۶.۶.۹۲

چه شکایتهای غمگینی با حکایتهای شیرینی



پاسی از شب رفته بود و 
برف می بارید
چون پر افشانی پر بهای 
هزار افسانه ی از یادها رفته 

باد چونان آمری مأمور و ناپیدا 
بس پریشان حکمها می راند
مجنون وار 
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته

برف می بارید و ما خاموش
فارغ از تشویش
نرم نرمک راه می رفتیم 
کوچه باغ ساکتی در پیش

هر به گامی چند گویی 
در مسیر ما چراغی بود 
زاد سروی را به پیشانی 
با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ 
گمشده در ظلمت 
این برف کجبار زمستانی 

برف می بارید و ما آرام 
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم 

چه شکایتهای غمگینی که می کردیم 
با حکایتهای شیرینی که می گفتیم 

هیچ کس از ما نمی دانست 
کز کدامین لحظه ی شب 
کرده بود این بادبرف آغاز 
هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم 
به کجامان میکشاند باز 

برف می بارید و پیش از ما 
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود 
زیر این کج بار خامشبار ،‌از این راه 
رفته بودندو نشان پای هاشان بود! 
.....
مهدی اخوان ثالث 

هیچ نظری موجود نیست: