۵.۶.۹۳

برای که برپا نگه داشتی ، زمینی چنین بی حیا چشم را ؟


خدایا ! پر از کینه شد سینه ام .
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت ،
دل پاکروتر ز آیینه ام

دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی در این شهرک آباد نیست

خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد

مگر پشت این پرده ی آبگون ،
تو ننشسته ای بر سریر سپهر ،
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟

شبی جبه دیگر کن و پوستین
فرود آی از آن بارگاه بلند ،
رها کرده ی خویشتن را ببین

زمین دیگر آن کودک پاک نیست
پُر آلودگیهاست دامان وی ،
که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نیست


گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست ؛ یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر

کسی دیگر اینجا ترا بنده نیست
درین کهنه محراب تاریک ، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست

علی رفت ؛ زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت و بودای پاک
رخ اندر شب نی روانا نهفت

نمانده ست جز " من " کسی بر زمین
دگر ناکسانند و نامردمان ؛
بلند آستان و پلید آستین

همه باغها پیر و پژمرده اند
همه راهها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیلها مرده اند

تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟
که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟
وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست

مگر صخره های سپهر بلند ،
ـ که بودند روزی به فرمان تو ـ
سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟

مگر مهر و توفان و آب ، ای خدای !
دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟
که گویی : بسوز و بروب و برآی

گذشت ، آی پیر پریشان ! بس است
بمیران ، که دونند و کمتر ز دون ؛
بسوزان ، که پستند و زآن سوی پست

یکی بشنو این نعره ی خشم را ،
برای که برپا نگه داشتی ،
زمینی چنین بی حیا چشم را ؟

گر این بردباری برای " من " است ؛
نخواهم " من " این صبر و سنگ ترا ؛
نبینی که دیگر نه جای " من " است ؟

ازین غرقه در ظلمت و گمرهی ،
ازین گوی سرگشته ی ناسپاس ،
چه مانده ست ، جز قرنهای تهی ؟

گران است این بار بر دوش " من "
گران است ، کز پاس شرم و شرف ،
بفرسود روح سیه پوش " من "

خدایا ! غم آلوده شد خانه ام .
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خسته ی پیر دیوانه ام .

مهدی اخوان ثالث،

هیچ نظری موجود نیست: