۲۲.۳.۹۷

درخور آسمانها شدیم‌


نور را پیمودیم
دشت طلا را درنوشتیم
افسانه را چیدیم 

و پلاسیده فکندیم‌

کنار شنزار

آفتابی سایه وار، ما را نواخت‌ 
درنگی کردیم‌
برلب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم
ابری رسید

و ما دیده فروبستیم‌

ظلمت شکافت

زهره را دیدیم
و بستیغ برآمدیم‌
آذرخشی فرود آمد 

و ما را در ستایش فرودید

لرزان گریستیم‌ 

خندان گریستیم‌
رگباری فروکوفت 

از در همدلی بودیم‌

سیاهی رفت 

سر به آبی آسمان ستودیم 
درخور آسمانها شدیم‌
سایه را بدره رها کردیم‌ 

لبخند را بفراخنای تهی فشاندیم

سکوت ما بهم پیوست 

و ما «ما» شدیم

تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم‌
نهفتیم و سوختیم‌
هرچه بهم تر، تنهاتر
از ستیغ جدا شدیم‌
من بخاک آمدم‌ و بنده شدم
تو بالا رفتی‌ و خدا شدی.

سهراب سپهری
















هیچ نظری موجود نیست: