۷.۹.۹۴

روان شو سوی دریا، زانکه جویی


درین ره گر بترک خود بگویی
یقین گردد تو را کو تو، تو اویی

سر مویی ز تو، تا با تو باقی است
درین ره در نگنجی، گر چه مویی

کم خود گیر، تا جمله تو باشی
روان شو سوی دریا، زانکه جویی

چو با دریا گرفتی آشنایی
مجرد شو، ز سر برکش دو تویی

درین دریا گلیمت شسته گردد
اگر یکبار دست از خود بشویی

ز بهر آبرو یکرویه کن کار
که آنجا آبرو ریزد دورویی

چو با توست آنچه می‌جویی بهرجا
به هرزه گرد عالم چند پویی؟

نخستین گم کنند آنگاه جویند
تو چون چیزی نکردی گم چه جویی؟

تو را تا در درون صد خار خار است
ازین بستان گلی هرگز نبویی

پس در همچو جادویی که پیوست
میان در بسته بهر رفت و رویی

تو را رنگی ندادند از خم عشق
از آن در آرزوی رنگ و بویی

بهش نه پا درین وادی خون خوار
که ره پر سنگلاخ و تو سبویی

درین میدان همی خور زخم، چون تو
فتاده در خم چوگان چو گویی

نیابی از خم چوگان رهایی
عراقی، تا به ترک خود نگویی.

عراقی


هیچ نظری موجود نیست: