‏نمایش پست‌ها با برچسب سعدی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سعدی. نمایش همه پست‌ها

۴.۱۱.۹۳

هر آینه پس هر مستی خمار آید


مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید

میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید

ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد
ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید

گلی به دست من آید چو تو هیهات
هزار سال دگر گر چنین بهار آید

خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا
ز گلستان جمالش نصیب خار آید

طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هر آینه پس هر مستی خمار آید

مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت
که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید

فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند
بهار وصل ندانم که کی به بار آید

دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی
چو بر امید وصال است خوش گوار آید

پس از تحمل سختی امید وصل مراست
که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید

ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا
بجست و در دل مردان هوشیار آید

چو عمر خوش نفسی گر گذاری کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید

به جز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید.

حکیم علیقدر ایران زمین و آقای سخن گیتی‌، سعدی شیراز

۲۸.۱۰.۹۳

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم.

شیخ اجل سعدی شیرازی

۱۱.۱۰.۹۳

که نامردیش آب مردان بریخت


شبی دعوتی بود در کوی من
ز هر جنس مردم در او انجمن

چو آواز مطرب برآمد ز کوی
به گردون شد از عاشقان های و هوی

پری پیکری بود محبوب من
بدو گفتم ای لعبت خوب من

چرا با رفیقان نیایی به جمع
که روشن کنی مجلس ما چو شمع؟

شنیدم سهی قامت سیم‌تن
که می‌رفت و می‌گفت با خویشتن

محاسن چو مردان نداری به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست

سیه نامه تر زان مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه

ازان بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردان بریخت

پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست

دریغش مخور بر هلاک و تلف
که پیش از پدر، مرده به ناخلف.

سعدی

۴.۱۰.۹۳

ریسمان در پای, حاجت نیست دست آموز را


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را.

سعدی





۲۴.۹.۹۳

چند کند صورت بی‌جان, بقا



ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا
قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا
از در صلح آمده‌ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی‌جان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمی می‌زنم
روز دگر می‌شنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا
گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا.

حکیم علیقدر ایران زمین سعدی شیراز


۱۵.۱۰.۹۲

چون نگه می‌کنم نمانده بسی


هر دم از عمر می‌رود نفسی
چون نگه می‌کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روز دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب ِنوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنان هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار

نیک و بد چون همی بباید مرُد
خُنُک آنکس که گوی نیکی برُد

برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ز پیش فرست

عمر برَف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غَره هنوز

ای تهی‌دست رفته در بازار
ترسمت پُر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خو یـد 
وقت خرمنش خوشه باید چید.


از کتاب گلستان سعدی
_____________________________________________
سبیل [سبیل = راه]
آفتاب تموز [آفتاب مردادماه]
به خو یـد [ خید خوانده می‌شود. خوشه نارس گندم و جو]



۳۰.۹.۹۲

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را


شب چله شاد

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را.

سعدی




۲۶.۹.۹۲

ازخدا می طلبم صحبت روشن رایی


سعدی حکیم گرانبهای پارسی پیغمبر غربی‌ها تا اواخر قرن١٩.
خوب رویان آیینه می جویندتاصورت خودرادرآن ببینند وخط وخالی برآن بیفزایند.ازاین آیینه‌ها بسیارهست كه آدمی روی خودرانظاره كند واگردود وغباری برآن بیند بشوید واگرنقصانی هست به كمال آورد، اما كجاست آن آیینه كه چهره روح وجان خویش رادرآن بنگریم وشكل و شمایل باطن خود راتماشا كنیم.

گفتم‌ای دل آینه ازبهرچیست
تاببیند هركسی كوشكل كیست
آینه آهن برای لون هاست
آینه سیمای جان سنگین بهاست
آینه جان نیست الا روی یار
روی آن یاری كه باشد زآن دیار
مثنوی

آیینه جان بسیارسنگین بهاست،بسیارعزیزونادرالوجوداست واگرسال‌ها درطلب آن به هركوی وبرزن بگردند رواست.

سیم دل مسكینم درخاك درت گم شد
خاك سرهركویی بی‌فایده می بیزم
سعدی

شمس الدین تبریزی سال‌ها به دنبال آیینه‌ای می گشت كه آن را قبله سازد وسراپای خویش را درآن بنماید، تا مولانا را یافت. ومولانا درجوانی خواب دیده بود كه خورشید او را سلام می كند ودرشگفت شده بودكه اورا چه مقام ومنزلت است كه خورشید رابا او نظرباشدواین رویا اورا محال می نمودتاشمس براو واردشد ومولانا گفت:

چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد

چون تورادیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آیینه خوش كیش را

اهل خرد یكدیگر را چون آیینه باشند(كه هریك دیگری را نشان می دهد نه خودرا) خردمندان آیینه یكدیگرند.
مثنوی
اگر صورتگری برچهره آیینه نقشی تصویركندآن آیینه رادرهمان نقش محدود وآن راازدیگرنقش‌ها محروم می كند واگرآن نفش را بزدایند آیینه هردم نقشی می پذیرد ورنگی نشان می دهد و در عین حال ازهمه نقش‌ها مبراست.

گفتی كه حافظ اینهمه رنگ وخیال چیست
نقش غلط مخوان كه همان لوح ساده ایم
حافظ

۲۹.۹.۹۱

که آخری بود آخر شبان یلدا را



اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود مارا
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو بهم
بدیگران بگذاریم باغ و صحرا را
بجای سرو بلند ایستاده برلب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
بدوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان بذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند بنادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل بعشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را.

غزل سعدی




Farsi / Persian Lesson: Yalda Night (10)

۲۷.۹.۹۱

نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست ,شب فراق تو هر شب که هست یلداییست



مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست

به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود
به اضطرار توان بود اگر شکیباییست

نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست

خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

قسمتی‌ از غزل استاد سخن، سعدی کبیر


Yalda Night Celebration 2008


۳۰.۵.۹۱

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود می‌خورند منعم و درویش
روزی خود می‌برند پشه و عنقا
حاجت موری به علم غیب بداند
در بن چاهی به زیر صخره صما
جانور از نطفه می‌کند شکر از نی
برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا.

سعدی کبیر


۱۹.۴.۹۱

هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن

در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن
اینست که دور از لب و دندان منست آن
عارض نتوان گفت که قرص قمرست این
بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن
در سرو رسیدست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن






خالست بر آن صفحه سیمین بناگوش
یا نقطه‌ای از غالیه بر یاسمنست آن
فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتنست آن
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نرهانم که شکن بر شکنست آن
هر کس که به جان آرزوی وصل تو دارد
دشوار برآید که محقر ثمنست آن
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتنست آن
نزدیک من آنست که هر جرم و خطایی
کز صاحب وجه حسن آید حسنست آن
سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش
هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن

سعدی کبیر، حکیم عالیقدر ایران



۴.۳.۹۱

پند گیر و کاربند و گوش دار

یکی‌ از خدمتکاران عمرو لیث، حکمران سیستان، بدلیلی‌ از دربار او فرار کرده بود، خدمتکاران دیگر را فرستادند و او را باز آوردند. وزیر با او دشمنی داشت و به عمرو لیث گفت که او را بکشد تا درس عبرتی برای دیگران شود، تا دیگر کسی‌ از خدمت حکمران فرار نکند.
خدمتکار در پیش عمرو، بخاک افتاد و بگفت: هر حکمی که بدهی‌، حق داری که تو خداوندی و از دستور خدا نمیتوان سر پیچی‌ کرد.

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما چون نان و نمک ترا خورده‌ام ، نمیخواهم خون من گردن تو افتد و روز قیامت دامنت را بگیرد. پس اجازه بده اول این وزیر را بکشم و آنگاه بقصاص خون او دستور بده مرا بکشند تا بحق کشته باشی‌.

ملک خندید و به وزیر گفت، نظرت چیه؟

وزیر گفت: ای خداوند جهان بخاطر خدا از این دریده چشم، بگذر و او را صدقه سر گور پدرت آزاد کن، تا مرا به بلایی دچار نکند.

گناه از من است که پند حکما و بزرگان را فراموش کرده ام، که میگویند وقتی‌ بجنگ سنگ انداز میروی، سر خودت را شکستی، و وقتی‌ بطرف دشمن تیر انداختی، بدان که هدف تیرش قرار گرفتی‌.

چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را بنادانی شکستی
چو تیر انداختی بروی دشمن
چنین دان کاندر آماجش نشستی

گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۳

دخالت‌های بیجا و حماقت بار آخوند و نوکران بی‌سواد و جاهلش در امور دیگر کشور‌ها و نتایج مصیبت باری که اعمال بدون خرد آنان برای ایران و ایرانی‌ در برداشته ، نمونه‌ای زنده در جهت اثبات این گفته و این حکایت گلستان است.






عمرو لیث صفاری دومین فرمانروای سلسله صفاری بود که در شرق و جنوب ایران حکومت می‌کرد (۸۷۹-۹۰۱ میلادی - از سال ۲۶۵ تا ۲۸۹ هجری، بر سیستان حکومت داشت)
او برادر کوچک یعقوب لیث بود و پا بپای برادر بزرگترش جنگید و بعدها در سال ۸۷۵ میلادی از طرف یعقوب فرماندار هرات شد . پس از مرگ یعقوب در استان فارس عمرو جانشین برادرش و پادشاه صفاریان شد . در سال ۹۰۱ میلادی نبردی میان او و امپراتوری سامانیان که بر کلّ جهان فرمانروایی می‌کردند درگرفت. در این نبرد عمرو لیث از اسماعیل سامانی شکست خورد و اسیر شد. امیر اسماعیل وی را به بغداد فرستاد . عمرو لیث پس از مدتی در تبعید در سال ۹۰۲ میلادی کشته شد.

۱۹.۱.۹۱

مردنت به، که مردم آزاری


درویشی که در نزد خدا آبروی عظیمی‌ داشت و هر چه درخواست میکرد از طرف خدا اجابت میشد و محبوب پروردگار بود، به بغداد رسید.

جاسوسان، به حجاج یوسف، حاکم ظالم و ستمگر بغداد، خبر ورود او را دادند. بخواندش و به او گفت: دعای خیری بر من کن.

درویش گفت: خدایا جانش بستان

گفت: از بهر خدای این چه دعا است؟

گفت: این دعای خیرست تو را و جمله مسلمین را

ای زبر دست زیر دست آزار
گرم تا کی‌ بماند این بازار؟

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به، که مردم آزاری

(‌ای دارای تسلط و برتری ....که زیر دست آزار و ضعیف کشی
 فکر میکنی‌ تا کی‌ میتونی‌ ظلم کنی‌؟)


گلستان سعدی، باب اول، حکایت یازدهم


......................................................

حجاج بن یوسف ثقفی، حاکم ظالمی بود که از طرف عبدالملک بن مروان مأمور محاصرهٔ مصعب بن ذبیر در مکّه شد و با منجنیق خانهٔ کعبه را ویران ساخت. پس از آن مدت ۲۴ سال با قساوت تمام بر عراق حکومت کرد و بسیاری از مردم را که با دولت بنی امیه مخالف بودند با زجر و عقوبت کشت. باید او را سفاکترین حاکمان اسلامی بشمار آورد ولی‌ خطیبی بلیغ و توانا بود.

۱۷.۱.۹۱

دانای فرزانه بی آنكه گام بردارد، می داند؛ بی آنكه بنگرد، می بيند و بی عمل، سامان می دهد


بهار آمد كه هر ساعت رود خاطر ببستانی
بغلغل در سماع آيند هر مرغی بدستانی

دم عيسی است پنداری نسيم باد نوروزی
كه خاك مرده بازآيد درو روحی و ريحانی

بجولان و خراميدن درآمد سرو بستانی
تو نيز ای سرو روحانی بكن يك بار جولانی

به هرگوئی پريروئی بچوگان ميزند گوئی
تو خود گوی زنخ داری، بساز از زلف چوگانی

بچندين حيلت و حكمت گوی ازهمگنان بر دم
بچوگانی نمی افتد چنين گوی زنخدانی

بيارای باغبان سروی ببالای دلارامم
كه ياری من نديدستم چنين گل در گلستانی

تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
كه همچون آهو از دستت نهم سر در بيابانی

كمال حسن رويت را صفت كردن نمي دانم
كه حيران باز مي مانم چه داند گفت حيرانی

وصال تست ا گر دل را مرادی هست و مطلوبی
كنارتست اگر غم را كناری هست و پايانی

طبيب از من بجان آمد كه سعدی، قصه كوته كن
كه دردت را نمي دانم برون از صبر درمانی

سعدی شیرین سخن