۸.۹.۹۲

دم نگرفت، دم روی کول نهاد


روزی روزگاری در یک روستای دور افتاده، پسر فقیری پاش را از گلیم خودش دراز تر کرد و در کمال ناباوری طالب ازدواج با دختر کدخدا شد. از این رو به خواستگاری دختر کد خدا رفت. کدخدا هم که زیاد راضی‌ به این ازدواج نبود ولی‌ چون قدیم ندیم ها، آدما به مرام و معرفت و اینکه تا توانی‌ دل کسی‌ را نشکن، پایبند بودند، برای اینکه سنگ بندازه گفت: من سه تا گاومیش دارم اگر تو بتوانی دم یکی از آنها رو بگیری من دخترم رو بهت میدم.

پسره خیلی خوشحال شد و بدون اینکه فکر کنه، و یا حداقل صورت ظاهرش رو حفظ کنه و نشون نده که چی‌ فکر می‌کنه و کنترل داشته باشه، و یا حداقل از چند و چون داستان بپرسه، همین‌جوری مثل بچه‌ها زود نیشش باز شد و پذیرفت .
فردای آن روز پسر داستان که همین‌جوری مثل علف هرز بزرگ شده بود و چیزی از زندگی‌ به او یاد نداده بودند، و فکر میکرد همین که نونی برسه و آبی فراهم باشه، زندگی‌ جریان داره، خودش را آماده انجام شرط کدخدا کرد.

کدخدا به ترتیب گاومیشهایش را سمت پسره فرستاد.

چون گاومیش اولی خیلی گنده و تنومند بود پسره ترسید وکنار رفت وبا خود گفت: اشکالی نداره فعلا"دو تا فرصت دیگه دارم!

گاومیش دومی به پسره حمله کرد وچون شاخهای بزرگی داشت پسر داستان بی‌خیال دومی‌ هم شد و سریع کنار رفت!! ومنتظر گاومیش بعدی شد.

پسره با دیدن گاومیش سومی خیلی خوشحال شد چون لاغر ونحیف ، پیر و لنگ لنگان بود.

گاومیش آخری آهسته به طرف پسر داستان که با دیدن گاومیش مردنی خیلی‌ شاد شده بود و در جا دختر کدخدا را در آغوش خودش دید، آمد و ماقی کشید و ایستاد.

و پسر شجاع و با هوش داستان پرید طرف باسن گاومیش تا دم او را بگیرد…...  حدس بزن چی‌ شد .... !؟

گاومیش سومی اصلا "دم" نداشت .

و به این ترتیب نتیجه میگیریم که اگر از فرصت‌های پیش آمده با همه مکافات هاش استفاده نکنی‌ و جا خالی‌ بدی، به جایی میرسی‌ که در حسرت یه عدد دم در کنار باسن گاو میش آه میکشی.

هیچ نظری موجود نیست: