۵.۴.۹۴

گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها


بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
آشفته شد بدیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب بمغرب نهفته روی
از باده برفروز ببزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
ساقی بپای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته بساغر زرین شرابها
در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند بباده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
می‌خواره را گناه و گنه را عقابها»
در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها
شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها بخلد و بدوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون بشادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها.

ملک الشعرای بهار



هیچ نظری موجود نیست: