۱۶.۱۲.۹۳

سر خوش آن جمع که سر در سر سودا کردند


فصل عشق آمد و فکر می و مینا کردند
خلق،اسباب طرب باز مهیّا کردند

جز من و این دل دیوانه ی بی صبر و قرار
همه با همنفسی روی به صحرا کردند

مطربان دست فشاندند و دل از کف بردند
پای کوبان همه جا غلغله بر پا کردند

دوستان گرم گرفتند و نشستند به عیش
گره از کار خود و زلف بتان وا کردند

باغ و بستان مرا نیز به صحرا بردند
این همه ظلم و ستم با منِ تنها کردند

پرتو مهر سعادت نرسد بر رخشان
که مرا دور از آن روی دلارا کردند

گر به من بود نمی بردمش از خانه برون
بی تماشاست جز او هر چه تماشا کردند

من در این گوشه به عکسی خوش و کوته نظران
با بهشت رخ اون باغ تمنا کردند

خرّم آن قوم که از عشق پریشان گشتند
سر خوش آن جمع که سر در سر سودا کردند

این چه درد است عمادا که به کس نتوان گفت
ای بسا درد که گفتند و مداوا کردند.

عماد خراسانی


هیچ نظری موجود نیست: