۲۵.۱۱.۹۰

ایـن سـخـن ها را بـبایـد گـفت با بیدارها




باز گـویـم این سخـن را گرچه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها

پـرده هـای تـار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسـرارها


مـارهـای مـجـلسی دارای زهـری مهـلکند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها


دفـع ایـن کـفـتـارهـا گـفـتـار نـتـوانـد نمـود
از ره کــردار بـایـد دفــع ایـن کــفـتـارها



کـشـور ما پاک کی گردد ز لـوث خائنین
تا نـریـزد خـون ناپاک از در و دیوارها


مـزد کـار کـارگـر را دولـت مـا مـی کـند
صرف جـیب هرزه ها ولگردها بیکارها


از بـرای ایـنـهـمـه خائـن بود یک دار کم
پر کنید این پهن مـیدان راز چوب دارها


دارها چون شد بپا با دست کین بالا کشید
بـر سـر آن دارهـا سـالارهـا سـردارهـا


فرخـی این خیـل خواب آلوده مست غفلتند
ایـن سـخـن ها را بـبایـد گـفت با بیدارها .

فرخی یزدی




هیچ نظری موجود نیست: