۲.۳.۰۱

حسد حشم بر غلام خاص ۲


هست بر مومن شهیدی زندگی
بر منافق مردن است و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی
گاو و خر را فایده چه در شکر
هست هر جان را یکی قوت دگر
لیک اگر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کاو از مرض، گل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته سم خورده است
قوت علت را چو چوبش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مراو را ناسزاست


لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بی گلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد، نی طبق
دل ز هر یاری غذایی می‌خورد
دل ز هر علمی صفایی می‌برد
صورت هر آدمی چون کاسه ایست
چشم از معنی او حساسه ایست
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری
چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین
از قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن هم شرر
وز قران خاک با بارانها
میوه‌ها و سبزها، ریحانها
وز قران سبزه‌ها با آدمی
دلخوشی و بی‌غمی و خرمی
وز قران خرمی با جان ما
می‌بزاید خوبی و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما
سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود
بهترین رنگها سرخی بود
وان ز خورشیدست و از وی می‌رسد
هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل
قوت اندر فعل آید ز اتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق

حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت دوم:

چـیســت در عــالــم بــگـــو یــک نـعـمــتی
کـــه نــه مــحــرومـــنـــد از وی امـــتــی
امت بمعنی گروه است. میگوید بگو ببینم کدام
نعمتی هست در جهان که یک عده مردم از آن محروم باشند.مسلما چنین نعمتی وجود ندارد که ملتی از آن محروم باشند.

گـــاو و خـــر را فـــایــده چـــه در شِـــکَـر
هســت هـــر جــان را یــکی قوتی دگر

جان در اینجا بمعنی جاندار است و قوت بمعنی
پزا است. مثال دیگر اینکه شکر برای گاو و خَر چه فایده ای دارد. مسلمأ هیچ فایده ای ندارد زیرا هر جانداری پزای جداگانه خودش را دارد. پس قوت و پزای اهل معنی یک قوت روحانیست و فضای اهل ظاهر همانند گاو و خر غذای جسمانی و شهوات نفسانیست.( شهوات نفسانی همان پلیدیهای اخلاقی باید باشد و نه اینکه آدمی از لذات دنیوی محروم گردد چون این لذات او را از خدا دور میکنند! مولانا منظورش پلیدیهایی نظیر حسد، خشم و نفزت و کینه و دروغ و زیباروییانی از ایندست است.)

ک لـیــک گــرآن قـوت بــروی عــارضــیست
پس نصــیحت کردن او را رایضـیـست

عارضی یعنی هرچه که بر موجودی اتفاق بیافتد و در او اصلی نباشد. مثلا بیماری عارضیست و بهمین علت بآن عارضه میگویند. این بیماری در اصل و وجود شخص نیست و بر او عارض میشود. رایضی از کلمه رایض است و رایض یعنی رام کننده اسب سر کش و مصدر آن ریاضت است. گو اینکه نفس اماره آدمی همچون حیوانِ سرکش و چموشیست که باید به او ریاضت داد یعنی باید او را تربیت کرد. ولی میگوید اگر آدمی بغذای نفسانی و شهوانی روی آورد و حظ و لذتی در او عارض شود آنوقت نصیحت کردن او را تربیت میکند و براه میاورد و اگر این غذا در او عارضیست نصیحت کردن او را رایضی است یعنی موئثر واقع میشود. مولانا میخواهد بگوید اگر کسی با لذات و شهوات نفسانی زندگی بکند و آن لذات را غذای حقیقی خودش بپندارد و تصور بکند مسلما راه کج رفته و انحراف پیدا کرده. حال اگر یک مرشد فاضل و یا یک انسان کامل او را با کردار و گفتار خودش تحت تربیت قرار بدهد قطعاً او براه میاید و از غذای شهوانی و قوت نفس دست برمیدارد.

چون کسی کو از مرض گِل داشت دوسـت
گـرچـه پـندارد که آن خـود قوت اوست

از مرض گِل داشت دوست یعنی مبتلا بمرض گِل خواری بود. ;بعضی ها مبتلا بمرض گل خواری هستند و گِل را دوست دارند و میخورند و بیشتر از سنین پائین و بچگی باین کار عادت پیدا میکنند. میگوید برای مثال کسیکه دچار مرض گِل خواریست، گِل را دوست میدارد و آنرا برای خودش غذای خوب و لذیذی تصور میکند.

قــوت اصــلــی را فــرامش کـــرده اســت
روی در قـــوت مـــرض آورده اســـت

قوت اصلی کنایه از غذای روح است. میگوید: آن
شخصی که گِل را دوست دارد غذای اصلی را فراموش کرده و به غذایی روی آورده که بیماری زاست. مولانا در اینجا از پزای جسم و غذای روح سخن میگوید و پرداختن بهوای نفس را که بمنظله پزای جسم است به بیماری گِل خوردن تشبیه میکند که نه تنها سودی ندارد بلکه این گل خوردن زیان بخش هم هست. یعنی پرداختن بهوای نفس شخص را از غذای روحانی و معنوی و پرورش روحانی باز میدارد.( این تفسیر اشتباهه)

نــوش را بـگـذاشــتــه ســم خـورده اســت
قوتِ عـلـت را چو چـربش کـرده اسـت
نوش یعنی شهد و انگبین و عسل. علت یعنی بیماری.
قوت علت یعنی غذای بیماری زا. چربش بمعنی چربی و روغن است. اهل قدیم فکر میکردند که چربی نیرو بخش است. کرده است در آخر مصراع دوم یعنی گُمان کرده است. میگوید: این شخص بیمار, شهد و انگبین را رها کرده و بجای آن زهر آبه میخورد و غذای بیماری زا را همانند چربی و روغن نیرو زا گُمان و تصور کرده است. حالا اگر از من سؤال میکنی پس قوت و پزای اصلی چیست بتو خواهم گفت.

قـــوت اصـــلـــی بشــر نـــور خـــداســت
قــوت حــیــوانی مــرو را ناسـزاســت
این نور در اصطلاخ تصوف و عرفان نور اول است.
یعنی اولین چیزی را که خدا آفریده و روشن کننده دلهاست نور هست. چنانکه آمده است: آن چیزیکه اولین بار خداوند خلق کرد نور است. در بیت فوق تحت نور خدا آن اشاره شده. قوت حیوانی یعنی قوت شهوانی و حیوانی در برابر آن پزای روح آمده. ناسزاست یعنی شایسته نیست. میگوید: غذای اصلی انسان نور خداوند است که روشن کننده دل انسان است و غذای روحانیست که نیرو بخش جان اوست و مصلماً غذای نفسانی و شهوانی که ویژه حیوانات است شایسته یک انسان نیست. چون انسان را حیوان صفت میکند و مانع ذوق روحانی او میگردد. باید توجه کرد این غذائی که میگوید غذائی نیست که انسان روزانه با دهان میخورد و این غذای روحانیست.

لـــیــک از عـــلـــت در ایــن افـــتــاد دل
که خورد او روزو شــب زین آب و گِل
گفته شد که علت بمعنی بیماریست. زین آب و گِل
اشاره است باین غذای نفسانی و شهوانی. میگوید دل انسان بسبب علت و مرضیکه دچار شده غذای اصلیش که نور الهیست فراموش کرده و روز و شب بخوردن بغذای شهوانی و نفسانی که غذای حیوانیست روی آورده و دائماً این غذای نفسانی را تناول میکند و لذت میبرد و این یک بیماری روحیست که از پیروی کردن از نفس اماره است که لذت میبرد. آنوقت مثل انسانیست که گِل خورده باشد.

روی زردو پــــای سُســـت و دل ســبُـک( این ابیات وارداتیست و از مولانا نیست.)
کـو غــذای وَالسّــمـــا ذات الـــحُــبـک
دل سبُک یعنی نگران و پریشان. در مصراع دوم غذای;والسما ذاتُ الحبُک یعنی نور الهی. معنی قسمت عربی آن اینست: والسما یعنی قسم بآسمان. ذات بمعنی صاحب. الحبُک بمعنی راه ها ولی جمعا یعنی نور و غذای الهی. میگوید آن کسیکه به گل خواری میپردازد چهره ای زرد, پائی سست و دلی پریشان پیدا میکند. انسانی هم که از گل درست شده, اگر از غذای نفسانی و شهوانی لذت ببرد و خودش را بان مشغول کند همین مانند گِل خواریست. پس کو و کجاست آن غذای آسمانی برای او. یعنی کی آن قوت روحانی و آن غذای الهی که نور خداوندیست برای او میسّر میشود؟ جواب اینکه هیچوقت. مصراع دوم اشاره است به آیه هفت سوره ذاریات. خداوند در قران قسم میخورد و میگوید: سوگند باسمان که دارای راه هاست و صاحب دارنده راه هاست. در آیات مقدم بر این آیه در قران، پروردگار سوگند میخورد که هرکسی جزای عمل بدش را روزی خواهد دید. در این بیت مولانا به نتایج امر نظر دارد یعنی آنکه در پی نور خداست و معتقد است که جزای عمل خود را میبیند. نجمالدین کُبرا از مشاعیر رفا و از اکابر صوفیان قرن شش و هفت هجری قمریست، آنقدر شخص بزرگیست که بزرگانی مثل بها ولد, پدر مولانا را که بسیار در تصوف معروف بود او تربیت کرده و حکیم عالیقدر ایران ;فرید عطار نیشابوری شاگرد این نجم الدین کُبرا بوده و او تربیتش کرده. نجم الدین کبرا توضیح میدهد که کلمه آسمان که در اینجا آمده کنایه از آسمان دل است و نه آسمانیکه ببالا نگاه میکنیم و می بینیم. این آسمان دل صاحب راه هائیست که همه بحق منتهی میشود.

آن غــــذای خـــاصِــــگــــانِ دولـــتســـت
خــــوردن آن بــــی گـــلــــو و آلـــــتســت
خاصگان دولت اشاره است به برگزیدگان دولت بینیازی.بی نیازی یک دولت و یک سعادت است. این خاصگان دولت مردان حق هستند که بی نیاز از امر دنیوی هستند. در اول مصراع دوم خوردن آن اشاره بنور الهیست. و آلت وسیله و ابزار. میگوید آن نور الهی و اصلی که مطابق با شأن انسانیت یک انسان است، آن نور خدا پزای مردان برگزیده دولت بی نیازیست که خوردن آن نه نیازی بگلو دارد و نه نیازی به ابزاری مانند قاشق چنگال دارد. مراد از دولت بی نیازی یعنی بی نیاز بودن به بندگان خدا و هر چه که غیر از خداست و نیازمند بودن به خود خداست. این یک دولت و سعادت است. معنی خوردن پزای خاصگان دولت پی بردن باسرار الهیست.

شــد پزای آفــتـــاب از نـــور عــــرش
مـــــر حســــــود ودیــــو را از دود فـــرش
آفتاب در اینجا کنایه از کسانیست که راه را یافته اند هست. دیو شیطان و فرش بمعنی زمین در برابر عرش آمده. میگوید این افراد مستقیماً از نور خدا تغذیه میشوند و بنابراین باسرار خدا پی میبرند. اما شیطان و کسانیکه به پیامبران حسد میورزند و خوراکشان از دود عالم خاک است یعنی در روی زمین غرق عالم تاریکی و جهل اند اینها نوری نمی بینند و همیشه در تاریکی بسر میبرند. آنها دود زمین را میخورند. دود زمین منظور آن دودی که از هیزم و کنده بلند میشود نیست. دودیست که از تاریکی و جهل و ذلالت و گمراحی بلند میشود.:
فرمود: حق آن پزا را نه دهان بُد نه طبق

یذرقون یعنی رزق و روزی داده میشود. آن در مصراع دوم کنایه از نور خداست. طبق خانچه و سفره است. شهیدان کسانی هستند که در راه حقیقت و خدا جان میبازند. میگوید خداوند در شأن شهیدان فرموده است که شهیدان نزد حق از نعمتیکه خداوند از فضل خودش بآنان عطا کرده رزق داده میشوند و با خوشحالی روزی میکنند. و آنها نه نیازی بدهان دارند و نه نیازی به خانچه و سفره. خداوند در شأن این شهیدان میفرماید گُمان نکنید که کسانیکه در راه حق کشته میشوند و جان باخته اند مردگانند بلکه آنها زندگانند و در نزد خدای خود روزی داده میشوند. روزی آنها برخوردادی از نور خداست.( کسی که در راه خدا کشته میشود منظور آن کسانی نیستند که برای شاه شدن آخوند جلو توپ و تانک رفتند، بلکه منظور آدمیانی هستند که چون راه راستی رفتند و میروند مورد نفرت و کینه گمراهان قرار گرفته و در راه راستی کشته میشوند مانند حسین منصور حلاج.

دل زِ هـــر یــاری پزایی می خــورد
دل زِ هـــر عـلـمـی صــفـاِیـی مـی بــرد
بدنبال بحث از پزای روحی و معنوی مولانا در این بیت و چند بیت بعدی میگوید رابطه ما با افرادو اشیاء و مسائل مختلف زندگی این جهان هم میتواند غذای روحی و معنوی بما برساند و آن را بغذای دل تعبیر میکند. بنا بگفته او دل آدمی از هر یاری غذا میخورد یعنی نکته ای یاد میگیرد و از هر علم و معرفتی صفائی پیدا میکند البته بشرطی که دلش آمادگی پذیرفتن این نکات را داشته باشد و دلش صفا پیدا کرده باشد و چشم باطنش هم روشن شده باشد.

صورت هــر آدمـی چــون کـاســه یسـت
چشـــم از مــعــــنــی او حسّـاسه ایســت
صورت یعنی ظاهروجسم آدمی و نباید با صورت آدمی اشتباه گرفته شود. حساسه یعنی حس کننده و درک کننده. میگوید برای مثال جسم و قالب انسان همانند کاسه ای پُر از طعامهای معنویست, اصلا وقتی آفریده میشود کاسه اش پُر است از این طعامها, باید آنها را پرورش بدهد. چشمهای حقیقت بین میتواند این پزا ها را در آن کاسه ببیند و درک بکند و دل روشن میتواند آنها را پرورش بدهد. بهمین دلیل اشرف مخلوقات است. افراد ظاهر بین نمیتوانند این حقایق را ببینند. ولی انسانهای صاحب دل تنها نظر بجسم و ظرف ندارند این بدن ما مثل ظرف است و باید به مظروف توجه کرد.

از لـــقـای هـــر کســی چــیــزی خوری
وز قِـــران هـــر قـــریــن چـــیـــزی بــــری
لقا بمعنی دیدار و ملاقات است. چیزی خورید
فکر و معنائی کسب میکنید. قِران بمعنی نزدیکیست. قرین یعنی مصاحب و همنشین. چیزی بری یعنی نصیبی ببری. میگوید از دیدار هر کسی تو معنائی کسب خواهی کرد و از نزدیکی با هر مصاحب و همنشینی بهره و نصیبی خواهی برد. حالا این مصاحب هرکس باشد میتوانی نصیبی از او ببری و درسی بیاموزی. ممکن است برای خوانندگان این سؤال پیش بیاید که اگر مصاحب من بد بود آنوقت چی؟ باز هم درس میاموزی. لقمان را گفتند ادب از کی آموختی گفت از بی ادبان, هرچند از ایشان بنظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم.

چــون ســتــاره بــا ســتـاره شــد قـریـن
لایــــق هــــر دو اثـــــر زایــــد یــــقــــیــــن
در این بیت مولانا دیدار یاران را به قِران یعنی نزدیک شدن ستاره ها تشبیه میکند. قدما معتقد بودند که این نزدیک شدن ستاره ها در روی بشر اثر میگذارد و ممکن است برای آنها سعد (سعادت آور) و یا نحس(نحوست آور) باشد.در بیت فوق قرین یعنی نزدیک. میگوید هرگاه ستاره ای با ستاره دیگری نزدیک شد بیگمان از نزدیک شدن آندو اثری مناسب آندو پیدا خواهد شد. حالا مولانا باین نزدیک شدن و دور شدن توجهی ندارد ولی میخواهد بگوید همچنین که منجمین و ستاره شناسان میگویند از نزدیکی ستاره ها اثری در هردوی آنها پیدا میشود.

چـــون قـــران مــرد و زن زایـــد بشــر
وز قــران ســنــگ و آهـن شــد شــرر
سنگ اینجا بمعنی سنگ آتش زنه است و شرر یعنی جرقه. میگوید همینطور از نزدیکی مرد و زن یک انسان تازه پیدا میشود و از برخورد و نزدیک شدن سنگ و پارهای آهن جرقه های اتش تولید میشود. پس این نزدیک شدنها دارای اثر است.

وز قــــران خــــاک بــــا بــــارانــــهــــا
مــیـــوه هـــا و ســبــزه و ریــحــان ها
ریحان از راحیه است یعنی بوی خوش. هر گیاهیکه بوی خوشی بدهد بآن ریحان میگویند. میگوید از نزدیکی خاک با آب باران میوه ها پدید میاید و سبزی ها میدمند و گلها میرویند و این نزدیک شدنها ممکن است که اثرات خوب و ثمر بخشی داشته باشد.

وز قـــران ســــبــــزه هــا بــــا آدمـــــی
دلــخـــوشــی و بــی غــمـیّ و خـرمی
و از نزدیکی طبیعت با دل انسان دل خوشی و خرمی و شادی بوجود میاید.

وز قـــران خــــرّمــــی بــــا جــــانِ مــا
مـــی بـــزایـــد خـــوبـی و احسـانِ مـا
و از نزدیکی آن خرمی با جان ما، ما را انسان خوبی میکند و ما را بیک انسان نیکو تبدیل میکند.

قـــابـــل خــــوردن شــــود اجســـام مــا
چـــون بـــرایـــد از تـــفــــرّج کـام مـا
قابل اینجا یعنی پذیرا. خوردن یعنی بهره مندی از نور خدا. تفرّج یعنی گردش در عالم معنی و کام یعنی مراد. میگوید وقتی از گردش و تفرج در عالم معنی بمراد خودمان رسیدیم و کامیاب و خرم شدیم و به درک حقایق رسیدیم آنوقت است که جسم ما آماده بهره مندی از نور خدا میشود و پذیرای نور حق میشود.

ســــرخ رو ئــی از قــــران خون بـــود
خـون ز خـورشـیـد خوشِ گـلگـون بُوَد

بــهــتــریــن رنـــگــهــا ســر خــی بود
وان ز خـورشـیـدســت و ازوی میرسد
گلگون یعنی قرمز رنگ. گون از گونه آمده و وقتی گل بآن میچسبد میشود گلگون. خورشید در بیت دوم یعنی آدمیان پارسا. میگوید چهره سرخ انسان بخاطر نزدیکی خون با پوست صورتش هست. خون از تابش خورشید آسمان در زیر پوست جمع میشود و سرخروئی میاورد و این سرخروئی رنگ زیبائیست. بهمین گونه بهترین رنگها رنگ سرخیست که تابش نور پارسایان بر چهره جان آدمی پدید میاورد. اگر که تابش نور خورشید آسمان باعث میشود که خون در زیر پوست صورتمان جمع شود و صورت ما گلگون شود پس تابش نور پارسها و مردان کامل هم باعث میشود که آن نورشان جان مارا خوشرنگ بکند .

هــر زمــیــنی کان قــریـن شـد با زحل
شوره گشـت و کِشــت را نـبـود مــحـل

هر زمینی یعنی هر بخشی از زمین. قدما این زحل را خیلی نحث میدانستند و بان میگفتند نحث اکبر.در این بیت تعبیریست از عوامل گمراهی و دوری از عقل. برعکس خورشید پارسایان که انوار هدایت میتاباند این زحل باعث گمراهی میشود. میگوید هر قسمت از خاک زمین با زحل قرین و برابر بشود آن زمین تبدیل به شوره زار میشود و دیگر آنجا محل کشت و زرع نخواهد بود. مولانا تا اینجا مسئله تأثیر مصاحب و همنشین را با تمثیلهائی از پدیده های طبیعت و آفاقی بیان کرد برای اینکه مقدمه ای باشد برای بحث اصلی خودش. بحث اصلی او تأثیر در روحهای انسان خواهد بود.

قــوّت انــدر فــعــل آیـــد ز اتـــفــــاق
چـــون قِــرانِ دیـو بــا اهــلِ نـــفـــاق
قوت بمعنی قوه. دیو هم شیطان و اهل نفاق یعنی
اهل تزویر و دو روئی. مولانا میگوید: این اتفاق و جمع شدن شرایط هرچیزی را از قوه به فعل در میاورد. بطور پتانسیل ممکن است در وجود یکی چیزی وجود داشته باشد ولی ظاهر نشود. این بالقوه است. ولی اگر شرائطی حاصل بشود آنوقت این پتانسیل ظاهر میشود و تبدیل به فعل میشود. این را میگویند از قوه بفعل آمده است. بعبارت دیگر هرگاه پدیده ای با پدیده دیگر نزدیک شود از مرحله قویت به مرحلع فعل میرسد. بطوریکه مثلا هم نزدیک شود از مرحله قویت به مرحلع فعل میرسد. بطوریکه مثلا همنشینی شیطان با اهل نفاق سبب میشود که شرارت فی القوه آنها به فعل تبدیل شود یعنی ظاهر شود چون در وجود آنها این شرارت بالقوه هست. طبق ابیات و مثالهای قبلی، از نزدیک شدن زن و مرد بشر تازه ای بوجود میاید و از نزدیک شدن سنگ و آهن جرقه جستن میکند و از نزدیک شدن باران با خاک میوه و گل و گیاه بوجود میاید و از نزدیک شدن انسان با آب و سبزی شادی و خرمی در دل بوجود میاید و شادابی حاصل میشود و این نتیجه ها همه و همه بطور پتانسیل در وجود هر کسی موجود هستند، منتها باید شرایط از قوه بفعل آمدن و آشکار شدن موجود باشد. همچنین دو روئی و نفاق در وجود اهل نفاق موجود است و هنگامی ظاهر میشود که با شیطان قرین و نزدیک شود. در آنصورت شرائطش هم ظاهر میشود و اینها حقایقی بود که مولانا بیان کرد و در قسمت سوم دنباله این حقایق را میگیرد. آنچه تا بحال درج شد برای این بود که زیرسازی قسمت سوم را بکند.

بقیه داستان در قسمت سوم

هیچ نظری موجود نیست: