۳۱.۵.۹۲

در آغاز حوا بود و البته آدم هم بود......بخش پنجم


آدم چهار شنبه:
دیشب به این امید كه قبل فاجعه از باغ بیرون برم و تو یه مملكت دیگه قایم بشم، سوار یه اسب شدم و با بیش ترین سرعت ممكن فرار كردم. حدود یه ساعت بعد از طلوع آفتاب، داشتم تو یه دشت سرسبز و پرگل كه هزاران حیوون توش در حال چریدن و بازی با همدیگه بودن می رفتم، كه یه دفه سروصدای وحشتناكی به پا شد، همه چیز به هم ریخت و هر جونور به بغل دستیش حمله كرد.
می دونستم معنی این اتفاق چپه: حوا میوه ی ممنوعه رو خورده بود و مرگ به دنیا اومده بود! ببرا اسبمو خوردن و هیچ توجهی به من كه بهشون دستور می دادم این كارو نكنن، نشون ندادن، اگه مونده بودم ممكن بود حتا خودم رو هم بخورن، كه البته نموندم. اومدم این جا كه جایی بیرون از باغه، اما اون باز منو پیدا كرد. راستش از اومدنش ناراحت نشدم. واسه این كه این جا هیچی واسه خوردن نیست و اون با خودش چند تایی از اون سیبا آورده. خیلی گرسنه بودم و مجبور شدم اونا رو بخورم. این بر خلاف اصول من بود، اما به نظر من اصول فقط وقتی مهمن كه سیر باشی... وقتی اومد خودشو با شاخ و برگ درختا پوشونده بود، بهش گفتم منظورش از این كار مسخره چیه و ازش خواستم اونارو بیرون بندازه، اما اون با خجالت آروم خندید و سرخ شد، تا حالا ندیده بودم كسی خجالت بكشه و سرخ بشه و این كار یند و احمقانه اومد. گفت خیلی زود خودم علت این كارو می فهمم.  

به نظرم خیلی ناخوش اون درست گفته بود. با وجود گرسنگی سیب نیمه خورده رو زمین انداختم و خودمو با شاخ و برگا پوشوندم. بعدش با عصبانیت بهش گفتم خودشو با برگای بیشتری بپوشونه. اونم این كارو كرد، بعد از این با هم به جایی رفتیم كه حیوونا همدیگه رو تیكه پاره كرده بودن و یه مقدار پوست جمع كردیم. ازش خواستم یه جوری اونا رو وصله پینه كنه و ازشون چن تا لباس واسه مراسمای رسمی بسازه. این لباسا خیلی ناراحتن، اما خب مدن و در مورد لباس این از همه چی مهم تره... اون همراه خوبیه و می دونم اگه نبود، خیلی تنها و افسرده می شدم، مخصوصا حالا كه هرچی داشتمو از دست دادم. اون می گه بهمون دستور داده شده كه باید از این به بعد واسه زنده موندن كار كنیم. می دونم می تونه مفید و به دردبخور باشه. منم رو كارا نظارت می كنم!


در تبعید...
حوا: وقتی به گذشته نگاه می كنم، اون باغ برام مثل یه رویا می مونه. اونجا به شكل سحرآمیزی زیبا بود و حالا از دست رفته و من دیگه نمی تونم ببینمش.
باغ از دست رفته، اما من اونو پیدا كردم و راضی ام. تا حدی كه می تونه منو دوست داره، منم با همه ی توان و احساسم دوسش دارم، به گمونم این به خاطر جوونی و جنسیتمه. از خودم می پرسم چرا دوسش دارم، نمی دونم چرا و اهمیتی به این ندونستن نمی دم. واسه همین فكر می كنم این جور دوست داشتن نتیجه ی عقل و منطق نیست، مثل علاقه ی یه نفر به آدما و حیوونا. پرندهها رو به خاطر صدای قشنگ و آوازشون دوست دارم، اما آدمو به خاطر صداش دوست ندارم. هرچی بیشتر می خونه، بیشتر می فهمم كه نمی تونم با صداش كنار بیام. اما بازم ازش می خوام برام بخونه، چون دوست دارم یاد بگیرم چه طوری می تونم هر چیزی كه اون بهش علاقه داره رو دوست داشته باشم. مطمئنم می تونم این كارو یاد بگیرم، چون اون اوایل اصلا نمی تونستم آواز خوندنشو تحمل كنم اما الان می تونم. صداش شیر تازه رو ترش می كنه، اما ایرادی نداره، می تونم به خوردن این جور شیر هم عادت كنم. به خاطر هوشش نیست كه دو سش دارم، چون اصلا هوش چندانی نداره. نمی شه هم به این خاطر سرزنشش كرد، چون خودش كه خود شو نیافریده، اون همون چیزیه كه خدا آفریده و هر چی كه هست خوبه. می دونم هدف عاقلانه ای از این كار وجود داشته، هوش و استعداد به مرور ز مان پیشرفت می كنه، اما این پیشرفت ناگهانی نیست، از او گذشته، عجله ای هم نیست. اون همین جوریش هم به اندازه ی كافی خوبه! به خاطر بخشندگی و رفتار ملاحظه كار و لطافتش نیست كه دوسش دارم، اتفاقا تو این چیزا خیلی هم مشكل داره، اما همین طوریش هم خوبه و روز به روز داره بهترم می شه. به خاطر سخت كوشی و مهارتش نیست كه دوسش دارم، می دونم كه این ویژگی رو تو وجودش داره اما نمی دونم چرا اونو از من مخفی می كنه. این تنها دردیه كه دارم وگرنه الان تو همه چی با من روراسته. مطمئنم هپچ چیزی رو از من مخفی نمی كنه جز این! از این كه می دونم داره رازی رو ازم مخفی می كنه، غصه م می گیره و بعضی وقتا فكر كردن بهش بی خوابم می كنه. اما همیشه این فكرا رو از ذهنم بیرون می كنم، نباید این طوری خوش بختیمو كه هر روز داره بیشتر و بیشتر می شه خراب كنم.
 به خاطر دانشش نیست كه دوسش دارم. هر چی كه می دونه رو خودش یاد گرفته و واقعا چیزای زیادیم می دونه، اما دانشش خیلی زیاد نیست. به خاطر مردونگی و شجاعتش نیست كه دوستش دارم، نه! به هیچ وجه! اون منو لو داد، اما به خاطر این كار سرزنشش نمی كنم، به گمونم این به خاطر مرد بودنشه و خودش كه جنسیتش رو تعیین نكرده، البته اگه من بودم هیچ وقت لوش نمی دادم، اگرم این كارو می كردم، اول خودم از غصه آب می شدم و از بین می رفتم، اما اینم از زن بودنمه و بهش افتخار نمی كنم چون خودم كه جنسیتم رو تعیین نكردم. خب پس چرا دوسش دارم؟ شاید فقط به این خاطر كه یه مرده! از همه ی اینا گذشته، اون خوبه و من به این خاطر دوسش دارم، اما می دونم اگه این طورم نبود باز عاشقش می شدم، حتا اگه اذیتم می كرد، به دوست داشتنم ادامه می دادم، مطمئنم به گمونم اینم به خاطر زن بودنمه. اون قوی و خوش چهره ست، به خاطر همین دوسش دارم و بهش افتخار می كنم، اما بدون این چیزا هم می تونستم دوسش داشته باشم. حتا اگه خیلی ساده و معمولی بود یا اگه مریض و ضعیف بود دوسش می داشتم، براش كار می كردم، واسش دعا می كردم و تا آخر عمرم كنار بسترش ازش مراقبت می كردم. آره! من اونو دوست دارم فقط چون مرده و مال منه! به گمونم هیچ دلیل دیگه ای وجود نداره، همون طور كه اولش گفتم این جور عشق نتیجه ی عقل و منطق نیست، خودش به وجود می آید، هیچ كس نمی دونه كی و كجا. دلیلی واسه اومدنش وجود نداره و اصلا نیازی به دلیل نداره. من الان یه دختر جوونم و اولین كسی هستم كه عشقو تجربه می كنه، شاید یه روزی معلوم بشه كه به خاطر بی تجربگی و جوونی اشتباه كردم و درست عشقو نفهمیدم.


آدم یك سال بعد: اسمشو قابیل گذاشتیم. وقتی واسه شكار از خونه بیرون رفته بودم، حوا اونو تو كنده ی یه درخت، سه چهار كیلومتر - یا پنج شیش كیلومتر، درست یادش نیست - دورتر از خونه مون پیدا كرده. از خیلی جهات شبیه ماست و ممكنه یكی از وابستگانمون باشه. حوا این طوری فكر می كنه. اما به نظرم حدسش اشتباست. تفاوت در اندازه ما رو به این نتیجه می رسونه كه اون یه حیوون جدید و متفاوته - شاید یه ماهیه! اما وقتی اونو تو آب انداختم، تو آب فرو رفت و همون موقع حوا شیرجه زد تو آب و قبل از این كه فرصتی واسه آزمایش فرضیه م به وجود بیاد، اونو از آب بیرون آورد. من هنوز فكر می كنم اون یه ماهیه، اما حوا نسبت به این موضوع بی تفاوته و نمی ذاره آزمایشش كنم. نمی فهمم چرا این كارو می كنه. انگاری اومدن این موجود تازه به كلی اخلاقشو تغییر داده و اونو در مورد آزمایش و تجربه بی علاقه كرده. بیشتر از همه ی موجودای دیگه بهش علاقه داره اما نمی تونه علت علاقه شو توضیح بده. همه چی نشون می ده به كلی عقلشو از دست داده! بعضی وقتا، نصفه شب ماهی رو كه سروصدا می كنه و می خواد بره تو آب، تو بغلش می گیره. این جور وقتا قطره های براق آب از صورتش پایین می آد، با دستش به پشت ماهیه می زنه و از خودش صداهای لطیف در می آره تا آرومش كنه. تا حالا ندیدم با هیچ ماهی دیگه ای این طوری برخورد كنه. قبل از این كه خونه زندگیمونو از دست بدیم عادت داشت بچه ببرا رو بیاره و باهاشون بازی كنه، اما اون فقط یه بازی بود. هپچ وقت مثل این یكی، وقتی شامشون بهشون نمی ساخت نگرانشون نمی شد و ازشون مراقبت نمی كرد.

حوا سه شنبه:  زمانی كه یه هفته از خونه دور بود، قابیل كوچولو به دنیا اومد. خیلی تعجب كرده بودم، نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته. اما همون طوری كه آدم همیشه می گه: همیشه چیزای غیر منتظره است كه اتفاق می افته. اولش نمی دونستم چپه. فكر كردم یه حیوونه. اما با توجه به ازمایشاتی كه انجام دادم دیدم این طوری نیست، چون نه دندون داشت و نه پشم. بعضی از اعضای بدنش مثل انسان بود، اما این اعضا اون قدر زیاد نبودن كه بتونن منو به شكل علمی قانع كنن تا اونو تو رسته ی انسانا قرار بدم. واسه همین به طور موقت اونو یكی از عجایب خلقت فرض كردم و منتظر پیشرفت های بیشتر موندم. در هر حال خیلی زود بهش علاقه مند شدم و این علاقه روز به روز بیشتر شد و شكل گرم تری به خودش گرفت و به عاطفه و بعدش به عشق و بعد از اون به پرستش تبدیل شد. جونم واسه این موجود جدید در می رفت و تموم وجودم پر از شور و شوق و شادی شده بود. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه آرزو می كردم آدم زودتر بر گرده تا این شادی بزرگ رو باهاش قسمت كنیم. بالاخره اومد، اما به هیچ وجه فكر نمی كرد كه اون می تونه یه بچه باشه. آدم، انسان عزیز و دوست داشتنییه! اما در درجه ی اول یه دانشمنده بعد یه مرد - ذاتش این طوریه - و نمی تونه چیزی رو تا از لحاظ علمی ثابت نشده قبول كنه. خطرایی كه به خاطر آزمایشای این دانش آموز تازه كار از سر گذروندم خارج از حد تصوره. بچه رو تو هر موقعیت خطرناك و عجیب غریبی كه می تونست تصورش كنه قرار داد تا بفهمه چه جور پرنده یا چه جور جونور چارپاییه و به چه دردی می خوره! منم مجبور بودم شب و روز با خستگی و ناامیدی دنبالش راه بیفتم و به اون كوچولوی معصوم كمك كنم و درداشو تسكین بدم تا بتونه راحت تر از پس آزمایشا بر بیاد.

 آدم یك شنبه: حوا یك شنبه ها كار نمی كنه، خسته و كوفته یه جایی دراز می كشه و دوست داره با اون ماهی بازی كنه. از خودش صداهای عجیب و غریب احمقانه در می اره تا سرشو گرم كنه و وانمود می كنه داره دستاشو می خوره، این كار باعث می شه ماهیه بخنده. تا حالا ندیده بودم یه ماهی بتونه بخنده. این باعت می شه یه كم شك كنم... خودم هم از یك شنبه خوشم اومده. یه هفته ریاست كردن خیلی ادمو خسته می كنه. باید یك شنبه های بیش تری داشته باشیم.

حوا سه شنبه: ادم از خواب بیدار شد و ازم خواست یادم نره اون چهار تا كلمه رو یادداشت كنم. این نشون می ده خودش یادش رفته این كارو انجام بده. اما من یادم نرفته بود. همیشه به خاطر ادم حواسم جمعه و خودم قبلش اون كلمهها رو یادداشت كرده بودم. اون داره یه لغت نامه می نویسه. البته خودش این طوری فكر می كنه، چون در واقع این منم كه دارم این كارو انجام می دم. اشكالی نداره، دوست دارم هر كاری بهم میگه رو انجام بدم. در مورد لغت نامه، این كار لذت بیش تری داره چون دوست ندارم پیش بقیه كوچیك بشه. املاش اصلا علمی نیست. صدا رو با سین می نویسه و صحرا رو با صاد، در حالی كه هر دو شون از یه ریشه هستن.

آدم چهارشنبه: اون ماهی نیست. اصلا نمی تونم بفهمم چیه. وقتی حالش خوب نیست، از خودش صداهای عجیب و گوش خراش در می اره و وقتی حالش خوبه می گه گو گو! مطمئنم یكی از ما نیست چون راه نمی ره، پرنده نیست چون پرواز نمی كنه، قورباغه نیست چون نمی پره، مار نیست چون نمی خزه. با این كه نتونستم آزمایش كنم می تونه شنا كنه یا نه، مطمئنم كه ماهی نیست. همیشه رو پشتش دراز می كشه و پاهاشو بالا نگه میداره. تا حالا ندیدم هیچ حیوون دیگه ای این كارو كنه. به حوا گفتم اعتقاد دارم این موجود یه معماست . اما اون فقط از این كلمه خوشش اومد، بی اون كه فهمیده باشدش! تا حالا هپچ چیزی منو این طوری گیج نكرده.


آدم سه ماه بعد:
گیج بودنم در مورد این موجود جدید به جای این كه از بین بره بیش تر شده. شب نمی تونم بخوابم. دیگه رو زمین دراز نمی كشه و شروع كرده به راه رفتن رو چار تا پاش. اما بازم با چارپاهای دیگه فرق داره چون پاهای جلوش كوتاه ترن، واسه همین بخش اصلی بدنش بالاتر قرار می گیره و این اصلا قشنگ نیست. خیلی شبیه ماست اما شیوه ی حركت كردنش نشون می ده كه از جنس ما نیست. پاهای جلوی كوتاه و پاهای عقبی بلند نشون می ده از خانواده ی كانگروهاست. اما یكی از انواع نادر اوناست، چون كانگروهای واقعی می جهن اما او هپچ وقت این كارو نمی كنه. با این حال از نوع جالب و عجیبیه كه هنوز طبقه بندی نشده. چون خودم كشفش كردم، به نظرم عادلانه ست افتخار این كشفو با اضافه كردن اسم خودم بهش برای همیشه ثبت كنم و اسم این گونه رو بذارم كانگرووروم آدمینسیس! به احتمال زیاد وقتی حوا پیداش كرده خیلی سنش كم بوده چون از اون موقع تا حالا رشد زیادی كرده. الان تقریبا پنج برابر اون موقع است و وقتی از چیزی ناراحت باشه بین بیست و دو تا سی وهشت برابر صدایی كه پیش از این تولید می كرده سروصدا تولید می كنه. تهدید و اجبار نه تنها آرومش نمی كنه، بلكه تاثیر معكوس داره. حوا اونو با تشویق و دادن چیزایی كه قبلا گفته بود بهش نمی ده آروم می كنه. همون طور كه گفته شد، وقتی واسه اولین بار سرو كله ی این موجود جدید پیدا شد من خونه نبودم و حوا گفت اونو تو جنگل پیدا كرده. خیلی عجیبه كه فقط یه دونه از این موجود وجود داشته باشه، اما انگار این طوریه چون من چند هفته تمام زور خودمو زدم تا یكی دیگه پیدا كنم تا هم اونو به كلكسیونم اضافه كنم هم با اون یكی بازی كنه. این طوری هم یه كم ساكت می شه هم راحت تر می تونیم اهلیش كنیم. اما نه چیزی پیدا كردم، نه حتا از اون عجیب تر رد و اثری ازش دیدم. این موجود روی زمین زندگی می كنه پس چطوری می تونه بدون این كه ردی از خودش بذاره این طرف اون طرف بره؟ چند تا تله هم گذاشتم اما هپچ فایده ای نداشت. همه ی حیوونای كوچیكو گرفتم جز این یكی - حیوونایی كه فقط از رو كنجكاوی این كه بفهمن شیر اون تو واسه چیه تو تله می افتن و هیچ وقتم شیرو نمی خورن!!

حوا سه شنبه: موفق شدم یه پیروزی بزرگو برای دانش بشری رقم بزنم و بفهمم شیر چطوری وارد بدن گاو می شه! هر دو تای ما مدتها تو فكر این موضوع بودیم، دنبال گاوا می رفتیم - البته تو روز - اما هیچ وقت نمی دیدیم مایعی كه سفید باشه بخورن. واسه همین هر دومون به این نتیجه رسیدیم كه بدون شك اونا شیرو تو شب به دست می آرن. بعدش شبا نوبتی می نشستیم و اونا رو نگاه می كردیم. نتیجه همون بود، معما حل نشده باقی می موند. انجام این كارد از مبتدیا بعید نیست، اما الان همه می دونن این راهها غیر علمی هستن. یه زمان رسید كه تجربه به ما راه های بهتری یاد داد. یه شب وقتی دراز كشیده بودم و در حال فكر كردن داشتم ستارهها رو نگاه می كردم، یه دفه فكر خیلی خوبی به ذهنم رسید و راهی واسه فهمیدن این موضوع پیدا كردم! اولین كاری كه می تونستم انجام بدم این بود كه آدمو بیدار كنم و بهش بگم، اما این كارو نكردم و این رازو پیش خودم نگه داشتم. بقیه ی شب حتا نتونستم پلك رو هم بذارم. هنوز آفتاب كامل طلوع نكرده بود كه تند تند دزدكی از خونه بیرون اومدم و وسط جنگل یه جای سرسبزو انتخاب كردم. با شاخ و برگ درختا یه آغول توش ساختم. بعدش یه گاوو اون تو انداختم و شیرشو تا آخرین قطره دوشیدم. اونجا هیچی  واسه خوردن نبود و اون یا باید با جادوش شیر درست می كرد یا خشك و بی شیر می موند. تمام روزو آشفته و بی قرار بودم. از بس ذهنم مشغول بود نمی تونستم درست حرف بزنم. اما آدم مشغول اختراع جدول ضرب بود و متوجه نشد. تا غروب به شیش نه تا پنجاه و چهار تا رسیده بود و اونقدر از این موفقیت خوشحال بود كه به هیچ چیز از جمله بودن من توجه نمی كرد. واسه همین آروم از خونه بیرون اومدم و رفتم سراغ گاوم. اونقدر دست م از هیجان می لرزبد كه نمی تونستم بدوشمش. بالاخره موفق شدم و شیر اومد! اونم دو گالن! در حالی كه هیچ چیزی اونجا نبود كه ازش شیر ساخته شده باشه. همون لحظه علت این موضوع به ذهنم رسید: شیر به واسطه ی دهان به وجود نمی آید. بلكه حاصل تغلیظ هواست! دویدم و به آدم این موضوعو گفتم، اونم به اندازه ی من خوشحال شد و معلوم بود كه خیلی بهم افتخار می كنه. بعد گفت: می دونی تو دو تا خدمت بزرگ به دانش بشری كردی! راست می گفت. مدتها قبل از اون با یه سری آزمایشات به این نتیجه رسیده بودیم كه هوا از ذرات نامریی و معلق آب تشكیل شده، همین طور فهمیده بودیم 

اجزای آب، هيدروژن و اكسيژن هستن، به نسبت دو به يك، كه با اين
H2O: فرمول می شه اونها رو نشون داد
كشف من نشون داد كه علاوه بر اينا تو آب يه عنصر ديگه هم وجود داره: شير! واسه همين فرمول آبو به اين شكل
H2OM: گسترش داديم به معنای شير ،( Milk حرف اول كلمه M)


آدم یك ماه بعد:
ادامه دارد....

هیچ نظری موجود نیست: