‏نمایش پست‌ها با برچسب پروین اعتصامی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پروین اعتصامی. نمایش همه پست‌ها

۱۳.۷.۹۶

هر چه خواندیم نگشتیم آگه


سرو خندید سحر بر گل سرخ
که صفای تو بجز یکدم نیست
من بیک پایه بمانم صد سال
مرگ با هستی من توام نیست
من که آزاد و خوش و سرسبزم
پشتم از بار حوادث خم نیست
دولت آنست که جاوید بود
خانهٔ دولت تو محکم نیست
گفت فکر کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس باهم نیست
ما بدین یکدم و یکلحظه خوشیم
نیست یک گل که دمی خرم نیست
قدر این یکدم و یکلحظه بدان
تا تو اندیشه کنی آنهم نیست
چونکه گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نیز نماند غم نیست
چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا همدم نیست
عمر گر یکدم و گر یکنفس است
تا بکاریش توان زد کم نیست
ما بخندیم بهستی و بمرگ
هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست
آشکارست ستمکاری دهر
زخم بس هست ولی مرهم نیست
یک ره ار داد دو صد راه گرفت
چه توان کرد فلک حاتم نیست
تو هم از پای در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست
باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار درین عالم نیست
گل چرا خوش ننشیند دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نیست
یکنفس بودن و نابود شدن
در خور این غم و این ماتم نیست
هر چه خواندیم نگشتیم آگه
درس تقدیر بجز مبهم نیست
شمع خردی که نسیمش بکشد
شمع این پرتگه مظلم نیست.

پروین اعتصامی


۱۲.۷.۹۶

چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست



کرد آسیا ز آب سحرگاه باز خواست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیره‌دستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز قسمتی زتنم خاک میشود
وان خاک چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسوده‌اند کارگران جمله وقت شب
چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست
گردیدنست کار من از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان شگفت نیست
این چشمهٔ فساد ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو این درد را دواست
با این خوشی چرا بستم خوی کرده‌ای
آلودگی چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هرآنچه از تو نهفتم شکستگیست
برمن هرآنچه از تو رسد خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهرگذشتن تو بصحرا هزار جاست
خندید آب کین ره و رسم از منو تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر رهنماست
من از تو تیره‌روزترم تنگدل مباش
بس فتنه‌ها که با تو نه و با من آشناست
لرزیده‌ام همیشه زهر باد و هرنسیم
هرگز نگفته‌ام که سمومست یا صباست
از کوه و آفتاب بسی لطمه خورده‌ام
برحالم این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم برفراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز آلودگی هر آنچه رسیدست شسته‌ام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
بامن نگفت هیچکسی کاین چه ماجراست
هر قطره‌ام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سرگشته‌ام چو گوی ز روزی که زاده‌ام
سرگشته دیده‌اید که او را نه سر نه پاست
از کار خویش خستگیم نیست زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد گندمی
ور نه بکوهسار بسی سنگ بی‌بهاست
گر رنج میکشیم چه غم زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن خوشست
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هرکسی بسزاوار داده‌اند
از کارگاه دهر همین کارمان سزاست
باعزم خویش هیچیک این ره نمیرویم
کشتی مبرهنست که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هرچه آن بما کنند، نه از ما نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکرتست
در دست دیگریست گر آب و گر آسیاست.

پروین اعتصامی


۱۱.۷.۹۶

این حقیقت مپرس ز اهل مجاز


نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم این چنین تو دراز؟
گفت، ما هردو را بباید پخت
چاره‌ای نیست با زمانه بساز
رمز خلقت بما نگفت کسی
این حقیقت مپرس ز اهل مجاز
کس بدین رزمگه ندارد راه
کس درین پرده نیست محرم راز
بدرازی و گردی منو تو
ننهد قدر چرخ شعبده‌باز
هردو روزی درافتیم بدیگ
هردو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم لیک بی آواز
اینچه خامیست چون در آخر کار
آتش آمد منو ترا دمساز
گرچه در زحمتیم باز خوشیم
که بما نیز خلق راست نیاز
دهر بر کار کس نپردازد
هم تو بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز
ما کز انجام کار بیخبریم
چه توانیم گفتن از آغاز.

پروین اعتصامی


۱۰.۷.۹۶

نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم


زحیله بر در موشی نشست گربه و گفت
که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم
بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم
براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم
بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم
وجود فارغ از اندیشه و نیاز کنیم
بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم
بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم
بگفت، کارشناسان بما بسی خندند
اگر که گوش به پند تو حیله‌ساز کنیم
ز توشه‌ای که تو تعیین کنی چه بهره بریم
بخلوتی که تو شاهد شوی چه راز کنیم
رعایت از تو ندیدیم تا شویم ایمن
نوازشی نشنیدیم تا که ناز کنیم
خود آگهی که چه کردی بما دگر مپسند
که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم
بلای راه تو بس دیده‌ایم به که دگر
نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم
دگر بکار نیاید گلیم کوته ما
اگر که پای ازین بیشتر دراز کنیم
خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم
بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم
حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما
حقیقت است چرا صحبت از مجاز کنیم.

پروین اعتصامی


۹.۷.۹۶

زمانه را سند و دفتری و دیوانیست


فتاد طائری از لانه و ز درد تپید
بزیر پر چو نگه کرد دید پیکانیست
بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا
ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانیست
کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانیست
ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت
که مادری و پرستاری و نگهبانیست
اسیر کردن و کشتن تفرج و بازیست
نشانه کردن مظلوم کار آسانیست
ز بام خرد گل اندود پست ما پیداست
که سقف خانهٔ جمعیت پریشانیست
شکست پنجه و منقار من ولیک چه باک
پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانیست
گرفتم آنکه بپایان رسید فرصت ما
برای فرصت صیاد نیز پایانیست
فتاد پایه چنین خانه را چه تعمیریست
گداخت سینه چنین درد را چه درمانیست
چمن خوشست و جهان سبز و بوستان خرم
برای طائر آزاد جای جولانیست
زمانه عرصه برای ضعیف تنگ گرفت
هماره بهر توانا فراخ میدانیست
همیشه خانهٔ بیداد و جور آبادست
بساط ماست که ویران ز باد و بارانیست
نگفته ماند سخنهای من خوشا مرغی
که لانه‌اش گه سعی و عمل دبستانیست
مرا هرآنکه درافکند همچو گوی بسر
خبر نداشت که در دست دهر چوگانیست
ز رنج بیسر و سامانی منش چه غمست
همین بسست که او را سری و سامانیست
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانیست
کسی ز درد من آگه نشد ولیک خوشم
که چند قطرهٔ خونم بدست و دامانیست
هزار کاخ بلند ار بنا کند صیاد
بهای خار و خس آشیان ویرانیست
چه لانه‌ای و چه قصری اساس خانه یکیست
بشهر کوچک خود مور هم سلیمانیست
زدهر گر دل تنگم فشار دید چه غم
گرفته دست قضا هرکجا گریبانیست
چه برتریست ندانم بمرغ مردم را
جز اینکه دعوی باطل کند که انسانیست
درین قبیلهٔ خودخواه هیچ شقفت نیست
چو نیک درنگری هرچه هست عنوانیست.

پروین اعتصامی


۸.۷.۹۶

ز مهر آموز رسم تابناکی


ز دامی دید گنجشگی، همائی
همایون طالعی فرخنده رائی
نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام
نه یکشب در قفس بگرفته آرام
نه دیده خواری افتادگان را
نه بندی گشتن آزادگان را
نه فکریش از برای آب و دانه
نه اندوهیش بهر آشیانه
نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار
نه با صیادش افتاده سروکار
نه تیری بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه اندامش شکسته
بکرد آن صید مسکین ناله آغاز
که ای اقبال بخش تند پرواز
مرا بین و رها کن خودپرستی
خمار من نگر، بگذار مستی
چنان در بند سختم بسته صیاد
که می نتوانم از دل کرد فریاد


۷.۷.۹۶

هرگز نگفته است بداندیش حرف راست


زاغی بطرف باغ بطاوس طعنه زد
کاین مرغ زشتروی چه خودخواه و خودنماست
این خط و خال را نتوان گفت دلکشست
این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست
پایش کج است و زشت ازآن کج رود براه
دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست
نوکش چو نوک بوم سیه‌کار منحنیست
پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست
از فرط عجب و جهل گمان میبرد که اوست
تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست
این جانور نه لایق باغست و بوستان
این بی هنر نه درخور این مدحت و ثناست
رسم و رهیش نیست بجز حرص و خودسری
از پافتادهٔ هوس و کشتهٔ هوی‌ست
طاوس خنده کرد که رای تو باطلست
هرگز نگفته است بداندیش حرف راست
مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند
هرگز دلیل را نتوان گفت ادعاست
بدگوئی تو اینهمه از فرط بددلیست
از قلب پاک نیت آلوده برنخاست
ما عیب خود هنر نشمردیم هیچگاه
در عیب خویش ننگرد آنکس که خودستاست
گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن
چشمم ز راه شرم و تاسف بسوی پاست
ما جز نصیب خویش نخوردیم لیک زاغ
دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست
در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت
نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست
پیرایه‌ای بعمد نبستم ببال و پر
آرایش وجود من ایدوست، بیریاست


۶.۷.۹۶

چه حاصل زیستن در خار و خاشاک


ببام قلعه‌ای باز شکاری
نمود از مآکیانی خواستگاری
که من زآلایش ایام پاکم
ز تنهائی بسی اندهناکم
ز بالا صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن
پذیره گر شوی خدمتگذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم
مرا انبارها پرتوش و برگست
ولی این زندگی بیدوست مرگست
چه حاصل زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم
بیا هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر دربند باشیم


۵.۷.۹۶

مرا سوی قفس پرواز دادند


شنیدم بود در دامان راغی
کهن برزیگری را تازه باغی
بپاکی چون بساط پاک بازان
بجانبخشی چو مهر دلنوازان
بچشمه ماهیان سرمست بازی
بسبزه طائران در نغمه‌سازی
صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز
بتاکستان شده گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه خورده دانه‌ای چند
شده هرگوشه‌اش نظاره گاهی
ز هر سنگیش روئیده گیاهی
جداگانه بهرسو رنگ و تابی
بهرکنجی مهی یا آفتابی
یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان
فروزنده چنان کز چرخ انجم
گریزنده چنان کز دیو مردم


۴.۷.۹۶

حمله و تاراج خزان در قفاست


برزگری پند به فرزند داد
کای پسر این پیشه پس از من تراست
مدت ما جمله بمحنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
کشت کن آنجا که نسیم و نمی است
خرمی مزرعه ز آب و هواست
دانه چو طفلیست در آغوش خاک
روز و شب این طفل بنشو و نماست
میوه دهد شاخ چو گردد درخت
این هنر دایهٔ باد صباست
دولت نوروز نپاید بسی
حمله و تاراج خزان در قفاست
دور کن از دامن اندیشه دست
از پی مقصود برو تات پاست
هر چه کنی کشت همان بدروی
کار بد و نیک چو کوه و صداست
سبزه بهر جای که روید خوشست
رونق باغ از گل و برگ و گیاست
راستی آموز بسی جو فروش
هست در این کوی که گندم نماست
نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که ترا بازوی زور آزماست
سعی کن ای کودک مهد امید
سعی تو بنا و سعادت بناست
تجربه میبایدت اول نه کار
صاعقه در موسم خرمن بلاست
گفت چنین کای پدر نیک رای
صاعقهٔ ما ستم اغنیاست
پیشهٔ آنان همه آرام و خواب
قسمت ما درد و غم و ابتلاست
دولت و آسایش و اقبال و جاه
گر حق آنهاست حق ما کجاست
قوت بخوناب جگر میخوریم
روزی ما در دهن اژدهاست
غله نداریم و گه خرمنست
هیمه نداریم و زمان شتاست

حاصل ما را دگران میبرند
زحمت ما زحمت بی مدعاست


۳.۷.۹۶

خیزم و پرواز بگلشن کنم


نارونی بود به هندوستان
زاغچه‌ای داشت در آن آشیان
خاطرش از بندگی آزاد بود
جایگهش ایمن و آباد بود
نه غم آب و نه غم دانه داشت
بود گدا دولت شاهانه داشت
نه گله‌ایش از فلک نیلفام
نه غم صیاد و نه پروای دام
از همه بیگانه و از خویش نه
در دل خردش غم و تشویش نه
عاقبت آن مرغک عزلت گزین
گشت بسی خسته و اندوهگین
گفت بهارست و همه دوستان
رخت کشیدند سوی بوستان
من نه بهار و نه خزان دیده‌ام
خسته و فرسوده و رنجیده‌ام


۲.۷.۹۶

فضا و دل و فرصت و کار تنگ


بزندان تاریک دربند سخت
بخود گفت زندانی تیرهبخت
که شب گشت و راه نظر بسته شد
برویم دگرباره در بسته شد
زمین سنگ در سنگ دیوار سنگ
فضا و دل و فرصت و کار تنگ
سرانجام کردار بد، نیک نیست
جزاین سهمگین جای تاریک نیست
چنینست فرجام خون ریختن
رسد فتنه از فتنه انگیختن
درآن لحظه دیگر نمیدید چشم
بجز خون نبودی بچشمم زخشم
نبخشودم از من چو زنهار خواست
نبخشاید ار چرخ برمن رواست


۱.۷.۹۶

در تو زشتی را مسلم کرده‌اند



با بنفشه لاله گفت ای بیخبر
طرف گلشن را منظم کرده‌اند
از برای جلوه گلهای چمن
رنگ را با بوی توام کرده‌اند
اندرین بزم طرب گوئی ترا
غرق در دریای ماتم کرده‌اند
از چه معنی در شکستی بی سبب
چون بخاکت ریشه محکم کرده‌اند
ازچه رویت درهم و پشتت خمست
ازچه رو کار تو درهم کرده‌اند
ازچه خود را پشت سر می‌افکنی
چون بیارانت مقدم کرده‌اند
در زیان این قبای نیلگون
در تو زشتی را مسلم کرده‌اند
گفت بهر بردن بار قضا
عاقلان پشت از ازل خم کرده‌اند
عارفان از بهر افزودن بجان
از هوی و از هوس کم کرده‌اند
یاد حق بریاد خود بگزیده‌اند
کار ابراهیم ادهم کرده‌اند
رهروان این گذرگاه آگهند
توش راه خود فراهم کرده‌اند
گله‌های معنی از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند
چون در آخر جمله شادیها غمست
هم ز اول خوی با غم کرده‌اند
تو نمیدانی که از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم کرده‌اند
تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان
در دل هر قطره شبنم کرده‌اند
هر کسی را با چراغ بینشی
راهی این راه مظلم کرده‌اند
از صبا گوئی تو و ما از سموم
بهرما این شهد را سم کرده‌اند
تو خوشی بینی و ما پژمردگی
هر کجا نقشی مجسم کرده‌اند
ما بخود چیزی نکردیم اختیار
کارفرمایان عالم کرده‌اند
کرده‌اند ار پرسشی در کار ما
خلقت و تقدیر با هم کرده‌اند
درزی و جولاههٔ ما صنع خویش
در پس این سبز طارم کرده‌اند.

پروین اعتصامی


۳۱.۶.۹۶

چراغی که در دست خود داشت کشت


چو رنگ از رخ روز پرواز کرد
شباویز نالیدن آغاز کرد
بساط سپیدی تباهی گرفت
زمه تا بماهی سیاهی گرفت
ره فتنهٔ دزد عیار باز
عسس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته نه مست و نه هوشیار ماند
نیاسوده گر ماند بیمار ماند
پرستار را ناگهان خواب برد
هماندم که او خفت رنجور مرد
جهان چون دل بت پرستان سیاه
مه از دیده پنهان و در راه چاه
بخفتند مرغان باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس
نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمی‌آید آواز دیگر بگوش
بجز ریزش سیل از کوهسار
بجز گریهٔ کودک شیرخوار
برون آمد از کنج مطبخ عجوز
ز پیری بزحمت ز سرما بسوز
شکایت کنان گه ز سر گه ز پشت
چراغی که در دست خود داشت کشت
بگسترد چون جامه از بهر خواب
سبوئی شکست و فرو ریخت آب
شنیدم که کوته زمانی نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رفت
بنالید از نالهٔ مرغ شب
که شب نیز فارغ نه‌ایم، ای عجب
ندیدیم آسایش از روزگار
گهی بانگ مرغست و گه رنج کار


۳۰.۶.۹۶

نشاید بهر باطل، حق نهفتن


شباهنگام کاین فیروزه گلشن
زانوار کواکب گشت روشن
غزال روز پنهان گشت از بیم
پلنگ شب برون آمد زممکن
روان شد خارکن با پشتهٔ خار
بخسته دست و پا و پشت و گردن
بکنج لانه مور آرمگه ساخت
شده آزرده از دانه کشیدن
برسم و راه دیرین داد چوپان
در آغل گوسفندان را نشمین
کبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشیان بنمود مسکن
جهانرا سوگ بگرفت و شباویز
بسان سوگواران کرد شیون


۲۹.۶.۹۶

تو نکردی همه را من کردم


شاهدی گفت بشمعی کامشب
در و دیوار مزین کردم
دیشب از شوق نخفتم یکدم
دوختم جامه و برتن کردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم و باز بگردن کردم
کس ندانست چه سحرآمیزی
به پرند از نخ و سوزن کردم
صفحهٔ کارگه از سوسن و گل
بخوشی چون صف گلشن کردم
تو بگرد هنر من نرسی
زانکه من بذل سر و تن کردم
شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکیت ایمن کردم
پی پیوند گهرهای تو بس
گهر اشک بدامن کردم
گریه‌ها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم بزم تو روشن کردم
گرچه یک روزن امید نماند
جلوه‌ها بر درو روزن کردم
تا تو آسوده‌ روی در ره خویش
خوی با گیتی رهزن کردم
تا فروزنده شود زیب و زرت
جان ز روی و دل از آهن کردم
خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو خرمن کردم
کارهائیکه شمردی برمن
تو نکردی همه را من کردم.

پروین اعتصامی


۲۸.۶.۹۶

مخزن اسرار جان را دید و رفت


اشک طرف دیده را گردید و رفت
اوفتاد آهسته و غلتید و رفت
بر سپهر تیرهٔ هستی دمی
چون ستاره روشنی بخشید و رفت
گرچه دریای وجودش جای بود
عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت
گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید
قیمت هر قطره را سنجید و رفت
من چو از جور فلک بگریستم
بر من و بر گریه‌ام خندید و رفت
رنجشی مارا نبود اندر میان
کس نمیداند چرا رنجید و رفت
تا دل از اندوه گردآلود گشت
دامن پاکیزه را برچید و رفت
موج و سیل و فتنه و آشوب خاست
بحر طوفانی شد و ترسید و رفت
همچو شبنم در گلستان وجود
برگل رخساره‌ای تابید و رفت
مدتی در خانهٔ دل کرد جای
مخزن اسرار جان را دید و رفت
رمزهای زندگانی را نوشت
دفتر و طومار خود پیچید و رفت
شد چو از پیچ و خم ره باخبر
مقصد تحقیق را پرسید و رفت
جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم
میوه‌ای از هر درختی چید و رفت
عقل دوراندیش با دل هرچه گفت
گوش داد و جمله را بشنید و رفت
تلخی و شیرینی هستی چشید
از حوادث باخبر گردید و رفت
قاصد معشوق بود از کوی عشق
چهرهٔ عشاق را بوسید و رفت
اوفتاد اندر ترازوی قضا
کاش میگفتند چند ارزید و رفت.

پروین اعتصامی


۲۷.۶.۹۶

بگفت از سور کمتر گوی با مور


براهی در سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری
بزحمت خویشرا هرسو کشیدی
وزان بار گران هردم خمیدی
ز هر گردی برون افتادی از راه
ز هر بادی پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود یکرنگ و یکدل
که کارآگاه اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هرکس جز از خویش
نه‌اش پروای از پای اوفتادن
نه‌اش سودای کار از دست دادن
بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل خوانهاست
بهر خوان سعادت میهمانهاست
بیا زین ره بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما هرچه خواهی
بخار جهل پای خویش مخراش
براه نیکبختان آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گرانرا
میازار از برای جسم جانرا
بگفت از سور کمتر گوی با مور
که موران را قناعت خوشتر از سور


۲۶.۶.۹۶

نشستند و تدبیر کردند باهم



نهان کرد دیوانه در جیب سنگی
یکی را بسر کوفت روزی بمعبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود آن ستمگر
ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر
بگفتا همان سنگ بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
بخندید دیوانه زان دیو رائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهی‌تر
گر اینند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید دیگر
نشستند و تدبیر کردند باهم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر.....

پروین اعتصامی


۲۵.۶.۹۶

همین بسکه از پا نیفتاده‌ای



بصحرا سرود اینچنین خارکن
که از کندن خار، کس خوار نیست
جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو این کارها کار نیست
به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست
چو بفروختی از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست
جوانی گه کار و شایستگیست
گه خودپسندی و پندار نیست
نبایست برخیره ازپا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست
همین بسکه از پا نیفتاده‌ای
بس افتادگان را پرستار نیست
مپیچ از ره راست بر راه کج
چو در هست حاجت بدیوار نیست
ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست
همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز هرخوشه خروار نیست