب با هزاران چشم می‌بیند
حزب هفت کشور را می‌بیند
آدم به تنهای یک شهر را می‌بیند
آدم به تنهای یک دم زنده است
ولی‌ حزب عمر دراز دارد
آدم به تنهایی‌ نابود میشود
ولی‌ حزب ممکن نیست نابود شود 
چونکه سپاه پیشاهنگ توده هاست ومبارزه‌اش را به پیش میبرد با روشهای اندیشمندان قدیم که از شناخت، واقعیت حاصل شده‌اند.
-در گوشه امن و ماه‌ها فرصت اندیشه، یافتن راه درست آسان است ولی‌ ما، فقط پنج دقیقه فرصت داشتیم، و رو در روی ارتش دشمن فکر میکردیم.
-کسی‌ که نا امیدان را یاری میدهد در ردیف اراذل و اوباش قرارش میدهند و مائیم اراذل و اوباش این جهان
ماموریت شما پیرزمندانه به انجام رسید
مکتب اندیشمندان قدیم را
بمیان مردم بردید و الفبای نظام جدید را
نادانان را دانش دادید تا وضع خود را بفهمند
رنجبران را آگاهی‌ طبقاتی آموختید
و تجربه انقلاب را در دست آگاهان نهادید
آنجا هم انقلاب به پیش میرود
و آنجا هم صف رزمندگان نظام گرفته است
ما از شما رضایت داریم
گزارش شما نشان میدهد
چه بسا کارها لازم است تا جهان دگرگون شود
خشم و سرسختی، دانش و طغیان و اعتراض
عمل سریع و تفکر عمیق
صبر و تحمل خونسردانه، پافشاری بی‌ منتها
فهمیدن تک تک رویداد‌ها و فهمیدن مجموعه رویداد ها
تنها با آموختن واقعیت است که میتوانیم واقعیت را دگرگون کنیم.


چنین گفت زرتشت


Thus Spoke Zarathustra by Friedrich Nietzsche


چنین گفت زرتشت نام کتابی نوشته فیلسوف آلمانی فریدریش ویلهِلم نیچه است و آنچنان معروف میباشد که من فکر نمیکنم اصلا احتیاجی‌ بمعرفی‌ داشته باشد. کتاب که در واقع سفری فلسفی‌ در افکار نیچه است، سعی‌ می‌کند انسان را مسئول تمامی کردار و رفتارهای خود دانسته و بروی انسان محوری بشدت تاکید دارد.

همچنین نیچه در این کتاب، بخلق شدن خدا توسط آدمی‌ و نه برعکس تاکید دارد. 

فیلسوف‌های آلمانی تحت تاثیر فلسفه راه و روش انسانیت ایرانی‌ بنام دین زرتشت واقع شده و آنچه گفته ا‌ند در واقع درک ایشان از این روش انسانی‌ است که بر منبای اختیار مطلق آدمی‌ در انتخاب‌هایی‌ که در زندگی‌ دارد، توام با درک واقعی‌ طبیعت و احترام به آن میباشد. 
در اوایل قرن ۱۹ ایران و ایرانی‌ بودن، افتخاری بود که به اصطلاح دانشمندان اروپایی، به شناخت آن مباهات میورزیدند. و بدون کتاب خیام کبیر، اوستا و دیگر کتب دانشمندان و اندیشمندان ایرانی‌ جایی‌ نمیرفتند و همواره این کتب را زیر بغل داشتند.


چند جمله از یادشتهای من از کتاب چنین گفت زرتشت:

- عاقلترین اشخاص در بین شما یک وصلهٔ ناجور و حد فاصل بین نباتات و ارواح اند.
- اینها گفته‌های مرا درک نمیکنند، من برای گوش آنها دهان نیستم.
- گاه و بیگاه، قدری زهر لازم است زیرا موجب بروز خوابهای گوارا میگردد و در آخر کار، باید سم زیادی بکار برد، زیرا کار وسیلهٔ گذراندن وقت است.
- آن کس که خود را مثل سایرین نمی‌بیند، داوطلبانه به دارلمجانین میرود.
- حس کنجکاوی و وحشت نیز پس از چندی، ملال می‌‌آورد.
- تو حد فاصلی بین یک ابله و یک جسد هستی‌.
- من نیازمند به همراهانی زنده میباشم، نه اجساد و مردگانی که بتوانم آنها را هر کجا که اراده کنم بر دوش کشم.
- ایجاد کننده، در پی‌ همراهانی است، نه در پی‌ مردهگان و گله‌ها و معتقدان، ایجاد کننده، در پی‌ جستجوی کسانی است که مانند او ایجاد کننده باشند و حاضر باشند ارزشهای نوین را روی جدولهای نوین ترسیم کنند.
- ای کاش عاقلتر از این می‌‌بودم،‌ ای کاش مانند مادرم، عاقل و کامل بودم، ولی‌ من تقاضای امری محال میکنم، از اینرو من از غرور خود تقاضا دارم که همواره همراه عقلم باشد تا در صورتیکه نیاز بود، عقلم مرا رها سازد. و افسوس که این عقل همیشه میل بفرار دارد، آنگاه غرور من بتواند با حماقت من همعنان گردد.
- خوشی مستانه‌ای است برای یک نفر دردمند که بتواند قدری از محیط درد و الم خود خارج شده و بخارج از خود بنگرد.
- خدائی که من خلق کردم مانند همهٔ خدایان، زاده‌ فکر بشر بود و بر جنون بشر دلالت میکرد، او بشر بود و یک قطعهٔ ناقابل و خودخواه بشری بیش نبود.
- ضعف و درد، سبب ایجاد چنین جهان‌های دیگر و تصور کم دوام خوشبختی‌ برای بدبخت‌ترین مردمان شده است. ( دین به مردم وعدهٔ جهان دیگر، جهنم و خوشبختی‌ در بهشت میدهد، وعدهٔ خوشبختی‌ و یا تصور کم دوام خوشبختی‌ برای بدبخت‌ترین مردمان).
- ای برادران باور کنید، جسم ما بود که چون از زمین مأیوس شد بفکر اصل تکوین جهان افتاد.

۳ استحاله روح، از شتر به شیر و از شیر به یک کودک:

۱- بارهای سنگین بیشماری برای روح موجود است، همان روح نیرومندی که قادر بتحمل بار میباشد، و بهمین سبب قابل احترام است، قوت او پیوسته بارهای سنگین و سنگینتری را طلب می‌کند. تمام این بارهای سنگین را روح باربر، تحمل می‌کند و بر دوش می‌گیرد و همچنان که شتر باردار، شتابان راه صحرا در پیش می‌گیرد، روح نیز بسمت صحرای خود میشتابد. ولی‌ در آرامش صحرا، دومین استحاله صورت می‌گیرد، در آنجا روح بصورت شیری درمیاید و در جستجوی بدست آوردن طعمهٔ خود، یعنی‌ آزادی است و میخواهد که در صحرای خود فعّال مختار باشد.

۲- چرا وجود شیر در روح لازم است؟ و چرا شتر، این حیوان بارکش که ترک همه چیز میگوید و برای همه چیز احترام قائل است کافی‌ نیست؟ زیرا برای ایجاد ارزش‌های جدید گرچه حتی شیر هم قادر به این کار نیست، ولی‌ می‌‌تواند آزادی لازم برای آفریدن را برای خود کسب کند، برای اینکار، قوت شیر کافی‌ است. 


بمنظور ایجاد آزادی برای خود و گفتن یک نه مقدس، حتی برای انجام وظیفه، شیر در روح لازم است. تحصیل حق اکتساب ارزش‌های جدید از آن کارهایی است که برای یک روح متواضع و بارکش بسیار مشکل است، زیرا در واقع چنین چیزی، نوعی راهزنی محسوب میشود و کار حیوانات شکاری است.

۳- چه چیزی است که کودک، قادر به انجام آن است و شیر قدرت انجام آن را ندارد؟ و چرا بایست این شیر ویران کننده بصورت کودکی درآید؟ زیرا کودک، معصوم و فراموشکار است و یا مبدأ نوین، بازی یک چرخ خودکار و حرکتی‌ اولیه و "بله گوئی مقدس" است. 

بله وجود یک بله گوی مقدس ضروری است. اکنون روح، ارادهٔ خود را اراده می‌کند، آنکس که جهان او را از دست داد، بالاخره جهانی‌ از خود، خواهد یافت.

-خوشبختند، خواب آلودگان، زیرا بزودی بخواب میروند.

در بارهٔ جسم:

من تنها جسمم، و چیزی جز آن نیستم.

-روح لفظی است که برای چیزی که در جسم موجود است، ساخته شده است، و جسم عقل عظیم است، ترکیبی‌ است که فکر واحدی دارد، صلحی‌ است و جنگی، گله‌ای است و در عین حال شبانی.

-برادر کم عقل، آنرا که روح می‌‌نامی‌، چیزی جز ابزار جسم تو، نیست ، ابزاری کوچک که بازیچهٔ عقل عظیم توست.

-تو میگوی "من"، و به این "من" مغروری، ولی‌ موضوع مهمی‌ که باور نداری، جسم تو است و عقل عظیم تو، که هیچگاه "من" نمی‌گوید، بلکه عمل می‌کند.

-ولی‌ ذهن و فکر تو، میخواهند ترا قانع کنند که پایان و نتیجه همه چیز روح است. فکر و ذهن تو، چیزی جز بازیچه و ابزار نیستند که در پشت آنها نفس تو قرار دارد.

-نفس، با چشمان ذهن، بجستجو میپردازد، و با گوشهای فکر، همه چیز را درک میکند. نفس، همواره درحال گوش دادن، دیدن، جستجو کردن است، و پیوسته در حال سبک سنگین کردن.

-نفس، تسخیر می‌کند، خراب میسازد. نفس، بر "من" حکومت می‌کند. یعنی‌ در پس افکار و احساسات تو، یک ارباب زورمند و یک دانشمند، ناشناس ایستاده است که نامش "نفس" توست. او در جسم تو جای دارد و در حقیقت با جسم تو یکی‌ شده است.

-نفس تو، بر "من" و منم زدن‌های تو می‌خندد، و بخود میگوید، این همه جولان دادن فکر و جستجوی بیهوده ذهن برای چیست؟ اینها همگی‌ در جهت انجام مقاصد و اهداف نفس، کار میکنند، که تلقین کننده عقاید به " من" میباشد، و تلقین کننده به "من"، نفس است.

-آنچه به روح من، رنج و شادی می‌‌بخشد و آنچه من، اشتیاق دریافت آنرا دارم، غیرقابل وصف و بینام است، یعنی‌ فضیلت خود را برتر از آن دان که بتوانی‌ بدان نام دهی‌... ...

-آیا تا کنون ندیده‌ای که چگونه یک فضیلت نیکو، بخود آسیب می‌رساند و خود را تلف می‌‌سازد؟ عقرب نیش خود را در خود فرو خواهد برد و خود را نابود خواهد ساخت. داشتن فضایل نیک‌ و زیاد، موجب مصیبت هست، چه بسیارند کسانی‌ که فقط برای اینکه وجودشان عرصهٔ نبرد فضایل شده است، سر به بیابان نهاده اند و خود را نابود ساختند. آیا جنگ و نزاع بد است؟ ولی‌ این یک بدی ضروری است، حسد و عدم اعتماد و توطئه در بین فضایل تو لازم است.

-عالیترین لحظه حیات او وقتی‌ بود که خود را مورد قضاوت قرار داده بود. مگذارید که این فرد عالی‌، دوباره به وضعیت پست قبلی‌ خود باز افتاد.

- به بشر چیزی مده‌‌، بلکه از ایشان بستان و با آنها در تحملش شریک شو، بدین نحو تو بزرگترین خدمتها را به آنها میکنی‌ و شاید تو را نیز بکار آید ولی‌، اگر خواستی‌ به آنها چیزی دهی‌، صدقه ده‌‌ و بگذار آن را هم خاضعانه از تو گدایی کنند. 


-در میان کوهها، نزدیکترین راه، از یک قله به قلهٔ دیگر است. ولی‌ برای پیمودن چنین راه کوتاهی، پاهای بلند لازم است، امثال و حکم به مثابهٔ قله‌های کوه‌ها خواهد بود و روی سخن آنان با کسانی‌ است که دارای عظمت روح باشند. (امثال و حکم حاصل تجربیات هزاران سالهٔ بشر راه کوتاه و بیخطری را برای شناخت آنچه که است به آدمیان نشان میدهد و آنان را از زحمت، رنج و اتلاف انرژی وقت و زمان برای یافتن و کسب این تجربیات معاف می‌کند.)

-دانایی ما را آزاد، سهمگین و بی‌ اعتنا میخواهد، او زن است و تنها جنگجویان را دوست دارد.

-شما بمن می‌‌گوید: تحمل زندگی‌ سخت است. چگونه است که شما صبحگاهان این اندازه مغرور بودید و شب هنگام اینطور حقیر جلوه می‌کنید؟

-براستی‌ که ما عاشق زندگی‌ هستیم، نه از اینرو که بزندگی‌ عادت کردهیم، بلکه از اینجهت که بعشق انس گرفته‌ایم، عشق همیشه با قدری جنون همراه است و در جنون هم، قدری منطق وجود دارد.

-دیدن موجودات کوچک بالداری به این سبکی، بی‌ فکری، ظرافت و جنبندگی، زرتشت را به گریستن و نغمه سرای وامیدارد. میگوید، من تنها بخدایی ایمان دارم که رقصیدن را بداند. 

 وقتی‌ به شیطان نگاه کردم او را جدی،، دقیق، عمیق و عبوس یافتم، در واقع او روح ثقل زمین است و مسئول افتادن همه چیزها هم اوست. من راه رفتن را آموخته ام، از آن وقت است که می‌‌توانم بدوم، من پرواز کردن را آموخته‌ام و دیگر احتیاج ندارم کسی‌ مرا به حرکت وادارد. اکنون مرا وزنی نیست. اکنون من پرواز می‌‌کنم و خود را در زیر خود مییابم. اکنون خدایی در باطن من برقص درامده است.

-زرتشت بارها جوانی‌ را دیده بود که از او دوری می‌‌جوید. شبی که به تنهایی در تپه‌های اطراف شهر، موسوم به گاو خالدار می‌‌گشت، چشمش به آن جوان افتاد که بر درختی تکیه کرده و با چشمانی خسته بدره نگران است. زرتشت درختی را که جوان بر آن تکیه کرده بود گرفت و گفت: اگر من می‌‌خواستم این درخت را با دست‌های خود تکان دهم، نمیتوانستم ولی‌ بادی که ما نمی‌بینیم آن را بدلخواه خود عذاب میدهد و خمّ می‌کند. ما هم بوسیلهٔ دست‌های نامرئی، بشدت خمیده میشویم و عذاب میکشیم.


جوان بی‌ اختیار از جای جست و گفت: من صدای زرتشت را می‌‌شنوم درحالیکه هم اکنون فکرم مشغول بدو بود. 
زرتشت پاسخ داد: از چه چیز این امر باک داری؟ بشر هم مانند این درخت است، هرچه بیشتر بسمت بلندی و روشنائی پیش میرود، بیشتر ریشه‌هایش در زمین و تاریکی و دره‌ها و بسوی پلیدی میگرود.


آثار نیچه :

زایش تراژدی
انسانی بسیار انسانی
آواره و سایه‌اش
سپیده‌دمان
حکمت شادان
فراسوی نیک و بد
تبارشناسی اخلاق
غروب بُتان یا فلسفیدن با پتک
چنین گفت زرتشت: کتابی برای همه و هیچ کس
دَجّال (پادمسیح یا ضد مسیح)
اینک انسان (به لاتین: Ecce Homo)
اراده معطوف به قدرت
اکنون میان دو هیچ (مجموعه اشعار)
فلسفه در عصر تراژیک یونان
نیچه در برابر واگنر
اراده قدرت
تأملات نابهنگام 


 یکبار زرتشت، فکر خود را به ورای انسان رسانید و مانند کسی‌ که از خارج جهان برّ آن مینگرد، بر آن خیره شد. آنگاه جهان، به نظرش کار یک خدای رنج کشیده و مریض آمد. آنگاه جهان در نظرش یک خواب و یک اثر خیالی به سان بخار‌های رنگین در مقابل چشم یک خدای ناراضی‌ جلوه نمود. آنگاه، خوب و بد..... رنج و زحمت.... من و تو..... همه به نظر وی، بخار‌های رنگین در مقابل چشم‌های خداوند نمود و چون نمیخواست به خود نگاه کند، از این رو عالم را آفرید. ( تخیلات خود را به ماورای بشر برسان تا جهان را اینگونه ببینی‌.. مریم ) 

 برای من دانستن اینکه دکارت، سارتر، اسپینوزا یا نیچه چه گفتند، آنچنان جذابیّتی ندارد ، چرا که سالهاست با افکارشان آشنا هستم، به یاد دارم زمانی‌ که ۱۷ سالم بود، آنچنان از خواندن افکار این اندیشمندان بشوق آمده بودم که خود را به کلی‌ به دست فراموشی سپردم . ولی‌ امروز برای من در رابطه با آدم‌ها مهمترین مطلب این است که بشنوم آنها بعنوان یک واحد انسانی‌ چه چیزی برای گفتن دارند، من خوشحالتر و خوش شانس تر خواهم بود که دیگران مرا از نظرات و یا تراوشات فکری خود که مطمئن هستم کاملا بکر و منحصر بفرد هستند با خبر کنند. و نه اینکه من را به امان سایت فلان یا بهمان بسپارند تا اینکه بدانم که میدانند . 

وقتی‌ که امروزه برای کشف ( از کلمهٔ کشف استفاده می‌کنم، برای اینکه در حقیقت و بطور واقع یک کشف است ) انسانهای که بطور مستقل فکر میکنند ، به انواع و اقسام روش‌ها متوسل میشوند، ما هنوز برای کسانی‌ هورا میکشیم که بیایند و افکار بزرگانی که چندین دهه یا حتی صده و یا از آن مسخره تر چندین هزار پیش زندگی‌ میکردند، را برای ما از حفظ بگویند ، غافل از اینکه این افکار همیشه در کتابخانه‌ها آرمیدند، و هر وقت که به آنها احتیاج باشد ، میتوان رفت و آنها را دریافت ، ولی‌ آنچه که ما از آن غافلیم، افکار امروز انسانهاست که از مغزهای بیرون میاد که خواهی‌ نخواهی با زمان به تکامل امروزی رسیده و از محیط پیشرفت دیگر انسانها متاثر شده ا‌ند . متاسفانه کمبود اعتماد به نفس اینطرز فکر غلط که تا وقتی‌ بزرگانی مثل راسل یا برشت یا نیچه هستن، ما کی‌ هستیم، باعث شده که حتی روشنفکر ما هم بطور مسخره‌ای ادای این غول‌های فسیل شدهٔ اندیشه رو در آورده و کپی کند. 

یکی‌ از اهداف من، پیدا کردن انسانهایی است که میتوانند بطور مستقل فکر کنند و به خوییشتن خویش بیش از دیگران اطمینان دارند. متاسفانه کمتر موفق بودم، و هرگاه با بظاهر اندیشمندی رو برو شدم، او هم شروع به نشخوار افکار دیگران کرده، و هرچه ما رفتیم بیشتر و بیشتر من نا‌امید شدم بیشتر و بیشتر .


نام کامل فردریش ویلهلم نیچه
دوره فلسفه قرن نوزدهم
مکتب اگزیستانسیالیسم
تاریخ تولد ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴
زادگاه روکن، پروس
تاریخ مرگ ۲۵ آگوست ۱۹۰۰
محل مرگ وایمار، امپراتوری آلمان

ناطور دشت

The Catcher in the Rye by Jerome David Salinger


ناطور دشت - نام کتابیست نوشته جروم دیوید سیل اینگر که خواندنش به دوستداران کتاب توصیه میشود. نویسنده کتاب یک نویسنده معاصر امریکایی است که اگر اشتباه نکنم در سال ۲۰۰۹ در سن ۹۱ سالگی از دنیا رفته است . 
از آثار این نویسنده که به پارسی ترجمه شده میتوان رمان فرانی و زویی، جنگل واژگون و از هر بالائی بالاتر را نام برد. ولی‌ رمان ناتور دشت از تمامی اینها در ایران معروف تر میباشد و خواننده بیشتری داشته است. 
 از تک تک جملات داستان کتاب میتوان فهمید که افکار نویسنده فراتر از زمان خود را طی‌ می‌کند. و این جدا قابل ارزش است. داستان کتاب بسیار ساده است، حکایت پسر نوجوانی بنام هولدن کالفیلد است که بتازگی از مدرسه شبانه روزی اخراج شده و تصمیم می‌گیرد تا زمانی‌ که خبر اخراجش به پدر مادرش نرسیده ، بخانه باز نگشته و مدتی‌ را برای خود زندگی‌ کند. و تمام داستان حول محور ساعتی‌ است که وی به تنهایی در شهر بزرگ نیویورک بی‌ هدف وقتگذارانی میکند. متاسفانه یاداشتهای من از این کتاب با یک سهلانگاری کوچک پاک شده و برگ سبز درویش بجای برگ شاهدانه کشیده شده است.


 دانلود ناطور دشت











کیمیاگر نوشته پائولو کوئیلو



نویسنده کتاب کیمیاگر -اگر اغراق نباشد- برای اکثر ایرانی‌ها آشناست. پائولو کوئیلو نویسنده معاصر برزیلی است که قدرت بینظیری در تشریح همه چیز، از اشیأ گرفته تا روحیه انسانها، دارد. و اینکار را در کتابهاش با مهارت انجام میدهد. 

از این نویسنده تعداد زیادی کتاب بفارسی ترجمه شده و با اجازه خود نویسنده، دانلود آنها برای ایرانی‌‌ها رایگان است. چرا؟ یکی‌ از دلایلش را ممنوع ساختن کتب این نویسنده در ایران، توسط آخوند‌های نوکر غرب نامیده ا‌ند. و این ادعا تا چحد صحت دارد و اصولا چرا باید چنین هیاهویی در اطراف این نویسنده، آنهم در ایران، ساخته شود، را تنها ابلیس‌های غربی میدانند. 
شاید هم چون از مقاومت منفی‌ و پنهانی‌ ایرانی‌ ها، در مقابل آخوند‌هایِ نوکر اجنبی، خبر دارند که هرچه آخوند‌ها ممنوع میسازند برای ایرانی‌‌ها هدف میشود، و از همین هم بضرر خود ایرانی‌‌ها استفاده میکنند. 
شاید هم من دچار توهمم و نمیدانم. بهرحال نسبت بهرچه غربیها می‌گویند و عمل میکنند، میبایستی تردید داشت چرا که این جمأعت جز دروغ و پلیدی، هیچ نمیشناسند. 

در مورد خود کتاب هم، از نظر من این کتاب درس زیادی از روش‌های زندگی‌ به خواننده ش میدهد. 
ناگفته نماند که پائولو داستان کتاب را از روی یکی‌ از داستانهای مثنوی مولوی الهام گرفته و نوشته است.

یاد داشت‌های من از کتاب:

-باید کتابهای قطور تری را برای خواندن شروع کنم زیرا هم مطالعه آنها مدت زمان بیشتری طول میکشد و هم بالش راحتتری خواهد بود.

-آنها آنقدر بمن عادت کرده‌اند که زمان خواب و بیداری من را کاملا میدانند. پس از کمی‌ تامل دریافت که ممکن است قضیه جور دیگری باشد یعنی‌ او بزمان خواب و بیداری گوسفندانش عادت کرده باشد.

-آندلس سرزمین وسیعی در جنوب غربی اروپا، مجاور دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس.

-البته من از گوسفندانم بیش از کتاب‌هایم چیز یاد گرفته ام.

-گوسفندان هرگز نیازی به تصمیمگیری ندارند، شاید برای همین است که همیشه کنار من می‌‌مانند!

-چوپانها شانس خود را همیشه در رابطه با گرگها و قحطی می‌‌آزمایند و هیجان زندگی‌ چوپانها هم در همین است.

-چیزهای ساده شگفت انگیزترین چیزها در زندگی‌ هستند. فقط فرزانگان از آنها سر درمیاورند، منهم که آدم فرزانه‌ای نیستم پس باید از هنر دیگری مثل کفّ بینی‌ استفاده کنم.

-اگر آدم آنطور که دیگران میخواهند نشود، از دستش عصبانی خواهند شد. هرکسی‌ فکر میکنه که میدونه دیگران چگونه باید زندگی‌ کنند. اما هیچکس برای زندگی خود ایده ای ندارد.

-این کتاب هم مثل همه کتابهای دیگر دنیا یکچیز را می‌گوید. -مضمون آن درباره‌ ناتوانی و بی‌ لیاقتی مردم در انتخاب سرنوشت خودشان است و با گفتن اینکه همه بزرگترین دروغ عالم رأ باور دارند پایان میابد.

 
و بزرگترین دروغ عالم این است که در مرحله‌ای از زندگی‌ کنترل آنچه به سرمان میاید از دستمان خارج میشود و سرنوشت هدایت آن رأ به عهد می‌گیرد. این بزرگترین دروغ دنیاست

مردم چه چیزهای عجیبی‌ که نمیگویند، بعضی‌ وقتها آدم بهتر است با گوسفندان که اصلا حرف نمیزنند باشد یا با
کتابهایش که حکایتهای باور نکردنی تعریف میکنند خلوت کند. پسرک همنشین زبان بسته‌ها یعنی‌ گوسفندهاست که فقط شنونده هستن و کتابها که فقط گوینده هستن

ملک صدق: کاهنی که به سبب دعای خیر برای ابراهیم یک دهم از غنایم جنگی او رأ دریافت کرد

چرا یک پادشاه با یک چوپان حرف میزند؟ به چند دلیل اما مهمترین دلیل آن است که تو موفق به کشف افسانهٔ شخصی‌ خودت شده‌ای
افسانهٔ شخصی‌ چیزی است که همیشه در صدد انجام آن هستی‌ هر کس از زمان بچگی‌ میداند که افسانهٔ شخصیش چیست

در مرحله‌ای از زندگی‌ آدم‌ها، همه چیز روشن و امکان پذیر است آنها نه از خیالبافی و نه از آرزوی کارهای که میخواهند در زندگیشان رخ دهد، هراسی ندارند. اما با گذشته زمان، نیروی مرموزی آنها رأ متقاعد می‌کند که دسترسی‌ به افسانهٔ شخصیشان غیر ممکن است. این نیرو در ظاهر منفی‌ است. اما در حقیقت نحوه دستیابی افسانهٔ شخصیت را به تو نشان میدهد. این نیرو روح و اراده رأ آماده می‌کند زیرا بر روی این کرهٔ خاکی حقیقتی بزرگ وجود دارد. هر کس که باشی‌ یا هر کاری که انجام دهی‌ وقتی‌ واقعا از صمیم قالب چیزی رو بخواهی، آنگاه این خواستهٔ تو از روح جهان سرچشمه می‌گیرد و تو مامور انجام آن با روی زمین میشوی
یکنواختی ایام برای آدمها باعث میشود که متوجه چیزهای خوبی‌ که هر روز با طلوع خورشید در زندگیشان اتفاق می‌افتد نشوند

یادت باشه به هر چیزی که بر می‌خوری فقط یک چیز است و دیگر هیچ. و زبان اشارها رو هم فراموش نکن و مهمتر از همه فراموش نکن که به دنباله افسانهٔ شخصیت باشی‌ تا به نتیجه برسی‌

به مردی که خانه ش را نمی‌‌شناسی‌ اعتماد نکن، این اعتقاد اروپایها هست و به همین خاطر وقتی‌ به خونشون میری اولین کاری که می‌کنن خانه‌شان را بهت نشون میدان

راز سعادت در این است که همه عجایب دنیا رو بنگری و از قطره های روغن هم غافل نشوی، یک چوپان شاید سفر کردن را دوست داشته باشد اما نباید هرگز از گوسفندانش غافل شود. در دنیا حاضر بودن مهم و نیز مهم است که خودت رو فراموش نکنی‌ و ارزش هاتو

من هم مثل همه آدمهای دیگر دنیا را همان جور که دلم می‌خواهد ببینم، میبینم نه انجوری که واقعا هست

حتما زبان دیگری هم هست که به کلمات وابسته نباشد من آن را قبلان در رابطه با گوسفندانم تجربه کرده بودم و حالا این درک متقابل در رابطه با مردم برایم اتفاق افتاده است.فهمید اگر بتواند زبان بدون کلام را یاد بگیرد میتواند تمام دنیا را درک کند

کفر نعمت موجب لعنت میشود

تو باید عرب به دنیا آماده باشی‌ تا معنی قرآن رو بفهمی

-گوسفندها چیز مهمتری به ‌او آموخته بودند، زبانی که همه آنرا میفهمیدند، آن زبان، زبان اشتیاق بود، زبان کار عاشقانه و هدفمند، و قسمتی‌ از جستجوی چیزی که، به آن عقیده دارد و خواهان آن است.

-صحرا‌های بی‌ پایان یا آدم‌های که رویا‌هایشان را میشناسند اما نمی‌‌خواهند به آنها جامعه عمل بپوشانند.

-به دشتهای آشنا برمیگردم تا از گوسفندهایم دوباره مراقبت کنم.

-اتخاذ تصمیم فقط یک شروع است، وقتی‌ آدم تصمیم بگیرد وارد جریان تندی میشود و این جریان ‌او را بجاهایی میکشاند که هرگز هنگام تصمیم‌گیری تصورش را هم نمیکرد است.

- آدمی‌ وقتی‌ در کنار کسانی‌ است که از او کمتر هستند، چه از نظر سواد یا هر چیز دیگر، بی‌ اختیار دچار غرور کاذب میگردد. که این غرور کاذب و مسخره جلو پیشرفت فکری او را می‌گیرد. برای پیشگیری از این فاجعه ، بهتر است همیشه این تصور با آدمی‌ باشد که دیگران از او بهترند و بیشتر میدانند، بدین ترتیب ناچار میگردد که مرتباً بدنبال بهتر شدن و کاملتر شدن باشد.

-چوپانها اولین کسانی‌ بودند که به پادشاهی ادعای احترام کردند. درحالیکه دیگران از برسمیت شناختن ‌او سرباز میزدند. پس جای تعجبی ندارد که پادشاهان با چوپان نان حرف بزنند. در زندگی‌ هر چیزی یک نشان است. یکزبان جهانی‌ وجود دارد که هرکسی‌ آنرا میفهمد، اما تقریبا فراموش شده است. دو کلمهٔ شانس و تصادف زبان جهانی‌ را نوشته اند.

`
-در کویر نافرمانی یعنی‌ مرگ.

 
-زنجیر مرموزی هرچیزی را بچیز دیگری پیوند میدهد. همان زنجیری که باعث شد ‌او چوپان شود، رویاهای تکراری ببیند ‌او را بشهری در نزدیک آفریقایی بکشاند، پادشاهی را پیدا کند و پولهایش را بدزدد تا سر از مغازه بلور فروشی دربیارد و .....

 
-هر چه به تحقق افسانهٔ شخصیت(رسالتی که در این دنیا داری) نزدیکتر شوی، بهمان اندازه افسانه شخصیت دلیل واقعیتر برای زندگیت میشود.

-کویر بسیار بزرگ است و افق آنقدر دور است که آدم احساس حقارت می‌کند و به ناچار لب بسکوت می‌بندد.
( آیا این احساس حقارت است که لب منو بسکوت بسته)

-هر وقت بدریا یا به آتش می‌نگریست، تحت تاثیر قدرت جاودانی آنها قرار می‌گرفت و بی‌ اختیار سکوت میکرد.

-زبان جهانی‌ زبانیکه بگذشته و حال آدمها سرو کار دارد، مادرش به آن میگفت، ضنّ و احساس قلبی.

-کشف دریافت ناگهانی یاد مرحلهٔ شهود، همان فرو رفتن ناگهانی روح در جریان فراگیر زندگی‌ است.

 
-جایکه پیشینهٔ مردم به آن پیوند خورده و در آنجا میتوانیم پی‌ بهمه چیز ببریم زیرا همه چیز آنجا نوشته شده است.

-اگر انسانها قادر باشند به آنچه که در زندگی‌ نیاز دارند و به آنچه که خواهانه آن هستند دست پیدا کنند, هرگز لازم نیست از ناشناخته ها بترسند.

-همه چیز بروی زمین دارای روح است، از جمادت گرفته تا نباتات و حیوانات و حتی یک اندیشه ساده هم روح دارد.

-همه چیز بر روی این کرهٔ خاکی دستخوش تغییر میشود چون زمین زنده است، هر چیز زنده مجبور به تغییر است.

 
-فقط مردگان هستن که تغییر نمیکنن آنها فقط میپوسند و پوسیدگی تغییری نیست به فنا رسیدن است.)

-جهان روح دارد و هرکس که آن روح را درک کند، میتواند زبان همه چیز را بفهمد.

-اگر باور کنی‌ که زندگی‌ همین لحظه هاست که الان درآن بسر میبریم، آنگاه زندگی‌ برایت تبدیل بجشن و سرور میشود.

-خدا کویر را برای این آفریده تا انسانها قدر درختان خرما رو بداند( بعد از سفر ۱۰۰۰ کیلومتری در کویر رسیدن به یک واحه که درختان سبز خرما دارد، احساس شادی و شعف باورنکردنی به مسافر تازه از راه رسیده میدهد.)

-خداوند به آسانی اسرارش را برای مخلوقاتش آشکار می‌کند.

-(معمولا حقایق نوشته نمیشوند بلکه سینه به سینه منتقل میشوند. برای همین هم جاودان هستند) حقایق سینه به سینه منتقل میشوند زیرا از زندگی‌ پاک سرچشمه گرفته‌اند و این نوع زندگی‌ نمیتواند به تصویر کشیده شود یا بصورت واژه درآید.

-مردم مجذوب تصویرها و کلمات میشوند و زبان جهان را به بتهٔ فراموشی میسپارند.

-(عربها در صحرا و کویر با هم میجنگند و به واحه ها کاری ندارند و واحه‌ها معمولا پر از زن و بچه‌ها هستند و مکان امن بشمار میایند، واحه‌ها نمیتواند به افراد مسلح و یا سربازان پناه دهند برای همین هرکس که وارد واحه میشود سلاح خود را به رئیس قبیله تحویل میدهد)

-چرا سلاح با خود بهمراه داری؟ برای اینکه بتونم بدیگران اعتماد کنم!

-صبور باش، هنگام خوردن، بخور، و هنگام رفتن، برو.

-زبان عشق زبانیست با سابقه تر از بشریت و قدیمیتر از کویر، زبانی‌ که همه افراد کرهٔ زمین با قلب خود قادر بفهم آن هستند.

-نشانه‌ای که در لبخند دختر بود، بدون اینکه پسرک بداند، چیزی یا نشانی بود که همهٔ عمر در انتظارش مانده بود، نشانی که ‌او در بین گوسفندان و کتابهایش، در ظرف کریستال و در سکوت کویر بدنبالش میگشت.

(افسانه شخصی‌ یا سرنوشت و یا رسالتی که هر انسانی‌ در این دنیا دارد)

-مفهوم عشقو مالکیت را باید از هم تفکیک کرد.

-دارم زبان جهان را یاد میگیرم، هر چیزی در دنیا برایم دارد مفهوم پیدا می‌کند، وقتی‌ عاشق میشوی همه چیز برایت معنا پیدا می‌کند.

-اگر فردا کشته میشد بخاطر اینبود که خدا نمی‌خواست آینده را تغییر دهد. حداقل بعد از عبور از تنگه، پس از کار در مغازهٔ بلور فروشی و پس از اینکه با سکوت کویر و چشمان فاطمه آشنا شده بود میمرد.

-مگر اینجا شراب حرام نیست؟ هر چه وارد دهان میشود شر نیست، آنچه از دهان بیرون میاید شر است.

-شترها هزاران قدم راه میروند بدون اینکه آثاری از خستگی‌ در آنها مشهود باشد، بعد یک دفعه بزانو میافتند و هلاک میشوند.

-هر کسی‌ بر روی این کرهٔ خاکی گنجی دارد که انتظارش را میکشد. قلب انسانها بندرت درباره‌ آن گنجینه‌ها صحبت می‌کند. زیرا مردم دیگر نمیخواهند بدنبال گنجینه شان بروند. فقط با بچه‌ها از گنج حرف میزنند. بعد میگذارند زندگی‌ راه خود را در پیش بگیرد و بسوی سرنوشت خود حرکت کند، اما متاسفانه عدهٔ انگشتشماری راهی‌ را که جلو پیشان گذاشته شده دنبال می‌کند.
راهی‌ که بسوی افسانه شخصی‌ آنها و در نتیجه سعادت و کامیابی است. اکثرا دنیا را مکان ترسناکی میبینند و بخاطر همین بینش، دنیا هم در واقع برایشان بجای مخوفی تبدیل میشود.

-سپیده درست بد از تاریکترین ساعات شب می‌دمد.

-اگر بزرگترین گنج‌های عالم را در اختیار داشته باشی‌ و از آنها برای دیگران حرف بزنی‌ به ندرت حرفت را باور میکنند.

 
-قلبش به ‌او گفت که نیرمندترین ویژگیهایش چه بودند:
۱- شهامتش در ترک گوسفندانش
۲- سعی‌ اش در دستیابی به افسانهٔ شخصیش
۳- اشتیاقش در تمام مدتی‌ که در مغازه بلور فروشی کار میکرد.

-هر کس که در افسانهٔ شخصی‌ دیگری مداخله کند هرگز به افسانهٔ شخصی‌ خود نمیرسد.

-صحرا یا کویر روزگاری دریا بوده است.

-مردان شجاع از ترسوها نفرت دارند.

-عشق چیزی است که شکار را به قوچ و قوچ را به انسان و در آخر انسان را به صحرا تبدیل میکند.

-باد نه زادگاهی دارد و نه جای برای مردن.

-ما همه با یکدست واحد آفریده شده ایم و روح مشترکی داریم.
خود را شکسته آنکه دل ما شکسته است.

-وقتی‌ عاشق شدی میتوانی‌ هرکاری را در خلقت انجام دهی‌، وقتی‌ عاشق شدی لازم نیست بفهمی چه اتفاقی‌ دارد می‌افتد, زیرا همه چیز در درون تو رخ میدهد.

-چون عشق نه مثل صحرا ایستا است و نه مثل باد پویا. عشق آن نیست که مثل تو از دور بهمه چیز بنگرد.
عشق نیرویی است که روح جهان را تغییر میدهد و آنرا بکامل می‌کند.

صد سال تنهایی



One Hundred Years of Solitude by Gabriel García Márquez

کتاب صد سال تنهایی نوشته خوزه گابریل گارسیامارکز که یکی‌ از نویسندگان اهل کشور کلمبیا است را میتوان یکی‌ از بینظیر‌ترین کتابهای نوشته شده در زمینه رمان نویسی دانست. و من معمولا هر کتابی را بیش از یکبار نمیخوانم ولی‌ اعتراف می‌کنم که این کتاب یکی‌ از استثنأ‌های بزرگ برای من بوده، و با اینکه با تعداد آشنایانی که این کتاب را خوانده ا‌ند، در باره آن بحث کردهام، ولی‌ تاکنون کسی‌ را نیافتم تا کتاب را همانطوری که من دریافتم، دریافته باشد، و همان برداشتی که از این کتاب دارم را تا حدودی داشته و در نتیجه بتوانم بر سر اندیشه‌های نویسنده که در این کتاب مطرح شده، تبادل نظر کنم. 

درباره رمان ۱۰۰ سال تنهایی میتوان تا ۱۰۰ سال و تا ۱۰۰ کتاب نوشت. شاید روزی فرصت یافتم و تمامی افکار مربوط به این کتاب را که در مخم انباشه شده، را بشکل یک فایل با فرمت زیپ دربیارم و اینجا قرار دهم.

چند جمله از یادشتهای من از کتاب:

-جهان چنان تازه بود که خیلی‌ چیزا هنوز اسمی نداشت و باید برای نامیدنشان به آنها اشاره کنی‌.

-وقتی‌ کسی‌ مرده‌ای زیر خاک ندارد به آن خاک تعلق ندارد.


-در دوران انتظار، قدرت رانهای خود، سفتی پستانها و عادت بمهربانی را از دست داده بود ولی‌ جنون قلبش را همچنان دست نخورده حفظ کرده بود.


-شیطان در نبرد با خداوند احتمالاً پیروز شده است و اکنون بر تخت الهی جلوس کرده و بی‌ آنکه هویت اصلی‌ خود را فاش کند
در آنجا نشست است تا نادانان را به دام بکشاند.


-با او، روی او، یا زیر او، بمیرد.


-جرات نکرد خبر عروسی خود را به او بدهد. برای همین رفتاری بچگانه در پیش گرفت و به کینه ساختگی و رنجش‌های خیالی تظاهر کرد تا هرطوری شده او را به قطع رابطه وادار کند.

-همه با گذشته زمان و در اثر غم و ناامیدی به جانوری اهلی تبدیل میشوند.

-با همان بیباکی و از خود گذشتگی که خوزه ارکدیو بیندیا در راه یافتن مکندو از کوهستان عبور کرده بود و با همان غرور کورکورانه‌ای که سرهنگ اورلینو بیندیا جنگ‌های خود را آغاز کرده بود و با همان پافشاری و سرسختی دیوانه کنندای که ارسلا ادامهٔ نسل خود را تائید میکرد.

آثار این نویسنده به زبان فارسی:

طوفان برگ
پاییز پدرسالار
کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، هوشنگ گلشیری
زائران غریب (مجموعه داستان کوتاه، همچنین با عنوان قدیس)
ماجرای ارندیرا و مادربزرگ سنگدل‌اش (مجموعه داستان کوتاه)
سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی
زیستن برای بازگفتن، انتشارات کاروان
صد سال تنهایی، (به اسپانیایی: Cien años de soledad) ترجمه‌های: بهمن فرزانه، کیومرث پارسای.
از عشق و شیاطین دیگر
عشق سال‌های وبا هرمز عبداللهی
ساعت نحس
خانهٔ بزرگ
وقایع‌نگاری یک قتل از پیش اعلام شده
ژنرال در هزارتوی خویش
۱۳۸۵ - بهترین داستان‌های کوتاه گابریل گارسیا مارکز، احمد گلشیری. انتشارات نگاه.
۱۳۸۶ - خاطرهٔ دلبرکان غمگین من. (به اسپانیایی: Memoria de mis putas tristes) (خاطرات روسپیان غمگین من.). کاوه میرعباسی.(این کتاب پس از انتشار در ایران توقیف شد )
سرگذشت یک غریق


تنهایی پر هیاهو


Too Loud a Solitude by Bohumil Hrabal (28 March 1914, Brno - 3 February 1997, Prague)

کتاب تنهایی پر هیاهو نوشته بوهیومیل هرابل نویسنده معاصر اهل چک، کاریست بینظیر. 
نویسنده داستان، قهرمان کتاب که مرد کارگریست و در یک زیر زمین مشغول پرس کردن کاغذ باطله‌ها است را در جایی‌ بین زمین و آسمان معرفی‌ می‌کند. این کارگر که علاقه مفرطی به خوردن آبجو دارد ، موجوده عجیبیست که نویسنده در تمام کتاب، نکبتی که در زندگی‌ زمینی‌ او هست را با افکار فیلسوفانه و با ارزرشی که در زندگی‌ فکری او ورم کرده, به صورتی‌ شاهکار گونه پیوند میزند ، بطوری که زیرزمین پر از موش و آلودهٔ قهرمان داستان، جایگاه دوست داشتنی و فکر برانگیزی برای خواننده میشود که در آن میتواند به کنه فلسفه زندگی‌ چنگ بزند. به اعتقاد من خواندن کتاب برای کسانی‌ که بفلسفه علاقه دارد از واجبات است. کتاب را میتوان ظرف چند ساعت خواند، ولی‌ تفکر در بارهٔ‌ کتاب ماه‌ها با خواننده است و اثرش بر او باقی‌ خواهد ماند.


یاداشت‌های من از کتاب:

-من در تنهایی بسر میبرم که ساکنانش اندیشه‌ها هستن، چونکه من یک آدم بیکله ازلی، ابدی هستم، و انگار که ازل و ابد از آدمهای مثل من چندان بدشان نمیاید.

-گوته : فقط خورشید حق داره که لکه داشته باشه
-هگل میگه، انسان شریف هرگز به اندازهٔ کافی‌ شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام و کمال تبهکار نیست.
-نه آسمان عاطفه دارد و نه انسان اندیشمند.

-کتاب‌های که بر من، در بارهٔ‌ خودم، راز‌های را بگشایند که نمی‌‌دانم.

-سندبرگ میگفت، تمامی‌ آنچه از یک فرد بشری باقی‌ می‌‌ماند، گوگردی است که جعبهٔ کبریتی را کفایت می‌کند و آهنی که بتوان با آن میخی‌ ساخت که انسان دیگری بتواند از آن خود را حلق اویز کند.

-در تورات آمده است که، ما همچون دانه‌های زیتونی هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بروز میدهیم که درهم شکسته شویم.
-شاید یکروز ترا تا لبه ابدیت بردم.

-عمل خلاف بی‌ مجازات نمیماند و تجاوز‌های ما مدام روحمان را می‌‌آزارد.

-تنها وسیلهٔ دفاع در مقابل این فلاکت زیبا چی‌ می‌تونه باشه.

-هوای آزاد مثل سیگار برگ هاوانا گلوشون را میخراشد و آنها را به سرفه میندازد.

-آدم باید احمق باشد که جواب احمق را بدهد.
-هگل می‌گوید: تنها چیزی که در جهان جای ترس دارد، وضیعت متحجّر است، وضع بی‌تحرک احتضار و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی هست که در آن نه تنها فرد، که خود جامعه، درحال مبارزهٔ مدام، برای توجیه خویش است، مبارزه ای که بوساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی‌ جدیدی دست یابد.
-ما در نبردی که هرگز در آن نقشی‌ نداشتیم شکست خوردیم و باوجود این، در کار پیشرفت بسوی تصویر روشنتری از جهان هستیم.
-بسر کارم برگشتم، غنی از این دانش که در همان لحظه نبردی سبعانه جریان دارد، وقتی‌ آسمان موش‌ها هم عاری از هرگونه عاطفه‌ای باشد، من چگونه میتوانم عاطفه داشته باشم؟

-چشمانی آینه وار نمودار خردی حاصل از یک فرهنگ کهن و فراموش شده. در دورانی که ما، پوستی‌ بمیان بسته و تبر در دست میدویدیم، ایرانی‌ها سرزمین و سامانی داشتند که سالهای سال از عمرش می‌گذاشت.
-دچار تنهای پر هیاهوی هستم.

-من از خودم بخاطر آنچه بودم، بخاطر طبیعت گریزناپذیرم تقاضای بخشش می‌کردم.
-در حرفه من، دایره و مارپیچ تطابق دارند و پیشرفت به آینده و پسرفت بمبدا درجایی‌ باهم تلاقی میکنند، مارکس و مسیح در جای بهم میرسند.

-هنگامیکه روشنایی لرزان شبی تابستانی پر از تلالو ستاره‌ها و ماه بدر تمامست، من به اوج آن نازکدلی‌ میرسم که از حس دوست داشتن جهان و درعینحال تحقیر اینجهان، تشکیل یافته است. 
کانت

-در سکوت مطلق شبانه، وقتی‌ که حواس انسان آرام گرفته است، روحی‌ جاویدان، بزبانی‌ بینام با انسان از چیز های، از اندیشه‌های سخن می‌گوید که میفهمی ولی‌ نمیتونی‌ وصف کنی‌. 
تئوری آسمانها از کانت

-دو چیز ذهن مرا مدام با اعجابی فزاینده و از نو، پر می‌کند: آسمان پر ستاره‌ بالای سرم و قانون اخلاقی‌ درون وجودم. 
کانت

-طبیعت رحیم با وحشتی روبرویشان کرده بود، شدیدتر از درد که در لحظه حقیقت بسراغ یک موجود میاید، وحشتی که هر نوع حس امن را از میان میبرد.

-بالاتر همهٔ قوانین, عشق است، و عشق شفقت است. 

برخی از معروف‌ترین آثار وی عبارت‌اند از: 

-کلاس رقص اکابر 
-قطارهای تحت نظر 
-آگهی واگذاری خانه‌ای که دیگر در آن نمی‌خواهم زندگی کنم 
-اخبار قتل‌ها و افسانه‌ها 
 -تکلیف خانگی 
-مرگ آقای بالتیسبرگر 
-قضایا و گفتگوها 
-جوانه‌ 
-کوتاه کردن مو 
-من پیشخدمت شاه انگلیس بودم 
-شهرکی که در آن زمان از حرکت ایستاد 
-وحشی نجیب 
-تنهایی پر هیاهو 
-جشن گل‌های برفی 
-اندوه زیبا 
 -زندگی بدون اسموکینگ‌ 
 -عروسی درخانه 
-زمین‌های خالی 
-گره دستمال 
-توفان 
-ماه نوامبر 
-قصه شبانه برای کاسیوس‌ 

روزی در ماه فوریه ۱۹۹۷ هرابال گفت که می‌رود بکبوترها دانه بدهد. پس رفت که بکبوترها دانه بدهد. هنگامی که در بیمارستان بستری بود. اما هنوز کسی نمی‌داند که او از پنجرهٔ طبقهٔ پنجم به زیرافتاد یا بزیر پرید. کسی درست نمی‌داند.

آرتور شوپنهاور

از عشق و شیطان دیگر از خوزه گابریل گارسیا مارکز


Of Love and Other Demons Gabriel García Márquez

از عشق و شیطان دیگر از خوزه گابریل گارسیا مارکز
کتاب از عشق و شیطان دیگر نوشته خوزه گابریل گارسیا مارکز نویسنده معاصر کلمبیای، داستان بسیار جذاب و شیرینی‌ داره، کسانی‌ که فیلم جن گیر رو دیدن، وقتی‌ این کتاب رو می‌خونن، دقیقا می‌تونن ردّ پا و اقتباسی که سناریو فیلم جن گیر از این داستان کرده رو ببینن، اقتباس وحشتناک مسخره و تجاری که هالیوود از این داستان کرده، تاسف خواننده این کتاب رو برمی‌ انگیزه. داستان در واقع قصه عشقیست که بندرت می‌شه در بین آدما پیداش کرد، چرا که بسیار ساده و بسیار بی‌ آلایش است و به همین خاطر هم تا حد زیادی به تخیل نزدیک تر است تا واقعیت آدما، و درست به همین دلیل هم هست که مخ منحرف و بی‌ تعهد از این داستان زیبا، سناریو فجیع و چندش آور جن گیر رو مینویسه. خواندن کتاب لذت بخش است و فکر برانگیزه

یاد داشت‌های من از کتاب
از هر دو فرهنگ به اندازهٔ زیر و بم احساسش بهره جسته بود
او میگفت، روح شما باید سالم و آکنده از صلح باشد و کاستی‌های یک فرهنگ را در فرهنگ دیگر پیدا کند

برای اینکه او تحت هیچ شرایطی حقیقت را نمی‌گوید، حتی از روی اشتباه
فیض از آن کسی‌ است که به نام حقیقت عمل کند
ما انسانهای مشرف به مرگ را به تخت میبندیم که بر روی آن جدال وحشتناک تر و طولانی تری با مرگ داشته باشند

، انسان باید با اسب‌ها در هم آمیزد تا موجودی شریف و نجیب از این آمیزش پدید آید
نگاهش را به او دوخت و با روحی‌ آگاه مواجه شد

از پوست او شبنم رنگ باختهٔ سردی تراوش میکرد
هیچ صلیبی آنقدر سنگین نیست که او آمادهٔ حملش نباشد
در این فاصله موسیقی بنوازید، خانه را انباشته از گًل کنید و بگذارید پرنده‌ها نغمه سر دهند
وقتی‌ سعادت شفا ندهد، هیچ داروی چاره ساز نیست

اگر انسان دلایل معتبر داشته باشد، هیچ دیوانه‌ای دیوانه نیست
موسیقی میتواند زندگی‌ مشترک را اصلاح و هماهنگ کند
غربیها با وارد کردن سیاهان، اروپا را با کار و تلاش بی‌ حد و حصر و اجباری برده گان سیاه ساختند
مثل زوجی مسن که محکوم به یک نواختی هستند

افکار به هیچ کس تعلق ندارد

تعریف اسقف آنچنان غمگنانه بود که شباهتی به نمایش مکافات در آتش جاودانه داشت
ما خوب میدانیم که شما خدا را اجاره کرده‌اید

در کدام کشتار چشم خود را از دست داده اید
تو اگر زبانت را گاز بگیری از مسمومیت هلاک میشوی
عشق حسی است که طبیعت را طرد می‌کند و دو ناشناس را به وابستگی کوچک و ناسالمی محکوم میسازد، و رابطه هر چه کم دوام تر به همان نسبت فشرده تر
و خداوند بیشتر با عشق همسو است تا با اعتقاد