۱۸.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش سوم



گرچه جمله اين جهان بر جهد شد
جهد كى در كام جاهل شهد شد؟
اين جهان و هرچه دراوست براساس تلاش و كوشش و جهد ساخته شده است، حقيقتى كه هيچگاه يك نادان به آن اقرار نخواهد كرد.
زين نمط بسيار برهان گفت شير
كز جواب، آن جبريان گشتند سير
شير از ايندست برهان و دلايل بسيار آورد و در جهت نفى توكل مطلق و فضیلت و برتری جهد بر توکل، داد سخن داد. تا آنجاييكه جبريون كم آورده و تسليم شدند .
مقرر شدن ترجيح جهد بر توكل:
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
روباه و آهو و خرگوش و شغال ، جبری بودن را رها کردند و از قیل و قال و مناظره دست کشیدند.
عهدها کردند با شیر ژیان
کاندرین پيمان نیفتد در زیان
در پيمانى كه نخچيران با شير بستند، قول دادند كه شير ژيان و نترس از اين پيمان ضرر نخواهد ديد.
قسم هر روزش بیاید بی ضرر
حاجتش نبود تقاضای دگر
قول دادند كه قسمت خوراك روزانه شير را بدون دردسر و زحمت برايش آورده تا جاييكه نياز به شكار نداشته باشد.
عهد چون بستند و رفتند آن زمان
سوى مرعى ايمن از شير ژيان
پس از بستن پيمان با شير، نخچيران خوشحال بطرف مرغزار خود كه اينك امن شده بود، راهى گشتند.
جمع بنشستند يكجا آن وحوش
اوفتاده در ميان جمله جوش
سپس دور هم نشستند و به بحث و گفتگو پرداختند.
هركسى تدبير و رائى ميزدى
هر كسى در خون هر يك ميشدى
هر كدام براى بنفع خود و همجنسانشان طرح و نقشه اى ميداد و ديگران را راهى ميز خوراك شير ميكرد.
عاقبت شد اتفاق جمله شان
تا بيايد قرعه اى اندر ميان
در پايان به اين نتيجه رسيدند كه بر اساس قرعه يكى را انتخاب و قربانى شير كنند.
قرعه بر هر كاو فتد، او طعمه است
بى سخن شير ژيان را لقمه است
و قرعه بنام هر كه ميافتاد، او بدون حرف و سخن و اعتراض، ميبايد قبول ميكرد.
هم بر اين كردند آن جمله قرار
قرعه آمد سر بسر را اختيار
درنتيجه قرارشان اين شد كه قرعه تكليف آنان را روشن كند.

قرعه بر هرك اوفتادى روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
از آنروز به بعد، قرعه بنام هر نخچيرى مى افتاد، آن بينوا خود را شتابان به شير ميرساند.
چون به خرگوش آمد این ساغر به دور
بانگ زد خرگوش ، كآخر چند جُور؟
مدتى بدين ترتيب گذشت تا اينكه روزى قرعه بنام خرگوش خورد. خرگوش فریاد زد، آخر ظلم و ستم تا کی؟! يعنى تا زمانيكه نوبت خودش نشده بود، با ستم مشگلى نداشت، و همينكه پاى خود را درميان ديد، مبارز راه آزادى گشت! اين ويژهگى در اكثر آدميان وجود دارد و مايه بدبختى جوامع انسانى هم همين خودپرستى و خودبينى است.
انكار كردن نخچيران و پاسخ خرگوش ايشان را
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد و وفا
نخچیران گفتند، كه ما چندى است که برای پیمانى كه با شير بستيم، جانمان را فدا کرده ایم.
تو مجو بدنامی ما ای عنود
تا نرنجد شیر، رو رو، زود زود
تو موجب بدنامى و بدعهدى ما مشو و تا شير ناراحت نشده، فورا برو و خودت را به او تحويل بده!
پاسخ خرگوش نخچيران را:
گفت، ای یاران مرا مهلت دهید
تا به مکرم از بلا بیرون جهید
خرگوش به نخچیران گفت، دوستان اجازه بديد تا با نقشه اى كه دارم شما را از شر ستم شير رهايى بخشم.
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان
تا بدين ترتيب هم جان خودتان را نجات دهم و هم جان فرزندانتان را.
هر پيامبر، خلق خود را در جهان
همچنین، تا مخلصی می خواندشان
تمام رهبران آزادى بخش دنيا، براى رهايى خلقشان همينگونه با آنها در تضاد بودند تا در آخر آنها را با خود همراه كردند.
کز فلک راه برون شو دیده بود
در نظر چون مردمک پیچیده بود
چراكه آنها راهى را يافته بودند كه نجات خلقشان را درپى داشت و درك آن براى مردمشان دشوار و مانند مردمك چشم پيچيده بود. يكى از پيچيده ترين بخشهاى تن آدمى، همين مردمك چشمها است. مردمك چشم باوجود كوچكى، ساختارى دارد كه هنوز براى آدمى ناشناخته و پيچيده است. مردمک چشم ها دهانه هایی به رنگ تیره در مرکز چشم هستند که محل ورود نور بداخل آدمى است. مردمک های چشمها را همچنين برای یافتن سرنخی در مورد سلامتی آدمى بررسی ميكنند و محمد بلخى از اين مطلب علمى بخوبى آگاه بود.
مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک ، کس ره نبرد
مردم، آنها را مانند مردمك چشم كوچك ميديدند، درحاليكه مردمك چشم از شگفتيهاى روزگار است. اين سیاهی کوچک که در میان سیاهی چشم قرار دارد از اين جهت مردمک نام دارد که صورتی کوچک به شکل آدمی در آن می نماید. (١)مولانا درجايى ميگويد، آنكه از مردمك چشم به بيرون مينگرد، آدمى نيست. مردمک چشم نقطه ای ریز است اما می تواند کوههای سر به فلک کشیده و دریاهای پهناور را در خود جای دهد.
اعتراض نخچیران بر سخن خرگوش:
قوم گفتندش که ای خر، گوش دار
خویش را اندازه خرگوش دار
نخچیران به خرگوش گفتند، ای لجباز! حرف گوش کن! و حد خود را بشناس و به اندازه خرگوش بودنت حرف بزن .
هین چه لاف است اینکه از تو مهتران
در نیاوردند اندر خاطر آن
"هین", واژه و يا صوت و آوازی است که بدان خر را برانند. و اگر براى آدمى بكار برده شود، بار منفى و تحقير بهمراه دارد. همچنين بمعنى بازداشتن و منع کردن کسی یا چیزی از حرکت هم ميتواند باشد. نخچيران به خرگوش گفتند، صبر كن! این چه لاف و گزاف است که دچارش شدى؟ حتی بزرگتر از تو هم چنین لافی را به خاطرش راه نميدهد.
معجبی، یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است
ای خودخواهِ خودپسند، یا دچار خود بزرگ بينى شدى، يا شانس ماست كه به عهد و پیمان خود عمل نمی کنی و قضا و قدر ترا مسبب بدبختى ما گردانده است، وگرنه چنین لاف زدنی شايسته خرگوش نيست.
گفت، ای یاران، حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
خرگوش به نخچیران پاسخ داد، ايزد يكتا به من الهام كرده و قدرت داده تا در راه نجات شما پا پيش گذارم.
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
همانطورى كه خداوند خاصيتى را كه به زنبور كوچك داده، و او را توانا به ساخت داروى ضد پيرى و درمان بيماريها كرده، به شير و گور خر بزرگ نداده است.
خانه ها سازد پر از حلوای تر
حق، بر او آن علم را بگشاد در
زنبور عسل خانه های کندو را پر از عسل (حلوای تر) می کند زیرا خداوند دری از این علم را به روی او گشوده است.
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را ؟
و يا توانايى که خداوند به کرم ابریشم داده و آموخته، كه زيباترين پارچه ها از او پديد ميآيند، آیا پيل با آن جثه بزرگ می تواند آن فن و هنر را انجام دهد.
از اينجا تا چندين بيت از مولانا نيست و فقط براى مقايسه بين انديشه ژرف و شگفت انگيز مولانا با انديشه يك مذهبى ملا بنويس اينجا نوشته ميشود.
آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان، افروخت علم
خداوند دانش و آگاهى و هرچه كه براى خدا شدن لازمه، در نهاد آدمى قرار داده است. آنچه كه مانع از دسترسى آدمى به اين حجم از علم و اطلاعات ميشود، تنها و تنها خود آدمى است و يا بقول حافظ شيرين سخن، تو خود حجاب خودى، حافظ از ميان برخيز.
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حق در شک است
اين قدرتى كه خداوند به آدمى داده، نيروى برتر جهان است، و تنها كسى اينرا ميداند و از آن آگاه است كه چشمانش بر روى حقيقت بسته و ديدش كور نيست.
زاهد چندین هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را
گوساله پرستى جحودان و گوساله سامرى، برميگردد به گوساله شدن ابليس پس از نافرمانى حق تعالى.
خداوند بر دهان ابليس که زاهدى چند هزار ساله بود، پوزبندی زد تا آن گوساله (ابلیس) از اسرار و علم چیزی در نیابد. احتمالا منظور از زاهد چندین هزاران ساله، ابلیس است که قبل از آنکه به راه عصیان رود، هزاران سال خدا را عبادت کرده بود. گاو پرستى برخى از فرقه هاى مذهبى در هند هم از همين گمراهى جحودى منشأ دارد. تصور من اينست كه اين ابيات از مولانا نيست.
تا نداند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید
تا ابلیس بر اثر تکبر و قیاسات عقلی سست نداند که چه سان شیر علم دین را بمکد یعنی به فهم و دریافت حقایق و اسرار دین دست نیازد و اطراف آن کاخ استوار (علم دین) نگردد. مشيد
يعنى گچ و آهگ. و چون بربر ها كاخهاى مرمر سر به فلك كشيده پارسها را از دور ميديدند و چيزى بنام سنگ گران و مرمر نميشناختند، پس فكر ميكردند، اين قصرها از مشيد و يا آهگ و گچ ساخته شده اند. و از همينجا معلوم ميشود كه اين ابيات از يك ايرانى و مولانا نيست.
علم های اهل حس، شد پوزبند
تا نگیرد شیر ، زان علم بلند
دانش اهل حس ، یعنی آنان که حواس خود را به علوم ظاهری مشغول داشته اند و می خواهند از راه مجادله و مناقشه به اسرار ربانی واقف گردند آن علوم بر دهان روح آنان به منزله پوزبندی است که نمی گذارد از شیر حکمت و معرفت بنوشند .
برگرديم به مثنوى:
قطره دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردون ها نداد
همانگونه كه خداوند به زنبور عسل و كرم ابريشم، با همه كوچكى و جثه ناچيز، قدرتى شگرف داده، قدرتى كه به شير و گورخر و پيل با همه بزرگى ظاهريشان، نداده است. در دل آدمى هم تنها يك قطره از وجود مباركش به امانت نهاده كه اگر آدمى به فهم و درك و معرفت برسد، از طريق همان يك قطره به درياى كرم و لطف ايزدى متصل خواهد گشت. قطره اى كه اگر تمامى اقيانوسها را بگردى، آنرا پيدا نخواهى كرد.
چند صورت، آخر ای صورت پرست
جان بی معنی ات ، از صورت نرست ؟
هنگامى كه آدما دست از ظاهر گرايى و ظاهر انديشى و ظاهر دوستى بردارند، جانشان از رنج و عذاب نادانى رهايى خواهد يافت. و مولانا در اينجا از ظاهرپرستان ميپرسد، هنوز از اين حماقت خسته نشده و جانتان در نرفته است.
نقش بر دیوار مثل آدم است
بنگر از صورت چه چیز او کم است؟
نقاشان زبردست ايرانى( در تمامى زمينه ها، از مينياتور گرفته تا تخيلى) و استاد آنان مانى بزرگ، آنچنان نقش ميكشيدند كه با واقعيت هيچ تفاوتى نداشت. مثلا وقتى كمال الملك را در اطاقى از كاخ شاه قاجار با دسيسه جحوداى انگليسى زندانى كردند، (چرا كه از حسادت و حقد جحودى، هر ايرانى برجسته و اليت ايران را با مكارى ميكشتند و يا ترور ميكردند.)او بر روى ديوار نقش ويرانى ديوار را كشيد و خود در گوشه اى پنهان شد. وقتى براى بردنش آمدند، ديوار را خراب ديدند و بتصور اينكه او فرار كرده است، شتابان اطاق را بدون بستن درب ترك كردند و كمال الملك با خونسردى در غوغايى كه بپا شده بود، از كاخ خارج و خود را نجات داد. مولانا با اشاره به استادى نقاشان ايرانى(كه آثارشان بنام اين و آنى كه از قبايل بيابان گرد تازه بدوران رسيده هستند و هنرى جز دستبرد ندارند، ثبت و مالخود گشته) ميفرمايد، آن نقش آدمى که بر روی دیوار كشيده شده و ظاهرا تفاوتى با آدمى ندارد و مانند آدم است، آيا به اين نقش ميتوان گفت، آدم واقعى؟ا
جان کم است آن صورت باتاب را
رو بجو آن گهر کم یاب را
در نقش ديوار كه ظاهرا با آدمى فرقى ندارد، جان و روحى هم نيست. و نميتوان اين گهر گرانبها را در نقش ديوار جست.
چه زیانستش از آن نقش نفور
چونکه جانش غرق شد در بحر نور
آدمى از ظاهرش، هرچند هم از نظر ديگران زشت و نازيبا و نفرت انگيز باشد، زيباست و هيچ زيانى نميبيند، بشرط آنكه جانش در درياى نور خداوند غرق شده باشد. و واقعيت اين است كه زشتى ظاهر با معيار هاى انسانى رقم نميخورد، آدمى ميتواند براساس تعاريف و موازينى كه آدما براى زيبايى ساختند، بسيار زيبا باشد، ولى دراين حال آنچنان نفور كه همگان از او برمند.
وصف صورت نیست اندر خامه ها
عالم و عادل بود در نامه ها
همان كه در بيت پيش به آن اشاره شد كه معيارهاى زيبايى كه آدمها مينويسند، ملاك زيبايى واقعى نيست، بلكه اين پندار و گفتار و كردار آدمى است كه زشتى و زيبايى را بنمايش ميگذارد. يكى ديگر از واژگان پارسى كه آ به ع تبديل شده است، واژه آدل ميباشد كه عادل جا انداخته شده. آدل به پارسى يعنى دآل تر، رساتر در دلالت است. آدل از دلالت. ميآيد و بمعنى دلیلتر و رهنماتر. دال تر. راه نماینده تر. رساتر در دلالت است.
عالم و عادل همه مانى است و بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس
دانا و دادگر فقط حضرت مانى است و بس. كه نمونه اش را ديگر در هيچ جا و در هيج زمان، نه در گذشته بيابى نه در اينده.
می زند بر تن ز سوی لامکان
می نگنجد در فلک خورشید جان
ارزش و اعتبار آدمى به درجه نزديكى او به معرفت و خداست، ورنه هر سنگ و گلى، لولو و مرجان نشود. ارزش آدمى به توانايى او از استفاده از ويژهگى هايى است كه خداوند در او خلق كرده است. به استفاده درست و بجاى او از خرد و تن اوست. نه به چگونگى ظاهر و نماى زندگيى اش. چراكه جان آدمى از آنجايى به تن او وارد شده كه امكان ديدن و دركش براى آدمى نيست و آنچنان با ارزش و مهم است كه حتى خورشيد با همه بزرگيش توانايى جا دادن جان آدمى در خود را ندارد.
اين سخن پايان ندارد هوش دار
گوش سوى قصه خرگوش دار.
داستان ادامه دارد.
پاورقى
(١) مردمك همچنين بنامهاى کیک، کاک، به به، ببک، نی نی، لعبت چشم، عدسى چشم، جم، مردم ديده، طفل هندو، ذهار، ناظر و تخم چشم هم ناميده ميشود. سوراخ وسط عینیه چشم که قطر آن در انسان بین 3 تا 6 میلی متر است. مردمک ممکن است گشاد یا تنگ گردد و مقدار نوری که باید در چشم داخل شود بدین وسیله تنظیم می گردد.
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید. خاقانی.
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان. خاقانی.
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من. خاقانی.












هیچ نظری موجود نیست: