۲۸.۵.۹۲

در آغاز حوا بود و البته آدم هم بود......بخش دوم


از وقتي فهميدم مي تونه حرف بزنه ، ازش خوشم اومده ، واسه اينكه عاشق حرف زدنم . هميشه دارم حرف مي زنم ،
حتي تو خواب ! به نظر خودم خيلي ام جذابم ! اما اگه كس ديگه اي رو داشته باشم كه باهاش حرف بزنم ، جداب تر ازاينم مي شم و اگه بخوام مي تونم يه ريز براش حرف بزنم .
اگه اين موجود يه انسانه نبايد براش از ضمير آن استفاده كنم ! فكر مي كنم از نظر دستوري درست نباشه ! بايد از ضمير او براش استفاده كرد . بقيه ي ضميراش هم اينطوري ميشه :
فاعلي : او
و ملكي : براي او
خب ، از اين به بعد من اونو يه انسان به حساب مي آرم و با ضمير او صداش مي كنم تا وقتي كه خلافش ثابت بشه ! ازاينكه در مورد همه چيز شك داشته باشي ، خيلي بهتره !
آدم
چهارشنبه :
اي كاش حرف نمي زد ، هميشه در حال حرف زدنه . شايد به نظر برسه دارم به اون موجود بيچاره تهمت مي زنم ، اما اين قصدو ندارم . تا پيش از اين صداي هيچ انساني رو نشنيده بودم و هرصداي تازه و عجيبي كه مزاحم آرامشم بشه گوشمو اذيت مي كنه و واسم مث يه نت فالش مي مونه . اين صداي جديد بيش از اندازه به من نزديكه ، درست كنارشونه م ، بغل گوشم ، اول يه طرف و بعد طرف ديگه ، من فقط به صداهايي عادت دارم كه از من دور باشن .


حوا:
پنجشنبه :
در مورد فاصله ها دارم شناخت بهتري پيدا مي كنم . قبل از اين انقدر به داشتن چيزاي قشنگ علاقه داشتم كه مثل گيجا فقط دستمو طرفشون دراز مي كردم ، بعضي وقتا خيلي دور بودنو بعضي وقتا فقط چند سانتيمتر باهام فاصله داشتن اما من فكر مي كردم چندمتر ازم دورن ، خيلي وقتا كلي هم خار تو اين فاصله بود ! اينطوري يه درسي رو ياد گرفتم ، در ضمن واسه خودم يه قانون ساختم : اولين قانون من : يك تجربه زخمي از خار دوري مي كند ! به گمونم واسه كسي به سن و سال من نتيجه گيري خوبيه !



آدم:
سه شنبه :
امروز هوا ابريه ، از شرق باد مي وزه ، به گمونم ما بارون خواهيم داشت ... ما ؟ اين كلمه ديگه از كجا اومده ؟ ... حالا يادم اومد ، اون موجود جديد ازش استفاده مي كنه .


جمعه :
زندگيم ديگه به شادي گذشته ها نيست .
شنبه :
موجود جديد زيادي ميوه مي خوره . همين روز است كه ميوه هامون ته بكشن !ميوه هامون ! ميوه هاي ما ! اين كلمه اونه، البته از بس شنيدمش ديگه كلمه منم هست . امروز صبح مه سنگيني همه جارو پوشونده بود . من توي مه بيرون نميرم . اما موجود جديد مي ره . تو هر آب و هوايي بيرون مي ره و هي حرف مي زنه . اينجا يه زماني خيلي ساكت و دلپذيربود .


حوا:
يكشنبه :
تمام هفته رو بهش چسبيده بودم و هرجا مي رفت دنبالش مي رفتم . سعي مي كردم با هم آشنا بشيم . مجبوربودم فقط خودم حرف بزنم چون اون خيلي خجالتيه ، اما اشكال نداره . به نظر مي رسيد از اين كه من و كنارش مي بينه خوشحاله ،منم تا مي تونستم از كلمه ما استفاده مي كردم ، چون انگار اينطوري بيشتر باهام صميمي مي شه .


آدم:

يكشنبه:
امروزم به هر جون كندني كه بود گذشت. يك شنبه ها دارن هي بيشتر و بيشتر خسته كننده مي شن. يك شنبه رو گذاشتن واسه استراحت! (قبلش هم شيش تا از اين روزا رو تو هر هفته داشتم.)


حوا:
چهار شنبه :
يواش يواش داره برخوردمون با هم بهتر مي شه و بيش تر و بيش تر با هم آشنا مي شيم. ديگه از دستم فرار نمي كنه.
اين خودش علامت خوبيه و نشون مي ده دوست داره كنارش باشم. اين باعث خوشحالي من مي شه. منم سعي مي كنم هر طوري مي تونم بهش كمك كنم، اين طوري بيش تر تحويلم مي گيره!
تو يكي دو روز گذشته تموم كار نام گذاري موجودات رو كه به عهده ي اون گذاشته شده به عهده گرفتم. اين باعث شده بتونه يه نفس راحت بكشه. چون هيچ استعدادي تو اين زمينه نداره و به همين خاطر كلي ازم ممنونه كه اين كاروبراش انجام مي دم.
نمي تونه واسه موجودات اسماي درست و حسابي بذاره، اما منم نمي ذارم بفهمه اين نقطه ضعفشو مي دونم. هر وقت موجود جديدي پيداش مي شه قبل از اين كه فرصت كنه مثل خنگا سكوت كنه، واسش يه اسم ميذارم. اين طوري نميذارم شرمنده بشه و خجالت بكشه.
اما من اين طوري نيستم! تا چشمم به يه حيوون مي افته، مي دونم چيه. لازم نيست حتا يه لحظه فكر كنم، سريع واسشيه اسم مناسب به ذهنم مي رسه، انگار بهم الهام مي شه، مي دونم كه اين طوريه چون تا چند ثانيه قبلش همچين اسمي رو بلد نبودم. از شكل يه موجود و نوع رفتارش مي فهمم چه حيوونيه.
يه بار وقتي واسه يه حيوون كه تازه سر و كلش پيدا شده بود يه اسم خوب پيدا كردم اونقدر خوشحال شدم كه تا صبح خوابم نمي برد. چه قدر يه چيز كوچيك، وقتي بدوني خودت به دستش آوردي مي تونه خوشحالت كنه!

پنج شنبه:
اولين اندوه من! ديروز باهام قهر كرد. انگار ديگه دوست نداره باهاش حرف بزنم. نمي تونستم باور كنم فكر كردم حتماً اشتباهي شده، چون من دوست دارم پيشش باشم حرفاشو بشنوم. پس چطوري مي تونه باهام نامهربون باشه. وقتي هيچ كاري نكردم؟ اما آخرش فهميدم كه درست حدس زدم، واسه همين رفتم جايي كه صبح روز اول خلقمون اونجا ديدمش و هنوز نمي شناختمش و بهش بي اعتنا بودم. اما اونجا ديگه برام خيلي غم انگيز شده بود و هر چيز كوچيكي منو ياد اون مي انداخت. خيلي ناراحت بودم و نمي دونستم چرا، چون اين حس تازه اي بود و قبل از اون تجربه اش نكرده بودم،
همش مثل يه معما بود، معمايي كه نمي تونستم حلش كنم.
وقتي شب شد، نتونستم تنهايي رو تحمل كنم و رفتم سرپناه جديدي كه ساخته بود، تا ازش بپرسم چه اشتباهي كردم و چطوري مي تونم اشتباهمو جبران كنم تا دوباره باهام مهربون بشه، اما اون توي بارون منو از اونجا بيرون كرده و اين اولين اندوه من بود.


آدم:
پنج شنبه:
واسه اين كه زير بارون نمونم يه سرپناه ساختم، اما اونجا هم نتونستم ارامش داشته باشم. اون موجود جديد مزاحم شد
و وقتي سعي كردم بيرونش كنم، از سوراخهايي كه باهاش مي بينه آب بيرون مي يومد و اون با پشت پنجه هاش پاكشون مي كرد و از خودش صدايي رو در مي آورد كه حيوونا وقتي ناراحتن در مي آرن.

حوا:
يك شنبه:
دوباره همه چيز دلپذير شده و از اين بابت خوشحالم، اما روزايي كه گذشت روزاي سختي بودند. سعي مي كنم تا ميتونم به اون روزا فكر نكنم.


آدم:
دوشنبه:
موجود جديد گفت اسمش حواست. مشكلي نيست، اعتراضي ندارم. مي گفت وقتي مي خوام صداش كنم بايد از اين اسم استفاده كنم. من هم گفتم كه لزومي به اين كار نمي بينم. اما با اين وجود قبول دارم كه اسم خوبي داره و باعث مي شه بهش احترام بيشتري بذارم. مي گه نبايد بهش بگم "ان" و بايد براش از ضمير "او" استفاده كنم. هنوز به اين موضوع شك دارم....


حوا:
دوشنبه:
امروز صبح به اميد اينكه توجهش رو جلب كنه، اسمم رو بهش گفتم. اما توجهي نكرد. واسم عجيبه. اگه اون اسمش رو به من مي گفت حتما برام خيلي اهميت داشت و به گمونم از هر اسم ديگه اي واسم قشنگ تر بود.
خيلي كم حرف مي زنه. شايد چون باهوش نيست و به اين مساله حساسه و مي خواد پنهونش كنه. خيلي حيفه كه اين طوري فكر مي كنه، چون باهوش بودن هيچ اهميتي نداره. ارزش واقعي تو قلب انسانه! اميدوارم بتونم بهش بفهمونم كه يه قلب مهربون و عاشق واسه انسان بزرگ ترين ثروته و بدون اون حتا با داشتن هوش زياد انسان فقيره!
نه! هيچ علاقه اي به اسم من نداره. سعي كردم نااميديم رو پنهون كنم اما به گمونم موفق نشدم. رفتم ساحل خزه پوش و پاهامو تو آب فرو كردم. هميشه وقتي به وجود يك هم صحبتف، يه نفر كه نگاش كنم و باهاش حرف بزنم نياز دارم، ميآم اينجا.. اون اندام سفيد و دوست داشتني رو كه رو آب بركه نقاشي شده برام كافي نيست، اما به هر حال "يه چيزي" هست و "يه چيزي" بهتر از تنهايي محضه! وقتي حرف مي زنم، حرف ميزنه. وقتي ناراحتم، ناراحته و با دلسوزي آرومم مي كنه. بهم مي گه: ناراحت نباش دختر تنهاي بيچاره، من دوستت باقي مي مونم. اون براي من دوست خوبيه و تنها كسيه كه دارم: اون خواهر منه!
هيچ وقت نمي تونم اولين باري كه تنهام گذاشتو فراموش كنم! قلبم داشت تو سينه م از غصه آب مي شد. با نااميدي گفتم: "او تمام هست و نيست من بود! اكنون رفته است! بشكن! قلبم!! ديگر توان ادامه ي اين زندگي در من نيست!!
صورتمو تو دستام گرفتم، ديگه هيچ كسي نبود كه آرومم كنه. وقتي بعد از يه مدت دستامو از رو صورتم برداشتم، اون دوباره اونجا بود، مثل هميشه سفيد و براق و قشنگ. منم پريدم تو بغلش! اين ديگه شادي محض بود. قبلا هم شادي رو مي شناختم اما اين حس يه چيز ديگه بود، مث خلسه! ديگه بعد از او هيچ وقت بهش شك نكردم. بعضي وقتا پيداش نمي شد، شايد يه ساعت و شايد يه روز كامل، اما من منتظر مي موندم و به اومدنش شك نمي كردم! مي گفتم: سرش شلوغه يا رفته سفر، اما بر مي گرده. همين طور هم بود.
هميشه بر مي گشت، شب هاي تاريك پيداش نمي شد، چون خيلي ترسو بود، اما وقتي آسمون مهتابي بود سروكله اش پيدا مي شد. من از تاريكي نمي ترسم، اما خب اون از من كوچيك تره و بعد از من به دنيا اومده. بارها و بارها به ديدنش رفتم. وقتي زندگي سخت ميشه اون تنها پناه منه!


آدم:
شنبه:
ديروز وقتي داشت مثل هميشه خودشو تو اب بركه تماشا مي كرد، افتاد تو آب! داشت خفه مي شد. گفت تو بد وضعيتي بوده. اين ماجرا باعث شده واسه موجوداتي كه اونجا زندگي مي كنند و بهشون ماهي مي گه، غصه بخوره. هنوزم هر موجودي رو مي بينه يه اسمي بهش مي چسبونه، در حالي كه اونا اصلا نيازي به اسم ندارن و وقتي صداشون مي كني به سمتت نمي آن! اما اين موضوع واسه اون اهميتي نداره! در هر صورت ديشب كلي از همين موجوداتو از آب گرفتو تو رختخواب من گذاشت تا گرم نگهشون داره، الان متوجهشون شدم اما به نظرم به هيچ وجه خوشحال تر از گذشته
نيستن، فقط يه كمي آروم تر شدن. وقتي شب بشه همه شونو بيرون مي ريزم و هيچ وقت ديگه باهاشون نمي خوابم،
چون خيلي سرد و مرطوبن و خوابيدن بينشون آزار دهنده است، مخصوصا وقتي چيزي تنت نباشه.


حوا:
سه شنبه:
تمام صبحو مشغول كار كردن بودم تا سرو ساموني به خونه زندگيم بدم، به عمد ازش دوري مي كردم به اين اميد كه شايد تنها بشه و بياد پيشم. اما نيومد.
ظهر كه شد كارو تعطيل كردم و واسه تفريح رفتم دنبال دويدن با زنبورا و پروانه ها و گشتن بين گلا، موجوداي قشنگي كه لبخند خدا رو از آسمون گرفتن و همراه خودشون نگه مي دارن! اونا رو جمع كردم و باهاشون چند تا تاج گل و يه لباس ساختم و تنم كردم. ناهارو كه چند تا سيب بود خوردم، بعدش تو سايه نشستم و دعا كردم بياد، اما نيومد!
مهم نيست! اتفاق مهمي نيفتاده! چون اون هيچ توجهي به گلا نداره. به اونا مي گه آشغال و نمي تونه انواعشونو از هم تشخيص بده، فكر مي كنه افتخاره آدم اين طوري باشه. نه من براش مهمم، نه گلا و نه آسمون رنگي دم غروب. تنها چيزي كه بهش توجه داره ساختن خونه س، تا خودشو اون تو، از دست بارون قشنگ پنهون كنه، انگورا رو جمع كنه و بره سراغ ميوه ها تا ببينه رسيدن يا نه!
يه تيكه چوب خشك گذاشتم روي زمين و سعي كردم به يه چوب ديگه اونو سوراخ كنم تا شكلي كه تو ذهنم بود رو بسازم.
اما يهو اتفاق ترس ناكي افتاد. از تو اون سوراخ يه غبار آبي شفاف بلند شد، منم همه چيزو پرت كردم و شروع كردم به دويدن! خيلي ترسيده بودم چون فكر كردم اون يه روحه! وقتي برگشتم ديدم هپچ كس دنبالم نمي آد واسه همين در حالي كه داشتم نفس مي زدم به يه صخره تكيه دادم تا پاهام كه داشتن مي لرزيدن آروم بشن. بعدش يواش يواش اومدم بيرون، آماده بودم اگه اتفاقي افتاد در برم، وقتي نزديك تر شدم شاخه هاي يه بوته ي گل سرخو كنار زدم و از لابه لاش به اونجا نگاه كردم، اما انگار روحه رفته بود و توي اون سوراخ يه خورده گرد و غبار سرخ و نرم بازي مونده بود. انگتشمو توش فرو كردم تا لمسش كنم كه يهو دادم در اومد و دستمو پس كشيدم. درد وحشت ناكي داشتم،انگشتمو كرده بودم تو دهنم، هي بالا و پايين مي پريدم و مي ناليدم تا دردم يه كم آروم بشه! حالا ديگه دوست داشتم ببينم اون چپه و شروع به آزمايشش كردم.
كنجكاو شده بودم بدونم اون غبار سرخ رنگ چپه، كه يه دفه با وجود اين كه اولين بار بود مي ديدمش، اسمش به ذهنم رسيد! اون آتيش بود! اونقدر از حدسم مطمئن بودم كه بي معطلي همين اسمي روش گذاشتم: آتش!
من چيزي رو به وجود آورده بودم كه تا پيش از اون وجود نداشت، اين طوري به اين همه چيزي كه تو دنيا هست يه چيز تازه اضافه كرده بودم. واسه همين احساس غرور مي كردم، دويدم تا پيداش كنم و بهش بگم چه كار بزرگي انجام دادم. فكر مي كردم اگه بهش بگم باعث مي شه بيشتر تحويلم بگيره ...اما پشيمون شدم و اين كارو انجام ندادم! ميدونم هپچ اهميتي براش نداشت. احتمالا مي پرسيد: خب به چه دردي مي خوره؟ من چه جوابي مي تونستم بهش بدم؟
چون اتيش به درد كاري نمي خوره، فقط قشنگه! خيلي قشنگ...
اهي كشيدم و سراغش نرفتم، چون اون به درد هيچ كاري نمي خورد. نمي شد باهاش خونه ساخت، هندونه هاي بزرگ تري بار اورد و يا رسيدن ميوه ها رو جلو انداخت. بي استفاده بود! حتما تحقيرش مي كرد و گوشه و كنايه مي زد. امابراي من حقير نبود. گفتم: اهاي آتيش! موجود سرخ دوست داشتني! دوستت دارم چون زيبايي و همين واسه دوست داشتن كافيه! خواستم آتيشو بغل كنم اما پشيمون شدم. اين باعث شد از خودم يه قانون ديگه در بيارم كه خيلي شبيه اولي بود! تا حدي كه فكر كردم يه سرقت ادبيه: يك تجربه ي سوخته، از آتش دوري مي كند!
دوباره دست به كار شدم و وقتي به اندازه ي كافي آتيش درست كردم، اونارو رو يه دسته برگاي خشك قهوه اي ريختم تا ببرمش خونه و باهاش بازي كنم. اما باد زد و اون پخش شد تو هوا و با عصبانيت به من حمله كرد! منم از ترس انداختمش زمين و در رفتم. وقتي برگشتم و پشتمو نگاه كردم اون روح ابي رنگ داشت بالا مي رفت و مثل يه ابر تو هم مي پيچيد. همون لحظه اسمش به ذهنم رسيد: دود!
يه دفعه نوراي زرد و سرخي از دود بيرون زد و من همون موقع اسمشو "شعله" گذاشتم تو اين موردم حدسم درست بود، با اين كه اونا اولين شعله هاي دنيا بودن! شعله ها از درختا بالا رفتن و سريع تمام دشتو گرفتن، دودشون هر لحظه داشت بيش تر مي شد. از بس اين صحنه برام تازه و شگفت انگيز بود شروع كردم به خنديدن و دست زدن و رقصيدن!
اون دوون دوون اومد و وايستاد و چند لحظه بدون اين كه چيزي بگه خيره موند. بعدش پرسيد اين چيه؟ اه! چه قدر بده كه اون اين قدر سوالاي مستقيم و صريح مي پرسه! البته منم بايد جواب مي دادم كه دادم. گفتم: آتيشه! تقصير خودشه اگه اين كه هميشه من همه چيو مي دونم و اون بايد همه چي رو بپرسه اذيتش مي كنه. بعد از چند لحظه مكث پرسيد: از كجا اومده؟
باز يه سوال مستقيم ديگه كه بايد جواب مستقيم داشته باشه: من درستش كردم!

آتيش داشت جلوتر مي رفت. اون رفت كنار جايي كه سوخته بود رو نگاه كرد و پرسيد: اينا چين؟
- ذغال
يكي از اونا رو برداشت تا امتحانش كنه. اما پشيمون شد و انداختش زمين و رفت! اون از هيچي خوشش نمي اد!
اما من خوشم اومده بود. اونا خاكستراي نرم و لطيف اتيش بودن و من همون موقع مي دونستم كه چي ان! سيبا رو هم 
پيدا كردم از زير خاكستر! بيرونشون اوردم، خيلي خوشحال بودم چون مي دونيد كه من جوونم و اشتهاي زيادي دارم.
اما وقتي ديدم همه شون تركيدن و خراب شدن ناراحت شدم. از ظاهرشون معلوم بود كه ديگه به درد نمي خورن، اما نه!
از سيباي خام بهتر بودن! اتيش قشنگه و به گمونم يه روزي به درد بخور هم مي شه.
ادامه دارد....

هیچ نظری موجود نیست: