۶.۶.۹۴

گردون بیمروت برما گماشت ما را


جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را

از طاق و قصر دنیا کز خاک وخشت چینید
حیف‌است پست‌گیرید معراج پشت پا را

چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمی‌توان داشت سگ نان دهد گدا را

روزی‌دو زین بضاعت‌مردن کفیل‌هستیست
برگ معاش ما کرد تقدیرخونبها را

در چشم‌ کس‌ نمانده‌ست‌ گنجایش مروت
زین خانه‌ها چه مقدار تنگی‌گرفت جا را

از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را

جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را

تا زنده‌ایم باید در فکر خویش مردن
گردون بیمروت برما گماشت ما را

آهم‌ زنارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستی‌ست‌گر خجالت شبنم‌ کند هوا را

بیکاری آخرکار دست مرا بخون بست
رنگین نمی‌توان‌کرد زین بیشتر حنا را

دست در آستینم بی‌دامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را

از هرکه خواهی امداد اول تلافی‌اش‌کن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را

خاک زمین آداب‌گر پی سپر توان‌کرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را

هنگام شیب بیدل‌کفر است شعله‌خویی
محراب‌کبر نتوان‌ کردن قد دوتا را.

بیدل دهلوی