دقیقا مطمئن نیستم از کجا باید شروع کرد. افکاری که باعث قلقلک مغزم شده اند یک دیس ماکارونی را میمانند که گرچه سر رشتههای آن معلوم هستند ولی انتهایشان در گیر و دار پختن گم شده و رشتهای که بدست گرفته و میاندیشی انتهای رشته است ، سر رشتهٔ یکی دیگر از آب درمیاد و اگر شانس آورده و رشتهای را که بیرون میکشی ، آنقدر کوتاه نباشد که باعث دلخوری شود ، تازه معلوم نیست همان رشته باشد که میخواستی به آن بپردازی، ......... گاهی نبود میانجی هم مصیبتی است ، بویژه وقتی با خوییشتن خویش دست به گریبان میشوی ، کسی نیست که ختم قیل و قأل کند.
شاید باید بدین گونه گفت:
من نه بخاطر تو نه بخاطر دیگری و نه حتی بخاطر خدا، با تو دشمنی نمیکنم، بهت ظلم نمیکنم، برایت نقشه نمیکشم، مسخره ات نمیکنم، باعث زمین خوردنت نمیشوم ، مال تو را نمیبرم، بهت تجاوز نمیکنم ...... یعنی هر جوری فکرشو میکنم میبینم، آنچنان دوستت ندارم که بخواهم به تو بدی کنم.
این یک بحث فلسفی نیست. این یک حقیقت علمی است که مولکولها و اتمهای هوایی که همین لحظه در ریههای من درحال رفت و آمد هستند، قبلا در ریههای یک آفریقایی، یک چینی یک آمریکای یک پرتغالی یک افغانی یک اسکیمو بودهاند و همانطوریکه داخل ریههای من معلق میزنند، در ریههای آنها هم میرقصیدند. و سپس هم همین اتمها به ریههای یک ژاپنی, یک عرب، یک سومالیایی، یک نروژی خواهند رفت و آنجا را آباد خواهند کرد. آبی را که یک پیرمرد بنگالی با آن سر و تنش را شستشو میدهد ، تو در ایالت تگزاس مینوشی و برعکس آبی که تو با آن زخم دستت را میشویی در حلق یک انگلیسی با لذت فرو میرود.
و تصور کن، وقتی مولکولها و اتمها به این ترتیب بین تمامی مردم دنیا به اشتراک گذاشته میشوند، چند درصد از عمل و کردار و کارهایی که تو انجام میدهی، یا هر آنچه که انجام دادی، به اشتراک گذاشته نشده و دوباره به تو برنمیگردند؟
بارها این سخن پر نغز و با ارزش و معروف سعدی کبیر را که زبان آوری بود بسیارمغز ، شنیده ایم که میفرماید:
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش زیک گوهرند
ولی آیا تا بحال اندیشیده ایم که منظور این مرد بزرگ و دانشمند و جهانگرد که چندی زندانی وحشیهای غربی در جنگلهای کاج آنجا بود، و در آخر مسیح آنها گشت، با گفتن این سخن، تنها جنبه و بخش انسانی و معنوی آن نبوده و نمیخواسته که فقط نصیحتی کرده و به رفتار انسانی سفارشی کرده باشد بلکه این واقعا یک حقیقت علمی است که بنی آدم اعضای یک پیکرند و هرچه که بر این پیکر میرود، در بین تمامی اعضا بشراکت گذاشته میشود.
و تنها فلاسفه و دانشمندان پارسی نبودند که با وجود سوزاندن و غارت کتب و آثارشان، بهرحال پیامشان سینه به سینه و بطور معجزه آسا بما رسیده، بلکه این روند ، پس از امپراطوری پارس ها، در تمام دنیا و بوسیلهٔ هر انسانی که توانسته از اندیشهاش بهره بگیرد بطور مسئولانهای انجام شده است.
داستان موش و قورباغه که یکی از افسانههای قدیمی پارسی است، که البته آنرا منسوب به اسپوس شاعر و افسانه نویس یونان (قرن ششم پیش از میلاد مسیح) دانستند ( غافل از اینکه یونان هم یکی از شهرهای کوچک امپرطوری پارسها بوده که در زمان جنگ جهانی نخست از پیکر ایران جدا شده است.) و لافونتن شاعر قسمت اعظم افسانهای خود را از او گرفته است. البته ولتر این شاعر یعنی اسپوس را همان لقمان حکیم معروف شمرده و متولد در ایران دانسته است. بهرحال این قصه موش و وزغ توسط لافونتن به شعر در آمده است ( قصههای لافونتن، کتاب چهارم، قصه دوم).
در این داستان، روزی موشی برای عبور از برکهای چاره جویی میکند، و قورباغهای بدو پیشنهاد میکند که او را بر دوش خود نشاند و به آنسوی برکه ببرد، با این نیت و خیال که در وسط راه، موش را در آب غرق کند,
و چون میبیند که موش بدو اعتماد ندارد، به او پیشنهاد میکند که دم خودش را به یکی از پاهای قورباغه گره بزند تا قورباغه نتواند او را در میان امواج رها کند.
موش چنین میکند ولی در وسط آب قورباغه در آب فرو میرود و چون دم موش به او گره خورده، موش را نیز با خود به درون آب میکشد، اما در همان ضمن که موش برای جلوگیری از غرق شدن دست و پا میزند، بازی که در هوا سراغ طعمه میگیرد، او را میبیند و بمنقار میگیرد و بالا میبرد، و چون پای قورباغه به دم او گره خورده بود، قورباغه نیز همراه موش طعمه قوچ میشود، یعنی این گره زنی که برای هلاک موش صورت گرفته بود، باعث هلاک خودش میشود و چاه کن به چاه میافتد. و این درست سرنوشت بیخبری هست که با ظلمی که به دیگری میکند، دقیقا چاهی برای خود کنده است.
مثال دیگر اینستکه, در جوامعی که بروش اشتراکی و براساس معرفت پارسی، یعنی "یکی برای همه و همه برای یکی"، اداره میشوند، و تامین اجتماعی و رسیدگی به بینوایان، از ارکان اصلی دولتمردان آن است، دیده شده است که:
سوای بهرمندیهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی که این اشتراک دارا است، فلسفهٔ انسانی، منطقی و حتی علمی آن هم این است که سرنوشت یک انسان سرنوشت یک جامعه است و تک تک آدمهایی که در یک جامعه هستند میتوانند بر روی روند جلو رفت یا واپس گرای آن جامعه بیک طریقی اثرگذار باشند ، پس چه بهتر که این تاثیر در سمت و سوی مثبت و سالم سوق داده شود.
در نتیجه و بدون اغراق میتوان ادّعا کرد که جملهٔ معروف نیچه که از زبان زرتشت جاری شد را بتوان براحتی فهمید که به ماری که او را نیش زده بود گفت:" مرا به محبّت تو احتیاجی نیست، بیا زهرتو از تن من بیرون بکش ".
و باز هم تکرار میکنم " من آنقدر ترا دوست ندارم که بخواهم بتو بدی بکنم ".
اینجهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
مولوی
سالها پیش به طور خیلی اتفاقی داستان کوتاه و عامیانهای رو خوندم که باعث شد، همون موقع به یکی از رازهای زندگی پی ببرم.
داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم و غرق در افکارم بودم که با صدای کنترل چی قطار که از من مؤدبانه میخواست که بلیطم رو نشون بدم به خودم اومدم، و همون موقع چشمم افتاد به یکی از مجلاتی که ماهیانه منتشر میشه و معمولا در قطارها قرار میدن ( به نظر من این مجلات و روزنامههای رایگان که چند سالی هست در اروپا منتشر میشه، بکرترین فکری هست که سرمایه داران کرده اند، اولا که باعث سرگرمی مردم میشه، دوم اینکه مردم چه بخوان و چه نخوان این مجلات را میبینند و در دسترس آنها هست و از اخبار راست یا دروغی که اجازه پیدا میکنن بدونن، آگاه میشن، و به این وسیله میشه هر مطلبی رو به مردم حقنه کرد و افکار اجتماع رو به هر سمت و سوئی که آقایان میخواهند راهنمایی و هدایت کرد در ضمن صاحب این مجلات با پول گزافی که برای چاپ هر تبلیغ میگیرن، یک شبه راه صد ساله رو طی میکنه، خلاصه رایگان بودن این مجلات هم باعث خیر این دنیا و هم آرامش اون دنیا میشه)، به هر حال عکس روی جلد مجله توجه منو جلب کرد عکسی که یه عکاس جاه طلب از لحظهٔ مرگ یه بچه آفریقایی و لاشخوری که منتظر مرگ بچه نشسته بود برداشته بود، بعدها خوندم که عکاس مورد نظر بر اثر فشار وجدان خودش رو کشته است، تو گویی تصویری که خودش خلق کرده بود، جاودانه در پیش چشمش حک شده و نمیتونسته آنرا از جلو چشمش محو کنه. به هر حال همین مجله و داستان کوتاهی که در آن چاپ شده بود، باعث شد به یکی از رازهای زندگی چنگ انداختم، رازی به اسم " لذت بردن از زندگی. "
داستان حکایت مردی بود که در ساحل دریائی در یک جای از دنیا، قدم میزد و ضمن قدم زدن چشمش به مرد ماهیگیری میافته که سینه کش آفتاب دراز کشیده و از گرما و پرتو خورشید و نوای امواج دریا، بیخیال از آنچه که در دنیا میگذره، لذت میبره. میایسته و از مردی که دراز کشیده میپرسه:
- این قایق مال توست؟
ماهیگیر بدون اینکه از جاش تکونی بخور یا نگاهی به مرد بندازه جواب میده:
- بله این قایق منه و هر روز با این قایق ماهیگیری میکنم و از فروش ماهیها زندگی میکنم.
- پس چرا به این زودی دست از کار کشیدی؟ ساعت تازه ۱۲ ظهره !! من یه برنامه نویس کامپیوترم و سپس لپتاپ خودش رو روشن میکنه و ادامه میده:
- ببین من الان برات حساب میکنم، تو میتونی تا وقتی خورشید غروب کنه ماهیگیری کنی، به این ترتیب پول بیشتری بدست میاری که میتونی بعد از یه مدتی یه قایق دیگه بخری، و بیشتر ماهی بگیری و دوباره بعد از یه مدتی قایقها رو میفرشی و یه کشتی میخری و بعد یه کارخونه کنسرو ماهی میزنی و ماهیها رو به جاهای دیگه صادر میکنی و بعد که کلی پول به دست آوردی میتونی یه خونهٔ بزرگ، اینجا یه آپارتمان بزرگ تو خیاباون پنجم منهتن تو نیویورک یه ویلای بزرگ جزایر قناری یه لیموزین برای رفت آمد تو شهر و یه هواپیمای خصوصی برای سفرهای بیرون از شهر و و و داشته باشی.
ماهیگیر بدون اینکه به مرد نگاهی کنه، میپرسه:
- بعد چی؟
مرد برنامه نویس میگه:
- بعدش میتونی تو آفتاب دراز بکشی و با خیال راحت از آفتاب لذت ببری.
مرد ماهیگیر میگه: - خوب من همین الان هم دارم همین کار رو میکنم بدون داشتن همه اینها!!!!
و ما از این داستان نتیجه میگیریم که استعداد لذت بردن از زندگی بین همهٔ ابنأی بشر به طور یکسان و مساوی تقسیم شده، و فرقی نمیکنه که کجا یا در چه شرایطی باشه، میشه از زندگی لذت برد. و یه عده از این استعداد در هر شرایطی استفاده میکنن و بعضیا حتی در شرایط اقتصادی و اجتماعی مناسب هم بلد نیستن از این استعداد خدا دادی بهره ببرند.
سوال این نیست که چه کسی بیشتر لذت میبره، من نمیپرسم کسی که در خیابون و در نهایت آزادی معشوق رو در آغوش میگیره بیشتر از این هماغوشی لذت میبره یا کسی که با هزار پنهان کاری در پشت دیوار گلی نیمه فرو ریخته یا در تاریکی کوچهای خلوت این کارو میکنه،
و یا لذت خوردن یه آبگوشت چرب و لذیذ برای یه کارگر آن هم بعد از ۸ ساعت کار سخت بیشتر است یا جویدن لقمههای گرون قیمتی که آدم پولداری در بهترین رستورانهای شهر با بی میلی در دهانش میگذره،
و یا بچهای که برای اولین بار یه عروسک دست دوم به دستش میرسه بیشتر شادی میکنه و لذت میبره یا کودک بینوای که دچار ثروت پدر مادری متظاهر و تازه به دوران رسیدهای شده که با تحسین دیگران احساس رضایت میکنند و مرتباً با هدایای رنگارنگ مزاحم رشد استعداد زندگی کردنش میشن،
حرف من اینه که اگر حجم زندگی با واحد "لذت بردن" سنجیده شه و مفهوم پیدا کنه و اگر هدف زندگی دل خوش داشتن و شاد بودن باشه، یا سادهتر بگم اگر زندگی مساوی با لذت بردن قلمداد بشه، برای رسیدن به زندگی واقعی باید از این استعداد استفاده کرد. و درسته که چوب خط ثروت و فقر میتونه در کیفیت و کمیت این لذت بردن، نقش بازی کنه، ولی مطمئنأ تا اصل استفاده از این استعداد در آدمی تقویت نشه و درست به کار گرفته نشه، مطمئنأ زندگی چیزی بیشتر از حکایت اسب عصاری و چرخشی دورانی و مدام بین ترکیبی از کار و رنج نخواهد بود، و تا زمانی که لاشخوری به انتظار پرواز روحت لحظهها رو می شماره، این چرخش ملال آور کسالت بار و غمگین که روح رو فاسد میکنه ادامه خواهد یافت.
سعدی کبیر هم در همین زمینه در گلستان در باب اخلاق درویشان میفرماید:
اگر دنیا نباشد دردمندیم ...... و اگر باشد به مهرش پایبندیم
حجابی زین درون آشوبتر نیست ...... که رنج خاطر است ، آّر هست و اگر نیست
و فرصت لذت بردن از زندگی به قدری کوتاه و ناچیز است که به مدت زمانی که لاشخور مرگ به انتظار آخرین نفسها نشسته طعنه میزنه و با آن برابری میکنه.
و به راستی آیا برای همه ما این تصویر آشنا نیست؟؟ آیا بدن نحیف و شکننده و خشک شده این کودک آفریقای ما رو یاد روح خشک شده خودمون نمیندازه که تا این حد از لذتها و شادیهای زندگی بی بهره، نحیف و شکننده مونده و تنها کاری که میکنه به انتظار مرگ نشستن است؟؟؟
تو با شاعری که یه بیت نسروده، با نویسنده که یه خط ننوشته، با نقاشی که یه طرح ساده نکشیده، با هنرپیشهای که یه صحنه بازی نکرده، با مجسمه سازی که حالت یه لحظه رو نساخته، با آهنگ سازی که یه ٔنت ننوشته با یه سخنران که شنونده نداره، با ...... چه فرقی داری؟؟؟ تو همهٔ اینها هستی و در عین حال هیچ یک از اینها تو نیستی یا بهتر بگم تو میتونی همهٔ اینها باشی و میتونه هیچ کدوم هم نباشی.... ولی همین تو با خوندن یه خط شعر یا حتی شنیدن یه نقل قول، گوش دادن به یه قطعه موسیقی, با دیدن یه طرح ساده، با نگاه به خطوط عجاب انگیزی که یک لحظه رو بر روی یک صورت گچی جاودان کرده، آنچنان وا دادی که مغز با همه عظمتش خودشو تو اشکهای کودکانه قایم کرده. اون ناتوانی از کجاست و این تاثیر از کجا؟؟؟؟
تو از این مغزت به جز اداره امورطبیعی و واجبات حیات ، تو از این بیکران بی انتهای قدرت که رو گردنت میکشی چه استفادهای کردی به جز تاثیر پذیری از دیگران ، به جز تقلید از دیگران، به جز تحسین دیگران، به جز تنبیه خودت؟؟؟؟
علم امروز ادّعا میکنه که جسم انسان گنجایشی در خور اعجاب داره، یعنی مثلا معده انسان میتونه به اندازهٔ یک استخر بزرگ آب رو در خودش جا بده بدون اینکه پاره شه، و یا ششها یا ریه انسان میتونه به اندازهٔ یه زمین فوتبال کش بیاد بدون اینکه سوراخی در آن به وجود بیاد، و یا اگر پوست انسان را بکشند میتونه کیلومترها مسافت رو بپوشونه بدون این که از هم دریده شه ، علم امروز میگه که انسان از نظر مغزی بیشتر از هزاران کامپیوتر بزرگ و پیش رفته میتونه عمل کنه و مطلب و اطلاعات در خودش ضبط کنه، حتی بعضیها ادّعا میکنن که انسان میتونه با فکر و قدرت درونیش اجسام رو جا به جا کنه و شگفتی بیافرینه، و البته عکس همه اینها هم صادق است، یعنی انسان میتونه به اندازه یه انگشت دونه از معدش استفاده کنه (مرتاضهای هندی با اختیار این کار رو میکنند و کودکان آفریقا یی به ناچار)، و به اندازه یه باقالی از مغزش کار بکشه ( اکثر مردم فقیر و خلاف کار )، و سوال اینجاست که چطور انسان گزینهٔ دوم رو ترجیح میده و یا بهش عمل میکنه، جدا چرا ما از تواناییهای درونمان با تمام قدرت استفاده نمیکنیم، البته منظورم این نیست که معده و روده ویا ریهها رو با ظرفیت کامل راه بندازیم، بیشتر منظورم استفاده از توانایهای فکری و مغزیست.
من در این مورد یک سری تئوری دارم ولی فعلا راجع به آنها چیزی نمینویسم ، چرا که گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش و تازه اگر هم همه محرم باشند، همین نوشتن و سر نخ دادن، میتونه دیگران رو از تفکر در این باره خلاص کنه، و باعث محدود شدن بیکران اندیشه مخاطب باشه، و من چقدر به تفکر وفا دارم.
تصویر: Picasso, The_Dream-Surrelism
گذشته از آنچه که فقط در عالم رویا امکان تحقّق یافتنش هست، گاهی پیش میآید که مسائل خاکی و امور زمینی و کارهایی که در نگاه اول کاملا پیش پا افتاده بنظر میرسند، هم در حد محال قرار میگیرند.
منظور از این گفتار، کارهایی نظیر زندانی کردن باد ، یا پیدا کردن یک موجود زنده در آتش، یا شمردن قطرهای بارون و یا تیز کردن سر خارهای بیابان، نیست. منظور اعمالی است که در روزمره گی و درواقع بهیچ گرفته شده ولی اگر نیک بنگری چیزی از محالات کم ندارند، برخی از این کارها را در زیر مینویسم ، شاید که رستگار شویم.
یکی از این کارها، شاهکاری بنام " کنترل " است. کنترلی که آدما میتوانند بروی خود داشته باشند.
کنترل کلید درب سعادت در جامعه بشری و ایجاد کنندهٔ صلح و آرامش و دوستی بین آدما است.
کنترل احساسات، کنترل زبان ، کنترل نگاه، کنترل افکار، کنترل غریزه، کنترل نیازها و خواستها، و در یک کلام ..... کنترل خود .... خویشتنداری.... خوداری..... خود سالاری.
آدما با هم تفاوتها و چندگونگیهای بسیاری دارند. و همانطوری که هر کسی دارای یک اثر انگشت یکتاست، این یکتایی در همه جا و از هر نظر قابل رویت است. همانطوری که به اندازه و به تعداد آدمها، اثر انگشت پیدا میشود، بهمین نسبت هم اخلاق و شخصیت گوناگون پیدا میشود، تا جایی که میتوان ادعا کرد که آدما را حتی نمیشود در دستهها و گروههای دو تنه کنار هم قرار داد و دسته بندی کرد و در موردشون قضاوت و جمعبندی کرد. ولی اگر بطور تمثیلی و کلاسیک بخواهیم آدما را دسته بندی کنیم، و از کل بجزٔ بریم میتوان گفت که مهمترین فرقی که آدما با همدیگر دارند همین کلمهٔ جادیی کنترل است. و از این نظر میتوان آدمها را به سه دسته ترمز بریده، صاحب کنترل و نیم بند تقسیم نمود.
و این طبقه بندی از آنجا شروع میشود که بعضیا یاد گرفته اند که چگونه خود را کنترل کنند و به آنجا ختم میشود که عدهای بهیچوجه و بر روی هیچ چیز کنترل ندارند .
این کنترل یکی از ویژهگیهای آدم مدرن هم محسوب میشود. مثلا اگر داستان عزاداری فلسطینیها و سوئدیها را درنظر بگیریم و باهم مقایسه کنیم، و ابراز احساسات جنون آمیز یک مادر فلسطینی در غم از دست دادن فرزندش را با ابراز احساسات یک مادر سوئدی که درحد پاک کردن گوشههای چشم ، گاه و بیگاه با یک دستمال کوچک صورت میگیرد را پیش رو قرار دهیم، فکر میکنم منظور از این ادعا رسانده شده باشد. کنترل احساسات کاری است که در جوامعی که همه آحاد آن هنوز روباه مکار نشده اند، و از نظر جوامع غربی، بدوی و ابتدایی خوانده میشوند، از آن بهیچوجه خبری نیست، در این جوامع، هنوز آن جنبه غریزی آدم ها که نشان دادن بی رویه احساسات ِ درونی هست حفظ شده و برای نگاه داری این ویژگی اولیه هم شاید در بعضی مواقع اصرار ، تمرین و گاهی پا فشاری شده است.
ابراز احساسات در این جوامع گاهی تا حد افراط هم پیش رفته و دانسته یا ندانسته، و یا بخاطر تظاهر و مصالح مادی، (عزاداری روز عاشورا) بطرز مسخرهای نشان داده میشود. و یا عدّهای برای جلب توجه و یا در بدترین حالت، جلب ترحم، از ابراز احساسات هیچ ابایی ندارند. غافل از اینکه وقتی احساسات درونی نشان داده شده و به بیرون ریخته میشود ، درواقع فرد شخصیت خود را به رایگان در اختیار دید دیگران قرار میدهد. و بطور کلی خود را از نظر اخلاقی در اختیار دیگران میگذارد. و به بیننده این پیام را میدهد که فردی نپخته که دوست دارد مانند یک کودک رفتار کند را در میدان دید دارد. کودکی که هنوز سرد و گرم زندگی را نچشیده و بهمین خاطر هم بشدت آسیب پذیر و شکل پذیر است و براحتی میتوان او را تحت تاثیر قرار داد و هر مطلبی را حتی برخلاف اراده ش به او تحمیل کرد.
سعدی شیرین سخن هم در کتاب بسیار با ارزش گلستان در باب اول، در حکایت اول، در سیرت پادشاهان مینویسد: بهشت برای پرهیزگارانی آماده شده است که در خوشی و سختی، مال خویش را در راه حق انفاق کنند و خشم فرو خورند و از مردم درگذرند.
یعنی کنترل حد مالدوستی، کنترل خشم و عصبانیت در اوج قدرت و توانستن، کنترل غرور در زمان خوشی ، کنترل خودخواهی در زمانی که آدمی صاحب ثروت و دارایی است.
و سعدی ایران میفرماید: اگر بهشت میخواهی میبایستی بر روی خود کنترل داشته باشی، چرا که کنترل و خویشتنداری تک تک افراد یک جامعه منجر به همزیستی مسالمت آمیز با مردم آن جامعه شده، و در نتیجه آرامش روحی و روانی برای خود آدمی و دیگران خواهد بود، و در جایی که کسی را با کسی کاری نباشد، و آرامش بر قرار باشد، یعنی همان بهشت وعده داده شده ، ساخته شده است. نمونه ش را در سرزمینهایی که تحت سلطه امپراطوری پارسی بودند و همگی در آزادی و دموکراسی میزیستند، میتوان دید.
اگر این کنترل و خویشتنداری را از روز اول به انسانها یاد میدادند، حداقل بلایایی که میشد ازش پرهیز کرد... بلایایی نظیر، جنگ، ظلم، و حتی چاقی.....میبودند.
یاد سخنی از نیچه افتادم که میفرماید: سعی کنیم حد فاصله بین یک جسد و یک ابله نباشیم.
و براستی انسانی که حتی نمیتواند خود را کنترل کند چه فرقی با یک جسد و یا یک ابله دارد؟ و آیا آدمی که فقط کمی تا قسمتی بر روی خود کنترل دارد حد فاصله بین این دو نیست؟
عشق انتقام طبیعت و خدا است،
کاری که با آدم بیچاره کرد،
یعنی خدا به تو عشق رو میده و رهات میکنه، حالا برو خودتو به در و دیوار بکوب.
عشق بزرگترین انتقام خدا است، خدا انسانها رو با عشق مجازات میکنه،
عشق به یه غریبه بیارزش با علم اینکه میشناسیش و میدونی موجودی پست فطرت و نفرت انگیزی است و در عین بی ارزشی و بی شخصیتی که همه وجودش رو تشکیل میده ولی این قدرت رو داره که بهت توهین کنه و بهت ظلم کنه و تو مستأصلی و نمیتونی خودت رو ازش جدا کنی.
عشق به بچهای که از نظر جسمی یا روحی آسیب دیده است و تو با یک دنیا عشق به این موجود که عزیزترین تو میشه هیچ کاری نمیتونی برایش بکنی و ناچاری هم زجر کشیدنش رو با هزار چشم شاهد باشی و هم با دلی آکنده از خون نگاه حقارت و در بهترین حالت نگاه ترّحم غریبها رو ببینی و دم نزنی.
عشق به پول در حالی که هر چه تلاش میکنی بهش نمیرسی و مثل موش حریصی که مرتباً در یک راهروی زیر زمینی و تاریک در حال رفت و آمده در جستجوی پول به در و دیوار میکوبی و هر چه بیشتر تلاش میکنی و صرف جویی میکنی، کمتر بهش میرسی.
عشق به قدرت که تا حد یک خزنده که در لجن زار سینه خیز میره، تو رو مجبور به تسلیم میکنه و تو رو وادار میکنه هزاران بار با ارزشهای انسانی خودت معامله کنی.
عشق به مواد مخدر به الکل و یا به هر محرک خارجی که تو رو از واقعیت زندگیت جدا میکنه و تو رو به مفلوکی متعفن تبدیل میکنه که حتی آینه هم از دیدنت تیره میشه.
عشق به خودت که علت تمام ناکامیها و تلخی هاست و از تو موجودی منفور، مزاحم، غیر قابل تحمل، چندش آور، و در عین حال ضعیف و پر توقع میسازه، تا جای که حتی مادرت، برای فرار از تو منزل به منزل میگریزه.
عشق به .....
و خدا اولین بار این عشق را به شیطان داد و شیطان به جرم عاشقی به جرم وفاداری به خدا به جرم اینکه نخواست بجز خدا در مقابل کس دیگری سر تسلیم فرود بیاورد و کس دیگری رو دوست داشت باشه تا ابد نفرین شد. و خدا انتقام تمرد شیطان را با عشق گرفت.
و بعد فکر میکنی کجا رو اشتباه کردی که دچار عشق شدی. چه کردی که خداوند عشق رو بهت هدیه داده، و تا به خواهی بفهمی، آنچنان شکستی که هیچ بند زنی نمیتونه تکه پارهات رو به هم بچسبونه.
و با وجودی که میدونی عشق انتقامی بیش نیست، ولی این رو هم میدونی که زندگی بدون عشق مثل غذای بیمزه و به ظاهر سالم ولی پر از میکروب بیمارستان میشه که فقط یه مریض میتونه تحملش بکنه، زندگی بدون عشق درست مثل اینه که این غذای بیمزه و بدشکل رو هر روز سر یه ساعت معیّن بخوری.
و حتی این انتخاب که آیا باید عاشق بود یا به خوردن ،غذای بیمارستان ادامه داد ، به اختیار تو نیست.
مریم
در مزرعه وجود شما، عشق، بذر هر خوبی و بذر هر بدی است. دانته
خالق و مخلوق هرگز بی عشق نبوده اند و این عشق یا غریزی است و یا اکتسابی و تو خود از این نکته نیک آگاهی. ( از اینجا بحث معروف ویرژیل در باره عشق و طبقه بندی خاص آن که ساکنان هفت طبقه برزخ که از روی آن طبقه بندی شده اند شروع میشود. و این تقسیم بندی طبق منطق ارسطو صورت گرفته و دانته که کتاب فلسفه ارسطو را خوانده است قاعدتاً از این نکته نیک آگاه است و بر این منطق وقوف دارد. عشق غریزی یعنی عشق فطری و جاذبهای که آدمیان و حیوانات و نباتات را به سوی هم میخواند. عشق اکتسابی یعنی عشق ارادی که بشر طبق اختیار خود و از روی صلاح اندیشی رو به آن میآورد. خالق و مخلوق هرگز بدون عشق نبوده اند یعنی چه آفریدگار و چه آفریدگان کاری را جز از روی عشق، انجام نمیتوانند داد، منتهاا بعدا توضیح داده میشود که این عشق میتواند علاقهای نیکو یا علاقهای بد باشد. )
و عشق غریزی هرگز به راه خطا نمیرود اما آن دیگری به عکس، یا از ناشایستگی معشوق و یا از کمی فزون از حد اشتیاق و یا از زیادی فزون از حد آن، در معرض خطا است. یعنی عشق ارادی از سه راه اشتباه میتواند کرد، ۱- یا اینکه متوجه هدفی شود که قابلیت و استحقاق آن را نداشته باشد، ۲- یا آنکه زیاد از حد حرارت بخرج دهد ۳- یا حرارت کافی به خرج ندهد
اما چون عشق به هر حال دست از خدمت به آنکس که در وجودش خانه دارد نمیتواند برداشت، به ناچار جمله کسان از کینه توزی به شخص خویش در امانند.
تقسیم بندی اول: وقتی که عشق به سمت بدی منحرف میشود ولی چون این بدی نمیتواند به سمت خود شخص و یا به سمت پروردگار متوجه باشد به ناچار به صورت بد خواهی نسبت به دیگران در میاید، این چنین عشق خود به سه قسمت فرعی تقسیم میشود که هر یک از آنها مربوط به یک طبقه از سه طبقه نخستین برزخ است، طبقه اول غرور، طبقه دوم حسد، طبقه سوم خشم.
تصویر از Louise Abbema نقاش فرانسوی به نام Full Resolution
از وقتی یاد گرفتم برای همین لحظهای که توش نفس میکشم، زندگی کنم و زنده باشم، از وقتی که یاد گرفتم، روزهای رفته رو با دست توانای فراموشی، به سرزمینهای دورتر بفرستم و دلواپسی از روزهای نیامده رو در عمق افکارم، ته نشین کنم، از وقتی به معنای واقعی زندگی پی بردم، به سبکی یه پر راه میرم، و چقدر همه چی لذت بخش و دوست داشتنی شده و چقدر همه چی در جهت دلپذیری شکل عوض کرده و چقدر لحظهها مانند الماسهای که به رشته کنار هم مینشیند، درخشش تحسین برانگیزی پیدا کردند و چقدر عبور زمان با نفس هام هم نوازی اعجاب انگیزی دارند . و چقدر کارها، جدیترین کارها به نظر مضحک جلوه میکنند و چقدر آدما، مهمترین آدما، صورتهای بامزهای دارند، و چقدر حرفهای مهربونی به دلم مینشینند و چقدر نفرت بی معنی شده، و چقدر خوراکیها خوشمزه ترند و چقدر دوستیها ساده شدند و چقدر نگرانیها با افکارم غریبه شدند و چقدر رنگها لوندی میکنند و چقدر موزیک گوش هام رو قلقلک میدن و چقدر راه رفتن را دوست دارم، و چقدر لمس کردن خوبه.
روزگاری آرزوها و خواستههایی که تقریبا غیر قابل دسترس بودند، همهٔ هدف زندگی شده بودند ، و بدون توجه به داشتهها و توانایهای موجود ..... برای رسیدن به آنها به طور بچه گانهای پا فشاری میشد. آرزوهایی که دست یابی به آنها در توان نبود ولی بیخبر از این ناتوانی، سر به دیوار کوبیدنها تسلسلی جاودانه داشت.
و تازه اگر توانش هم بود، برای رسیدن به این آرزوها میبایست از خیلی از ارزشهای انسانی گذر کرد و یا آنها رو دور زد، ارزشهای نایابی مثل ... خیال راحت .... دل خوش ..... گذروندن لحظهها با عزیزترینها .....
و یا برای دست یابی به این خواسته ها، میبایستی حداقل از نیروی جوانی مایهای غیر قابل جبران گذاشت ... و یا از تنها ثروت واقعی آدما یعنی زمان گذشت و از تمام دقایقی که میشد در آفتاب دراز کشید و از نسیم لذت برد و یا به پرواز بی هدف پروانهها لبخند زد، دست کشید و یا از دیدن پرندهٔ کوچکی که نوک درخت کاج عظیمی نشسته و مغرور از این کوچکی، به آن بزرگی طعنه میزنه، و آنچنان به دور دستها خیره شده، تو گویی مشغول حل کردن مهمترین مشگل دنیاست، گذشت ، و یا از لذت تعجبی آمیخته با ناباوری که از شکافتن زمین سخت به وسیله یه جوانه نازک و لطیف، به وجود میاد .... گذشت و آنرا تجربه نکرد و و و.
آرزوها و خواستههایی که در واقع ناتوانیهای آدمی برای او میسازند چرا که میخواهند به این ترتیب خودشون رو با تمام ظرفیت به رخ او بکشند و وادارش کنند خودش رو بشناسه و آدمی غافل از این واقعیت و این هشدار که عقل آدمی به طور طبیعی و بنا بر وظیفه ش به او میدهد ... به بیراه میره و فکر میکنه برای ارضا و خوشحالی خودش میبایستی به دنبال دست یابی به این آرزوها و خواستهها به هر قیمتی باشه.
و این ندانستن ها، زهری رو در خون آدمی میریزه که زندگی جز سه رنگ سیاه و سفید و خاکستری طیف دیگهای نخواهد داشت.
و رنج و ناکامی و ناخشنودی و محرومیت و درد ناشی از نتوانستن و تلخ کامی که نتیجه طبیعی نرسیدن به خواستها و آرزوهاست مولود غم خواهد شد و عاقبت و نتیجهٔ همهٔ اینها منجر به تنها موندن میشه و وقتی آدمی با خودش تنها ماند ... سرخورده از این درد مضاعف ..... گاهی به عقب برمیگرده و ملتمسانه در صندوقچهٔ خاطراتش دنبال تسلی میگرده یا از آنچه که گذشته لب حسرت به دندون میگزه و یا گاهی گذشته آنچنان تلخ و ناخوشاینده که با تمام توان آنرا پس میزنه و حتی از تصور کردنش هم بیزار و گریزان میشه.
گاهی هم در دنیای آینده به ساختن رویا مشغول و در دنیای مجازی غوطه ور میشه و یا برعکس آینده براش غولی میشه که فقط باید از آن ترسید و نگرانش بود و بنا بر این با تردید و ترس از آینده و آنچه که پیش خواهد آمد دست به گریبان میمونه.
و همه اینها هم البته قسمتی از گریز بناچار زندگی و افسانهای از افسانههای زندگی است که منصفانه بین تمام آدما تقسیم و به اشتراک گذاشته شده، به جز بین آنهایی که با خودشان آشنا شدهاند و آنچه که هستند رو قبول دارند و بهش نه تنها احترام میذارند بلکه سعی میکنند بیشتر از ظرفیتهاشون حتی فکر هم نکنند. آنهایی که خدا شدهاند.
قبل از این کودکانه فکر میکردم ، که حجمی به اندازهٔ اقیانوس دارم و توانی در حد و اندازهٔ هرکول و قدرتی همچون خدایان که میتوانم به هر چه که "من" درونم از من میخواهد برسم، ولی امروز در زمان حال و لحظههای ارزشمندی که بیخیال میگذرند، شناورم و از تک تک آنها بیرحمانه لذت میبرم .
به یاد دارم، سالهای نوجوانی بود که اولین برگهای سپید را با نوشتههایم سیاه کردم. و آنها را -دفتر افکار ورم کرده- خواندم. و چه وسواسی داشتم که دست کسی به این دفتر نرسد. چرا که از لو رفتن افکارم میترسیدم و آنرا از لخت شدن در انظار عموم بدتر میدانستم.
نتیجه سالهایی که پاورچین آمدند و رفتند، این شد که هم خویش و هم دیگران را بهتر شناختم، و به چند واقعیت رسیدم. مثلا اینکه:
-ما آدما آنچنان هم که فکر میکنیم مهم نیستیم که بخوایم دفترچه افکارمان را پنهان سازیم و بقول پائولو کوئیلو: "افکار بهیچکس تعلق ندارند "
- ما آدما آنچنان هم توانا نیستیم که بتوانیم از ضمیر مالکیت بهر شکلی استفاده کنیم، "دفترچه خاطرات من، احساس من، کشور من، دوست من، عشق من، خدای من"، و و و
-و دست آخر هم اگر بتوانیم این ضمیر اول شخص مفرد یعنی " من" را تعریف کنیم یا بگویم اصلا کی هست.
این "من"
درست مثل پیاز هزار لایه و چم دارد ، هزاران چاله و چاه دارد ، هزاران بنبست و راه و بیراه دارد. این "من" را تا بحال هیچکس نتوانسته حتی برای خودش تعریف کند.
-سپس به این نتیجه زیبا رسیدم که آنچنان هم مهم نیست که دل برای خود بسوزانیم ، که عشق بورزیم یا نفرت پخش کنیم، که حق را همیشه بخود بدهیم و از بی عدالتی شکوه داشته باشیم، که بترسیم و بترسیم و بترسیم و بترسیم، و باز بقول پائولو کوئیلو:
"وحشت از تنها ماندن، وحشت از تاریکی که تخیل را پر از دیوها میکرد، وحشت از انجام هر کاری که در کتاب راهنمای رفتار نیک نبود، وحشت از داوری خدا، وحشت از حرفهای دیگران، وحشت از عدالتی که هر خطایی را مجازات میکرد، وحشت از خطر کردن و شکست خوردن، وحشت از پیروزی و زندگی را به تحمّل حسادت دیگران گذراندن، وحشت از عشق ورزیدن و واپس رانده شدن، وحشت از بیشتر خواستن، از پذیرفتن یک دعوت، از رفتن به مکانهای ناشناخته، از ناتوانی در سخن گفتن به یک زبان بیگانه، از ناتوانی در تاثیر گذاشتن بر دیگران، از پیری، از مردن، از توجه دیگران به نقص هاشان، از بی توجهی دیگران به شایستگی هاشان، از بی توجهی دیگران، چه به خاطر نقصها و چه به خاطر شایستگی ها، وحشت، وحشت، وحشت، زندگی حکومت وحشت بود، سایه گیوتین"
فیلم باشگاه کتککاری، (Fight Club) براساس رمان معروف چارلز مایکل "چاک" پائولانیک (Charles Michael "Chuck" Palahniuk)، نویسنده و مقالهنویس معروف آمریکایی ساخته شده است
فیلم، درواقع داستان شخص گمنامی است که از بیخوابی رنج میبرد و بر اثر بیخوابی دچار اختلال هویت هم شده ، و با کمک شخصیت دوم خود باشگاه زیرزمینی را تاسیس میکند که اعضای آن به مبارزه با هم پرداخته و بدین ترتیب از نظر فیزیکی ناکامی ها، ناامیدیها و تاثیرات منفی را تخلیه میکنند.
و یک نوع روان درمانی را انجام میدهند . بازیگر اصلی زمانی که دچارعشق میشود ، بیماریش شدت گرفته و بهبودی نسبی که تا پیش از ان بدست اورده بوده ، دوباره به یکبار از دست داده و دچار بیماری دو شخصیتی هم میشود.
قهرمان داستان در جایی از فیلم میگوید: "آدم وقتی نمیخوابد ، انگار همه چیز آهسته حرکت میکند ، انگار همه چیز کش میاید."
وقتی گاهی من و دل تنها میشیم، حرفای نگفتنی رومیشه دید،
میشه توسکوت بین ما دو تا، خیلی از ندیدنیها رو شنید.
وقتی به چشم مظلوم به خودت نگاه کردی، زندگی شکنجه ی مرموز و نامرئی میشه که دردش روحت رو فاسد میکنه، و بدون رد پایی از ترحم، فضای خالی بین حقیقت وآنچه که هست رو به عمق زوایا ی افکارت تحمیل میکنه. ولی همین نگاه رو به یه سوم شخص بی تفاوت بده، خودت رو در نقش ضحاک ببین، و ببین وقتی چشمهات آسانسور وار به کسی نگاه کرده اند، چه زخمی رو به پیکره قربانی زدی........ وقتی زهر خندی هر چند ناچیز بر حرف دیگری برچسب وار آویختی ، چه رنجی رو به بیگناهی تزریق کردی...... آنگاه که ........ و وقتی از این دریچه خودت رو دیدی، لبخندی شیرین به لبهات بخشیدی ....... محتویات مغزتو بریز جلوت، از دریچه چشم یه توریست بهشون نگاه کن، اولین واکنش ناخوداگاهت لبخند ابلیس پسندی است که دلت رو روشن میکنه، میگی نه؟ امتحان کن....... به خودت جوردیگه نگاه کن، به چشم ظالم به خودت نگاه کن، دلت حال میاد.
تصویر:
پابلو روئیس پیکاسو (به اسپانیایی: Pablo Ruiz Picasso) نقاش، طراح صحنه، پیکرتراش، گراورساز و سرامیککار اسپانیایی و یکی از برترین و تاثیرگذارترین هنرمندان سده ۲۰ میلادی بود. او به همراه ژرژ براک نقاش و پیکرتراش فرانسوی، سبک کوبیسم را پدید آورد. از جمله آثار مشهور او میتوان به دوشیزگان آوینیون و گرنیکا اشاره کرد. پیکاسو بیشتر عمر خود را در فرانسه به سر برد.
این روزا به سختی میتونم صدای فکر کردن خودمو بشنوم، حجم این روزای من بعد از این همه input کم کم داره تخدیر میشه،
دیگه زورش نمیرسه ....
اگه میخواهی آدمی رو از بهشتی که توش هست بیرون بیاری..... وادارش کن ببینه.
اگه خواستی یکیو زجر کشش کنی بهترین راه و دلنشین ترین انتقام اینه که هلش بدی و تو مخمصه ی این مردم بندازیش ،
مردمی که عادت دارند و یاد گرفتن با کسانی که با آنها متفاوتن ، بیرحم باشند و زجرشون بدن.
گاهی فکر میکنم نتیجه این همه سر کوبیدنها چی بوده؟؟ من همیشه از احساسم همونجوری که بوده گفتم،
و یکی رو پیدا نکردم که حداقل به اندازه.... یه دلخوشیه اتفاقی... از جنس دیگری باشه، همه رو انگار از روی یه قالب ساختن، یک شکل و یک رنگ و یک اندازه.
تصویر:
سالوادور دالی دومنک (به اسپانیایی: Salvador Felipe Jacinto Dalí Domènech) ( مه ۱۹۰۴ میلادی - ۲۳ ژانویه ۱۹۸۹ میلادی) نقاش فراواقعگرای اسپانیایی بود.
سوال اینجاست که آیا ما از بهشت بیرون رانده شدیم یا خدا ما را در بهشت تنها گذشت و خود بهشت را ترک کرد؟ چرا خدا آدم را از خوردن میوهٔ درخت آگاهی منع میکند، و چرا آدم به خاطر آگاه شدن، بهشتش را از دست میدهد، آیا آگاهی مساوی است با برون رفت از خوشی و لذت؟ و اصولاً فلسفه اینکه خدا درخت آگاهی را در وسط بهشت میگذاره و بعد آنرا ممنوع میکنه چیست؟ آیا خدا نمیدونست که آدم از این درخت خواهد چشید؟ اگر نمیدانست آیا این دلیل بر ضعف قدرت او نیست؟ و اگر میدونست و این درخت را آگاهانه در آنجا گذشت، آیا با اینکار آدم را تشویق به ارتکاب جرم نکرد؟ آیا برای بیرون راندن آدم از بهشت، دنبال بهانه بود؟ و آیا اگر میدانست چرا این درخت را جای دور از دسترس آدم قرار نداد؟ آیا خدا آدم را در معرض آگاهی قرار نداد؟ چرا آگاهی را برای آدم میخواست؟ و اگر آگاهی را برای آدم میخواست چرا به دلیل آگاه شدنش، مجازاتش کرد؟ چرا وقتی آدم آگاه شد، ترکش کرد؟
۱- خدا درخت آگاهی را در دسترس انسان میگذره
۲- به آدم نشون میده که این درخت آگاهی ایست ، چون اگه به آدم نگفته بود شاید آدم هیچ وقت دنبال این درخت نمیرفت
۳- علاوه بر همه اینها عاملی به اسم شیطان را هم برای تضمین بیشتر با نیروی اجتناب ناپذیر عشق در هم می آمیزه، آدم بینوا هیچ راه گریزی برایش نیست، و سپس آدم را مجازات می کند!
خدا قانون را وضع کرده بود، و راه شکستن آن را هم قرار داده بود، اگر حوا سیب را نخورده بود، خدا حوصلش حسابی سر میرفت و میلیاردها سال به کسالت میگذشت.....
اصولاً چرا باید همه چیز را تجزیه تحلیل کرد، حیلت رها کن عاشقا.
تصویر:
تصویر Lonely Forest کاری از شهریار هنرمنده با استعداد و محبوب من