۲.۹.۹۶

که سراب زندگانی بخیال و خواب ماند


دل من ز تابناکی بشراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه زپای مینشیند نه قرار میپذیرد
دل آتشین من بین که بموج آب ماند
ز شب سیه چه نالم که فروغ صبح رویت
بسپیده سحرگاه و بماهتاب ماند
نفس حیات بخشت بهوای بامدادی
لب مستی آفرینت بشراب ناب ماند
نه عجب اگر بعالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی
که سراب زندگانی بخیال و خواب ماند.

رهی معیری










هیچ نظری موجود نیست: