۲۲.۷.۸۸

شرحی بر ضحاک

ادامه سخن ضحاک

تو این را دروغ و فسانه مدان ...... به یکسان روشن زمانه مدان
ازو هرچه اندر خورد با خرد .... دگر بر ر‌ه رمز، معنی‌ برد

چند وقت پیش یه مقاله راجع به شاهنامه میخوندم که شخصی‌ به نام آناهید آنرا نوشته بود (تلاش من برای پیدا کردن نویسنده جز همین نام به جای نرسید)، به نکتهٔ جالبی‌ تو این مقاله اشاره شده بود، اجازه بدید عینا از روی مقاله بنویسم، ایشون نوشته بود:
"ما امروز نمیتوانیم بیشتره گفتار شاهنامه را به درستی‌ دریابیم، چون پیوند اندیشهٔ ما با نیاکانمان بار‌ها پاره شده و باز یافتن این سر رشته کاری بس دشوار است، برای نمونه در شاهنامه داریم،

"به نام خداوند جان و خرد" ، بیشتر گمان دارند که مفهوم این گفته را درک میکنند، در اندیشهٔ خود، "نام"، را با "اسم".......خداوند را با خالق......جان را با روح.....و خرد را با عقل برابر میپندارند ( من وقتی‌ کلمات جمله رو با مشابه آن عوض کردم اینجوری شد "به اسم خالق روح و عقل" ، خواندن افکار مردم همیشه یکی‌ از کارهای لذت بخش برای من بود، من وقتی‌ افکار این خانم رو خواندم، به نکات جالبی‌ از جمله همین مطلب پی‌ و بسی‌ لذت بردم، برگردیم به بحث)، و از این گونه برداشت به الله میرساند. جای شگفتی هم نیست، مردمی که هزار و چهار صد سال به اسلام زدگی آلوده شده‌اند، نمیتوانند به آسانی فرهنگ پیشین خود را باز شناسند، کسی‌ که با فرهنگ ایرانی‌ آشنا باشد، از "به نام خداند جان و خرد"، به خرد زایندهٔ درون مردمان می‌‌رسد، نه خدایی جدا و بریده از انسان". به نظر میرسه ایشون در این مورد حق داشته باشند، چرا که فردوسی‌ از ابتدا زمانی‌ که آفرینش زمین و موجودات رو شرح میده، حتی یک بار به نام خداوند یا خالق اشاره نمیکند، و منظور از این خداوند جان، چیزی جزٔ خود انسان نیست و خردی که به امانت در نهاد آدم نهاده شده. این یک نکته.

نکتهٔ بعدی، بررسی واژهٔ "پیمان"، و شناختن ژرفای این واژه هست که از درون شاهنامه می‌شه پی‌ برد که در روزگار باستان تا چه اندازه ایرنیان به پیمان و قول و قراری که با یک دیگر داشتند، اهمیت میدادند و برایش ارزش قائل بودند و تا چه اندازه فرهنگ دروغ و پیمان شکنی نزد ایرنیان نا‌ پسند و نکوهیده بوده است.

واژهٔ "پیمان"، به شماری بسیار در شاهنامه بکار میرود، در داستان ضحاک، شاهنامه نشان میدهد که ابلیس نخست از ضحاک "پیمان" می‌گیرد و سپس او را همیاری می‌کند.

بدو گفت پیمانت خواهم نخست .... پس آنگاه سخن برگشایم درست

پس از پیمان کردن ضحاک، ابلیس از او می‌خواهد تا پدر خودش را بکشد. ضحاک با همهٔ بدخویی و بدمنشی، این کار 
را سزاور نمیداند. ابلیس پیمان او را گوشزد می‌کند:

بدو گفت گر‌ بگذری زین سخن .... بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و بند .... شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

می‌ بینیم که در فرهنگ ایران، پیمان، چون بندی است سخت که انسان را به سخنش پیوند میزند. پیمان کردن در فرهنگ ایران ساختار سامان شهروندی است. پیمان نگاه داشتن از جوانمردی و پیمان شکستن از ناجوانمردی است. ( فردوسی‌ بقدری به پیمان اهمیت میداده که بر این باور بوده است که ابلیس میتوانسته تنها از طریقه پیمان گرفتن از ضحاک به هدف خودش برسه، اعجاب انگیزه این فرهنگ و بسی‌ مایهٔ افتخار).
می‌ بینیم که نخست ضحاک با ابلیس پیمان می‌کند که او را فرمانبردار است و سپس راه پادشاهی او را هموار می‌‌سازد.

اگر همچنین نیز پیمان کنی‌ .... نپیچی ز گفتار و فرمان کنی‌
جهان سر به سر پادشاهی تراست .... دد و مردم و مرغ و ماهی‌ تراست

بعد از هجوم تازیان، ایرنیان نمی‌‌توانستند باور کنند که در بند مردمانی گرفتار آمده‌اند که دروغ و نیرنگ ساختار شریعت آنهاست. ایرنیان که با شمشیر مجاهدین اسلام سرکوب شده بودند، تازیان را خشم آور و ستمکار می‌دانستند ولی‌ از پیمان شکنی آنها بیشتر در هراس بودن. فردوسی‌ منش تازیان را بدین گونه نکوهش می‌کند:

ز پیمان بگردند و از راستی‌ ..... گرامی‌ شود کژی و کاسی‌ ( امروز هم کژی و کاستی، دروغ و نادرستی گرامی‌ شده)
پژدو در پیمان شکنی تازیان چنین سروده است:

چون باشند بی‌ دین و بی‌ زینهار .... ز پیمان شکستن ندارند عار 

ضحاک که از بیم فریدون به چاره جوئی می‌‌پردازد، رایزنان را گرد هم می‌‌آورد تا منشوری را، که تنها نیکی‌ در آن نمایان باشد، بنویسند و راهی‌ را برای یافتن فریدون پیدا کنند. البته همگی‌ که در آن نشست بودند از ترس با ضحاک هم پیمان میشوند، در این هنگام کاوه آهنگر با هیاهو و پرخاش به ایوان ضحاک وارد میشود و آزادی فرزندش را می‌‌خواهد. ضحاک فرزند او را پس میدهد و می‌‌خواهد که بر نوشتهٔ رایزنها گواهی دهد. کاوه خروشان ضحاک و هم پیمانهایش را سرزنش و با پسرش ایوان را ترک می‌کند.( در اینجا اگر پادشای ضحاک را با حکومت امروز بسنجیم، می‌‌بینیم که، در دوران ضحاک، کاوه میتواند به آزادی سخن بگوید و زنده کاخ ستم را ترک کند)

همدستان ضحاک از رفتارش در مورد کاوه در شگفت می‌‌مانند و از او می‌پرسند، چرا به وجود اینکه ما در پیمان تو 
گرفتار هستیم، در برابر کاوه آهنگر ایستادگی نشان ندادی؟؟؟

همی‌ محضر ما به پیمان تو .... بدرد نپیچد ‌زه فرمان تو

در این فلسفه می‌‌بینیم حتی کسانی‌ که با ستمکار همدست شده بودند از پیمان شکستن دوری می‌‌جستند، این فلسفه نشان میدهد که نه تنها کاوه آهنگر گواهی و پیمان خود را پر ارزش می‌‌دانست بلکه مردمان ستمکار هم از پیمان شکنی ننگ داشتند.

دونستن این مطلب که در این سرزمین زنان و مردانی زندگی‌ میکردند که وقتی‌ همه جای دنیا، محل وحشی گری و آدم خوری بوده است، این مردم به اخلاقیات تا این اندازه پایبند بودند، ناخودآگاه غروری ملی‌ در رگ‌های هر ایرانی‌ سرازیر می‌کنه، هر چند امروز هم اگر دقت کرده باشید، نسلهای گذشته، مثلا پدر بزرگ‌ها و مادر بزرگ ها، بسیار مودب تر، مبادی آداب تر، متین تر، با حوصله تر هستند و پایبندیشان به اخلاقیات به مراتب بیشتر از نسل جوان پرورش یافته توسط تازیان اشغالگر ایران هست. 

فردوسی‌ در داستانهای دیگر شاهنامه که بعد از این خواهد آمد، به اهمیت پیمان و پیمان شکنی نزد ایرنیان باستان، بیشتر پرداخته، و من هم همراه با فردوسی‌ در ادامه این کار به این مطلب بیشتر خواهم پرداخت، فعلا به همین یک اشاره بسنده خواهیم کرد.

ضحاک هزار سال بر ایران حکومت کرد

چون ضحاک شد بر جهان شهریار ..... برو سالیان انجمن شد هزار

در این هزار سال ، اندیشمندان، دانشمندان، فرزانگان همگی‌ به کنار گذاشته شدند و عقل و اندیشه نهان گشت و در عوض دیوانگان، بی‌ سواد ها، فرو مایگان ، اراذل و اوباش به کام دل رسیدن

نهان گشت کردار فرزانگان .... پراکنده شد کام دیوانگان

در این هزار سال هنر خار شد و جادو، خرافات، تهی مغزی، بی‌ رحمی، نادانی‌، جهالت ارجمند گشت، و درستی‌ و راستی‌ در نهان و گزند و وقاحت و ستم آشکارا 

هنر خوار شد، جادویی ارجمند ..... نهان راستی‌، آشکارا گزند

دست دیوان و ستم کاران و جلادان به جان و مال و ارزشهای مردم دراز و آزاد گذاشته شد، و اگر کسی‌ هم می‌خواست که حرف نیک‌ و درستی‌ بزنه میبایستی حرفش رو به راز و در حجاب میگفت، چرا که دیوان با نیکی‌ دشمنی آشکار دارند

شده بر بدی، دست دیوان دراز ..... به نیکی‌ نرفتی سخن، جز به راز

من این چند بیت رو که میخوندم، به نظرم رسید، چقدر این اوضاع و احوال شبیه امروز ماست، به قول یکی‌ از دوستان، انگار فردوسی‌، امروز ما رو پیش بینی‌ کرده است.


کاوه و سرانجام ضحاک

داستان کاوه

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند - همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد - فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند - او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.

کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز میخواهند بکشند - ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.


درفش کاویانی و چرایی نام آن

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌رودند.

این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.


پایان کار ضحاک
فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.

فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند. ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی‌باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.

فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پرودگار بود، به زیرکشید. با گرزگران سردمداران ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.


به بند کشیدن فریدون ضحاک را در کوه دماوند

فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش باز می‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

منبع دانشنامه ایرانیکا


فریدون

زادن فریدون

از ایرانیان آزاده مردی بود بنام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند.

فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.

آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین بر خوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی‌شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

خبر یافتن ضحاک

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو بر نداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت«ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد. ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت وبه پرورش فریدون کمر بست.

آگاه شدن فریدون ازپشت (نسب) خود

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.

آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت«ای فرند دلیر، پدر تو آزاد مردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی‌شوهر شدم و تو بی‌پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

خشم فریدون

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت:«مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»

فرانک گفت:«فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی در افتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست به شمشیرمبر.»

بیم ضحاک و گرفتن گواهی بر دادگری خویش
از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.
روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت:«شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازاندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

ضحاک


ضحاک

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت:«ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.

اهریمن چون بی‌بیم (مطمئن) شد گفت:«چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت:«اندوهگین مباش چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.


فریب اهریمن

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه‌است.»
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.

روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.


روییدن مار بر دوش ضحاک

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی‌درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیافتاد.

وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»

اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.


گرفتار شدن جمشید

در همین روزگار بود که جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجو ی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی‌خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.

ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سر انجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.

جمشید دو دختر خوب رو داشت: یکی شهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او در آمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل‌) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.

گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهر نواز و ارنواز و آن دو تن که نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.


(نام دختران جمشید در اوستا:
ارنواز در اوستا با نام‌های اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمده‌است. در پی نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژه‌های اوستا آمده‌است:
ارنواز (ارنواجی‌) به برگردان پرفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامیه که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.
از نام شهرناز در فرهنگ واژه‌های اوستا چیزی یافت نشد)

دوران ضحاک هزارسال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سرآنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده وبرزمین افکندند، یکی را کشتند ومغزش را با مغزسرگوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُــز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کـُـــردان از آن نژادند.

خواب دیدن ضحاک


ضحاک سالیان دراز به ستم و بی‌داد پادشاهی کرد و گروه بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و بسوی اوروی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستونهای کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آنها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).

ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌باک تر بود. وی گفت:«شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجو ی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای در می‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

۲۱.۷.۸۸

شرحی بر داستان جمشید



همانطوری که میدونید، تقریبا از ۱۵۰ ساله پیش، ما نه کتاب تاریخ داشتیم و نه مردم در حد انبوه از فرهنگ قدیم ایرانی‌ با خبر بودند. تمام دانش و اطلاع ما از ایران عزیزمون همین کتاب شاهنامه بود که مردم دست به دست و سینه به سینه از نسلی به نسل دیگه انتقال میدادند، و از صمیم قلب دوستش داشتن و به جان عزیزش می‌‌داشتن، و باور مردم این بود که این کتاب، و داستانهای آن، در واقع تاریخ ایران زمین است. و برای من خیلی‌ جالبه، با اینکه مذهب تا عمق استخوانهای ایرانی‌ ریشه دوانده و کار رو به جای رسونده که از عزیزانش بابت مذهب گذشته و می‌گذره، ولی‌ جالب اینجاست که شاهنامه رو نتونستن از این مردم بگیرن، شاهنامه‌ای که اگه قدرت درک و فهمیدنش را داشتند، درمیافتند که تا حد انزجار با مذهب تحمیلی و خرافات در میافته و با آن مبارزه می‌کنه و پیامش رو آنچنان نرم در رگ‌های آدمها میفرسته که خودشان هم متوجه نمی‌‌شوند، اعجاب انگیزه. و اساساً همهٔ اعجاز شاهنامه و فردوسی‌ در همین هست که دوست و دشمن شاهنامه رو می‌‌خوانند و از آن لذت میبرن و دوستش دارند ولی‌ دوستان علاوه بر آن، درکش هم میکنند، و پیامش رو میگیرن و دشمنان بی‌ خبر از آن می‌‌گذراند، و اصولاً دلیلی‌ که شاهنامه رو تا به امروز از هر نوع گزندی در امان داشته همین جادویست که در قلم فردوسی‌ وجود داشته. و باز هم، همه میدونیم که کتاب تاریخ ایران، نه یک بار به دست اسکندر مقدونی، نه دو بار به دست عمر ، نه سه بار به دست ترکان، نه چهار بار بدست مغول، نه پنج بار به دست استعمار قرن ۱۹، بلکه بارها و بارها، سوزاند شد، پاره پاره شد، به دست رود‌ها سپرده شد، به یغما برده شد، و به کتابخانهای شخصی و موزه‌های غربی فروخته شد. ولی‌ شاهنامه رو کسی‌ نتونست از مردم بگیره، شاهنامه شد سینهٔ‌ مردم، که اگه میخواستن از بین ببرنش باید سینهٔ‌ مردم رو میشکافتن. و امروز اگه شاهنامه باقی‌ مونده، به دلیل اینکه سینه‌های که می‌‌بایست شکافته بشه تمومی نداشت. تاریخ ما رو اروپای‌ها از روی تاریخ مصر، یونان و کتب قدیمیه عهد عتیق یهودیان و تورات نوشتند. ما کوروش رو از کتب قدیمی‌ عهد عتیق یهودیان و کمبوجیه پسر کوروش رو از روی تاریخ مصر میشناسیم، داریوش سوم رو از روی تاریخ یونانیان و تاریخ اسکندر میشناسیم، و دوران بعد از هخامنشیان که ایران در دست جانشینان اسکندر بود و دوران اشک ها( که آنرا به غلط اشکانیان میگن) رو نیز باز از روی تاریخ یونانیان، و دوران ساسانیان رو از روی دست نوشته‌های اعراب که از روی کتب ایرانی‌ به عربی‌ ترجمه شده( اصل این کتابها بعدها به وسیلهٔ ترکان و مغولا سوخته شده، ولی‌ در ترجمه عربی‌ آن، نویسندگان ذکر کردن که از روی کتب ایرانی‌ نوشته شده، بازم جای شکرش باقیه که در این موارد صادق بودند) میشناسیم. شاهنامه تاریخ اساطیری ماست و یکی‌ از مهمترین و کلیدی‌ترین داستانهای شاهنامه، داستان پادشاهی جمشید هست، از این داستان می‌شه به یک کتابخانه مطلب راجع به نظام اجتماعی، سیاسی و اقتصادی دوران باستان ایرانیان پی‌ برد، من خیلی‌ مایل بودم و امید داشتم که دوستانی پیدا می‌شدن که در این رابطه به من یاری میدادند، ، ولی‌ متاسفانه از قراری که معلومه، علی‌ هست و حوضش، نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر ..بگذریم، به هر حال به اعتقاد من این داستان، رمز یا کلید قفلهای تردید و ابهام راجع به روزگار خیلی‌ دوره ایرانی‌ هاست. ما از طریقه داستان جمشید هست که می‌تونیم به عمق رفته و به ریشه‌های خودمون چنگ بزنیم و آنها یا بهتر بگم خودمون رو باز شناسی‌ کنیم جمشید ۷۰۰ سال پادشاهی کرد این هفصد سال می‌تونه عمر یک سلسلهٔ پادشاهی مثل سلسلهٔ هخامنشیان باشه. فردوسی‌ در داستان جمشید، به تکامل اجتماعی مردم ادامه میده، این مرحله، مرحلهٔ تمدن شهریست. جمشید هم مثل پدرش ضمن تاجگذاری به مردم قول میده که در جهت خوشبختی آنها چه از نظر مادیات و چه از نظر معنویات بکوشه، یعنی‌ وسایل خوشبختی دنیوی و اخروی آنها رو با هم فراهم کنه، هم دنیا و هم اخلاقیات آنها رو ارتقا بده. از کارهای که جمشید برای ایران و ایرانی‌ انجام میده می‌شه اینها رو نام برد: شهر سازی، ساختن راه‌های آبی و زمینی‌ به منظور ایجاد رابطه در داخل و دنیای خارج از کشور، ایجاد سازمان بهداشت و درمان که در جهت سلامت ایرانی‌ها میکوشیده، آموزش فرهنگ شهر نشینی با ایجاد جامعه‌ای پاکیزه و آراسته و زیبا به کمک نظافت شخصی‌، زیور و جواهرات، عطر و بوهای خوش ( دقیقا ۱۸۰ درجه اختلاف با جامعه امروزیمان که در آن با جدیّت از نظافت، زیبای و بوی خوش جلوگیری می‌شه و هر کدوم از اینها جرمی‌ است نابخشودنی و مستحق اشد مجازات)، ایجاد سیستم اجتماعی به وسیلهٔ طبقه بندیه مردم از نظر شغلی‌ ( جمشید مردم رو از نظر دارای، یا اصل و نسب و یا اینکه پدر تو بود فاضل و حالا تو آقا زاده‌ای و نور چشم، طبقه بندی نمی‌کنه، چرا که آن زمان همهٔ مردم یکسان بودند و به همین خاطر مردم رو بر اساس استعداد و توانایی‌های فردی آنها طبقه بندی می‌کنه، هیچ کدام از جامعه شناسان غرب پیش رفته نمیتونه ادعا کنه که سیستمی‌ بهتر از این طبقه بندی که فردوسی‌ ازش نام میبره وجود داشته یا می‌تونه وجود داشته باشه، و باز یادمون نرود که ما داریم از انسان و جامعه هزاران ساله پیش حرف می‌زنیم.‌ای کاش به جای اینکه به ۱۴۰۰ سال پیش بر میگشتیم و از جامعه عرب چادر نشین و بیابانگرد وحشی، برای اداره جامعه امروزمان، الگو برداری می‌‌کردیم، حداقل به هزاران سال پیش خودمون یعنی‌ همون قوم آریا برمیگشتیم و از الگوی جامعه انسانی‌ آریایها استفاده میکردیم). ادامه سخن جمشید لطفا ابتدا به این مطلب خوب توجه کنید: جمشید نخستین انسانی‌ است که به پرورش ماهی‌، در ماهی‌ خانه پرداخت، سپس این هنر از ایران به هند و چین رفت. بپرداخت آب، میانگاه خاک ...... بپرورد ماهی‌ در آن آب پاک ز جمشید ماند چنین یادگار ..... اگر چه بر آمد بسی‌ روزگار هنرور شده خاک ایران زمین .... بشد زان سپس، سوی ماچین و چین وقتی‌ ما میگیم جمشید ماهی‌ رو پرورش میداده، جمشید چگونه بدون تحقیق و ازمایش میتونسته این کارو بکنه؟؟؟ آیا از این اکتشافات و اخترات جمشید در نمی‌یابیم که او اهل مطالعه و تحقیق در حقیقت آنچه که در طبیعت و انسانها یافت میشده است، بوده و مرتباً در حال آزمایش عناصری که در اطرافش یافت میشده، بوده است؟؟؟؟ مثلا پیدایش می‌‌ یا شراب رو در زمان جمشید و به دست یکی‌ از نزدیکان جمشید به نام شاه شمیران دانسته اند ( خیام در نوروز نامه)، در نفایس الفنون چگونگی یکی‌ از تحقیقات جمشید به این صورت آمده است در نفایس الفنون فی عرایس العیون نوشتهٔ محمد ابن آملی پیدایش می‌به دست جمشید دانسته شده‌است : عضد الدوله از صاحب ابن عباد می‌پرسد اول کسی که شراب بیرون آورد که بود ؟ او جواب داد که جمشید جمعی را بر آن داشت تا نباتات و درختان گوناگون را بکارند و ثمرات آن را تجربه نمایند. چون میوهٔ رز( انگور) چشیدند در او اذتی هر چه تمام تر یافتند و چون خزان شد در میوهٔ رز استحاله‌ای پدید آمد. جمشید دستور داد تا آب آن را بگیرند و در خمره کنند. پس از اندک مدتی در خمره آن تغییر حاصل شد «و از اشتداد غلیان حلاوت او به مرارت پیدا شد». جمشید در آن خمره را مهر کرد و دستور داد که هیچ کس از آن ننوشد، زیرا می‌پنداشت که زهر است. جمشید را کنیزک زیبایی بود که مدت‌ها به درد شقیقه مبتلا گشته و هیچ یک از اطبا نتوانستند او را معالجه کنند. با خود گفت مصلحت من در آن است که قدری از آن زهر بیاشامم و از زحمت وجود راحت شوم. قدحی پر کرد و اندک اندک ازآن آشامید. چون قدح تمام شد اهتزازی در او پدید آمد، قدحی دیگر بخورد، خواب بر او غلبه کرد. خوابید و یک شبانه روز در خواب بود. همه پنداشتند که کار او به آخر رسید. چون از خواب برخاست از درد شقیقه اثری نیافت. جمشید سبب خواب و زوال بیماری پرسید. کنیزن حال باز گفت. جمشید جملهٔ حکما را گرد کرد و جشنی بر پا نمود و خود قدحی بیاشامید و بفرمود تا به هر یک قدحی دادند. چون یکی دو دور بگردید، همه در اهتزاز در آمدند و نشاط می‌کردند و آن را شاه دارو نام نهادند و در آن راه مبالغه می‌نمودند و در خوردن افراط می‌کردند. (شاید یکی‌ از دلایلی که به شراب ایراد گرفته شده، دیدن سرانجام شوم آریایهاست که در خوردن شراب و خوش گذرانی‌ افراط میکردن و بر اثر آن، عقل‌شان زائل شد و به ضحاک کمک کردند، شاید عربها وقتی‌ به ایران حمله کردند که ایرانیها مست از شراب، از آنچه که بر سرشان میرفته بی‌ خبر بودند، به همین خاطر هم وقتی‌ دیدند که شراب با یک امپراطوری چه کرد، و باعث شد که چند هزار عربه پا برهنه، قویترین ارتش جهان را شکست بدهند، از آنجا شراب را در اسلام حرام کردند. خدا خودش بهتر میدونه) آیا فردوسی‌ با داستان جمشید این ادعا را ندارد که دنیا هر چه دارد از قبال ایرانی‌ ایست؟؟؟؟ داستان جمشید، داستان شهر نشین شدن انسانهای نخستین هست که در فلات قارهٔ ایران زندگی‌ میکردند. در فرهنگ واژه‌های اوستا در پی نام جمشید چنین آمده‌است : «جمشید : دوران تابندگی و درخشش زندگی آریاییان. زمان جمشید زمانی بود که در آن مردمان به زدن خشت و ساختن ایوان و گرمابه و شهر، جام‌ها و آوندهای سفالین، رشتن و بافتن ابریشم و کتان و پنبه، بر آوردن گوهرها از دل سنگ، ساختن کشتی و بو و عطر و می‌و......دست یافتند. و چون خوش گذرانی در آن دوران به نهایت رسید با ستم بابلییان (ضحاک) روزگار خوش آریاییان در نوردیده گشت و جمشید یا کشور آریایی به دو نیمه شد و ضحاکیان (بابلیان) هزار سال بر ایران زمین با ستم و سوختن و کشتن فرمانروایی کردند.» (شاید انگلیسی‌ها پر بیراه نمیگن که ایرانی‌ وقتی‌ سیر می‌شه انقلاب می‌کنه) ما وقتی‌ میگیم جمشید این کارو کرد اون کارو کرد فکر می‌کنیم همینجوری انجام شده، ما داریم راجع به زندگی‌ واقعی آدما حرف میزنیم، در واقعیت برای ساختن یک سوزن ما احتیاج داریم که صد‌ها طرفند و تکنیک رو به کار بگیریم، و اونوقت ما از ساختن کشتی‌ در ایران باستان به وسیله جمشید چقدر راحت حرف می‌زنیم، جمشید اهل تحقیق بود و مطالعه در احوال طبیعت و انسانها، جمشید مکتشفی بود که زندگی‌ رو برای آدما دگرگون کرد. به طور مثال علم امروز میگه اگه بخواد اهرام ثلاثه در مصر رو بسازه تقریبا ۲۰۰ سال طول میکشه که این بناها تموم شه، و ما از ساختن شهر "استخر" در ایران باستان که ساختمانهای شهر تماماً اعجاب انگیز و جز عجایب بوده ، به سادگی‌ حرف می‌زنیم ( این شهر که عروس شهرهای دنیا در آن زمان و یکی‌ از عجایب روزگار بوده است در حملهٔ وحشیانهٔ اسکندر به کلی‌ خاکستر شد)، بشریت به جمشید مدیون است. ما وقتی‌ صحبت از اساطیر می‌کنیم، خواهی‌ نخواهی بر اثر تبلیغات غرب، به یاد پلوتون و نپتون و خدایان یونانی می‌افتیم که با عظمت و نیروی خارق العاده اون بالا نشستن و کارهای عجیب و غریب می‌کنن، در حالی‌ که یه نیمتنهٔ طلای با موهای پریشون طلائی و چشمهای آبی اینقدر به ما تلقین شده که این مدل زیباست که بی‌ اختیار عظمت و زیبای میاد جلو چشممون. در حالی‌ که فردوسی‌ واقعیت رو با گفتن اینکه جمشید ۷۰۰ سال زندگی‌ کرد میگه، یعنی‌ همهٔ این کارها ظرف ۷۰۰ سال انجام شده، فردوسی‌ قهرمان میسازه ولی‌ خدا نمیسازه، یعنی‌ مثل اساطیر یونان یه خدای اون بالا نبود که کارها رو برای ابنأ بشر درست کنه، فردوسی‌ میگه خود انسانها این کارو کردن با تحقیق با مطالعه انجام دادند، فردوسی‌ منطق و خرد رو با داستان همراه می‌کنه به شعور خوانندش توهین نمی‌کنه، کاری که غرب با فیلم‌های هالیوودی مرتبا در حال تکرارش هستند، قهرمانانی میسازند که یک تنه می‌تونه یه کشور رو تسخیر کنه اون هم فقط با یک کارد کمی‌ بزرگتر از کارد آشپز خانه و خیلی که بخواهند قهرمان رو باهوش جلوه بدن، دسته کارد رو میذارن که خودش با نخی که در انتهای تیغ می‌پیچه درست کنه، یاد رامبو بخیر. اصلا چرا راه دور بریم، خود ایرانی‌ها الان ۴۰۰ سال طرز پختن نون سنگک به همون شکل ۴۰۰ سال پیش هست،( البته جدیداً میگن ماشینیش هم به بازار اومده، ولی‌ هنوز هم تنور همون و این خمیر گیر بینوا از کمر و مردونگی میافته تا اون خمیر خمیر شه، در ضمن من از درستی این ۴۰۰ صد سال زیاد مطمئن نیستم، ممکنه بیش از این حرفا باشه) و این آفتابه همچنان به همین شکل از روز ازل باقی‌ مونده، نهایتاً کاری که شده از شکل مس ایش به پلاستیکی ترفیع مقام پیدا کرده، که‌ای کاش همنجوری میموند، حداقل مس این خاصیت رو داره که نمیذاره میکروبها در سطحش تولید مثل کنن، کاری که پلاستیک عاشقانه برای میکروبها انجام میده، من این دو تا رو مثال زدم چون در هیچ جای دنیا نمی‌شه نون سنگک و آفتابه ایرانی‌ رو پیدا کرد، این دو کاملا انحصاری ایست و ما افتخار داشتنش را داریم، و ما نتونستیم کوچکترین تغییری در ساخت اولیش بدیم، ولی‌ جمشید از هیچ به همه چیز میرسه، و آنچنان زندگی‌ برای ایرانی‌ها راحت و بدون درده سر می‌شه که تنها کارشون خوشگذرونی بوده آنچه بعد از این میاد، اطلاعات جزئی هست که من از این جأ و انجا جمع کردم که خواندنش خالی‌ از لطف نیست در ادبیات معاصر ایرانی، بر خلاف دوران ادبیات کلاسیک ایران که به کرات نام و سرگذشت جمشید موضوع اشعار شعرایی چون حافظ، مولوی و خیام قرار گرفته‌است، کمتر به این شخصیت پرداخته شده‌است. اما شاید محمد محمدعلی با رمان جمشید و جمک(۱۳۸۴) از معدود نویسندگانی باشد که به بازآفرینی اساطیر کهن ایرانی به زبان رمان روی آورده‌است ابن بلخی در فارس نامه تخت جمشید را ساختهٔ جمشید دانسته و می‌گوید : هر کجا صورت جمشید به کنده گرد کنده‌اند، مردی بوده‌است قوی، کشیده ریش و نیکو روی و جعد موی و در بعضی جاها صورت او گرد است و چنان است که روی در آفتاب دارد. همچنین گویند که جمشید جامی داشت که آن را جام جهان نما می‌گفتند و در آن احوال ملک خویش میدید. از جام جم یا جام جهان نما در ادبیات فارسی نشانه‌های بسیاری می‌توان یافت جام جم، یا جام جهان‌نما، جامی بود که همهٔ عالم در آن نموده می‌شد. این جام به جام کی‌خسرو مشهور بود تا این‌که در قرن ششم به مناسبت شهرت جمشید و یکی‌دانستن او باسلیمان، جام مزبور را به جمشید نسبت دادند و آن را جام جم و «جام جمشید» نام نهادند. همچنین، به آن «جام جهان‌نما»، «جام گیتی‌نما»، «آیینهٔ گیتی‌نما»، «جام کی‌خسرو»، «جام جهان‌آرا»، «جام جهان‌بین»، و «جام عالم‌بین» نیز گفته می‌شود. بنابراین جام جهان‌نما در نظر مؤلفان «خدای‌نامک» پهلوی که مبنای تألیف شاهنامه قرار گرفت، جامی بوده است که صورت‌های نجومی و سیارات و هفت کشور (هفت‌اقلیم) زمین بر آن نقش شده بود و دارای نیرویی اسرارآمیز بوده است و هر واقعه‌ای که در پهنه جهان اتفاق می‌افتاده، بر روی آن منعکس می‌شده است. برخی از واژه‌نامه‌ها مانند (غیاث اللغات) خواسته‌اند بین کی‌خسرو و جمشید بر سر جام جهان‌بین پیوندی برقرار کنند و گفته‌اند: مناسبت جام به جمشید، آن است که وی جام را ساخته است و کی‌خسرو جامی ساخته بود مشتمل بر خطوط هندسی، چنان‌چه از خط‌ها ورقم‌ها و دایره‌های اصطرلابی، ارتفاع کواکب و غیره معلوم نمايند، هم‌چنين از آن جام، حوادث روزگار را معلوم کرد، چنان‌چه در کتاب‌های تاریخی ضبط شده است. فرهنگ‌نویسان گفته‌اند: نام آینه‌ای است که به جهت آگاهی از حال فرنگ، بر سر مناره اسکندریه نهاده بوده است و کشتی‌های دریا از صد میل راه در آینه دیده می‌شده و آن مناره را اسکندر به دست‌یاری ارسطو بناکرده بود. در فرهنگ فارسی به انگلیسی «جانسن» آمده: جام جم يا جام جمشید؛ آئینه‌ای که جهان رانمایش می‌داد و مجازا مناره، به خصوص منارهٔ اسکندریه را گفته‌اند. برخی نیز آن را به کرهٔجغرافیایی تعبیر کرده‌اند که نقشه کشورهای مختلف و کوه‌ها و دریاها و رودها با فواصل معين بر آن ثبت بود در داستان‌های اسلامی، سلیمان و جمشید را باهم اشتباه گرفته‌اند. ایرانیان، مرکز حکومت جمشید را کشور فارس می‌دانسته‌اند و آثار باقی‌مانده داریوش و خشایارشا و ديگر پادشاهانهخامنشی را درتخت جمشید، از آن جم دانسته‌اند چنان‌که نام تخت جمشید دال بر آن است. از سوی دیگر در نتیجه افسانه‌های مذهبی تشابه کامل بعضی احوال و اعمال منسوب به جمشید و سلیمان ماننداستخدام دیو و جن و اطاعت جن و انس از ایشان و سفر کردن درهوا، موجب اين توهم گرديده که جمشید و سلیمان یکی است، از این رو فارس را تخت‌گاه سلیمان و پادشاهان فارس را قائم‌مقام سلیمان و وارث ملک سلیمان خوانده‌اند و بر اساس همین تصور، جام جهان‌نما را به سلیمان نسبت داده‌اند و حتی آرامگاه کورش را محل حضور مادر سليمان نامیده‌اند. حافظ گوید: دلی که غیب نمای است و جام جم دارد .....ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد همچو جم، جرعه ما کشک، که ز سًر دو جهان .... پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی‌ عبدالرحمان جامی در منظومهٔ سلامان و ابسال چنین سروده است کس نبود آگاه زان پوشیده راز .... گفت از هر جأ خبر جستند باز پرده ز اسرار همه گیتی‌ گشای .... داشت شاه اینیهٔ گیتی‌ نمای خاقانی از این جام، به نام جام جم و گاه جام جمشید یاد کرده است. عمر، جام جم است کایامش .... بشکند خرد، پس ببندد خوار خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام .... خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم فخرالدین عراقی گوید: چون جام جهان نمای ساقی .... بنمود مرا لقای ساقی باشد که شود دل عراقی .... چون جام جهان نمای ساقی بدیهی است که خردمندان باریک‌بین وجود چنین جامی سحرآمیز را نمی‌توانستند باور کنند، از این‌جهت در پی تعبیر آن برآمدند. در کنزالحقایق شبستری آمده است: حکیمی گفت: آن جام آب بود. آب رود و دریا نخستین آینه بشر بود. لطافت آب و انعکاس چهره اشخاص و اشیاء در سطح آب موجب شد که علاوه بر نوشیدن آب، آن را به عنوان مظهر پاکی و شفافیت اجسام بکار برند. از سوی دیگر، تالس ملطی از حکمای یونان باستان و پیروان او آب را منشأ پیدایش جهان شناخته‌اند. بنابراین برخی آب را جام جهان‌نما دانسته‌اند که تمام اشکال جهانی به صورت استعداد در آن حضور دارند. منجم گفت: اصطرلاب بود آن و به معنی گرفتن و مفهوم ترکیبی آن تقدیر ستارگان است و آن آلتی است که برای مشاهده وضع ستارگان و تعیین ارتفاع آن‌ها و تشخیص اوقات به کار می‌رفته است. دگر یک گفته بود: آئینه‌ای راست چنان روشن که می‌دید آن‌چه می‌خواست. ازجمله موضوع‌هایی که جلب توجه مسلمانان کرده، آینه اسکندر است که در ادبیات ما نيز بسیار آمده است. حافظ گويد: تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا .... آیینهٔ سکندر جام جم است چون بنگری اين تعبیرات، ذوق لطیف عارفان حقیقت‌جوی ایرانی را اقناع نکرد. پس از جستجوی فراوان، عاقبت به حقیقتی پی‌بردند که به دلیل آشکار بودن بسیار، پنهان مانده بود. در کنزالحقایقشبستری آمده است: نبود آن جام جم جز نفس دانا .... بسی‌ گفتند هر نوعی از اینها چون نفس تیره روشن کرد انسان ... نماید اندر او آفاق یکسان چون انسان گشت اندر نفس کامل .... شود بر کلّ موجودات شامل ز چرخ و انجم و از چار ارکان .... نموداری بود در نفس انسان حقیقت دان اگر چه آدم است او .... چون عارف شد به خود، جام جم است او انسان اگر بر حقیقت وجود خودش آگاه بشه، خودش تبدیل به جام جم‌ای می‌شه که همهٔ اسرار رو در خودش خواهد یافت، به همهٔ جوابها خواهد رسید. حافظ بارها بدین معنی‌ اشارت کرده و به خصوص در غزالی‌ دلپسند همان تعبیر شبستری راه با بیانی‌ لطیف آورده است: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد ..... و آن چه خود داشت ‌زه بیگانه تمنا میکرد گوهری کزو صدف *** و مکان بیرون است ... طلب از گمشدگان لبه دریا میکرد مشگل خویش بر پیر مغان بردم دوش .... کوو به تائید نظر، حال معما میکرد گفتم، این جام جهان بین به تو کی‌ داد حکیم؟ .... گفت: آن روز که این گنبد مینا میکرد بی‌ دلی‌ در همه احوال خدا با او بود ... او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد بارها از خودمون پرسیدیم، آیا خدا وجود داره، به عبارتی آب در میونه کوزه و ما تشنه لبان میگردیم، دلیلی‌ که نمی‌شه خدا رو دید، این هست که در قلبها جای گرفته، و نمی‌شه قلب رو شکافت و او را دید( از داستان جمشید رسیدیم به عرفان و خدا شناسی‌) به تعبیری دیگر جهان، خود ، جام جم است، ادیب پیشاوری گوید: جهان‌ای برادر چون جام جم است ..... نماینده سیرت مردم است جام فرنگی در زبان‌های اروپایی «گرال» یا «سنگرآل» به جامی اطلاق می‌شود که گویند عیسی مسیح در آخرین شامی که با حواریون صرف کرد، آن را به دست گرفت. یکی از حواریون به نام «یوسف رامه‌ای» خونی را که بر اثر ضربت دشمن به پهلوی وی جاری می‌شد، در آن جام ریخت. افسانه‌های مربوط به این جام اندکی پس از رواج مسیحیت بر سر زبان‌ها افتاد و پیش از قرن دوازدهم میلادی نشانی از آن نیست. در همین قرن «روبر دو بورون» منظومه‌ای در باره یوسف رامه‌ای به نام «مرلین پرسوال» سرود و این افسانه مسیحی را با روایات قوم سلت و شام فصح را درهم آمیخت. گویند جام مزبور را به انگلستان بردند و قرن‌ها در آن جا پنهان ماند تا عاقبت «پرسوال» قهرمان «گالی» آن را یافت. از این افسانه، بسیاری تقلید کردند و شاخ و برگ‌هایی به آن افزودند. «ولفرام اشنباخ» شاعر آلمانی در منظومه حماسی خود به نام پارسیفال، جام مزبور را مرکز تخیلات عرفانی خود قرار داده است. ریچارد واگنر موسیقیدان قرن نوزدهم آلمان، نیز «جام گرال» را موضوع درام غنایی «پارسیفال» قرار داده است. جام جم دارای هفت خط موازی از پایین به بالا بود که به ترتیب از پایین به بالا فرودینه، کاسه گر، اشک (خطر)، ارزق(سبزو سیاه)، بصره، بغداد، و جور نامیده شده است و ساقی معمولا اندازهٔ تحمل مشتریانش رو میدنسته و بر اساس خط آنها برایشان شراب میریخته، اصطلاح هفت خط امروز به آدم رندی داد میشود که بسیار میداند، و در قدیم به آدمی‌ که بسیار تحمل نوشیدن شراب را داشته است. در پیرامون هفت‌سین و دیرینگی آن نظریات بسیاری آورده‌اند. از آن جمله ابوریحان بیرونی سابقه‌ی هفت‌سین را به زمان جمشید می‌رساند: "چون جمشید بر اهرمن که راه خیر و برکت و بارش باران و سبز شدن گیاهان و نعمت و فراوانی را بسته بود، پیروز شد، دوباره خیر و برکت و نعمت باران و سبز شدن گیاهان و … شروع شد و هر کشتزار و شاخه و درختی که خشک شده بود، سبز و تازه شد و به همین جهت مردم گفتند «روز نو» یعنی روز نوین و دوری تازه. پس هر کس از راه تبرک و یادمان، در این روز در ظرفی جوکاشت، سپس این رسم در ایران پایدار ماند که برای روز نوروز مردم در هفت‌ ظرف، هفت نوع از غلات را کاشته و سبز می‌کردند و از رویش و نمو این غلات، خوبی و بدی محصول و کشت و کار را در سالی که پیش رو داشتند حدس می‌زدند».(۲) این قدیمی‌ترین و مشروح‌ترین اشارتی است به سفره‌ی روزِ نوروز که در آن در عدد "هفت" گفت‌وگو است. هفت حبوب، هفت گرده‌ی نان که از هفت‌ حبوب پخته شده باشد، هفت‌شاخه‌ی گیاه، هفت جام سفید و هفت درهم سپید و یک سکه‌ی ضرب همان سال و یک بسته اسپند بر سفر‌ه‌ای که بر جاهای گوناگون آن کلمات و واژه‌هایی حاکی از افزایش خیر و برکت نوشته شده بود. پس پیشینه‌ی سفره‌ی‌ هفت‌‌سین بایستی بسیار کهن باشد، چون نقل از مأخذی است که به زمان ساسانیان بسیار نزدیک است، یعنی اواخر سده‌ی سوم هجری - «المحاسن»(۳) از هفت سین بگوییم. نخست این که باید دارای چه ویژگی‌ها و شرایطی باشد. هفت‌ سین باید:۱ـ پارسی باشد ۲ـ با بند واژه‌ی «س» آغاز شود ۳ـ ریشه‌ی گیاهی داشته باشد ۴ـ خوردنی باشد ۵ـ اسم مرکب نباشد ۶ـ برای بدن نافع و سودمند و دارای خاصیت باشد. بنابراین هر واژه‌ای که دارای این ویژگی‌ها نباشد اگر چه با بندواژه‌‌ی «س» هم آغاز شده باشد، نمی‌توان جزء هفت‌ سین به حسابش آورد، مانند سکه که عربی است، فلز است، ریشه‌‌ی گیاهی ندارد و خوردنی هم نیست و اگر بعضی‌ها در سفره‌ی هفت سین می‌گذارند‌ش، بایستی به حساب نماد خیر و برکت و به امید درآمد و وضعیت مالی بیشتر و بهتر ‌باشد. پس "هفت سین" را به شرح زیر نام می‌بریم: ۱ـ سیر : به نام و عنوان اهورامزدا ۲ـ سیب: به نام و عنوان سپندارمذ (اسفند) ۳ـ سبزه: به نام فرشته‌‌ی اردیبهشت ۴ـ سنجد : به نام فرشته‌ی خرداد ۵ـ سرکه: به نام فرشته‌ی امرداد ۶ـ سمنو : به نام فرشته‌ی شهریور ۷ـ سماق: به نام فرشته‌ی به

جمشید


جمشید


جمشید هفت صد سال پادشاهی کرد


جمشید فرزند طهمورث بود که بعد از پدر بر تخت شاهی‌ تکیه زد و به رسم کیان بر سرش تاجی‌ از طلا گذشت. در زمان او، زمین در آرامش و صلح بود و در آسمان دیو و پرندگان و پریان سر به فرمان او داشتند، جمشید به مردم قول داد که بدی رو از جهان براندازه و انسانها رو به سوی رستگاری و روشنی هدایت کنه ، او خودش رو پادشاه این دنیا و دنیای روحانی مردم می‌دونست


منم گفت با فر ه ی ایزدی
همم شهریاری، همم موبدی
بدان را ز بد، دست کوته کنم
روان را، سوی روشنی، ر‌ه کنم


سپس جمشید رمز نرم کردن آهن را کشف کرد و به این طریق ساختن ابزار و آلت آهنی و بخصوص ابزار و آلات جنگی رو به مردم آموخت. و از آهن نرم شده، کلاه خود، زره، جوشن، خفتان، تیغ یا همون شمشیر و گستوان( کمربند آهنی همچنین به لباس جنگی که در جنگ می‌‌پوشند و روی اسب هم میندازند می‌‌گویند) تهیه کرد


به فر کیی، نرم کرد اهنا ...... چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان .... همه کرد پیدا، به روشن روان
ساخت لباس جنگ، جمشید رو به فکر انداخت که برای هر موقعییتی لباس مخصوص آن را درست کند


دگر پنچه اندیشهٔ جامه کرد ....... که پوشند، هنگام ننگ و نبرد


برای همین از کتان یا همون پنبه و ابریشم و پشم، نخ ریسی رو آموخت و به مردم هم یاد داد که بعد از رییسیدن نخ، از آن پارچه ببافند و لباس بدوزند و همچنین به آنها یاد داد که لباس خود را با شستن پاکیزه نگاه دارند، و به مردم یاد داد تا برای هر مناسبتی لباس مخصوص آن را به تن کنند


ز کتان و ابریشم و موی قز ....... قصب کرد پر مایه دیبا و خز
بیاموخت شان، رشتن و تافتن ..... به تار اندرون پود را بافتن
چو ‌شد بافته، شستن و دوختن .... گرفتند از او یکسر آموختن


جمشید بعد از آن مردم رو بر اساس کار و پیشه و حرفه و یا هنری که داشتن به گروه‌ها و دستجات مختلف تقسیم می‌کنه تا مشغول به همان کاری باشند که در آن تخصص دارند و جایگاه و مقامشان رو مشخص می‌کنه، بر این اساس، مردم را به چهار گروه تقسیم می‌کنه، موبدان که کارشان پرستش یزدان بود و آنها را در کوه‌ها جای داد، گروه دیگر جنگاوران بودند، گروه سوم برزگران و گروه چهارم گروه کارگران بودند.


سپس دیوان را وادار می‌کند که خاک و آب را با هم مخلوط کرده و خشت بزنند و با سنگ و کچ، بناها و امارات زیبا، حمام و کاخ‌های بلند و برج‌ها بسازند، تا ایران و ایرانی‌ از هر نوع گزندی در امان باشه.


به سنگ و به کچ دیو، دیوار کرد ..... نخست از برش، مهندسی‌ کار کرد
چو گرمابه و کاخ‌های بلند .... چو ایران که باشد پناه از گزند


جمشید بعد از اینکه نیاز‌های اولیهٔ مردم را با خردمندی برآورد، در فکر آراستن زندگی‌ مردم افتاد و برای همین از سنگ‌های سیاه، در و گوهر، زر و سیم استخراج می‌کنه و از آنها زیورها میسازه، تا باعث خوشحالی مردم بشه، سپس از کافور و مشک ناب، از عود و عنبر و گلاب، عطرهای خوش میسازه.


ز خارا، گوهر جست یک روزگار .... همی‌ کرد ازو روشنی خواستار
دگر بویهای خوش آورد باز ..... که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب ...... چو عود و چو عنبر ، چو روشن گلاب
جمشید به علم پزشکی‌ و دارو سازی دست پیدا می‌کنه و در راه تندرستی و مداوای مردم، از این علم استفاده می‌کنه.


پزشکی‌ و درمان هر دردمند ..... در تندرستی و راه گزند
همان راز‌ها کرد، نیز آشکار .... جهان را نیامد، چنو خواستار


سپس صنعت کشتی سازی رو درست کرد و کشتیها ساخت و به کمک آنها از راه دریا از یک کشور به کشور دیگه سفر میکرد.


وقتی‌ کار مسافرت در دریا هم مهیّا شد، جمشید به فکر سفر در هوا و پرواز افتاد. پس به دیوها دستور داد که تختی گران بها با جواهرات و گوهرهای فراوان برایش ساختند و سپس دستور داد تا دیوان که مطیع و سر به فرمان جمشید بودن، تخت رو بر روی دوشهایشان گرفتند و از زمین بلند کردند و در آسمان به پرواز درامدند. جمشید به فر ایزدی مثل خورشید تابان میدرخشید، و همهٔ جهانیان از زیبای و شکوه و جلال و توانایی جمشید، خیره شده بودند، پس گرد تخت جمع شدند و بر جمشید و خردمندی و توانأیش آفرین گفتند و بر او گوهر‌ها افشاندند و آن روز را که اولین روز از ماه فروردین بود به نام نوروز خواندند. سپس جمشید دستور داد که جشن بر پا کردند و نوازندگان نواختن و شراب خوردند و شادی‌ها کردند. چرا که در این روز نه بیماری نه گرسنگی نه ظلم و نه بدی و نه گزندی در ایران وجود داشت و مردم همگی‌ ثروتمند و سالم و خوشبخت بودند. و جشن نوروز از جمشید برای ما به یادگار مانده است.


سی‌ صد سال اینچنین بر مردم گذشت، و مردم نه غمی داشتن و نه رنجی‌، دیوان در اختیار و فرمان مردم بودند و به آنها خدمت میکردند


جمشید هر وقت می‌خواست به دیوان دستور میداد که تخت را به دوش بگیرن و در آسمان پرواز کنن، و این دوران شادی ۳۰۰ سال ادامه داشت ولی‌ جمشید دچار غرور و خود شیفتگی‌ شد و به دیگران گفت که خدای آنهاست.


جهان سر به سر گشت او را رهی ..... نشسته جهاندار با فرحی‌
یکا یک به تخت مهی بنگرید .... به گیتی‌ جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس .... ز یزدان پپیچید و شد ناسپاس


بزرگان سپاه و لشگر را فرا خواند و با آنها درشتی کرد، با پیران و موبدان با تحقیر سخن گفت، 


جهان را به خوبی‌ من اراستم ..... چنان گیتی‌، کجا خواستم
خور و خوب و ارامتان از من است ..... همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی‌ و دیهیم شاهی‌ مراست .... که گوید که جز من کسی‌ پادشاهست


جمشید به خود خواهی‌ و خود کامگی دچار شد و فر ایزدی از او رخت بر بست و روزگارش تباه شد


چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش .... چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد، نا‌ سپاس .... به دلش اندر آید ز هر سؤ هراس
به جمشید برتیره گون گشت روز .... همی‌ کاست آن فر گیتی‌ فروز


داستان جمشید بعد از سرگذشت ضحاک ادامه پیدا می‌کنه

شرحی بر داستان طهمورث


شرحی بر داستان طهمورث


حکیم عالیقدر ایران زمین در داستان طهمورث، سر آمده تمام محققین و پژوهشگران علم انسان شناسی‌ و جامعه شناسی‌ عمل می‌کنه. فردوسی‌ ضمن اینکه از ادامه تکامل بشر حرف می‌زنه، یک رکن اساسی‌ رو هم به این تکامل اضافه می‌کنه و آن فرا گیری زبان و علم است و آن هم به چه زیبای ( اعجاب انگیزه).

طهمورث در تاجگذاری خود، به مردم این وعده و قول رو میده که بهترینها و هر چه که به سود انسانهاست را برای مردم مملکتش پیدا کنه و در اختیار آنها قرار بدهد، و آنها باید بهتر زندگی‌ کردن را یاد بگیرن، چرا که شایستگی بهتر زندگی‌ کردن را دارند.

یه مطالبی که اینجا جدا باعث شگفتی هست، اینه که، اگر دقت کرده باشید، امروز وقتی‌ انتخابات ریاست جمهوری در هر گوشه‌ از دنیا قرار است که اجرا بشه، در هر جای از دنیا که سیستم یک سیستم جمهوریست، کاندیداها برای اینکه مردم به آنها رای بدهند، مجبورن که وعده و قول‌های رو به مردم بدن (قول‌های که معمولا در حد همین قول هم خواهد ماند، البته اگه مردم خوش شانس باشند و عکس قولها رفتار نشه، نمونه هاش رو دیدیم که میگیم)، اینجا یک پادشاه که قرار نیست انتخاب بشه، به مردم وعده و قول بهترینها رو میده( یعنی‌ به مردم فکر می‌کنه، خودش رو خادم مردم میدون، و برای رضایت و خوشحالی مردم به آنها قول میده که همهٔ تلاشش رو بکنه ) جذابیّتی که این قسمت داستان داره این هست که هزاران سال پیش در این خاک کسانی‌ زندگی‌ میکردند که برای مردم بیشتر از امروز ارزش قائل بودند و حقوق انسانی آنها رو میشناختند و بهش احترام میگذاشتند و برای رضایت هر چه بیشتره آنها تلاش میکردند. توجه دارید که شاه برای گرفتن رای یا فریفتن آنها به مردم وعده و قول نمیده، شاه هم اکنون زمام امور و مملکت رو داره، و اصولاً احتیاجی به دادن قولهای اینچنین نداره، ولی‌ چرا این کار رو می‌کنه؟؟ برای اینکه به مردمش اهمیت میده، آنها رو در شکل رعیت نمی‌‌بینه که باید بهش خدمت کنند، بر عکس، خودش رو خدمت گذار این مردم میدونه( فردوسی‌ مقام شاه رو چیزی به جز خادم مردم نمیدونه، اعجاب انگیز نیست؟؟؟) برای من خواندن این قسمت از شاهنامه غروری ملی‌ به همراه داشت، من کاری به تاریخ ندارم که هزاران سال پیش، بزرگ مردی که نوشتن منشور حقوق بشر را به اون نسبت میدهند، در این خاک زندگی‌ میکرد یا خیر، مطلبی که برای من عین حقیقت هست و به مانند حکم الهی، خدشه‌ای بهش وارد نیست، و مو لایه درزش نمیره، همین چند بیت ساده هست که حکیم عالیقدر ایران زمین نوشته و به زیبای حقوق انسانها رو شرح داده و تاکید کرده که در اون زمان این حقوق از طرف شخص شاه رعایت میشده.

ولی‌ من هنوز قانع نشدم چرا فردوسی‌ این چند خط رو مینویسه، چرا فردوسی‌ مینویسه که طهمورث که پادشاه ایران هست، ضمن تاج گذاری از پیدا کردن بهترینها در دنیا و قرار دادن این بهترینها در اختیار مردم، حرف می‌زنه؟؟؟؟؟ چه پیامی فردوسی‌ در این چند بیت نهان کرده؟؟؟؟

طهمورث ضمن اینکه کم کم کشاورزی و دامداری رو به قول امروزیها صنعتی و مدرن می‌کنه( قابل کنترل می‌کنه)، فرهنگ این کار رو هم به مردم می‌‌آموزه و اخلاق انسانی‌ رو هم سفارش می‌کنه، به مردم اگر دامداری نوین رو می‌‌آموزه که چگونه دام پرورش بدهند و وحوش رو اهلی کنند، به همراهش مهربونی و رعایت حقوق حیوانات رو هم سفارش می‌کنه ( اعجاب انگیزه، و ما داریم از هزاران سال پیش صحبت می‌کنیم، زمانی‌ که فقط هفت جای دنیا آباد شده بود)، یکی‌ از گرفتاریهای مردم جهان سوم این هست که فقط صنعت و تکنولوژی از جاهای دیگه وارد کشورشون می‌شه، و فرهنگ استفاده از اون صنعت یا تکنولوژی به آنها داد نمی‌شه، این هست که در خیلی‌ موارد با سؤ استفاده یا استفاده نادرست از یک پدیده که هدف اصلیش راحت تر کردن زندگی‌ برای انسانهاست، در این جوامع مواجه میشیم ( همین مزاحمت‌های تلفنی که تقریبا یک نوع تفریح تو ایران هست می‌تونه به عنوان مثال، نام برده بشه، و من بارها تو یوتیوب این مزاحمت‌ها رو تحت عنوان موضوع خنده دار دیدم و متاسف شدم، برگردیم به موضوع بحث)، اینجا فردوسی‌ با ظرافت این نکته رو ذکر می‌کنه که اگه دامدری نوین یا کنترل شده رو انجام میدی، فراموش نکن که این موجودات هنوز دارای حقوق اند و تو به صرف پرورش آنها، این اجازه رو نداری که با آنها بد رفتاری بکنی‌، واقعا باعث غرور و مباحات این فرهنگ. 

اما به طهمورث میگن طهمورث دیو کش، و چرا این لقب رو بهش میدان؟؟؟؟ چرا فردوسی‌ به وی لقب دیو کش میده؟؟؟؟

من قبل از اینکه به این موضوع بپردازم، اول راجب به وزیر شیدسب بگم. فردوسی‌ میگه وزیر کاردانی که کم میخورد و زیاد فکر میکرد، حکیم بزرگ ایران زمین، رابطهٔ خوردن و فکر کردن رو به خوبی‌ می‌دونست که این دو چه رابطهٔ معکوسی با هم دارند، یعنی‌ زیاد شدن یکی‌ باعث کم شدن دیگریست. و از اون مهمتر بلافاصله فردوسی‌ میگه که این وزیر محبوب مردم بود( این ظرافتی که فردوسی‌ داره گاهی‌ منو به قدری به وجد میاره که بی‌ اختیار کتابو می‌بندم و چند دقیقه خودمو آروم می‌کنم) و مسلما وقتی‌ کسی‌ زیاد فکر می‌کنه، طبیعتا گفتارش هم متناسب تر و در نتیجه رفتارش هم معقول تر و در انتها محبوب خاص و عام.

مطلبی که همهٔ ما میدونیم اینه که تنها ابزاری که بر روی قلبها تاثیر گذار هست ، پندار، گفتار و کردار ما است، نیک‌ و بدش رو خودمن انتخاب می‌کنیم که نتیجتاً باعث برخورد نیک‌ یا بده دیگران با ما می‌شه و این یک اصل طبیعی ایست، اصلی‌ که هیچ منطقی‌ نمیتونه منکرش بشه. فردوسی‌ میگه کم میخورد که بیشتر فکر کنه. این بیشتر فکر کردن او را تا حد مشاوره شاه بودن بالا میبره و سزاوار میکنه.( من اینجا از کلمهٔ شاه به عنوان بالاترین استفاده کردم و نه معنای کلاسیکش که همون رهبر یا شاه هست) 

فردوسی‌ چنین مشاوری رو در کنار پادشاه قرار میده، چرا؟؟؟؟ برای اینکه فردوسی‌ از آدما قهرمان میسازه ولی‌ خدا نمیسازه، میدونه که توانای انسانها محدوده و انسانها احتیاج به مشورت، راهنمای و کمک دارند، هر چند که شاه باشن، و هر چند که شاهان به این مطالب بیشتر محتاجند

اما همهٔ این مطالب به کنار، مطلبی که شاهکاره این داستانه، مطلبی به اسم زبان و علم است.

سوال اینه که چرا فردوسی‌ به دیو که در همه جا به عنوان سمبل بدی معرفی‌ کرده، این نقش رو میده که به کیومرث دانش یاد بده، من برای اینکه بدونم آیا در این رابطه کسی‌ نظری داره یا نه، ( انسان هیچ وقت ناامید نمی‌شه و فقط ابلیس هست که نا‌ امید می‌شه) به هر حال من امیدوارم که یکی‌ به این سوال پاسخ بده یا حداقل نظرشو بنویسه، ولی‌ اگه کسی‌ نبود، فردا شب به همراه داستان مهم و کلیدی جمشید ( داستان جمشید یکی‌ از مهمترین داستانهای شاهنامه است از نظر من)، جواب این سوال رو از نظر خودم اینجا مینویسم. موفق باشید

دنبال سخن طهمورث

فردوسی‌ بعد از اینکه به وسیلهٔ طهمورث لزومات زندگی‌ روز مر‌ه جامعه از قبیل خوراک و پوشاک رو تامین می‌کنه، در پی‌ تأمین نیاز‌های روحی آنهاست (یکی‌ از عللی که سالهاست ایرانی‌ها در زمینه نو آوری در سطح بین‌الملل حرفی‌ برای گفتن نداشته اند ، همین دغدغه معیشتی روز مر‌ه و تنگی فضای تنفسی سالم بوده). 

دو نکته ظریف اینجاست که به اعتقاد من فردوسی‌ سعی‌ می‌کنه پیام گونه به خواننده ش برسونه،و هر دوی اینها می‌تونه در وجود دیو جلوگر بشه، نکته اول این هست که وقتی‌ انسان از نظر معیشتی تامین می‌شه، و دغدغه از بابت امرار معاش نداره، توجه انسان به طور طبیعی مأتوف به کار فکری می‌شه، و این کار فکری می‌تونه حامل نتایج مثبت و یا برعکس منفی‌ باشه، از نتایج مثبت این کار فکری می‌شه پرداختن به فرا گیری دانش، اختراعات، اکتشافات و تقویت نبوغ و استعداد بشری را نام برد، و از نکات منفی‌ آن می‌شه گرایش به افراط گریهای مصیبت بار، را ذکر کرد.

طهمورث به عنوان دیو کش ابتدا با دیو‌های گرسنگی و نیاز مندیهای جسمی‌ میجنگه و سپس وقتی‌ دغدغه نان از بین میره، دیو‌های دیگری گریبانش رو میگیرن. دیو جهل و نادانی‌ که در واقع همون دیو بزرگ خشمیگن که رهبریهٔ بقیه دیو‌ها رو به عهد داره، سر به شورش میگذاره و تلاش می‌کنه طهمورث رو در بند خودش نگاه داره، ولی‌ طهمورث از طریقه مبارزه، و پیروزی بر وسوسهٔ آنها ، این نیرو رو به سمت و سوی مثبت میکشه و به فرا گیری دانش میپردازه.

طهمورث معتقده که لازمه و بستر پیشرفت انسان، در درجه اول نداشتن درد سر معاش، و در کنار و به موازات آن داشتن اهرم یا محرکی که انسان رو به طرف تکامل فکری و روحی‌ هل بده که اینجا وزیر این نقش رو بازی می‌کنه ( در یک جامعه محرک یا اهروم می‌تونه سرمایه گزاریهای که جامعه در جهت حمایت و تقویت اعضای خودش کرده، باشه، به عنوان مثلا ساده کردن شرایط برای تحصیل و پژوهش‌های علمی‌ می‌تونه باشه) 

نکتهٔ دوم این هست که دیو خودخواهی‌، دیو دروغ، دیو نفرت، حسادت، تنگ نظری، خسّت، بی‌ رحمی و زیبا رویانی از این دست، وقتی‌ اینها آروم هستن که دیو جهل وجود نداشته باشه و سرکشی نکنه، وقتی‌ دیو جهل به اسارت درمیاد، برخی‌ از این دیو‌ها کشته میشن و برخی‌ به اسارت طهمورث درمیان. موفق باشید

سومین داستان -طهمورث


سومین داستان -طهمورث

سومین پادشاه در شاهنامه طهمورث نام دارد که پسر هوشنگ میباشد(هوشنگ نوه کیومرث بود).

هوشنگ پسری داشت به نام طهمورث که به طهمورث دیو بند معروف بود و بعد از پدر بر تخت شاهی‌ نشست. طهمورث در سخنرانی که هنگام به تخت نشستن برای مردم می‌کنه قول میده که جهان را از شرٔ بدیها یا همون دیوها پاک کنه و همچنین هر چه که در جهان به نفع انسانهاست کشف و مورد استفاده قرار بده.

سپس از پشم میش و بره، نخ ریسی و پارچه بافی رو می‌‌آموزه، به تربیت حیوانات وحشی مثل باز و شاهین و یوز و پرورش حیوانات اهلی مثل مرغ و خرس و به طور کلی‌ ماکیان میپردازه و برای غذای آنها کاه، گندم و جو فراهم می‌کنه.

جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه کنم درگهی گرد پای
ز هر جای کوتاه کنم دست دیو
که من بود، خواهم جهان را خدیو


در ضمن به مردم سفارش می‌کنه که با حیوانات به مهربانی و مروت رفتار کنند (شعور انسان اولیه از آخوند که سگ‌ رو نجس میدونه، و با منفور جلوه دادن این مخلوق خدا، به طور غیر مستقیم به خدا ایراد میگیره، شعور این انسان از آخوند بیشتره. خدا خودش بهتر میدون)، و به مردم میگه جهان آفرین رو ستایش کنید که یزدان پاک اینها را آفریده و ما را بر آنها چیرگی داده و ما را راهنمای کرده.

بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان، جز به آواز نرم
چنین گفت کین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید
که او، دادمان، بر ددان دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه

طهمورث وزیری داشت به نام شیدسب که انسان خردمند و فهمیدهی و نیکو کاری بود، از خصوصیات این وزیر این بود که کم غذا میخورد، و پیوسته در حال تفکر و نیایش بود، و مردم همگی‌ او را دوست داشتند. به کمک راهنمایهای نیکوی که او به شاه میکرد، نا‌ پاکی و پلیدی در جهان از بین رفته بود و یا به عبارتی دیو در بند بود. و شاه آنچنان از بدیها به دور بود که از صورتش فر ایزدی تابیده میشد. وقتی‌ وزیر چنین کاردان باشه، شاه هم هنرمند می‌شه. ( این مردم و زیر دستی‌‌ها هستند که دیکتاتور میپرورند.) 



ولی‌ از انجای که پلیدی همیشه و به هر وسیله‌ای دنبال خود نمائی هست، دیوان هم دوره هم جمع شدند و به گردن کشی‌ پرداختند.

طهمورث وقتی‌ از کار دیوان آگاه می‌شه، بر آشفته به مقابل با آنها می‌‌ره‌، و با وجودی که سپاه دیوان بسیار و دیو بزرگ خشمگینی رهبری ایشان را به عهد داشته ولی‌ طهمورث با فر جهاندار و به یاری ایزد، بدون اینکه به دیوان مهلت بده، یک به یک با آنها در می‌‌افته و گروهی از آنها رو از پا درمیاره و گروهی رو به بند میکشه. دیو‌های که به بند کشیده شدند، برای جانشان از کیومرث زینهار میطلبند و ازش درخواست بخشش میکنند، و میگن ما رو نکش و ما در عوض، به تو هنر‌های که بلدیم یاد میدهیم که روزی این هنر‌ها به کارت خواهند آمد.

از ایشان، دو بهره، به افسون ببست

دگرشان، به گرز گران، کرد پست
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند، آن زمان زینهار
که ما را مکش، تا یکی‌ نو هنر
بیاموزی از ما، کت آید به بر


طهمورث به آنها زینهار میده و از کشتنشون میگذار، به شرط آنکه هر چه میدانند آشکار کنند


کی نامدار، دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند، آشکار

وقتی‌ دیوها آزاد میشن، ناچارأ با شاه پیمان خدمت میبندن، و خواندن و نوشتن را به شاه یاد میدن

چو آزاد گشتند از بنده او
بجستند، ناچار پیوند او
نبشتن به خسرو، بیاموختند
دلش را به دانش، بر افروختند

دیوان خواندن و نوشتن، نه یک زبان بلکه نزدیک به سی‌ زبان زنده را به طهمورث آموختند، از فارسی، عربی‌، رومی گرفته تا سغدی و چینی‌ و پهلوی و هر زبانی‌ که وجود داشت.
(زبان سغدی، این زبان در کشور سغد که سمرقند و بخارا از مراکز آن بودند، رایج بوده است. زمانی‌ زبان بین المللی اسیای مرکزی به شمار میرفت و تا چین نفوذ یافت. زبان سغدی در برابر نفوذ زبان فارسی به تدریج از میان رفت، ظاهراً این زبان تا قرن ششم هجری نیز باقی‌ بوده است.)

طهمورث پادشاهی که به هنر دانش مزین بود و آگاهی‌ داشت، سی‌ سال با نیکی‌ پادشاهی کرد و وقتی‌ از دنیا رفت، رنج‌های که کشیده بود، ورد زبان مردم بود.

برفت و سر آمد بر او روزگار
همه رنج او، ماند از او، یادگار