۲۲.۹.۹۶

عشق و مستی را ازاین عالم بدان عالم بریم


عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند
وای اگر با او کند دل آنچه باما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا میکند
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا میکند
از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
برسر عالم فشاند هرچه پیدا میکند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دلست
سفله باشد آنکه روی دل بدنیا میکند
عشق و مستی را ازاین عالم بدان عالم بریم
درنماند هرکه امشب فکر فردا میکند
همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بیطاقتیها میکند
هرکه تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند.

رهی معیری



یک شاخه گل برنامه شماره ۳۶۶ - محمودی خوانساری










هیچ نظری موجود نیست: