‏نمایش پست‌ها با برچسب سعدی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سعدی. نمایش همه پست‌ها

۱۰.۳.۹۴

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را


من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر بسر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر کرا وقتی دمی بودست و دردی سوختست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را بجان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید بحسن
بلکه سروی چون تو میباید کنار جوی را

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی رو.

حضرت سعدی

۹.۳.۹۴

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را


ساقی بده آن کوزه ی یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را

اول پدر پیر خورد رطل دمادم
تا مدعیان هیچ نگویند جوان را

تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را

ای روی تو آرام دل خلق جهانی
بی روی تو شاید که نبینند جهان را

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل
شهد لب شیرین تو زنبورمیان را

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را

وانگه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

ور نیز جراحت بدوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد نشان را

سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آنرا.

حضرت سعدی 


۸.۳.۹۴

سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را


کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را

هزار صید دلت پیش تیر بازآید
بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر خود زره کنی مو را

مغان که خدمت بت می‌کنند در فرخار
ندیده‌اند مگر دلبران بت رو را

حصار قلعه باغی به منجنیق مده
به بام قصر برافکن کمند گیسو را

مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر
چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را

لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را

بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست
چنان که معجز موسی طلسم جادو را

به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد
که بخت راست فضیلت نه زور بازو را

به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خوی زشت نیکو را.

حضرت سعدی

۷.۳.۹۴

دیده را فایده آنست که دلبر بیند


لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را

من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را

سرو بگذار که قدی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیرست مگس دکه حلوایی را

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همینست سخندانی و زیبایی را

سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را.

حضرت سعدی 



غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را.

حضرت سعدی




۶.۳.۹۴

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد
کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را.

آقای سخن ، حضرت سعدی



۵.۳.۹۴

تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری


شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را

چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را

تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب
چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را

من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری
که بندگان پادشاه خوان یغما را

در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا.

حضرت سعدی

۴.۳.۹۴

کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا


روی تو خوش می‌نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینه صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایر مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمی‌رود بدگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد احبا نمی‌برم به اطبا

برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا

گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند بحلوا

مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست
دست فرومایگان برند بیغما.

سرور سخن، حضرت سعدی


۲۲.۲.۹۴

که هرگز مدعی محرم نباشد


تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباش

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می​کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویی
که هرگز مدعی محرم نباشد.

حضرت سعدی

۱۹.۲.۹۴

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده


ای یار جفا کرده‌ پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن اهوی رمیده

گر پای به در می نهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند، روی تو دیده.

حضرت سعدی

۱۸.۲.۹۴

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم


ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ازاول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم.

حضرت سعدی


۷.۲.۹۴

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل


امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی
جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را.

حضرت سعدی


۶.۲.۹۴

وفاداری مجوی از دهر خونخوار


فلک با بخت من دایم به کینست
که با من بخت و دوران هم به کینست

گهم خواند جهان گاهی براند
جهان گاهی چنان گاهی چنینست

که می‌داند که خشت هر سرایی
کدامین سروقد نازنینست

ز خاک شاهدی روییده باشد
به هر بستان که برگ یاسمینست

وفایی گر نمی‌یابی ز یاری
مده دل گر نگارستان چینست

وفاداری مجوی از دهر خونخوار
وفایی از کسی جو که امینست

ندارد سعدیا دنیا وقاری
به نزد آن کسی کو راه بینست.

حضرت سعدی

۴.۲.۹۴

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم


یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
منبعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم.

استاد سخن سعدی شیرین گفتار


۳.۲.۹۴

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم.

استاد سخن حضرت سعدی


۲۹.۱.۹۴

ما صلاح خویشتن در بی نیازی دیده‌ایم


وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورآزاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی نیازی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را.

حضرت سعدی


۱۶.۱.۹۴

سست عهدان ارادت ز ملامت برمند


دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند

شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند

خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند

گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثنایت بگویند و دعایی بدمند

هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند

حرف‌های خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند

در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند

زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس
به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند

بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند

جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند

غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند

تو سبکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند

سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند.

حضرت سعدی

۲۷.۱۱.۹۳

سعدی ,اندازه ندارد که چه شیرین سخنی


پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند

دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند

سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند

تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند.

سعدی



۲۱.۱۱.۹۳

که کوه الوند است


شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که تن‌ بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است.

حکیم علیقدر ایران زمین، سعدی شیرازی

۲۰.۱۱.۹۳

ای آشنای کوی محبت صبور باش


عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه لیلی کجا رود

گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیار سر که در سر مهر و وفا رود

مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست
چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود

در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست
الا در آن مقام که ذکر شما رود

ای هوشیار اگر به سر مست بگذری
عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود

ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود

ای آشنای کوی محبت صبور باش
بیداد نیکوان همه بر آشنا رود

سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست
در پات لازمست که خار جفا رود.

حکیم علیقدر ایران زمین، سعدی شیرازی