۲۰.۳.۹۴

زیباترین خبری که میتوان شنید

نومید مشو ز چاره جستن - کز دانه (کنده) شگفت نیست رستن... زیباترین خبری که میتوان شنید
جوانه زدن کنده خشک شده درخت گردو !


اخبار کشور اشغال شده ایران که توسط اروپایی‌ها در فتنه ۵۷ صورت گرفت و سپردن آن بدست نوکران عرب و ترک ، چیزی بجز اخبار اعدام ایرانیها به بهانه‌های مختلف، زندانی و شکنجه میهن پرستان، دزد‌های نجومی از بیتالمال ایرانی، نابودی آثار فرهنگ و تمدن جهان شمول نیاکان ایرانی، فقر در حد خاک نشینی، شیوع بیماری‌های همگیر که در دنیا ریشه کن شده، تهدید، حقارت، ذلت، تجاوز و خیانت چیز دیگری نیست.

ظرف ۳۷ سال که از هجوم وحشیانه یک مشت تروریست داعشی در فتنه ۵۷ به ایران میگذرد، ایران به دره ابلیس سقط کرده و رها شدنی هم نیست. همه چیز سیاه و غیره انسانی است. همه جا حکایت از ویرانی و تباهی است. و کلا طرف اخبار ایران گشتن، جز تلخی، طعم دیگری را به ذهن خواننده سرازیر نمیکند .

در این میان پخش فیلم کوتاهی از جوانه زدن یک گیاه از کنده‌ درختی که سالهاست از کشتنش میگذرد ، آنچنان امید و شعفی را موجب میشود که حتی تصور آن پیش از این امکان پذیر نمینمود. ( این فیلم از روی سایت یوتیوب برداشته شده است! چرا؟ ).

این درخت که تقریبا از بیخ قطع شده هنوز دارای ریشه‌های زنده است که در کمال بیخیالی به قطع شدن تنه، همچنان مشغول گذران زندگی‌ است!

جوانهٔ زدن این شهید زنده، این نوید را میدهد که این ملت هم خدایی دارد که برکت و شادی را در این دنیایی که برای به دست آوردن این دو آدم‌ها را کشتار میکنند ، سرزمین‌ها را به آتش میکشند ، بیگناهان را به قتلگاه میبرند ، برایگان و فراوان در دلها و دستان بندگانش قرار میدهد.




بگزارش رسانه‌های داخلی‌:
در پدیده‌ای نادر کنده خشک شده گردو در شهر کوزه کنان از توابع شبستر بعد ازجوانه زدن به بار نشست.
کنده درخت گردو پس از یکسال قطع شدن از تنه خشک شده درخت، که در مکانیکی به عنوان صندلی استفاده می شد جوانه زده و به بار نشسته است.

کمال دیزلانی صاحب مکانیکی در این باره گفت : این کنده در داخل مکانیکی به عنوان صندلی استفاده میشد و به روغن و گازوئیل آغشته شده بود و در جای خشک نگهداری می شد که در کمال تعجب جوانه زده و یک عدد گردو بار داده است.

وی در ادامه خاطرنشان کرد : بعد از این که شاهد به بار آوردن کنده شدیم آن را در خاک قرار داده و روزانه آبیاری می کنیم.

و این فرد نمیداند که ریشه‌های این درخت آنچنان عمیقند که نیاز به هیچ ندارند و این درخت از خوراک رسانی دیگران بی‌نیاز است.




چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و کلاه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بی‌قراری
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند
بی‌باده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکه‌ای هست
این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن

کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است

با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بی‌شک
دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست

وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزه‌های خاکست
هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ می‌توان جست
بیرای مشوی که مرد بی‌رای
بی‌پای بود چو کرم بی‌پای
روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد
او بی‌تو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند
زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه
می‌دار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگه‌دار
پیش‌آر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوه‌مندی
بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی
خود بی‌تو مباد زندگانی
زین پند خزینه‌ای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد.
نظامی گنجوی