۳۰.۴.۹۳

عاشق آن است که بی‌ پا و سر است


مولوی شاگرد گرامی‌ پدر بود
بسی‌ والا و گرانقدر
اشراف زاده بی‌ غمی که مخش با پارامتر‌های استاندارد آن‌روز
هم برش بود و یک اندازه
تمامی دانش روزگار یک جا در او جمع
قرآن سینه او
هیچ کس حریف
و دوستداران از هر گوشه‌ و کنار مهیا
مردم خاک و پر مهر
با هر قدم او
هزاران دست بر روی هزاران چشم
زندگی‌ حکم قلعه‌ای سخت بنیاد و فتح نشدنی‌
همه بیخبری و بیخیالی و بی‌ تمنا!


از او انتظار نگاه داشتن مرز‌ها را
داشتند با اصرار
یاد گرفته بود سخت گیر باشد و زمخت
سنگین طبع و مقید
شاید در حد افراط
یاد گرفته بود در چهره‌ای فروتن
غرور فاتحان را به دوش اندازد و سنگین دلی‌ تهی مغزان

اولین شلاق روزگار
جرم؟
سنگین بر روی زمین رفتن

یک اتفاق ساده
نگاهی‌ به رنگ دیگر
کلامی که نفوذ هزاران قطره در هزاران روز پی‌ در پی‌ را حریف است
ملایم و فرو رو

عاشق شد
به اشتباه!

او که با نیم نگاهی‌ از زیر چشم
زیباترین زیبا رویان
در چشمهایش تصویر خود را می‌دیدند
برضد هستی‌ دنیا
عاشق شد تا گوشهایش

به برکت عشق
جامه تزویر و تظاهر و ساختگی به تن‌ هزار پاره
اولین لذت عریان
غرق در لذت
لذت و لذت و لذت
هر لحظه هر ذره هر نفس
قیامتی از نور، بیخبری ، پرواز
عشقی‌ که از روح شروع میشود و در بدن می‌نشیند
لذت وصل، لذت کلام، لذت نگاه، لذت گرما

اولین ناسپاسی
اولین منم
دومین شلاق
جرم؟
احتمالا با خوشبختی‌ بر روی زمین رفتن
به طبی‌ و به شبی
اولین توفان خاکستر
جدایی و بیخبری
تحقیر میشود
طرد میشود
رها میشود
تنها میشود

اولین رنج خط می‌اندازد
تنهایی، دوری، رنج، رنج ، رنج
سرگشتگی و بیچارگی
از زمین جدا
چرخان و گیج
معلق مانند ذره
منجمد و خیره
نگاهی‌ تهی

اولین مرگ

ناباوری، نپذیرفتن
نور امید
اولین ایمان
یافتن همه هدف زندگی‌
کندن کوه هم میسر
به راحتی‌
فرسنگ‌ها دنبال شمس دربدر
بیابان همه دامنه بینایی
و هر چند متر
شعری برای او می‌نویسد و در بیابان رها میکنند
و مردم به دنبال او
هراسان نوشته‌هایی‌ را جمع میکنند که هیچ ازش درنمیابند
تا آنجا که میتوانند و آنچه که جمع کرده اند
یک در هزار
میشود مثنوی،
میشود دریای غزل
میشود اقیانوس عرفان و فلسفه

عشقی‌ که بی‌ وصلت نبود


همچنان گوشه‌ نشین میخانه به زور
پلشت و پلید
تمام روز مات
تمام شب حکیم
عشقی‌ با وصلت توام
این‌بار نه در گوشه وحشت و تهی از نفس
این‌بار درست در زیر آفتاب روز و مهتاب شب
وصلتی جدا ناپذیر
و آنچنان غلظتی که در آن دیگر نه او می‌ماند و نه شمس!

پس از مدتی‌
و سپس نقطه اول
اشراف زاده ای بیغم که غم را در کوله بار خود
فرسنگ‌ها کشیده
و زهر شکست روحش را آلوده
و زمخت و زمخت و زمخت

و هزار بار عاشقی
پس از آن با اراده.
مریم

هیچ نظری موجود نیست: