۳.۹.۹۴

شور وحال کودکی برنگردد دریغا


یادم آمـد، شـوق روزگار کودکی
مـستی بهار کودکی

رنگ گل جمال دیگر درچمن داشت
آسمان جلای دیگر پیش من داشت

شور وحـال کودکی برنگردد دریغـا
قیــل وقال کودکی برنگردد دریغـا

به چشـم من همه رنگی فریبـا بود
دل دور از حسد من شکیبا بود

نه مراسوز سینه بود
نه دلم جای کینه بود

شور وحال کـودکی برنگردد دریغـا
روز وشب دعای من بوده بـاخدای من

کز کرم کند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من بجا

گیرد وپس دهد بمن دمی
مستـی کودکانه مرا

شور وحال وکودکی برنگردد دریغا
قیل وقال کودکی برنگردد دریغا.

معینی کرمانشاهی