۴.۷.۹۶

حمله و تاراج خزان در قفاست


برزگری پند به فرزند داد
کای پسر این پیشه پس از من تراست
مدت ما جمله بمحنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
کشت کن آنجا که نسیم و نمی است
خرمی مزرعه ز آب و هواست
دانه چو طفلیست در آغوش خاک
روز و شب این طفل بنشو و نماست
میوه دهد شاخ چو گردد درخت
این هنر دایهٔ باد صباست
دولت نوروز نپاید بسی
حمله و تاراج خزان در قفاست
دور کن از دامن اندیشه دست
از پی مقصود برو تات پاست
هر چه کنی کشت همان بدروی
کار بد و نیک چو کوه و صداست
سبزه بهر جای که روید خوشست
رونق باغ از گل و برگ و گیاست
راستی آموز بسی جو فروش
هست در این کوی که گندم نماست
نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که ترا بازوی زور آزماست
سعی کن ای کودک مهد امید
سعی تو بنا و سعادت بناست
تجربه میبایدت اول نه کار
صاعقه در موسم خرمن بلاست
گفت چنین کای پدر نیک رای
صاعقهٔ ما ستم اغنیاست
پیشهٔ آنان همه آرام و خواب
قسمت ما درد و غم و ابتلاست
دولت و آسایش و اقبال و جاه
گر حق آنهاست حق ما کجاست
قوت بخوناب جگر میخوریم
روزی ما در دهن اژدهاست
غله نداریم و گه خرمنست
هیمه نداریم و زمان شتاست

حاصل ما را دگران میبرند
زحمت ما زحمت بی مدعاست



از غم باران و گل و برف و سیل
قامت دهقان بجوانی دوتاست
سفرهٔ ما از خورش و نان تهیست
در ده ما بس شکم ناشتاست
گه نبود روغن و گاهی چراغ
خانهٔ ما کی همه شب روشناست
زین همه گنج و زر و ملک جهان
آنچه که ما راست همین بوریاست
همچو منی زادهٔ شاهنشهیست
لیک دو صد وصله مرا بر قباست
رنجبر ار شاه بود وقت شام
باز چو شب روز شود، بی‌نواست
خرقهٔ درویش ز درماندگی
گاه لحافست و زمانی عباست
از چه شهان ملک ستانی کنند
از چه بیک کلبه ترا اکتفاست
پای من از چیست که بی موزه است
در تن تو جامهٔ خلقان چراست
خرمن امسالهٔ ما را که سوخت؟
از چه درین دهکده قحط و غلاست
در عوض رنج و سزای عمل
آنچه رعیت شنود، ناسزاست
چند شود بارکش این و آن
زارع بدبخت مگر چارپاست
کار ضعیفان زچه بی رونقست
خون فقیران زچه رو بی بهاست
عدل چه افتاد که منسوخ شد
رحمت و انصاف چرا کیمیاست
آنکه چو ما سوخته از آفتاب
چشم و دلش را چه فروغ و ضیاست
ز انده این گنبد آئینه‌گون
آینهٔ خاطر ما بی صفاست
آنچه که داریم ز دهر آرزوست
آنچه که بینیم ز گردون جفاست
پیر جهاندیده بخندید کاین
قصهٔ زورست نه کار قضاست
مردمی و عدل و مساوات نیست
زان ستم و جور و تعدی رواست
گشت حق کارگران پایمال
بر صفت غله که در آسیاست
هیچکسی پاس نگهدار نیست
این لغت از دفتر امکان جداست
پیش که مظلوم برد داوری
فکر بزرگان همه آز و هوی ست
انجمن آنجا که مجازی بود
گفتهٔ حق را چه ثبات و بقاست
رشوه نه ما را که بقاضی دهیم
خدمت این قوم بروی و ریاست
نبض تهی دست نگیرد طبیب
درد فقیر، ای پسرک بی دواست
ما فقرا از همه بیگانه‌ایم
مرد غنی با همه کس آشناست
بار خود از آب برون میکشد
هر کس اگر پیرو و گر پیشواست
مردم این محکمه اهریمنند
دولت حکام ز غصب و رباست
آنکه سحر حامی شرعست و دین
اشک یتیمانش، گه شب غذاست
لاشه خورانند و به آلودگی
پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست
خون بسی پیرزنان خورده‌است
آنکه بچشم من و تو پارساست
خوابگه آنرا که سمور و خز است
کی غم سرمای زمستان ماست
هر که پشیزی بگدائی دهد
در طلب و نیت عمری دعاست
تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست
بیخبران را چه خبر از خداست.

پروین اعتصامی









هیچ نظری موجود نیست: