۱.۶.۹۲

در آغاز حوا بود و البته آدم هم بود،بخش پایان


آدم یك ماه بعد:

كانگرو هنوز داره رشد می كنه و این خیلی عجیب و گیج كننده س! تا حالا ندیده بودم دوره ی رشد هیچ موجودی این قدر طولانی باشه. الان دیگه رو سرش مو دراومده، كه شبیه موی كانگروها نیست، دقیقا شبیه موهای خود ماست! با این فرق كه نازك تر و نرم تره و به جای سیاه بودن سرخه!! دیگه دارم از رشد عجیب غریب این موجود غیر قابل طبقه بندی دیوونه می شم. ای كاش می تونستم یكی دیگه از این موجوداتو بگیرم، اما بعیده. واضحه كه این یه حیوون جدیده و تنها نمونه ی موجوده. اما یه كانگروی واقعی پیدا كردم و اوردمش خونه، تا اونو از تنهایی در بیارم. اما اشتباه می كردم. تا اون كانگرو رو دید اونقدر ترسید كه مطمئن شدم هیچ وقت پیش از او همدیگه رو ندیده بودن. واسه اون حیوون كوچولوی پرسروصدا دلم می سوزه اما نمی تونم كاری كنم تا خوشحال بشه. ای كاش می تونستم اهلیش كنم. اما حیف می دونم این كار غیرممكنه. هر چی بیش تر تلاش می كنم نتیجه ی بدتری می گیرم. هر وقت اونو تو یكی از طوفان های غم و اندوهش می بینم دلم می گیره. می خواستم ازادش كنم. اما حوا نذاشت. این كار خیلی بی رحمانه س و از حوا بعیده كه این طوری باشه. اما با این حال شاید حق با اون باشه. ممكنه اگه ازادش كنیم از الانم تنهاتر بشه. وقتی من نتونستم یكی دیگه ازش پیدا كنم خودش چطوری می تونه؟ پنچ ماه بعد: اون كانگرو نیست! چون با كمك انگشتای حوا رو پاهای عقبش می ایسته و چند قدمی راه می ره و بعد می افته. شاید یه نوع خرسه، اما خب نه دم داره نه به جز سرش، بدنش مو داره. هنوزم داره رشد می كنه، این خیلی عجیبه چون رشد خرسا خیلی زودتر از این تموم می شه. خرسا خطرناكند، واسه همین نباید بیشتر از این بذارم بدون پوزه بند تو خونه بگرده. به حوا پیشنهاد دادم اگه بذاره این موجود عجیب غریب بره بهش یه كانگرو بدم. اما فایده ای نداشت. به گمونم قصد كرده ما رو در معرض تموم خطرات احمقانه قرار بده. اون پیش از این كه عقلشو از دست بده این طوری نبود.
دو هفته بعد: توی دهنشو دیدم. هنوز خطری ما رو تهدید نمی كنه، فقط یه دندون داره. دمشم هنوز در نیومده، خیلی بیشتر از گذشته از خودش سروصدا در می اره - مخصوصا تو شب. باید هر روز صبح ببینم دندونای بیش تری درآورده یا نه! هر وقت دهنش پر از دندون بشه، چه دم در اورده باشد و چه در نیاورده باشه، باید بره. چون یه خرس واسه خطرناك بودن نیازی به دم نداره!



حوا سه شنبه: فكر می كرد اونو تو جنگل پیدا كردم، منم از این موضوع خوشحال بودم و می ذاشتم همین طور فكر كنه، چون این موضوع باعث می شد هر چند وقت یه بار واسه شكار یكی دیگه شبیه اون بره جنگل، این طوری من و بچه چند روزی رو با آرامش استراحت می كردیم. هیچ كس نمی تونه بفهمه چه ارامشی بهم دست می داد وقتی آزمایشای ازاردهندشو ول می كرد، تلهها و طعمه هاشو بر می داشت و به جنگل می رفت. تا از دید خارج می شد، جواهر قیمتیم رو بغل می كردم، می بوسیدمش و از شوق به گریه می افتادم. اون كوچولوی بی چاره هم انگار می فهمید اتفاق خوبی افتاده و دست و پا می زد و با تمام وجود می خندید.
>آدم پك ماه بعد: یه ماهه كه واسه شكار و ماهی گیری از خونه دورم. تو این مدت خرسه یاد گرفته رو پاهای عقبش راه بره و بابا و ماما بگه. مطمئنا این یه نمونه ی جدیده. البته ممكنه این شباهت كلمات اتفاقی باشه و هیچ هدف و منظوری توش نباشه، اما بازم با این وجود غیرعادیه و كاریه كه هیچ خرس دیگه ای نمی تونه انجام بده. این نوع تقلید صدا، به اضافه ی نداشتن مو و دم نشون می ده كه اون یه خرس جدیده.
مطالعه و تحقیق بیشتر رو این موضوع خیلی جالب خواهد بود واسه همین باید زودتر برم و شروع به گشتن كنم. حتما باید یكی دیگه از این خرسا یه جایی باشه و این یكی اگه یه دوست و همراه از جنس خودش داشته باشه خطر كم تری دا ره. حتما این كارو انجام می دم اما قبلش باید به این یكی یه پوزه بند ببندم.
حوا سه شنبه: اولش نمی تونستم بفهمم واسه چی ساخته شدم. اما الان فكر می كنم واسه این خلق شدم كه راز های این جهان عجیبو كشف كنم، شاد باشم و از كسی كه تمام این چیزا رو بهمون داده تشكر كنم. به گمونم هنوز چیزای زیادی واسه یاد گرفتن وجود داره - امیدوارم این طوری باشه، و می دونم با صرفه جویی و عجله نكردن یاد گرفتن اونا هفته ها و هفته ها طول می كشه - بازم امیدوارم این طوری باشه. با آزمایش كردن فهمیدم كه چوب، برگای خشك، پر و خیلی چیزای دیگه رو آب می مونن. بنابراین، با كنار هم گذاشتن این شواهد می شه فهمید كه سنگ هم روی آب شناور می مونه، اما باید به همین دونستن اكتفا كنی چون هنوز هیچ راهی واسه اثبات این موضوع پیدا نشده. می دونم یه روزی یه راهی واسه این كار پیدا می كنم و اون وقت همه ی هیجانش از بین می ره. این جور چیزا ناراحتم می كنه، چون وقتی كم كم همه چیزو بفهمم دیگه چیز هیجان انگیزی باقی نمی مونه، منم كه عاشق هیجانم! شب بعدش از بس بهش فكر می كنم نمی تونم بخوابم. وقتی یه پرو بالا می ندازی، تو هوا حركت می كنه و از دید بیرون می ره، اما وقتی یه كلوخو بالا می ندازی این طوری نمی شه و همون لحظه پایین می آد. بارها اینو امتحان كردم و همیشه همین اتفاق می افته. نمی دونم چرا؟! البته معلومه كه كلوخ هم پائین نمی اد! اما چرا این طوری به نظر می رسه؟ فكر می كنم به خاطر خطای دید باشه. منظورم اینه كه یكیشون این طوریه اما كدوم نمی دونم. شاید پر، شایدم كلوخ! نمی تونم ثابت كنم كدوم! فقط می تونم بگم یا این یا اون یكی اشتباست. انتخابش با خودتون.

آدم سه ماه بعد: شكار خیلی سخت و خسته كننده ای بود، اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم. تو همین اوضاع احوال، حوا بدون این كه حتا از در خونه بیرون بره یكی دیگه از اون موجوداتو پیدا كرد - از بس خوش شانسه! می دونم اگه صد سالم تموم جنگلو بگردم نمی تونم یكی از اونا رو پیدا كنم.
روز بعد: این جدیده رو با اون اولی مقایسه كردم و دیدم كاملا معلومه از یه جنسن. می خواستم یكیشونو واسه كلكسیونم خشك كنم اما معلوم نیست به چه دلیلی حوا با این كار مخالفه. واسه همین از خیر این كار گذشتم، هرچند می دونم اشتباهه چون اگه در برن لطمه ی جبران ناپذیری به علم وارد می شه. بزرگه اهلی تر از گذشته شده و می تونه مثل یه طوطی بخنده و حرف بزنه، مطمئنم این كارا رو به خاطر زیاد گشتن با طوطی و داشتن قوه ی تقلید قوی یاد گرفته. دیگه خیلی عجیبه اگه معلوم بشه اون یه نوع طوطی جدیده، در عین حال خیلی هم عجیب نیست چون از روز اول كه یه ماهی بود تا حالا به هر چیزی كه فكرش بشه كرد تبدیل شده. كوچیكه درست به زشتیه اولای بزرگه ست. رنگ و روش مثل اونه و سرش همون طوری بی موئه. حوا هابیل صداش می كنه.
حوا سال ششم: هابیل و قابیل یاد گرفتنو شروع كردن. الان دیگه قابیل می تونه مثل من اعدادو جمع كنه، یه كمی هم تفریق یاد گرفته. هابیل تو یادگیری به سرعت برادرش نیست - اما سمج و پی گیره و این می تونه كندیشو جبران كنه. هابیل تو سه ساعت به انداز ه ی یه ساعت قابیل یاد می گیره اما واقعیت اینه كه قابیل نصفه این زمانو مشغول بازیگوشیه. واسه همین هابیل راه درازیو پیش رو داره اما به قول آدم: سر وقت مقرر به مقصد می رسه. اون این طوری نتیجه گیری كرده كه سماجت و سخت كوشی یه استعداده و تو لغت نامه ش سخت كوشی رو زیر عنوان استعداد طبقه بندی كرده.
آدم سال دهم: اونا پسرن! اینو خیلی وقت پیش فهمیدیم. اومدنشون با اون اندازه ی كوچیك و شكل نابالغ باعث گیج شدن ما شده بود، چون به این موضوع عادت نداشتیم. الان چند تا دختر هم داریم. هابیل پسر خوبیه اما بهتر بود قابیل همون طور خرس می موند!
حوا سال دوازدهم: الان نه تا بچه داریم. هابیل و قابیل بچه های خوبی هستن و از خواهرا و برادراشون به خوبی مواظبت می كنن. چهارتای اول كه از بقیه بزرگترن هر جا دلشون می خواد می رن و می گردن و بعضی وقتا دو سه روز خبری ازشون نمی شه. یه بار گلادیس رو گم كردن و بدون اون برگشتن. یادشون نمی اومد دقیقا كی و كجا گمش كردن. می گفتن جای خیلی دوری بوده اما نمی دونستن چه قدر دور، به نظرشون جای جدیدی می اومده كه پر از درختای توت بوده. از اون میوهها خوششون می آد و چندین ساعت مشغول گشتن و میوه خوردن می شن. وقتی آماده ی رفتن به خونه می شن می فهمن كه گلادیس رو گم كردن و هر چی صداش می كنن جوابشونو نمی ده. نه فرداش و نه روزای بعدش خبری ازش نشد. سه روز گذشت و اون هنوز نیومده بود. خیلی عجیب بود، تا حالا اتفاقی شبیه این نیفتاده بود. كنجكاو شده بودیم. نظر آدم این بود كه اگه تا فردا یا حداكثر پس فردا نیومد، هابیل و قابیلو برای پیدا كردنش بفرستیم. همین كارو كردیم و اونا بعد از سه روز پیداش كردن. ماجرا های زیادی رو از سر گذرونده بود. تو تاریكی شب اول تو رودخانه افتاده بود و آب اونو با خودش تا فاصله ی خیلی دوری برده بود. تا بالاخره خودش رو یه تخته سنگ انداخته بود و بعدش مهمون یه خانواده ی كانگروها بوده كه ازش با مهمون نوازی پذیرایی كردن. كانگروی ماده خیلی مهربون بوده و رفتار مادرانه ای داشته. هر روز بچه هاشو از كیسه ش در می آورده، به صحرا می رفته و كلی میوه و خوردنی واسه گلادیس می آورده. هر شبم مهمونی داشتن - خرسا، خرگوشا، مرغا، روباها، كفتارا، و موجودای دیگه همه شاد و خوشحال دور هم جمع می شدن و جشن می گرفتن. انگار حیوونا دلشون واسه ش می سوخته چون برعكس اونا رو بدنش مویی نبوده تا گرم نگهش داره. واسه همین وقتی می خوابیده اونو با برگ و خزه می پوشوندن تا از پوست ظریفش محافظت كنن. تو همچین وضعیتی خواب بوده كه پسرا پیداش كردن. روزای اول دلش واسه خونه تنگ شده بود، اما بعد عادت كرده. چند روز پیش هابیل یه شبدر چهارپر پیدا كرد. همه مون هیجان زده شده بودیم. آدم نمی تونست چیزی رو كه می دید باور كنه، این غیرممكن بود اما واقعیت داشت! آدم گفت ممكنه باز از اینا وجود داشته باشه. واسه همین صبح فرداش شروع كردیم به گشتن. بچه ها با علاقه دویدن به طرف دشت، هابیل و قابیل جلو و گلادیس و ادوینای كوچولو پشت سرشون.
آدم سال دوازدهم: بعد از این همه سال، فهمیدم كه اون اوایل در مورد حوا اشتباه می كردم . زندگی كردن بیرون از بهشت، اما با اون، خیلی بهتر از زندگی كردن تو بهشت، اما بدون اونه! اولش فكر می كردم خیلی حرف می زنه، اما الان اگه اون ساكت بشه و از زندگیم بره حسابی غمگین می شم. چه قدر شیرین بود اندوهی كه ما رو به هم نزدیك كرد و پاكی قلب و لطافت روح حوا رو به من نشون داد.
حوا سال بیستم: یه شبانه روزه كه خوابیده. اون روز صبح اونو تو محرابش در حالی پیدا كردیم كه سر و صورتش پر خون بود. گفت كه برادر بزرگ ترش اونو زده. بعد دیگه هیچی نگفت و خوابید. اونو تو بسترش خوابوندیم و خونو شستیم و خوشحال بودیم كه زخمش عمیق نیست و درد نداره. چون اگه درد داشت نمی تونست این قدر راحت بخوابه.

- خب چی شد؟
آدم جواب داد: هنوز خوابه.
- به اندازه ی كافی خوابیده، باید به كارای باغش برسه، بیدارش كن!
- سعی كردم. اما نشد.
- پس معلومه خیلی خسته س، بذار بخوابه.
- فكر می كنم به خاطر زخمشه كه این قدر خوابش طولانی شده.
گفتم: شاید! پس بذاریم بخوابه، حتما خواب خوبش می كنه. صبح زود بود كه پیداش كردیم. تمام روزو آروم به پشت خوابیده بود و حركت نمی كرد. این نشون می داد بی چاره چه قدر خسته س. اون فرزند دوم ماست... هابیل ما! خیلی مهربونه و سخت كار می كنه، با طلوع آفتاب بیدار می شه و تا شب مشغول كاره. حالا خیلی خسته شده، باید بهش بگم دیگه كمتر به خودش فشار بیاره. اون همیشه به حرفم گوش می كنه و هر كاری ازش بخوام انجام می ده.
همان شب: تمام روزو خوابید. منم همش نزدیكش بودم. براش غذا درست می كردم و غذا رو گرم نگه می داشتم تا بیدار بشه و اونو بخوره. به چهره ی زیباش نگاه می كردم و به خاطر اون خواب آروم، خدا رو شكر می كردم. و اون هنوز خواب بود ، با چشمای باز! چیز عجیبی كه باعث شد اولش فكر كنم بیداره. اما این طور نبود. چون من حرف می زدم و اون جواب نمی داد. همیشه وقتی حرف می زنم جوابمو می ده. قابیل اخلاق عجیبی داره و با من حرف نمی زنه. اما هابیل این طوری نیست. تمام شبو كنارش نشستم تا اگه بیدار شد و گرسنه ش بود بهش غذا بدم. صورتش خیلی سفید بود، مثل زمان نوزادیش... شیرین و دوست داشتنی! چهره ش منو به عمق سالهای دور برد و تو رویاها غرق شدم و ساعتها اشك ریختم، یه دفه به خودم اومدم و فكر كردم تكون خورد، گونه شو بوسیدم تا بیدارش كنم، اما بیدار نشد. گونه ش سرد بود. اونو با لحافای پشمی پوشوندم، اما هنوز سرد بود. لحافای بیش تری آ وردم. آدم اومد و گفت اون هنوز گرم نشده. نمی فهمم چرا!!! روز بعد: نمی تونیم بیدارش كنیم. تو بغلم می گیرمش و از میون پرده ی اشكام چشماشو نگاه می كنم. التماس می كنم فقط یه كلمه حرف بزنه، اما اون جواب نمی ده. آ یا این همون خواب طولانیه؟ آ یا این مرگه؟ یعنی اون دیگه هپچ وقت بیدار نمی شه...؟!
یك هفته بعد: فرشته های خشم گین با شمشیر ای آتشینشون ما رو از اون باغ بیرون كردن! مگه ما چه كاری كرده بودیم؟ ما كه قصد بدی نداشتیم. نادون بودیم و همون كاریو كردیم كه هر كودكی ممكنه بكنه. نمی تونستیم بفهمیم سرپیچی از فرمان اشتباهه، واسه این كه كلمه ها برامون عجیب بودن و نمی تونستیم معنیشون رو بفهمیم. نمی تونستیم خوبی رو از بدی تشخیص بدیم. چه طوری بدون داشتن قوه ی تشخیص خوب و بد این كار ممكن بود. ای كاش اول به ما این قدرت داده می شد! این طوری عادلانه تر بود و اگه نافرمانی می كردیم سزاوار سرزنش بودیم. اما به ما كه بچه های نادونی بودیم كلمات رو گفتند كه نمی فهمیدیم و ما رو به خاطر این كه طبق اونچه گفته بودن عمل نكردیم مجازات كردند. چه طوری می شه این رو توجیه كرد؟ اون موقع حتا به اندازه ی این بچه ی چهار ساله هم نمی دونستیم، اگه الان بهش بگم: اگر بر این تكه نان دست یازی عذاب الیم بر تو مقدر می داریم، ان چنان بپاید كه تا زوال جسمت نیز سر نیاید، و اون نونو برداره و به من لبخند بزنه، بدون این كه قصد بدی داشته باشه، فقط به خاطر نفهمیدن اون كلمات عجیب، باید از سادگیش استفاده كنم و با دست مادرانه ای كه بهش اعتماد كرده به زمین بزنمش؟! قضاوتو به عهده ی كسایی می ذارم كه می دونن عشق مادرانه یعنی چی! آدم می گه به خاطر مشكلاتی كه داشتم عقلمو از دست دادم و دارم كفر می گم. من همینم كه هستم، خودم كه خودمو نیافریدم.
چهل سال بعد: این دعا و آرزوی منه، كه با هم از این دنیا بریم - آرزویی كه هیچ وقت از بین نمی ره و تا همیشه تو قلب هر زنی كه همسرشو دوست داره باقی می مونه. آرزویی كه تا ابد به اسم منه. به اسم حوا! اما اگه باید یكی از ما زودتر بره، دعا می كنم كه اون من باشم. چون اون قدرتمنده و من ضعیف. وجود من برای اون به اندازه ی وجود اون برای من ضروری نیست. زندگی بدون اون دیگه معنی نداره و نمی شه تحملش كرد. این دعا هم تا نسل من باقیه جاودانیه و از زبون تموم اونا كه همسرشونو دوست دارن تكرار می شه. من اولین همسر دنیام و تو آخرین همسر دنیا دوباره تكرار می شم.

پس از حوا
آدم: هر جا كه او بود، بهشت بود!

پایان
«خاطرات آدم و حوا» به روايت مارك تواين

مارک تواین با نام اصلی ساموئل لنگهورن کلمنس (۱۹۱۰-۱۸۳۵) را در ایران با شاهکارهای سه گانه اش: ماجراهای تام سایر،ماجراهای هاکلبری فین و شاهزاده و گدا می شناسند.

زبان ساده، تصویرپردازی شگفت و طنزی هوشمندانه آثار او را به ماندگارترین آثار ادبیات داستانی دنیا تبدیل کرده است. اما خاطرات آدم و حوا حکایتی دیگرگونه است.

مطالبی که در ادامه خواهد آمد تلفیقی است از بخش‌های مختلف شش اثر مارک تواین که طی سالهای متمادی منتشر شده اند:

بخشهایی از خاطرات آدم (۱۹۸۳)

زندگی نامه حوا (نوشته شده در ۱۹۰۱ و منتشرشده در انجیل به روایت مارک تواین در ۱۹۹۵)

حوا سخن می گوید (نوشته شده در ۱۹۰۱ و منتشرشده در ۱۹۲۳)

تک گویی آدم (نوشته شده در ۱۹۰۵ و منتشرشده در ۱۹۲۳)

خاطرات حوا (۱۹۰۵)

در پی وصیت و خواست همیشگی مارک تواین برای جمع آوری آثار پراکنده ی او با موضوع آدم و حوا، سالها پس از مرگش، خاطرات آدم و حوا به روایت مارک تواین در سال ۱۹۹۷ منتشر شد. اثری که بی‌شک هواداران اثر او را شگفت زده خواهد کرد! زبان طناز و طعنه آمیز تواین در این اثر، همنشین لحنی عاشقانه شده تا اولین داستان عاشقانه ی دنیا را روایت کند و از ورای آن نگاهی به روابط میان زنان و مردان بیاندازد.

ویراستار این مجموعه، دان رابرتز، برای کنارهم قرار دادن خاطرات آدم و حوا ترتیب برخی از وقایع را جابجا کرده و تغییراتی در بعضی قسمتها اعمال نموده است.

هیچ نظری موجود نیست: