۲۲.۷.۸۸

فریدون و پسرانش


فریدون

وقتی‌ فریدون تاج کیانی بر سر گذاشت با فرتنی بسیار یزدان پاک را درود فرستاد و هر کسی‌ دلش رو از کینه‌ها و پیش داوریها در بارهٔ‌ دیگران پاک کرد (و این یک اصل ساده برای ساختن یک اجتماع تازه هست، اینکه همه کینه‌های دوران قبل رو دور بریزند، چرا که در غیر این صورت، هیچ گاه یک جامعه نمیتونه دوباره از نو ساخته شه) و راه و روش یزدانی پیشه کردند، و بدیها رو از زمین پاک کردند، سپس جشنها بر پا کردند و جامهای یاقوتی رنگ شراب را دور گرداندند، می‌‌بود و چهرهٔ شاه نو، و جهانی پر ز عدالت، پس دستور داد که آتش افرختند و عنبر و زعفران سوزوند.
پرستیدن مهرگان دین اوست ..... تن آسای و خوردن، آیین اوست
و پانصد سال به این ترتیب فریدون پادشاهی کرد. 

جهان چون برو بر نماند ای پسر ...... تو نیز آز مپرست و اندوه مخور
نماند چنین دان جهان بر کسی‌ ..... درو شادکامی، نیابی بسی‌

فرانک از پادشاهی فرزند و سرانجام ضحاک آگاه شد و نخست یزدان پاک را ستایش کرد و آفرین فرستاد و سپس با دل شاد برای مردم جشنها به پا کرد و بخشش‌ها کرد و هر چه که داشت از گنج و گوهر شاهوار و اسب و دام و رمه برای فریدون فرستاد. (عجیب نیست، فریدون شاه مملکت می‌شه، ولی‌ مادرش هر چه که ثروت داره برای فریدون میفرسته، من اشتباه می‌کنم یا معمولا رسم روزگار برعکس این هست و معمولا شاه برای مادرش همه ثروتها رو میفرسته؟؟؟ عجیبه)
فریدون به کنار گوشهٔ کشور سر می‌کشید و بی‌ داد و خرابیهای دوران ضحاک رو آباد میکرد و به مردم کمک کرده زر و سیم میبخشید و آنها رو شاد میکرد

همه دست برداشت به آسمان .... همی‌ خواندنش به نیکی‌ گمان
که جاوید بادا چنین شهریار .... برومند بادا چنین روزگار
از آمل گذر سوی تمیشه کرد .... نشست اندر آن نامور بیشه کرد

( تمیشه اسم شهری در مازندران کنونی‌ بوده، من دقیق نمیدونم، امروز هم این شهر به همین نام خواند می‌شه یا خیر)

چند سال به همین ترتیب گذشت، فریدون صاحب سه پسر شد که دو تای آنها از شهرناز و یکی‌ از انورناز خوب رو بود، ( شهرناز و انورناز دو دختر جمشید که مدت هزار سال زن ضحاک بودن و ضحاک به آنها جادو گری یاد داده بود، این دو دختر رو فردوسی‌ ۱۰۰۰ سال جوان نگاه میدار که با فریدون ازدواج کنن، دو بیوهٔ ضحاک، میشن ملکهٔ ایران، این چه فلسفه‌ای می‌تونه باش، معنی این یعنی‌ چی‌؟؟؟؟، چقدر با داستانهای دیگه دنیا فرق داره، از نظر فردوسی‌ فرقی‌ نمی‌کنه چه نو زنی‌ ملکه می‌شه، همین که زن هست کافیه، بر عکس همهٔ داستانها و مرامها و عقاید که معمولا یه زن زیبای باکره که احتمالا اگه پدرش هم پادشاه باشه دیگه چه بهتر، من چرا دارم اینا رو اینجا مینویسم، معمولا بعد از داستان باید بنویسم، میبخشید دوستان).



فرستادن فریدون جندل را به یمن

این سه پسر بسیار خوب رو و چون سرو بلند بالا و از هر نظر شبیه فریدون بودند و فریدون آنها رو مثل جان شیرین دوست میداشت، و به آنها همه گونه فنون رزم و بزم را آموخته بود.
به بخت جهاندار هر سه پسر ..... سه خسرو نژاد از در تاج زر
به بالا چون سرو و به رخ چون بهار ..... به هر چیز ماننده‌ای شهریار

وقتی‌ پسران فریدون به سن جوانی‌ رسیدند، فریدون یکی‌ از درباریان و نزدیکان دلسوز خود را به نام جندل پیش خود فرا خواند و گفت، در جهان بگرد و سه دختر خوب رو، پاک و از خسرو گوهر و با هنر که سه خواهر از یک پدر و مادر باشند، برای پسران من پیدا کن تا همسران آنها گردند. و این دختران آنچنان از همهٔ محاسن یکی‌ باشند که هیچ فرقی‌ بینشون نباشه

به بالا و دیدار هر سه یکی‌ .... که این را ندانند از آن اندکی‌

جندل به تمام کشور و خارج از کشور نماینده فرستاد تا دخترانی با این مشخصات را پیدا کنند، از دهقانان گرفته تا درباره پادشاهان دیگر کشورها، دعوت شدند که اگر دخترانی با این ویژگیها دارند آنها را معرفی‌ کنند. بالاخره بعد از مدتی‌ که همه جا رو میگشتند، خبر رسید که پادشاه یمن، سه دختر با همین مشخصات در خانه دارد.جندل به پیش شاه یمن شتافت و در کمال سیاست مداری و احترام به شاه و سپاس فراوان به یزدان، دختران پادشاه رو برای پسران فریدون خواستگاری کرد.

پادشاه یمن چون این بشنید، مثل یاسمنی که از شاخه جدا می‌شه پژمرد، چرا که سه دختر خویش را بیش از آن دوست داشت که بتواند از خودش دورشان کند. پادشاه یمن برای جواب دادن زمان و مهلت خواست. سپس بزرگان را صدا کرد و از آنچه که از جندل شنیده بود به آنها گفت و یاداور شد که به شاه ایران نمیتوان جواب رًد بدهد، زیرا که پادشاه ایران بسیار مقتدر است و نابود کنندهٔ ضحاک و در بند کنندهٔ او و از بین بردن ظلم در ایران هست. از طرفی‌ هم دختران را بسیار دوست دارد و راضی‌ نیست آنها را به جای دوری بفرستد و از آنها نظر خواست.

نهفته برون آورید از نهفت ...... همه رازها پیش ایشان بگفت
که ما را به گیتی‌ ز پیوند خویش ...... سه شماست، روشن به دیدار پیش
فریدون فرستاد زی‌ من پیام ..... بگسترد پیشم، یکی‌ خوب دام

بزرگان گفتند تو از فریدون نترس، ما از جنگ نمیترسیم و اگر جنگی رخ دهد ما پیروز خواهیم شد ( اون زمان هم خالی‌ بند بوده). سپس بزرگان گفتند که از پادشاه ایران درخواست بزرگ و آرزوهای پر مایه بکن که نتواند اجرا کند، ولی‌ پادشاه یمن از سخن آنها چیزی متوجه نشد و دید که حرفهاشن نه سر داره نه بن، برای اینکه از یه طرف میگن با پادشاه ایران میجنگیم و از طرف دیگه میگن که از پادشاه آرزوی بزرگی‌ بکن، خودش پاسخ مناسبی برای فریدون فرستاد.

چون بشنید از آن نامدارن سخن .... نه سر دید، آن را به گیتی‌، نه بن



پاسخ دادن شاه یمن "جندل" را

شاه یمن فرستادهٔ فریدون یعنی‌ جندل رو فرا خواند و پس از درود و سپاس فراوان و اظهار چاکری و خواری گفت که اگر پادشاه ایران چشمها یا حتی تخت یمن رو هم بخواد به او خواهم داد، دخترانم که دیگه جای خودش رو داره

اگر پادشاه دیده خواهد ز من ..... واگر دشت گردان و تخت یمن
مرا خوارتر چون سه فرزند خویش .... نبینم به هنگام بایست پیش

و گفت که هر چه که کام شاه باشد، در راه رسیدن شاه به کام خویش من گوش به فرمان شاه هستم، و سپس اضافه کرد که به پادشاه جهان بگو پسرهای خودت را بفرست به یمن تا هم دلم از دیدنشان شادمان شود و هم شهر تاریکم از وجودشان روشن و هم دخترهایم را دست در دست آنها بگذارم.( خوبه حالا به این ازدواج راضی‌ نبود)

پس ار شاه را این چنین است کام .... نشاید زدن جز به فرمانش گام
بیایند هر سه به نزدیک من ....... شود روشن این شهر تاریک من
شود شادمان دل به دیدارشان .... ببینم روانهای بیدارشان

"جندل" وقتی‌ پاسخ پادشاه رو شنید، تخت شاه رو آنچنان که سزاور پادشاه بود، بوسید و به سوی شهریار جهان حرکت کرد
سراینده جندل چو پاسخ شنید ..... ببوسید تختش چنان چون سزید
پر از آفرین لب ز ایوان اوی .... سوی شهریار جهان کرد روی

جندل انچه که پرسش کرده بود و انچه از پادشاه یمن پاسخ شنیده بود را به فریدون باز گفت و شاه هم سه پسر را صدا کرد و ماجرا رو برایشان تعریف کرد و گفت که دختران شاه یمن که مثل افسر یا تاج سرش هستن را برایشان خواستگاری کرده و به آنها دستورارت لازم را داده و گفت چه گونه رفتار کنند، سه دختر را انتخاب کنید و جواب‌های درست به پادشاه یمن بدهند، چرا که وی پادشاهی بسیار باهوش هست و سفارش کرد که با ادب و سنجیده سخن بگویند، چرا که پروریدهٔ شاه باید پارسا باشد و سخن گوی و روشن دل و پاک دین و بتونه آینده و کاری که هنوز پیش نیومد رو پیش بینی‌ کنه. ( همون کاری که در شطرنج می‌کنن، یعنی‌ خوندن چند حرکت حریف، تو زندگی‌ هم باید حرکتهای بعد یی زندگی‌ رو خوند واگر نه به یک اشاره کیش مات زندگی‌ میشیم)

ازیرا که پروردهٔ پادشا .... نباید که باشد بجز پارسا
سخن گوی و روشن دل و پاک دین .... به کاری که پیش آیدش پیش بین
زبان راستی‌ را بیاراسته .... خرد خیره کرده ابر خواسته

و طرز انتخاب سه دختر را هم به آنها آموخت. و هر سه پسر با هدایا و همراهان به آراستگی در حالی‌ که چهره‌هایشان مانند خورشید میدرخشید، به سوی یمن راهی‌ شدند.



رفتن پسران فریدون نزد شاه یمن

وقتی‌ که سه شاهزادهٔ ایران زمین که مانند خورشید میدرخشیدند با سپاهی مراتب و خوش لباس ، در حالی‌ که در زیر نور آفتاب مانند کاروانی از زر و نور میدرخشیدند و همراهان پادشاه و هدایا و اسبهای کوه پیکر وارد یمن شدند مردم یمن همگی‌ بیرون آمدند و در سر راه آنها گوهر و زعفران و مشک و می‌‌ میرختند، به طوری که یال اسبها پر از مشک و می‌‌ شده بود و زیر پایه اسبان پر از دینار و پول

شدند این سه پر مایه اندر یمن .... برون آمدند از یمن مرد و زن
همی‌ گوهر و زعفران ریختند .... همی‌ مشک با می‌‌ برامیختند
همه یال اسپان پر از مشک و می‌‌..... پراکنده دینار در زیر پی‌

وقتی‌ که شاه یمن از آمدن پسرهای فریدون آگاه شد، خود با لشگری به پیشواز آنها رفت و با سپاس و گرامی‌ داشت، آنها را به کاخ آورد، غذاهای گوناگون و می‌‌بسیار تدارک دید، ولی‌ پسران فریدون می‌‌را نخوردند و مودب به سوالهای شاه جواب دادند. بزرگ و کوچک و میان، دختران را برای خود مشخص کردند. شاه یمن بعد از تشکر از پسران آنها را به خوابگاه فرستاد که استراحت کنند. و به یک دیو گفت که سرمای سختی بوجود بیاورد که با سرمای سخت به آنها آسیب برساند، تا شاید از فکر ازدواج با دخترهای او صرف نظر کنند. ولی‌ پسرها که نخوابیده بودند برای فرار از گزند سرما، از جای بلند شدند و تا روشنی خورشید راه رفته و با هم صحبت می‌‌کردند، صبح شاه پیش پسران آمد و آنها را سالم دید. وقتی‌ که دید افسون سرما به آنها کارگر نشده و هر سه سالم هستند، پس مجبور شد که دختران را به آنها بدهد. سپس در نزد بزرگان سه دختر را به نام آن سه پسر کرد و با مقدار زیادی جواهر و دیگر غنایم آنها را راهی‌ ایران نمود.



آزمون فریدون پسران را

وقتی‌ شاه از آمدن پسران با عروس‌ها با خبر شد، خیلی‌ خوشحال شد، و تصمیم گرفت که پسرها را امتحان کند، و خود را به شکل اژدهای بزرگ در آورد و نزد پسرها رسید، مایل بود حرکات پسرها را در مقابل اژدها ببیند. پسر بزرگ وقتی‌ اژدها را دید گفت، هیچ آدم عاقل با یک اژدها جنگ نمیکند، سپس دور شد، پسر میان اول تصمیم به جنگ با اژدها را گرفت، ولی‌ بعد پشیمان شد و او هم بدون جنگ با اژدها بگوشه‌ای رفت، ولی‌ پسر کوچک گفت، من پسر فریدون هستم و از اژدها نمی‌ترسم، تو اگر اسم فریدون به گوشت رسیده باشد، دور شو و گرنه با شمشیر به دو نیمه ت می‌‌کنم، پدر وقتی‌ عکس‌العمل پسران را دید پنهان شد، سپس به شکل پدر به استقبال پسرها آمد. آنها را نوازش کرد و به یزدان بزرگ بسیار درود فرستاد و آفرین گفت. جشن با شکوهی برپا کرد، و به آنها گفت که اژدها من بودم که می‌‌خواستم شما را آزمایش کنم، گفت یکی‌ را سلم نام میگذارم که بزرگ هستی‌ و نام تو بزرگ باشد و میانی را ثور نام نهاد و به او هم درود گفت، و سومی‌ را ایرج نام نهاد و با مشورت با بزرگان زن سلم را آرزو نام نهاد و زن ثور آزاده و زن ایرج را سهی نام نهادند. ستاره شناسان در طالع ایرج جنگ و آشوب را پیشگوئی کردند. فریدون شاه از آینده ایرج بسیار ناراحت شده و فهمید که سپهر با او سر به مهر ندارد.

بخشش کردن فریدون جهان را بر پسران

فریدون جهان را بین سه پسر خود تقسیم کرد، به سلم، روم و خاور را داد، به ثور، ترک و چین را داد و به ایرج که از طالع او نگران بود ایران زمین را بخشید. فریدون هم بعد از سالیان دراز خسته و سالخورده شده بود، یک انجمن درست کار و انچه را برای آنها سهم کرده بود بدانها سپرد و آن سه نیز بسوی مکانهای انتخابی پدر رهسپار شدند.

نهفته چون بیرون کشید از نهان ...... به سه بخش کرد افریدن جهان
یکی‌ روم و خاور، دگر ترک و چین ..... سیّم دشت گردان و ایران زمین
از ایشان چون نوبت به ایرج رسید .... مر او را پدر شاه ایران گزید

مدتی‌ به همین حال با شادی و آرامش سپری شد


رشک بردن سلم بر ایرج

سلم بعد از مدتی‌ ناراضی‌ شد و به ثور پیغام فرستاد که ما پسرهای بزرگتر بودیم باید ایران سهم ما میشد. پدر نباید ما را از خود دور می‌‌کرد و ایرج را عزیزتر می‌‌داشت.
بجنبید مر سلم را دل ز جای .... دگرگون تر شد به آئین و رای
دلش گشت غرقه به آز اندرون .... به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر .... که داد او به کهتر پسر، تخت زیر

آنقدر اینگونه گفت که ثور هم با او همصدا شد. ثور هم در این نوع گفتگو با سلم هم عقیده شد و به پدر از سهام خود اعتراض کردند، یک فرستاده را انتخاب کردند و بدون شرم و حیا به پدر درشتی کرده و نوشتند که تو از انصاف به دور ماندی، به ما سهم کمتری از ایرج دادی و با بی‌ انصافی ما را که از ایرج کمتر نبودیم از ایران زمین دور کردی به حرف ما اگر بگوش نباشی‌، ما به جنگ تو خواهیم آمد.

واگر نه سواران ترکان و چین .... هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشگر گرزدار .... از ایران و ایرج برآرم دمار

فرستاده چون پیام را گرفت، زمین رو بوسید و به پشت زین پرید و مثل باد به طرف ایران تاخت.
وقتی‌ به جایگاه فریدون رسید، جایگاهی‌ رو دید که سرش به ابرها میرسید و کوه تا کوه وسعتش بود. در بارگاه فریدون فرزانگان و پر مایه گان به خدمت شاه نشسته بودند، دلیرانی که پنجه در پنجهٔ شیر میفکندند و لشگری گران در بارگاه فریدون جمع بودند، سر فرستاده از این همه عظمت و شکوه گیج رفت، وقتی‌ چشمش به شاه افتاد، او را دید که به قد مثل سرو بود و به صورت مثل خورشید، بر لب خنده و زبان کیانی و پر از محبت و گفتار نرم، فریدون فرستاده رو به کنار خویش نشاند و از احوال دو فرزندش جویا شد.

بپرسیدش از دو گرامی‌ نخست .... که هستند شادان دل و تن درست
و سپس از احوال فرستاده پرسید که از راه دور آمده‌ای و رنج فراوان کشیدی
دگر گفت کزو راه دور و دراز .... شدی رنجه اندر نشیب و فراز

فرستاده‌ای آگاه به فریدون شاه نزدیک شد و بعد از سپاس به شاه و درود به داور دادگر، و بعد از معذرت، نامهٔ دو پسر را به پدر داد. فریدون وقتیکه نا‌ سپاسی پسران را دید، متعجب و بسیار ناراحت شد.



پاسخ دادن فریدون پسران را

فریدون وقتی‌ پیام پسران نا‌ سپاس خود را شنید، مغزش داغ کرد، و به فرستاده گفت من از تو ناراحت نیستم چرا که تو ماموری و معذور، من از خودم گله دارم که چنین فرزندانی تربیت کردم. ( یعنی‌ این از نظر علم روانشناسی‌ شاهکاره، که کسی‌ ( اون هم یک کسی‌ مثل شاه که از بس ازش تعریف شده و پاچه خواریش رو کردند، به شدت خودخواه و از خود راضی‌ هست، اینچنین بگه)، راجع به خطای فرزند، خودش رو مقصر بدونه. آقاست فردوسی‌)

فریدون بدو پهن بگشاد گوش .... چون بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشیار .... بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم ..... همی‌ بر دل خویش بگذاشتم

سپس فریدون به فرستاده میگه که برو و بهشون از قول من بگو که شما با این کارتون نشون دادید، هر چه را که من به شما آموختم، از یاد بردید، ولی‌ آیا از خرد هم چیزی نزد شما باقی‌ نمانده؟؟ آیا شرم ندارید و از خدا نمیترسید؟؟؟ و آنچه اکنون میگوید از ذات و گوهر آلوده به اهریمن است. فریدون با حالی‌ منقلب ادامه میده، که من هم مثل شما جوان بودم و به موی سیاه و قد مثل سرو راست و روی چون ماه، مینازیدم، و شما مطمئن باشید، همون روزگاری که باعث سپیدی موی، و پیری یه من شده، هنوز زنده و جوان است و با شما هم همین خواهد کرد که با من و دیگران کرده و روزی شما را هم خمیده خواهد کرد..... و در همیشه به یک پاشنه نمیچرخه و شما هم به روزگار کهن سالی‌ و ناتوانی‌ خواهید رسید

سپهری که پشت مرا کرد گوژ ..... نشد پست، و گردان بجاست نوژ
خماند شما را هم این روزگار .... نماند برین گونه، بس پایدار

فریدون سپس به یزدان پاک، تخت و تاج شاهی‌، و به ماه و خورشید سوگند یاد می‌کنه و ادامه میده که یزدان پاک شاهد من هست که من به شما بدی نکردم، بین شما فرق نگذاشتم، قبل از اینکه تصمیمی راجع به تقسیم کشور بگیرم، اول با بزرگان و عالمان ستاره شناس و سیاست و دین، نشست‌ها داشتم و مشورت‌ها کردم، بسیار روز‌ها و ساعت‌ها صرف این کار شده و همینطوری دیمی و از روی باد هوا این کارو نکردم.

یکی‌ انجمن کردم از بخردان ...... ستاره شناسان و هم موبدان
بسی‌ روزگارن شدست اندرین ..... نکردیم بر باد بخشش، زمین

همهٔ تلاش من این بود که کار را درست انجام بدم، چرا که از کژی و نادرستی، چیزی جزٔ کار بیهوده و بی‌ سرو ته، به وجود نمیاد. من با توجه به ترس از یزدان پاک ( نیروی وجدان یا قضاوت درست که درون بشر نهفته، و ترس از وجدان، یعنی‌ ترس از شماتت وجدان که صاحبش رو به جهنم میکشه. سرزنش و یا شماتت وجدان یا به عبارتی درگیر خود شدن، همون جهنمیست که وعده داده شده).

فریدون ادامه میده که من با ترس از یزدان پاک، همهٔ این کارها را کردم که حق هیچ کدوم از فرزندانم ضایع نشه، و عدالت بین آنها برقرار باشه، چرا که این دنیا رو به من آباد دادند، و من نیز میبایستی آن را آباد نگاه دارم و در جهت آباد بودنش در آینده تلاش کنم، به همین خاطر قبل از اینکه بمیرم و بین فرزندانم، بر سر تاج و تخت، اختلاف و سپس دشمنی پیش بیاد، سعی‌ کردم با عدالت، دنیا را بر اساس توانایی و کشش فرزندانم، بین سه نور دیده‌ام تقسیم کنم، 

چون آباد دادند گیتی‌ به من ..... نجستم پراگندن انجمن
مگر همچنان گفتم آباد تخت ..... سپارم به سه دیده ی نیک‌ بخت

ولی‌ اکنون اهریمن (اهریمن یا همون، حرص و آز و زیاده خواهی‌ و خود خواهی‌ و چشم و هم چشمی و حسادت و سیر نشدن کاسهٔ چشم مگر با خاک بیابون، و تمام دیو‌های که ما در درون خودمون پرورش میدیم، و تا جای بزرگشون می‌کنیم که اختیارشون دیگه از دست ما خارج می‌شه و بعد از آن، آنها هستند که ما رو پرورش میدن و آنچنان قویاً که ما رو وادار به کارهای میکنند که مو رو به تن سیخ می‌کنه، خدا خودش بهتر میدونه ) دل شما را از من گرفته و نسبت به من بدبین کرده و محرکه شما برای نوشتن این نامه و پرخاش به پدر و تندی با او کرده است. غافل از این هستید که هر چه بکارید همون رو برداشت خواهید کرد، اگر بذره حسادت بکارید، دشمنی درو خواهید کرد و بترسید از دشمنی که خود بوجودش آوردید. شما اکنون گرفتار اژده‌های شده اید که من ترس از آن دارم که روان و خردتان را از کالبدتان جدا کنه

بترسم که در چنگ این اژدها ..... روان یابد از کالبدتان رها

اکنون هنگام رفتن من و بدرود با این دنیاست، و وقت تندی و آشفتن و خشمگین شدن من نیست، ولی‌ این رو از من که مردی سالخورده هستم بپذیرد که وقتی‌ در دلهای شما حرص و آز نباشه، خاک و تاج پادشاهی، یکسان هست، و در غیر این صورت، وقتی‌ گرفتار حرص و آز شدی، برادر خود را هم به مشتی خاک میفرشید و کسی‌ که برادرش را بفروشد، بداند که از چشمه خرد جدا شده و دیگر آب پاک نیست ( البته اینجا خیلیها یعنی‌ همه میگن که این بیت به معنی‌ این هست که از نژاد پاک نیست، ولی‌ این نمیتونه درست باشه، برای اینکه فریدون خودش رو نژاد ناپاک نمیدونه، و در ضمن پسرانش رو مال کس دیگه نمیدونه که بگه شما از آب یا نژاد ناپاکید، من فکر می‌کنم منظور از آب پاک همون، قطع شدن خرد از چشمهٔ انسانیت انسان هست و بیخرد شدن در یک کلام)

کسی‌ کوو برادر فروشد به خاک ..... سزد گر نخوانندش از آب پاک

(البته دوستان مذهبی‌ این بیت رو اینجوری معنی میکنند که میگن منظور فردوسی‌ این بوده که پسران حرامزاده هستند و عده‌ای هم فراتر رفته و با نژاد پرستی‌ یکسان میکنند که هر دو اینها با توضیحی که در بالا دادم، در حد جام جهانی‌ مضحک و خنده داره، ولی‌ بحث هست که آیا واقعا این بیت از فردوسی‌ هست یا جز ابیات اضافه شده به شاهنامه است، دلیلش هم اینه که اگر به این سه بیت که در پشت سر هم میاد توجه کنید، می‌بینید که فردوسی‌ مشغول نصیحت کردن هست و یک باره همچین بیتی که بیشتر شبیه فحش میمونه اون وسط اومده، مثل اینکه وقتی‌ من از خوندن شاهنامه به هیجان میام و اون وسعت یه تیکه میپرنم، لطفا به سه بیت زیر توجه کنید)

که چون آز گردد ز دل‌ها تهی ....... چه آن خاک و آن تاج شاهنشاهی ( اینجا نصیحت به راستی‌ است، اگر دل‌ها از آز پاک شه دیگه تاج و خاک برابر یا یکسان هست، قبل از این بیت هم فقط نصیحت بود)

کسی‌ کوو برادر فرشد به خاک ..... سزد گر نخوانندش از آب پاک ( این بیت جای بحث داره)

جهان چون شما دید و بیند بسی‌ .... نخواهد شدن رام با هر کسی‌ (اینجا دوباره فردوسی‌ به راستی‌ و درستی‌ سفارش می‌کنه)

(چطور ممکن کسی‌ که مشغول نصیحت به درستی‌ و پاکی هست اون وسط بی‌ مقدمه یه همچین چیزی رو بنویسه و باز دوباره مشغول موعظه شه؟؟ در ضمن کسانی‌ که شاهنامه رو خوندن، میدونن که فردوسی‌ زبان تلخ نداشته، و هر چه هست حلاوت و شیرینیست، این بیت جدا باید برسی‌ شه)

فریدون ادامه میده که این جهان بسیار چون شما دیده و خواهد دید، و کسی‌ نتونسته روزگار رو رام خودش بکنه، و فقط آنچه که باعث رستگاری و شادی شما در این روزگار می‌شه، کردار و رفتار درسته شما است. 

فرستاده با شنیدن حرف‌ها و پیغام فریدون، زمینه ادب رو میبوسه و روی بر میگردونه و مثل باد برمیگرده.

فرستاده بشنید گفتار اوی .... زمین را ببوسید و برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت ..... که گفتی‌ که با باد انباز گشت

انباز = شریک



سخن گفتن فریدون با ایرج از کردار سلم و ثور

بعد از اینکه فرستادهٔ سلم رفت، فریدون ، ایرج را فرا خوند و ماجرا را برایش باز گفت. فریدون به ایرج گفت که دو برادرت قصد جنگ با ایران را دارند و اینطور که معلومه از تصمیم خودشان هم بر نخواهند گشت، و اینک دو کشور اتحاد کردند و قوا جمع کردند که بر ما بتازند. و تو اگر در این جنگ برنده نشوی بدان که سر را باختی از این جهت هر کاری داری زمین بذار و در گنج رو باز کن و سر کیسه را شل کن و تا میتونی‌ لشگر و سپاهی آماده کن، چرا که دیگه حساب برادری و خویشاوندی در بین نیست، صحبت مرگ و زندگیست و تو اگر فکر کنی‌ که می‌شه با شمشیری که بر گردنت نهاد شده با حرف کنار بیای سخت در اشتباهی، و سرت را با این خیال باطل به باد خواهی‌ داد.

تو گر‌ چاشت را دست یازی به جام ..... وگر نه خورند ای پسر بر تو شام
تو گر‌ پیش شمشیر مهر آوری ..... سرت گردد آشفته از داوری

ایرج با چهره‌ای پر از مهر بر پدر مهربان خود که با نگرانی‌ سخن میگفت نظر کرد و گفت، خردمند برای دنیای که مثل باد در حال گذر هست، غم نمی‌خوره و خودش رو برای مادیات تا این اندازه آزرده نمی‌کنه. همین که رخ و صورت رو از خشم ارغوانی‌ کنی‌، انگار که روح و روانت رو تیره و تار کردی. زندگی‌ با شادی که مثل گنج هست، شروع می‌شه و عاقبتش مرگ هست، چرا برای دنیای فانی و عاریتی، خودمون رو گرفتار رنج کنیم (ایرج هم مثل هیپی‌ها فکر میکرد). ما همه از خاکیم و به خاک برمی‌گردیم، پس چرا دنبال مال دنیا باشیم

چون بستر ز خاک است و بالین ز خشت ..... درختی چرا باید امروز کشت
که هر چند چرخ از برش بگذرد ....... تنش خون خورد بار کین آورد

آدمی‌ که فقط به مال دنیا می‌‌اندیشه، کسی‌ هست که کم کم تبدیل می‌شه به خونخواری که هر چی‌ پیرتر می‌شه، نفرت و کینه رو بیشتر در دنیا پخش می‌کنه

دنیا محل گذر است، بسیاری مثل ما، آمدند و میروند، تنها چیزی که از آنها باقی‌ خواهد ماند، کردار آنهاست که به آنها بر خواهد گشت چه نیک‌ چه زشت

اگر دستور ایزد این باشه که من بد نبینم، بد نخواهم دید، و اگر ایزد پاک نخواهد که من صاحب تاج و تخت باشم، پس تاج و تختی هم از آن من نخواهد بود، به همین خاطر من بدون سپاه و لشگر به دیدار برادران خود میروم و با آنها به گفتگو خواهم پرداخت و به آنها خواهم گفت که شما مثل جان و تن برای من گرامی‌ هستید، و از آنها خواهش خواهم کرد که از شهریار جهان، فریدون، ناراحت نباشند و سرگذشت جمشید را به یاد بیاورند که، غرور و خود خواهی‌ او باعث شد که نه برایش تاج بماند و نه تخت و نه کمر(زندگی‌) ، و فکر نکنید که دنیا برای شما ابدیست.

به گیتی‌ مدارید چندین امید ...... نگر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتی‌ بدر ..... نماندش همان تاج و تخت و کمر

به این ترتیب دل‌هایشان را به دست می‌آورم و به نظر من این راه مناسبتر از جنگ و کینه و دشمنی است.

فریدون نگاهی‌ به ایرج کرد و گفت، فرزند برادر‌ها به قصد خون تو آمدند، تو دنبال بزن و بکوبی؟

بدو گفت شاه ای خردمند پور ...... برادر همی‌ رزم جوید تو سور

من از تو انتظار داشتم با دل پاک و مهری که بر آنها داری، این گونه جواب بدی، چرا که تابیدن ماه امریست طبیعی و جای شگفتی نداره، ولی‌ اگر دستی‌ دستی‌ بری و خودت رو در آغوش اژدها قرار بدی، به جزٔ اینکه گزیده بشی‌ و بسوزی، بهره‌ای نخواهی یافت، چرا که طبیعت اژدها از ابتدای افرینش گزیدن و زهر ریختن هست.

ولیکن چون جانی شود بی‌ بها ..... نهاد پر خرد در دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر .... کش از آفرینش چنین است بهر

ولی‌ حالا که اصرار داری بری، چند نفر از کسانی‌ که حاضرن جانشان را برای تو بدهند از میان سپاه انتخاب کن که همراهیت کنند، من هم یک نامه برای محکم کاری مینویسم و برای آنها میفرستم و سفارش تو رو به آنها می‌کنم. باشد که تو رو باز تن درست و سالم ببینم، چرا که نور دیده و روشنی روانم، از توست. 

مگر باز بینم ترا تن درست .... که روشن روانم به دیدار توست



رفتن ایرج با نامه نزد برادران

پادشاه زمین یعنی‌ فریدون، نامه‌ی به خدای خاور یعنی‌ سلم و به سالار چین یعنی‌ تور نوشت

یکی‌ نام بنوشت شاه زمین ..... به خاور خدای و به سالار چین
سر نامه کرد، آفرین خدای ....... کجا هست و باشد همیشه به جای

فریدون با گفتن آفرین به یزدان پاک که همیشه و همه جا هست، به این ترتیب آغاز سخن کرد،‌ای دو خورشید بر وسط آسمان، دو سنگی‌ دو جنگی دو شاه زمین، که در میان دیگر پادشاهان مانند نگین انگشتری میدرخشید، دو پادشاه‌ای که دنیا رو دیده‌اید و هر نهانی بر شما آشکار هست و بسیار میدانید، دو پادشاه دلیر که دو قدم جلوتر از همهٔ پهلوانان و نامدارن ایستاده اید، دو پادشاهی که با وجودتان شب به روشنی و امید مانند گنجی بر دلها می‌‌نشینه، دو پادشاه‌ای که همهٔ رنجها و سختیها را آسان کرده اید و روشنی از وجود شما پدیدار شده است، آگاه باشید که من از برای خودم، نه تاج و کلاه نه گنج و نه بارگاه میخواهم، همهٔ آرزو و خواستهٔ من بعد از سالیان دراز و پر مشقت و رنج، این هست که سه فرزندم در آرامش و راحتی‌ باشند

نخواهم همی‌ خویشتن را کلاه ..... نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
سه فرزند را خواهم آرام و ناز ..... از آن پس که دیدیم رنج دراز 

اینک برادر شما که بی‌ سبب از او دل گیر و ناراحت بودید، با مهر و علاقه، به سوی شما شتابان میاید. برادری که به خاطره شما، از حق خودش دست کشید و اینچنین جوان مردی خودش رو ثابت کرد و آنچنان عمل کرد که سزاور هر نامدار میباشد، اینک او از تخت پایین آمده و برای دیدن شما بر زین نشسته تا به شما ثابت کند که خدمت به برادر و برادری برایش مهمتر از تاج و تخت است

بیفکند شاهی‌ شما را گزید ..... چنان کز ر‌ه نامدارن سزید
‌زه تخت اندر آمد به زین برنشست ..... برفت و میان بندگی را ببست

از شما میخواهم که با برادر کوچک خود با مهر رفتار کنید و گرامیش بدارید، چرا که با کهتر و کوچکتر با ملاطفت رفتار کردن در خور و شایسته هست، پس چند روزی ازش پذیرای کنید و روانتان را با مهر برادری و دوستی‌ پرورش بدید و سپس، ایرج را به نزد من بفرستید. سپس نامه را بست و بر آن مهر شاهی‌ زد.

بدان کوو به سال از شما کهترست .... نوازیدن کهتر اندر خورست
گرامیش دارید و توشه خورید .... چو پرورده شد تن، روان پرورید

فریدون رفتن ایرج را تماشا کرد که با تنی یاران دلاور و پیران مشاور چنان میرفت که انگار باید برود. دل فریدون به این رفتن راضی‌ نبود، و رفتن ایرج دلش را میفشرد.


کشته شدن ایرج به دست برادران

ایرج که از نیت شوم و پلید برادران آگاه نبود، به سوی آنها راهی‌ شد. برادران که از آمدن ایرج خبر دار شدند با سپاه و لشگر به پیشواز ایرج رفتند و با احترام از او استقبال کردند. دو برادر پست فطرت با دل‌های پر از کینه در حالی‌ که چهره را بر خلاف آرزوشون گشاده بودند و لبخند می‌زدند، با ایرج که دل در گرو مهر برادران داشت و چهرهاش از دیدن برادران بیش از پیش گشاده شده بود در کنار هم قرار گرفتند.

وقتی‌ چهرهٔ تابان و قد سرو مانند ایرج در بین مردم نمایان شد، در همین هنگام، فریاد شادی و غریو مردم برخاست، مردم فریاد میکشیدند، زنده باد ایرج ، پادشاه بزرگ ایران، پادشاه پادشاهان. از سپاه و لشگر از هر گوشه و کنار، مردم با دیدن روی ایرج که به فر ایزدی آراسته بود و مانند خورشید میدرخشید، به هیجان آمده بودند و او را شایسته پادشاهی میخواندند، و سپاهیان سلم و تور، آنقدر برای ایرج هورا کشیدند و بر او آفرین گفتن و انتهای نیزه خود را به افتخار ایرج بر زمین کوبیدند که دل سلم و تور از حسادت به خون نشست.

به لشگر نگاه کرد سلم از کران .... سرش گشت از کار لشگر گران
به لشگر کاه آمد دلی پر ز کین .....چگار پر ز خون، ابروان پر ز چین

سلم که دید مردم تا وقتی‌ که پراکنده شدند، یک سر از ایرج و شایستگی او برای پادشاهی حرف میزنند، با دلی خون و اخم‌های تو هم، با تور به خلوت نشستند که در بارهٔ‌ ایرج چه باید کرد.

سلم با اشاره به استقبال پر شور و هیاهوی که لشگر هر دو کشور با دیدن ایرج از خود نشون داده بودند کرد و گفت، تا حالا دل نگران بودیم که ایرج پادشاه ایران زمین هست، ولی‌ اینجوری که من میبینم، از این به بعد، این لشگر و سپاه و این مردم، فقط ایرج را شایسته و سزاوار پادشاهی خودشون میدونن و ما نه تنها ایران را به دست نمی‌‌آوریم، بلکه کشور خودمون رو هم از دست خواهیم داد، مگر ندیدی که سپاه دو کشور با دیدن ایرج، یکی‌ شدند. بدان که اگر از ریشه و بیخ او را نکّنی، تو را از تخت به زیر پایش خواهد کشید. (سیاست اون موقع دنیا هم مثل امروز بوده، دنیای غرب ابلهی مثل صدام حسین رو تحریک می‌کنه و خودش می‌شینه کنار، اینجا هم سلم که پادشاه روم هست، پادشاه ترکستان و چین رو تحریک می‌کنه و او را می‌‌فریبه تا ایرج را بکشه، کاش حداقل همین یک نکتهٔ ساده رو از شاهنامه درس گرفته بودیم، بر طبقه شاهنامه اینجا نقطه شروع اختلاف بین ایرانیان و ترکان میباشد، از اینجا که یک شاه ترک قصد جان پادشاه ایران را به ناحق می‌کند)

سپاه دو کشور چو کردم نگاه .... از این پس جزٔ او را نخوانند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای .... ز تخت بلندت، کشد زیر پای
برین گونه از جای بر خاستند .... همه شب همی‌ چاره آراستند

همهٔ شب به اینکه چه باید کرد، و پیدا کردن چاره بر آن دو گذشت.



کشته شدن ایرج به دست برادران قسمت دوم

پرده که از جلو آفتاب کنار رفت و روز با تابش خورشید آغاز شد، دو برادر به این نتیجه رسیدند که شرف و شرم رو کنار بگذارند، چرا که چاره‌ای به جزٔ این نیست، و با این اندیشه، دل گرم و خوشحال و با افتخار و خرامان به طرف سرا پرده یا خیمهٔ ایرج راهی‌ شدند.

دو بیهوده را دل بدان کار گرم ..... که دیده بشویند هر دو ز شرم
برفتند هر دو گرازان ز جای ....... نهادن سر سوی پرده سرای 

گرازان = جلوه کنان و خرامان

پادشاه ایران، ایرج از خیمه به بیرون نظر انداخت و وقتی‌ برادران رو دید، با دلی پر از مهر و شاد به استقبال آنها شتافت، و به آنها درود فرستاد و آنها را در آغوش کشید، و به درون خیمه خود دعوتشان کرد. حرف از این در و آن در شد، به ناگاه تور که قبلاً از طرف سلم تحریک شده بود، به ایرج گفت، چه جوریهٔ که تو از ما کوچیکتری ولی‌ پدر پادشاهی ایران رو به تو داده؟؟ چرا تو باید پادشاه ایران باشی‌ و من که از تو بزرگترم بشم پادشاه ترکستان، برادر بزرگتر از ما هم در روم در رنج باشه در حالی‌ که افسر پادشاهی بر سر تو و گنج زیر پای تو است. پدر هر چی‌ میتونسته در حق تو کرده، در حالی‌ که ما از همه چی‌ محروم شدیم. 

ایرج وقتی‌ حرف‌های تور را شنید، با صداقت و پاکی پاسخ داد، که ای برادر بزرگتر، اگه دنبال تاج و تختی، همش مال تو، من نه میخوام پادشاه ایران باشم نه روم نه چین نه ترکستان، همش برای شما دو برادر عزیزم، چرا که من عقیده دارم که این دنیای فانی است و فرجام همهٔ ما مرگ هست، و به همین دلیل، بی‌ ارزشتر از آن است که برادر به جون برادر بیفته. پادشاهی که فرجامش تیرگی و نا‌ خوشی‌ است، برای این پادشاه و بزرگی‌ باید گریست. تو اگه تا سپهر و آسمان هم قد بکشی و بزرگ شئٔ، آخر و سرانجامت زیر خاک است. اگر تا قبل از این، تاج و تخت ایران در زیر پای من بود، من از این به بعد از این پادشاهی سیرم، این کلاه و نگین را میسپارم به شما، پس کینه ورزی با من رو بذارید به کنار. من نه جنگ با شما دارم و نه از شما ناراحتم، روانتان را با این افکار رنجه نکنید، برای من مهم این است که با شما باشم و ازارم به شما نخواهد رسید. بعد از این، از من جزٔ خدمت و کوچکی چیزی نخواهید دید چرا که افتادگی و فروتنی آیین من است، و مبادا که روزی برسه که آزمندی و قلدری دین من بشه. (آزمندی و قلدری تنها چیز‌های که این روزا شاهدش هستیم )

تور که اینا رو شنید، به جای اینکه آتش خشمش فرو بشینه، شعله ور تر شد و چین به ابرو انداخت، چرا که راستی‌ را نمیشناخت و درستی‌ ایرج برایش فریب مینمود و باور نکردنی. بعد از انکار حرف‌های ایرج و قدری بگو مگو، پس با خشم از جای جست و گفت کم یاوه بگو، بر تخت پادشاهی ایران نشستی و داری با این حرفا ما رو مسخره میکنی‌، و در حالی‌ که خشم چشم‌هایش را کور کرده بود، صندلی‌ یا کرسی زرینی که روش نشست بود بلند کرد و به ناگاه و غیر منتظره در حالی‌ که ایرج غافل گیر شده بود و انتظار این حرکت از جانب برادر را نداشت، کرسی زرین را محکم بر سر ایرج کوبید و با جستی بر روی سینهٔ‌ ایرج نشست، ایرج که به زیر افتاده بود و خون صورت تابانش رو پوشانده بود، با صدای بی‌ رمق گفت، اگه از خدا نمی‌ترسی و به من رحم نمیکنی‌ به پدر رحم کن که مجبورش میکنی‌ داغ فرزند رو تحمل کنه، از کشتن من درگذر که این کار سودی برای تو نداره، به جزٔ اینکه از این به بعد تو رو برادر کش مینامند، و کردگار از گناه تو نخواهد گذشت، من جز گوشه‌ای از دنیا و توشه‌ای بخور و نمیر که با تلاش خودم به دست می‌آورم، خواستار چیز دیگری نیستم، و تو از این پس، هرگز مرا نخواهی دید، ولی‌ تو از ریختن خون برادر به کجا خواهی‌ رسید، و به جز سوز دل پدر پیرت چه چیزی نسیب تو خواهد شد؟ جهان خواستی‌... یافتی، خون مریز، با خدا ستیز مکن.

به خون برادر چه بندی کمر ...... چه سوزی دل پیر گشت پدر
جهان خواستی‌، یافتی، خون مریز ..... مکن با جهاندار، یزدان ستیز

حرفهای ایرج در سر تهی از مغز تور اثر نکرد و تور خنجر آب دیده را از کمر برکشید و چندین بار بر پهلوی ایرج فرو کرد و جواب ایرج را اینگونه داد. انگار که چادری خون آلود بر روی ایرج کشیدند، سرا پای ایرج غرق خون شد.

سخن را چون بشنید، پاسخ نداد ..... همان گفتن آمد، همان سرد باد
یکی‌ خنجر آبگون، برکشید ...... سرا پای او ، چادر خون کشید

سرو آزاده، شهریار جوان ایران، خورشید تابناک راستی‌ و پاکی که افتخار جهان بود، کسی‌ که یزدان او را پرورش داده بود به یزدان خود پیوست. 

نهانی ندانم ترا دوست کیست ...... بدین اشکارت بباید گریست

سپس تور سر ایرج را از تن جدا کرد و با مشک و عنبر آغشته کرد، و در تابوتی قرار داد و آن را برای فریدون این جهان دار پیر فرستاد، و برای او نوشت که این سری بود که تو تاج نیاگان ما را بر آن گذاشتی‌، اینک هر کاری خواهی‌ با این سر بکن، سپس خود به طرف ترکستان و سلم به طرف روم راهی‌ شدند.

چنین گفت کینت سر آن نیاز ..... که تاج نیاگان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده‌‌ و خواه تخت ..... شد آن سایه گستر نیازی درخت


آوردن تابوت ایرج نزد فریدون

فریدون بدون اینکه آگاه باشه که چه مصیبتی بر او رفته است، با بی‌ صبری و اشتیاق به انتظار نور دیده و روشنی روانش ایرج نشسته بود، چرا که هنگام برگشتن ایرج بود.

فریدون نهاده دو دیده به راه ..... سپاه و کلاه آرزومند شاه
چون هنگام برگشتن شاه بود ...... پدر زان سخن خود کی‌ آگاه بود

فریدون دستور داد بود که شهر رو آذین بستند و شهر را با خرمن خرمن گلهای زیبا آراستند و بر سر راه ایرج فرشی از گلهای خوش بو بر روی زمین گسترده شده بود، و مردم با شراب و شیرینی‌ از یک دیگر پذیرای میکردند و در کوچه‌ها و میدانها مرد و زن با نوای موسیقی می‌رقصیدند، چرا که شهریار جوان داشت برمیگشت. به دستور فریدون تختی از فیروزه و تاجی‌ از گوهر برای ایرج ساخته بودند، شاه و سپاه بر زین‌های زرینی که بر پشت اسب‌های کوه پیکر انداخته بودند نشسته بودند، و پرچم‌های که در دست سپاهیان بود با نسیم ملایمی میرقصید و مردم جمع شده و همه چشم به راه و در انتظار دیدن روی همچون خورشید ایرج بودند.

به ناگاه غباری از دور به آسمان برخاست که خبر از آمدن سوارانی را میداد، نزدیکتر که آمدند، مردم اسب کوه پیکری را دیدند که بر آن سواری به درد نشسته بود. و در کنار این اسب عده‌ای گریان و سوگوار در حالی‌ که تابوت زرین را با خود حمل میکردند، دیده میشد، تابوتی که درونش را با حریر پوشانده بودند تا سر پر شور شهریار جوان دور از گزند تخته‌های تابوت، در امان بمونه

به تابوت زیر، اندرون پرنیان ..... نهاده سر ایرج اندر میان

مردی که سوار اسب بود با حالی‌ زار و اشک ریزان و روی زرد به نزدیک فریدون آمد، و ماجرا را گفت و تابوت را جلوی پای فریدون بر زمین گذاشت ولی‌ فریدون باور نکرد تا تختهٔ روی تابوت را برداشتند و سر ایرج در میان تابوت نمایان شد و فریدون با دیدن آن از روی اسب به زمین غلتید.

سپاهیان جامه‌ها را بر تن دریدند و سر در دامن، بر خاک زانو زدند، مردم با ناباوری به این منظره نگاه میکردند، پرچمها به خاک افتاد، اسب‌ها سر گردان و بی‌ سوار، و نوای درد که از سینهٔ‌ مردم بر می‌خواست به جای نوای موسیقی در فضا پیچید. رنگ صورت‌ها از وحشت و غم به سیاهی میزد در حالی‌ که چشمها سعی‌ داشتند با باریدن این صحنه را از برابر خود پاک کنند. سپاهی که امادهٔ پذیرای از سردارش بود اینک، در غم سردار، خاک بر سر میریخت.

برین گونه گردد به ما بر سپهر ..... بخواهد ربودن، چون بنمود چهر
مبر خود به مهر زمانه گمان .... نه نیکو بود، راستی‌ در کمان
چون دشمنش گیری، نمایدت مهر .... واگر دوست خوانی، نبینیش چهر
یکی‌ پند گویم ترا من درست ..... دل از مهر گیتی‌ ببایدت شست

سپاه داغ دار ، شاه از خود بی‌ خود، رفتند تا به باغ ایرج رسیدند، جای که روزی ایرج در آنجا جشن‌های شاهانه برگزار میکرد و جایگاه شادی برای مردم بود.

فریدون سر شاه جوان ایرج را در بر گرفته بود و زار میزد. گاهی‌ به تخت خالی ایرج نگاه میکرد، گاهی‌ به تاج ایرج که اینک بدون سر مانده بود، همه چی‌ برای فریدون رنگ مرگ و نابودی داشت. فریدون سر ایرج را با خود به اتاقی‌ برد و در به روی خود بست و خود را زندانی کرد و کارش اشک ریختن و بر سر و سینه کوبیدن و ناله کردن و گفتگو با یزدان پاک بود، فریدون با داور دادگر چنین میگفت، نگاه کن به بی‌گناهی که سرش را بریدن و برای من فرستادند، به این سر بنگر، همان گونه که دل من رو سوزاندند، دل‌هایشان را بسوزان و جز تیر روزی، نبینند، داغی بر دلشان بذار که درنده گان به حالشان، دل بسوزانند. داور دادگر از تو میخوام که آنقدر عمر به من بدی که ببینم آن روزی را که فرزند ایرج انتقام خون پدر بی‌ گناهش را از این تیر روزان بگیرد، تا شاید در چنین روزی آرامش بگیرم، چرا که تا به این هنگام هیچ تاج داری به این سان نمرده، که سرش رو ببرند و تنش را خوراک شیران کنند.

کس از تاجدارن بدین سان نمرد .... که مردست این نامدار گرد
سرش را بریده به زار اهرمن .... تنش را شده کام شیرن کفن

خرشی به زاری و چشمی پر آب .... ز هر دام و دد، برده آرام و خواب

فریدون بر روی خاک میخوابید و آنقدر اشک ریخت که هم دیده گانش تیر و تار گشت و هم در کنارش گیاه رویید و از صدای گریه و شیون او خواب از چشم هر دام و دد ربوده شده بود.

در کشور مرد و زن جامه سیاه به تن کرده بودند، و در اندوه و سوگ شاه جوان، نشسته، دل‌ها خون و دیده گان پر آب

چه مایه چینین روز بگذاشتند ..... همه زندگی‌، مرگ پنداشتند

گفتار اندر زادن دختر ایرج

به این ترتیب مدتی‌ سپری شد، سپس فریدون که دیگر آرزوی نداشت به جز دیدن روزی که فرزند ایرج، انتقام پدر را از برادرهای ناجوانمرد می‌گیرد، به شبستان یا خانه ایرج سر زد و در آنجا، یک زن خوب چهره دید که نامش ماه آفرید بود، و زنی‌ بود که ایرج به او مهر بسیار داشت و از قضا، کنیزک از ایرج باردار بود. پریچهره بچه‌ای را در نهانش داشت و از شنیدن این خبر دل فریدون، شهریار جهان شاد گشت.

پری چهره را بچه بود در نهان ....... از آن شاد شد شهریار جهان

دل فریدون پر از امید شد، و نویدی بود برای او که به این ترتیب میتواند، کین پسر را بستاند.

زادن منوچهر از مادرش

وقتی‌ که زمان زاییدن فرا رسید، ماه آفرید دختری به دنیا آورد. همگان به پرورش و تربیت او همت گذاشتند و با ناز و احترام و بزرگی‌ او را بزرگ کردند، و این دختر از سر تا پای به ایرج شباهت داشت.

هنگامی که به سنّ ازدواج رسید، بسیار زیبا روی بود و فریدون، پشنگ را که برادرزاده‌اش بود، برای شوهری او، نامزد یا انتخاب کرد.

سپس از این دو پسری زاییده شد، و بعد از زایمان بلافاصله کودک را به پیش فریدون بردند.

یکی‌ پور زاد آن هنرمند ماه ..... چگونه سزاوار تخت و کلاه
چو از مادر مهربان شد جدا .... سبک تاختندش به نزد نیا

موبدی که فرزند را به نزد فریدون برده بود، به فریدون گفت، دلت رو شاد کن که این ایرج دیگریست که به دنیا آماده است. لب جهان بخش فریدون پر از خنده شد، تو گویی که ایرج‌اش دوباره زنده شده است.

سپس آن گران مایه فرزند را در کنار خودش جای داد، و سپاس فراوان کردگار را گفت، و با کردگار شروع به نیایش کرد. و آن روز را روز فرخنده‌ای خواند که به چنین روزی دل دشمنان از حسادت و ناراحتی از جا کنده خواهد شد. و کسی‌ که در غم از جهان آفرین یا کردگار یاد کند، کردگار بر او ببخشاید و ستمی را که بر وی رفته است جبران کند.

همی‌ گفت کین روز فرخنده باد ..... دل بدسگالان ما کنده باد
همان کز جهان آفرین کرد یاد ..... ببخشود و دیده بدو باز داد

فریدون به چهره‌ٔ کودک تازه به دنیا آمده نگاه کرد و گفت، از پدر و مادری پاک، یک شاخهٔ شایسته به دنیا آماده است، مانند می روشنی است که از جام می ناب انتظار میشود داشت، و این چهره را به نام منوچهر خواند.

سپس به تربیت و پرورش کودک پرداخت، آنچنان که لایه پنبه بزرگ می‌کنن. به زیر پایش مشک، سارا و روان بود و به بالای سرش چتری دیبا همه جا با وی همراه.

چنان پروریدش که باد هوا .... برو برگذشتی نبودی روا
پرستنده‌ای کش به بر داشتی .... زمین را به پی‌ هیچ نگذاشتی
به پای اندرش مشک سارا بدی .... روان بر سرش چتر دیبا بدی

به این ترتیب چند سالی‌ گذشت، و فریدون هنرهایی را که شاهان میبایستی آنها را فراگیرند را به منوچهر آموخت. چون این هنرها و دانش و دلاوری را آموخت و به این ترتیب چشم و دلش باز شد، سپاه و لشگریان هم با او هم آواز شدند و او را فرمان بردار شدند. نیا یا همان فریدون، تخت زرین پادشاهی و گرز گران و تاج پیروزه (فیروزه) را به او داد، همچنین سرا پردهٔ دیبای هفت رنگ، خیمه‌های که از پوست پلنگ بودند، اسبان تازی با زینهای طلائی، شمشیر هندی با نیام یا غلاف جواهر نشان، جوشن و زره رومی، کمانهای چاچی و تیر‌های خدنگ، سپر‌های چینی‌ و ژوبین جنگ، گنج‌های که با رنج به دست آورده بود، همگی‌ را به منوچهر داد چرا که دلش پر از مهر او بود و او را سزاور اینها میدید.

سپس همهٔ پهلوانان و نامدارن کشور را پیش خودش فرا خواند و مراسم تاجگذاری را در برابر آنها انجام داد، و تاج پادشاهی به سر منوچهر نهاد. جشن بزرگی‌ بر پا شد و دلاوران و سپه دارانی همچون قارون از تبار کاوه اهنگر و سپه کشی‌ چون شیروی شیر ژیان و آوکان بر او آفرین گفتند و به کین خواهی‌ ایرج با او همداستان شدند.



پیام فرستادن سلم و تور، فریدون را


به سلم و تور خبر دادند که تخت شاهی‌ که با مرگ ایرج خالی‌ و تاریک بود اینک با تاجگذاری منوچهر، تخت شاهنشاهی روشن گشته است و منوچهر به کین خواهی‌ نیا برخاسته است.

به سلم و به تور آمد این آگهی ..... که شد روشن آن تخت شاهنشهی
دل‌ هر دو بیدادگر پر نهیب .... که اختر همی‌ رفت سوئ نشیب

دل‌ هر دو ستمکار بیدادگر پر از ترس و وحشت شد چرا که اختر بختشان را رو به افول میدیدند و در حال غروب، پس نشستند هر دو به اندیشیدن و اینکه چه باید کرد و روز برای این جفا پیشه گان تیره شد. سرانجام هر دو به این نتیجه رسیدن که به سوئ فریدون کسی‌ را بفرستند و از فریدون پوزش بخواهند و طلب بخشش کنند چرا که چارهٔ کار فقط همین است و بس.

یکا یک بران رأیشان شد درست ...... کزان روی شان، چاره بایست جست

کزان روی‌شان چاره بایست جست = چارهٔ کار این است که

برای همین از بین یارانشان هر کدوم یک نفر را که چرب زبان بود و باهوش و با رای و شرم انتخاب کردند.

بجستند از آن انجمن هر دوان .... یکی‌ پاک دل‌ مرد چیره زبان
بدان مرد باهوش و با رای و شرم .... بگفتند با لابه بسیار گرم

سپس در گنج را باز کردند چرا که میدیدند ماجرا جدّیست و خطر در گوش آنهاست

در گنج خاور گشادند باز ..... بدیدند هول نشیب، از فراز
به گردونه‌ها بر چه مشک و عبیر ....... چه دیبا و دینار و خز و حریر
ابا پیل گردنکش و رنگ و بوی ..... زکه خاور به ایران نهادند روی

ابا = همراه، معیت، با

هدایای از قبیل زرّ و مشک، عبیر، دیبا، دینار، خز، حریر و خلاصه هر چه که ارزش داشت و گران بها بود را تهیه کردند و بر پشت پیل‌های بزرگ ( فیل‌های بزرگ) بستند و برای فریدون و تک تک کسانی‌ که در خدمت فریدون بودند، به سوئ ایران و بارگاه فریدون فرستادند.

سپس در پیامی به فریدون این چنین گفتند که: درود و آفرین بر جهاندار ایران زمین فریدون، که ایزد همهٔ شکوه و فر خود را به او سپرده است. آرزو مندیم که سر جهاندار سبز و تن‌ او ارجمند و سالم باشد و منش، خوی و خصلت و طبیعتش از چرخ گردون هم بلندتر و از آن گذشته باشد.

فریدون بداند که آن دو بدخواه بیدادگر که ما باشیم، از شرم و خجالت دو تا چشمهامان پر از اشک و آب است (‌ای لعنت بر هر چی‌ خالی‌ بنده)

بدان کان دو بدخواه بیدادگر ...... پر از آب، دیده، ز شرم پدر

دل‌ پشیمان ما که داغ گناه بر آن خورده است اینک ما را وادار به گفتن پوزش می‌کند و طالب بخشش است.

همونطوری که صاحبان خرد و شعور و عاقلان گفته‌اند، هر کس که بد کرد، کیفر هم می‌بیند و دل پر از دردش بی‌ غمخوار و پرستار میماند همانطوری که دل‌ ما مانده است،‌ای شاه جوانمرد و راد مرد.

سرنوشت برای ما اینچنین رقم زده بود.

نوشته چینین بودمان از بوش ..... به رسم بوش اندر آمد روش

بوش = سرنوشت، تقدیر ( بوش بر وزن روش خونده می‌شه)

شیر جهانسوز و اژدهای نر هم از دام قضا رهایی نخواهند داشت

هژبر جهان سوز و نر اژدها .... ز دام قضا هم نیابد رها

هژبر = شیر

و وقتی‌ دیو ناپاک و شیطان فرمان میدهد، حتی انسان دیگه از خدا هم نمیترسه و دلش از ترس خدا هم بریده میشود

و دیگر که فرمان ناپاک دیو .... ببرد دل‌ از ترس، کیهان خدیو

کیهان خدیو = پادشاه دنیا، پروردگار

به ما اینچنین گذشت که آن کار بد را انجام دادیم و اینک از آن تاجور انتظار و چشم داریم که ما را ببخشد. با اینکه میدانیم گناهمان بزرگ است، ولی‌ دلیلش یکی‌ بی‌ دانشی و ناآگاهی مان است، دوم، چرخ گردون و سرنوشت و سپهر بلند است که گاهی‌ شادی میدهد گاهی‌ غم، گاهی‌ پناه است و گاهی‌ گزند می‌رساند، سوم اگر دیو یا شیطان بر انسان بتازد، آنچنان کمر می‌بندد که تا گزنده خودش رو نرساند، دست بردار نیست، و همهٔ همتش رو به کار می‌بندد تا انسان رو فریب بدهد تا کار شیطانی خودش را به انجام برساند.

اگر چه بزرگ است ما را گناه ..... به بی‌ دانشی بر نهد پیشگاه
و دیگر بهانه، سپهر بلند .... که گاهی‌ پناه است و گاهی‌ گزند
سوم دیو کاندر میان چون نوند .... میان بسته دارد ز بهر گزند

نوند = اسب تیزرو

میان بسته = کمر بسته، همت می‌کند، عزم جزم کرده

اگر پادشاه از کینه ما بگذرد و ما را ببخشد، دین و آیئن ما هم پاک و روشن میشود، و خواهش می‌کنیم که پادشاه منوچهر را با سپاهی بزرگ به پیش ما بفرستد، و بداند که ما همچون بنده به پیش پایش خواهیم بود و بندگی و خدمت او را تا جاویدان و تا به ابد خواهیم کرد و این تصمیم و رای ما است.

برای اینکه این کینه از دل آن بزرگوار برود حاضریم آن را با آب دیده بشوریم.

مگر کان درختی کزین کین برست ..... به آب دو دیده توانیم شست

____________________________________


پيغام فرستادن پسران نزد فريدون

فرستاده با دلی‌ پر از سخنانی که نه سرش پیدا بود و نه انتهاش، با هدایایی که بر روی پیلها بسته شده بودند، و با پیام سلم و تور، راهی ایران و دربار فریدون شد.

فرستاده آمد دلی‌ پر سخن .... سخن را نه سر بود پیدا نه بن
ابا پیل و با گنج و با خواسته ..... به درگاه شاه آمد آراسته

به شاه فریدون خبر دادند که فرستاده‌ای از سلم و تور آمده است، پس دستور داد تا تخت شاهنشاهی را به حریر چینی‌ آراستند و کلاه کیانی و پادشاهی را آماده کردند، سپس شاه با قامتی سرو گونه و در حالی‌ که از درخشش تاج زرین بر سرش هاله‌ای نور دور سرش را پوشانده بود و به مانند سروی بود که ماه بر سرش نشسته باشد، با کلاه کیانی و طوق یا گردنبنده شاهی‌ و گوشوار و آنچه که شایسته و سزاوار شهریار است، بر تختی از پیروزه ( فیروزه) نشست.

منوچهر، شاه جوان تاج شاهی‌ بر سر گذاشته بود و مانند خورشیدی که یک سر بر زمین میتابد، زرین کمر در کنار فریدون شاه نشسته بود. در دو طرف شاه، بزرگان و پهلوانان زره زرین پوشیده و در صف و مرتب، ایستاده بودند، بزرگانی که با یک دست شیر و پلنگ را می‌بستند و با دست دیگر با پیل‌های جنگی مبارزه میکردند.

شاهپور پهلوان، فرستادهٔ سلم را پیش فریدون آورد، فرستاده وقتی‌ شکوه و شوکت بارگاه را دید مبهوت ماند و دوان دوان خودش را به پای تخت فریدون رساند و آنجا خود را به زمین انداخت و در پیشگاه شاهنشاه، روی خود را به خاک مالید. شاه او را بر روی کرسی یا صندلی زرین نشاند. فرستاده به شاهنشاه، آفرین و درود گفت و اضافه کرد که‌ای کسی‌ که تاج و تخت و پادشاهی سزاور توست، زمین از پایه‌های تخت تو گلشن است و زمان از بخت و رای تو روشن. ما همه بندهٔ خاک تو هستیم، همه پاک، زنده به خواسته تو هستیم، سپس با چرب زبانی‌ و نهفتن راستی‌، شروع به گفتن پیام دو خونی، سلم و تور، کرد.

پیام دو خونی به گفتن گرفت ...... همه راستی‌‌ها نهفتن گرفت
گشاده زبان مرد بسیار هوش .... بدو داده شاه جهاندار گوش

نخست از کردار بد سلم و تور پوزش خواست، از اینکه منوچهر را به پیش خودشون دعوت کردن گفت، از اینکه هدفشان کمر خدمت منوچهر بستن است گفت، از دادن تاج و تخت شاهی‌ خود به منوچهر نام برد، همچنین اضافه کرد که آنها قصد دارند که خون بهای ایرج را با دینار و دیبا و تاج و خدمت بدهند.

در تمام مدتی‌ که فرستاده سخن میگفت، فریدون شاه ساکت بود و گوش میداد

فرستاده گفت و سپهبد شنید ..... مر آن بند را پاسخ آمد، کلید



پاسخ دادن فريدون پسران را

وقتی‌ که شاه جهان پیام دو فرزند ناپاک کردار را شنید، گفت، چگونه میخواهی‌ خورشید را پنهان کنی‌، راز دل‌ و مکر این دو ناپاک از تابش خورشید روشنتر است، من هر چه گفتی‌ شنیدم، و اینک جواب مرا خواهی‌ شنید ( اول گوش دادن و درست گوش دادن، و سپس جواب دادن، این پند فردوسی بزرگ است)

شنیدم همه هر چه گفتی‌ سخن .... نگاه کن که پاسخ چه یابی‌ ز بن

به آن دو بیشرم ناپاک، دو بیدادگر، بد مهر و ناباک را بگو که گفتار بیهوده به هیچ نمی‌ارزد، من نیز برخلاف آنها سخنان بیهوده نخواهم گفت.

که گفتار خیره نیرزد به چیز .... ازین در سخن، خود نرانیم نیز

اگر منوچهر را دوست دارید چرا ایرج را دوست نداشتید، که بدنش را خوراک دد و دام کردید و سرش را در تابوت تنگ نهادید

اگر بر منوچهرتان مهر خاست .... تن‌ ایرج نامورتان کجاست

که کام دد و دام بودش نهفت ..... سرش را یکی‌ تنگ تابوت، جفت

ایرج را کشتید و اینک در پی‌ نابودی منوچهر هستید. آگاه باشید که روی منوچهر را نخواهید دید مگر در راس یک سپاه، با سری پوشیده از پولاد و با گرز و با پرچم کاویانی، و در حالی‌ که سپاه رنگ زمین را از سم اسپان به رنگ بنفش برمیگردانند، و سپه داری چون قارون جنگجو، پهلوانانی چون شاپور و نستوه شمشیر زن، شیدوش( پسر گودرز و برادر گیو) پهلوان، شیروی دلاور، سام نریمان، که مانند سرو یمانی میمانند و در جلو سپاه حرکت میکنند، سپاه را همراهی خواهند کرد.

شیراوژن = دلاور، دلیر، شجاع، مردان با جرات و پر زور

درختی که از کین ایرج برست .... به خون برگ و بارش بخواهیم شست

کینه‌ای که از کشتن ایرج در دل‌ ما به وجود آوردید تنها با خون از دل ما شسته خواهد شد.

اگر تا حالا به خون خواهی‌ ایرج بر نخواستیم به این دلیل بوده است که وقتش نرسیده بود

از آن تا کنون کین او کس نخواست .... که پشت زمانه ندیدیم راست

اگر دو فرزند نیکو کار بودید، کجا به جنگ شما میامدم

اکنون از آن درختی که با دشمنی انداختید، شاخه برومندی پدید آمده است و اکنون مثل شیر ژیان به جنگ شما خواهد آمد چرا که به خون خواهی‌ پدر کمر همت را بسته است.
سپاهی انبوه که از یک کوه تا کوه دیگر کشیده شده اند به این وسعت و بزرگی خواهند آمد و گیتی را بر سرشان خواهند کوبید. و اما اینکه گفتید شاه باید دلش رو از کینه ما بشوید و اینکه سپهره گردان چنین سرنوشتی را بر ما قرار داده که اینچنین بی خردی و سیاه دلی نمودیم. من همه پوزش های نابکارتان را شنیدم، ولی آیا شما هم این را شنیده اید که هر کس که تخم بدی و جفا میکارد ، نه روز خوش خواهد دید و نه بهشت خرم؟ شما برادر را میکشید و گناهاش را به گردن سرنوشت و سپهر گردان می اندازید؟ خداوند به شما خرد داده که در باره کارهایتان بیاندیشید 

و قبل از اینکه کاری را انجام دهید خوب و بد آنرا بسنجید .
گر آمرزش آمد ز یزدان پاک ......... شما را ز خون برادر چه باک
هر کس که خرد داشته باشد قبل از اینکه بخواهد گناهی مرتکب شود در باره ان فکر میکند که بعدن احتیاجی به پوزش خواهی نداشته باشد . این ربطی به سرنوشت نداره که شما دو رو هستید و دلتان سیاه و گفتارتان نرم و حیله گرانه میباشد و اینچنین آدمی هم در این جهان و هم در جهان و سرای دیگر به مکافات خداوند دادگر گرفتار خواهد آمد.
سوم اینکه گفتید با فرستادن تختی از عاج، پیل های عظیم و تاج های زرین و زر و سیم میخواهید گناهی که کرده اید و خونی را که ریخته اید بشوید و گمان دارید که میشود سر تاجدار را به زر خرید و فروش کرد . سری را میتوان خرید که بی بها باشه مثل سر بچه اژدها .چه کسی گفته که پدر سر فرزنده گرامیش رو میتواند بفرشد و بر ان بها قرار بدهد؟ پدر تا وقتی زنده باشد، به هیچ بهایی کینه کسی که پسرش را کشته از دل نخواهد شست .
پدر تا بود زنده با پیر سر ..... ازین کین نخواهد گشادن کمر
حال که پاسخ پیامت را شنیدی از اینجا دور شو و برو.

فرستاده چون این سخنان پر هیبت و ترسناک رو شنید، و نگاهی‌ به منوچهر انداخت، در هم پژمرد و لرزان از جا به پا خاست و فورا پا در زین گذشت، چرا که آن مرد روشن روان همهٔ حقایق را به روشنی و به وضوح دید، دیری نخواهد پاید که روزگار برای سلم و تور، چین در چهره‌اش خواهد انداخت، و به زمینشان خواهد زد.

همه بودنیها به روشن روان ..... بدید آن گرانمایه مرد جوان
که با سلم و با تور گردان سپهر .... نه بس دیر چین اندر آرد بچهر

سپس با سری پر از پاسخ‌هایی‌ که شنیده بود و دلی‌ نگران به مانند باد به سوئ سلم و تور تاخت. وقتی‌ به خاور رسید در کنار هامون خیمه سلم و تور را دید، به درگاه آنها فرود آمد، خدای خاور سلم، در خیمه‌ای که از پرنیان یا حریر ساخته شده بود به همراه تور خلوت کرده بودند. به دو شاه خبر دادند که فرستاده برگشته و سالار بارگاه فرستاده را به پیش دو شهریار برد. از فرستاده خواستند که هر چه در بارهٔ‌ شاه نو آیئن منوچهر میداند، چه از تاج چه تخت، چه از فریدون و لشگرش، چه از امور جنگی و کشورش، و اینکه آیا روزگار و سپهر گردون با منوچهر همراهی دارد و یا خیر، و اینکه بزرگان درگاه فریدون چه کسانی‌ هستند، و دستور آنها چیست، گنج و مال و اندختهٔ زرّ و سیمشان چیست و خلاصه هر چه میداند بگوید.

فرستاده گفت ان که روشن بهار .... بدید و ببیند در شهریار
فرستاده گفت که در بارگاه شهریار ایران زمین ، فریدون، فرخنده روزی دیده است همچون بهار روشن. آنچنان ایران آباد و خرم است که گوی همیشه اردیبهشت ماه است و زمین پوشیده از زر و عنبر.
سپهر برین کاخ و میدان اوست ....... بهشت برین روی خندان اوست
هیچ دامنه کوهی به بزرگی و زیبایی ایوان او نیست و هیچ باغی به وسعت و زیبایی باغ او وجود ندارد .
راغ = دامنه کوه

وقتی به نزدیک ایوان او رفتم سرش را با ستاره جفت دیدم . در دستی پیل و با دستی دیگر شیر را به زیر کشیده است و جهان در زیر تخت او قرار دارد . بر پشت پیل هایش تخت زر بسته و قلاده و طوق شیران نرش همه از زر و گوهر میباشد
طبل زنان در جلوی پیل ها در حرکت و از هر سوی خروش نای گوشها را کر می کند ،آنچنان که گویی زمین به آسمان دوخته می شود.
وقتی به پیش او رسیدم، تختی بلند از پیروزه (فیروزه ) دیدم که بر روی ان شهریاری همچون ماه نشسته بود و تاجی از یاقوت رخشان بر سر داشت. مویی خوش بو و رویی همچون برگ گل ، دلش مهربان و زبانش پر مهر و خرد گو . جهان هم از او پر امید و هم ترسان ، انگار که جمشید دوباره زنده شده است.
منوچهر مانند سرو بلند، مانند تهمورث دیو کش و دیو بند در سمت راست شاه نشسته ، چنان که تو گویی زبان و دل شاه میباشد. در پیش تخت، پهلوان قارون رزم جو نشسته و در سمت چپ شاه یمن به عنوان مشاور و گرشاسب به عنوان خزانه دار، و خزانه آنچنان از گنجها پر است که شمارش آنها امکان پذیر نیست ، در دنیا چنین بزرگی کسی نمیتونه بیابه و ببینه .

شمار در گنج ها ناپدید ...... کس اندر جهان ان بزرگی ندید
در دو طرف ایوان و بارگاه شاه سپاه با کمربند و کلاه زرین ایستاده و سپهدارشان هم قارون نواده کاوه میباشد. مبارزان و پهلوانانی همچون شیروی که شیر را می درد و شاپور پهلوان آنچنان بر روی پیل نشسته و پیل را به حرکت می آورد که هوا از گردی که بر میخیزد مثل آبنوس تیره و سیاه و سخت میشود .
کوهه = زین اسب

اگر آنها به جنگ ما بیایند ، کوه دریا میشه و دریا کوه
گر آیند زی ما به جنگ ان گروه ....... شود کوه هامون و هامون کوه
همه دلهاشان از کینه پر و چهرهاشان از انتقام در هم و جز جنگ چیز دیگری نمی خواهند و آرزوی دیگری ندارند .
خلاصه هرچه که دیده بود گفت و همچنین سخنان فریدون را هم به آنها بازگو کرد. 

دو مرد جفا پیشه و بد کردار از درد دلهایشان به هم پیچیده شد و رویشان از شنیدن این حرفها چون لاژورد (لاجورد ) کبود گشت . نشستند و به چاره جویی پرداختند ولی حرفها و پیشنهاد هایشان نه سر داشت و نه ته .
نشستند و جستند هر گونه رای ....... سخن را نه سر بود پیدا نه پای
تور به سلم گفت تا زمانی که این مشکل حل نشده دیگه آسایش و خوشی بر ما روا نیست ، سپس اضافه کرد که ان بچه نره شیر، منوچهر، بزرگ و تیز دندان و پر هنر شده است ، چرا که فریدون آموزگار منوچهر میباشد .
چنان نامور بی هنر چون بود .... کش آموزگار افریدون بود
نبیره چو شد رای زن با نیا ...... از ان جایگه بردمد کیمیا
وقتی قدرت جسمانی نوه با قدرت فکری پدر بزرگ در هم آمیخته بشه از ان کیمیایی بوجود میاید که شگفتی میآفریند
بایستی برای جنگ بسیج بشویم و دیگر جای درنگ نیست و شتاب را باید پیشه کرد. سپس لشگری بی کران از چین و از خاور آماده کردند و به سوی ایران تاختند


فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ تور و سلم 

به فریدون خبر آمد که سپاه سلم و تور به نزدیک ایران رسیده است. فریدون به منوچهر فرمود که سپاه را آماده و به جنگ بشتابد .

بفرمود پس تا منوچهر شاه ...... ز پهلو به هامون گذارد سپاه
یکی داستان زد جهان دیده کی ..... که مرد جوان چون بود نیک پی



سپس برای او داستانی تعریف کرد و گفت که باید با شکیبایی و خرد و رای و هوش در این جنگ شرکت کند چرا که با خردمندی شیر بیابان را میشود به دام کشید و میش را صید کرد هر چند پلنگ را از پس خود دارد و صیاد را در پیش رو
شکیبایی و هوش و رای و خرد ...... هژبر از بیابان به دام آورد

و دیگر اینکه مردم بد کردار فرجامی بد را در انتظار خواهند داشت و این دو نابکار نیز فرجام خوبی نخواهند داشت
۸ روز طول کشید تا منوچهر لشگر را به دشت جمع کرد و قبل از اینکه به جنگ بشتابد دوباره با فریدون به گفتگو نشست و فریدون سخنهایی پر مغز و خرد آمیز و نصایحی را در جهت چگونگی جنگیدن به منوچهر گوشزد کرد و منوچهر به فریدون گفت که ای شاه سرفراز تنها کسی که بی خرد و بد اندیش باشد و روزگار با او سر ناسازگاری داشته باشد و از جان خودش سیر شده باشد به جنگ با تو برمیخیزد. من اینک زره جنگ را به تن کرده ام و تا کین پدر خود را نگیرم آن را بیرون نخواهم کرد . به کین خواهی پدر آنچنان سپاه دردشت و میدان جنگ خواهم تاخت که گرد سپاه روی خورشید را بپوشاند.



به کین جستن از دشت آوردگاه ..... برآرم به خورشید گرد سپاه

در بین سپاهیان سلم و تور کسی را نمیشناسم که توان جنگیدن با من را داشته باشد



از ان انجمن کس ندارم به مرد ........ کجا جست یارند با من نبرد



سپس فرمان داد تا پهلوان قاران با سپاه به دشت و میدان جنگ بشتابد و درفش کاویانی را به میدان کشد. سپس لشگر در گروه ها و دسته جات مختلف همانند دریا به طرف میدان جنگ به حرکت درآمد تو گوی کوه ها به حرکت درآمدند



همی رفت لشگر گروه ها گروه ..... چو دریا بجوشید هامون و کوه

از گردو و غباری که سپاه به پا کرده بود چنان هوا تیره گشت که گویی خورشید سیاه شده است و صدای خروشیدن و هیاهو طبلهای جنگی در کشورگوش ها را کر میکرد . تو گویی میدان میجوشد و آسمان به زمین پیوند میخورد .



ز کشور برآمد سراسر خروش ..... همی کر شدی مردم تیز گوش

و صدای خروشیدن اسبان تازی از بانگ طبل ها فرا تر میرفت

خروشیدی تازی اسپان ز دشت ...... ز بانگ تبیره همی برگذشت



و تا دو میل (تا ۳۰۰۰ متر ) پیل های جنگی به صف کشیده شده بودند و بر پشت۶۰ تا از این پیل های جنگی، تخت های زرین که با گوهر تزین شده بودند قرار داشت که بر هر تخت پهلوانی کوه پیکر نشسته بود. و اسپان سراسر پوشیده از آهن و زره بودند و فقط چشمهای آنها بیرون بود



همه زیر برگستوان اندرون ...... نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سپهدار قارون با سیصد هزار سوار جنگی که همگی نامدار و پهلوان بودند و همگی جوشن و زره به تن داشتند و گرز های سنگین و بزرگ در دست از یک سو مانند شیر ژیان برای کین خواهی ایرج به میدان تاختند. و دلیرانی با تیغ و شمشیر های برهنه در دست در حالی که درفش کاویانی در جلو سپاه قرار دشت آماده ایستادند.
منوچهر با قارون از خیمه شاهی بیرون آمد و با اسب جلو سپاه را پیمود و قسمت چپ سپاه را به گرشاسب داد وسمت راست سپاه را به پهلوان سام و یلی همچون قباد سپرد و خود با قارون رزم جودر قلب سپاه قرار گرفت و تمام میدان جنگ از لشگر ایران پوشیده شده بود و منوچهر مرتبا در بین سپاه در حرکت بود و از چپ تا راست و در تا دوره لشگر را میپیمود، قارون ، سام، حسام، قباد، تلیمان، گرد، و پهلوانان دیگر سپاه را با شیران جنگی و آوای کوس به پیش میبردند، قیامتی در زمین ایجاد کرده بود منوچهر، لشگر همچون عروس آراسته بود و خود مانند شیر میغرد و میخروشد



همی تافت چون مه میان گروه ....... نبود ایچ پیدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارون مبارز چو سام ..... سپاه بر کشیده حسام از نیام

طلایه به پیش اندرون چون قباد ..... کمین ور چو گرد تلیمان نژاد



به تور و سلم خبر رسید که چه نشستید که لشگر ایران زمین دارد میاید، و از بیشه تا دشت را پر کرده اند و همگی جگرها خون و ازخشم کف بر لب دارند . دو خونی با سپاهی بزرگ و گران به طرف لشگر ایران حرکت کردند.


طلایه لشگر ایران به سرپرستی قباد از طرف لشگر ایران به طرف سلم و تور آمد، تور وقتی از آمدن قباد آگهی یافت مثل باد خودش را رساند. تور به قباد گفت برو به منوچهربگو که ای بی پدر که به تازگی شاه شدی، اگر از ایرج دختری بوجود آماده تو کی هستی که ادعای شاهی میکنی و کی به تو شمشیر و جوشن و کوپال داده؟ قباد گفت من میرم و این پیغام تو رو با همین لحنی که گفتی میرسانم ولی آگاه باش که وقتی سر عقل بیای و به گفتار خودت فکر کنی خواهی فهمید که با این سخنان گور خودت را کندی واصلا عجیب نیست اگرحیوانات اهلی و وحشی به حال شما روز و شب گریه کنند. چرا که لشگری به جنگ شما میاید که سرش در بیشه نارون و انتهایش در چین میباشد ، لشگری که از سواران جنگی و مردان دلیر تشکیل شده که تیغ بنفش در دست دارند و درفش کاویانی در جلوی روی. لشگری که ترس از ان دلهای شما را از جا میکند و فکرهایتان را جوری از کار میاندازد که خوب و بد و فراز و نشیب را دیگر نمیتوانید از هم تشخیص بدهید.
سپس قباد به نزد منوچهر رفت و پیام تور را به وی داد، منوچهر خندید و گفت این سخنان را چه کسی جز یک ابله میتواند بگوید



منوچهر خندید و گفت آنگهی ..... که چونین نگوید مگر ابلهی

سپاس یزدان هر دو جهان را که هم آشکارا میداند و هم نهان و هم او میداند که ایرج پدر بزرگ من است و فریدون گواه و شاهده من بر این ادعا میباشد
وقتی جنگ شروع شود، آنگاه آشکار میگردد که چه کسی نژاد و گوهر دارد و چه کسی ندارد، به خداوند خورشید و ماه سوگند که به او یک لحظه مهلت نخواهم داد و بر یک چشم بر هم زدن در مقابل لشگرش سرش را از تنش جدا خواهم ساخت



به زور خداوند خورشید و ماه ..... که چندان نمانم ورا دستگاه

که بر هم زند چشم زیر و زبر ..... بریده به لشگر نمایمش سر

تفسیده = گرم شده ، تفت داده شده
تیمشه = نام بیشه و شهری در نواحی آمل



تاخت کردن منوچهر بر سپاه تور


سپس منوچهر دستور داد تا سپاه جمع شوند. در پیش و جلوی سپاه قارن رزمنده و شاه یمن فریبنده و خردمند که مشاور منوچهر بود، میدرخشیدند.
 منوچهر خروشید و داد سخن داد که ای سپاه ای نامداران ای مردان شاه ، بجنگید و تمام تلاش خودتون رو بکنید چرا که این جنگ، جنگ با اهریمن است، جنگ خون خواهی است، جنگ کین ستایی است، پس کمر همت را ببندید و هوشیار باشد و مطمئن باشد که همگی در پناه خداوند و جهاندار گیتی هستید ، و بدانید کسی که در این جنگ کشته شود ، از گناه پاک و در بهشت خواهد آرامید ، و هر کسی که از لشگر چین و روم خونی بریزد و اسیری بگیرد ، نام نیک اش تا جاودان خواهد ماند و مانند موبدان نامش با فر و نکویی ، برده خواهد شد، و اگر زنده بمانید ، بدانید که از شاه زر و سیم خواهید گرفت و جاه و مقام ، در نتیجه در این جنگ، برنده اصلی شما هستید ، چرا که این جنگ، چه بمانید و چه بمیرید، برای شما پاداش خواهد داشت. وقتی که خورشید دو سوم آسمان را پیمود و روز پدیدار شد، گرز و خنجره کاولی را به دست گرفته و مانند شیر آماده رزم شوید ، و مرتب و منظم در سپاه حرکت کنید و کسی صف های سپاه را بر هم نزند و بر رزمنده جلوی پیشی نگیرد ،
ببندید یکسر میان یلی ....... ابا گرز و با خنجر کاولی
بدارید یکسر همه جای خویش ..... یکی از دگر پای منهید پیش



سران سپاه و پهلوانان دلیر در پیش منوچهر، سالاراشان که مثل شیر میخروشد ، صف کشیدند، و یک صدا به سالار گفتن که ما همگی مانند بنده تو میمانیم، و به خاطر تو در جهان زندهیم و حاضریم جان خود را برای تو بدهیم، و منتظر فرمان تو هستیم تا همه همت خود را به کار ببندیم و زمین را از خون دشمنانت مانند رود جیحون کنیم. سپس همگی به طرف خیمه های خود روانه شدند در حالی که برای جنگ کردن لحظه شماری میکردند.
سپیده چو از تیره شب بردمید ....... میان شب تیره اندر خمید
منوچهر برخاست از قلبگاه ..... ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه



وقتی روز شد و کمر شب شکست و خمیده شد ، منوچهر از جایگاه خویش که در قلب سپاه بود، برخاست و جوشن و لباس رزم را در بر کرد و شمشیر به کمر بست و از خیمه خویش بیرون رفت . سپاه با دیدن منوچهر یکسر نعره کشیدند و سر نیزها را رو به آسمان برافراشتند و انتهای نیزه بر زمین کوفتند، و در حالی که سرهاشان پر از کین و ابرو هایشان پر از چین و اخم بود آماده فرمان منوچهر شدند . منوچهر جناح چپ و راست و قلب سپاه را آراست و سپس دستور حرکت داد. وقتی سپاه به حرکت درامد ، زمین مانند کشتی که بر آب باشد و برای غرق شدن شتاب دارد به لرزه و جنب و جوش درامد و مانند دریای نیل خروشی از زمین برخاست، پیل های ژنده ، سنگین و با وقار آنچنان حرکت میکردند که تو گویی قیامت برپا شده است. و از صدای شیپور و کرنا و طبل جنگ ، تو گویی بزمی به پا شده است . به همین ترتیب رفتند تا به سپاه دشمن رسیدند و مانند کوه بر دشمن فرود آمدند .
جنگ با قدرت هر چه تمام تر در گرفت، از هر دو گروه صدای بزن بزن به گوش میرسید، و کشته بسیاری از هر دو طرف بر زمین افتاد، تو گویی بر زمین دشتی از لاله سرخ روییده است ، بیابان مانند دریای از خون شد.



برفتند از جای یکسر چو کوه .... دهاده برآمد ز هر دو گروه
بیابان چو دریای خون شد درست ..... تو گفتی که روی زمین لاله رست



پای پیلان جنگی تا زانو در خون بود ، و مانند ستونهایی از بیجاده (از جوهره قرمز ) به نظر میرسیدند .

ترکان یا تورانیان پهلوانی داشتند ژنده پیل، مثل کوه بزرگ قامت و مثل شیر قوی دل‌، دلیر و سرافراز که در تمام رزم‌هایش پیروز شده بود و کسی‌ را یارای مبارزه با وی نبود، و او را شیرویه مینامیدند. وقتی‌ دو سپاه به نزدیک هم رسیدند، شیرویه از سپاه ترکان مانند یک لخته جدا شد و نعره کشید و نفس کش طلبید و شروع کرد به رجز خوانی برای سپاه و پهلوانان ایران، صدای نعره پهلوان ترک دلها را میلرزاند، و سپاه ترک با ستایش و شادی به پهلوانشان که در جلو سپاه ایران اسب میتاخت و رجز میخواند، نگاه میکردند و دلگرم بودند. قارن نگاه کرد و پهلوان دلیر ترکان را دید، جلو آمد و شمشیر از نیام برکشید. دلاور ترک مانند شیر خشمگین خروشید و غرید و نیزهٔ خود را به سینهٔ‌‌ قارن زد و پیکر قارن از این حمله لرزید و دلش فرو ریخت و دریافت که حریف وی نمیگردد، در همین گیرو دار بودند که سام پهلوان و سپهبد سپاه ایران بر صحنه مبارزه نظر انداخت و دریافت که قارن در تنگنا است، پس اسب بتاخت، و خود را به میدان مبارزه رساند و ماند رعد غرید. شیروی نگاهی‌ به سام انداخت و ماند پلنگ به پیش سام پرید و با او به جنگ پرداخت و با گرز گران بر سر سام آنچنان کوبید که کلاهخود از سر سام جدا شد و به زیر غلطید. سپس شیروی شمشیر برکشید و با قارن و سام به نبرد پرداخت و آنها را وادار به عقب نشینی کرد، و سپس پیروزمندانه مانند باد به طرف سپاه ایران آمد و در جلو سپاه ایران اسب تاخت و دوباره به رجز خوانی پرداخت و به منوچهر شاه گفت، شنیده‌ام که پهلوانی دارید به نام گرشاسب که ادعای دلاوری می‌کند، او را به مبارزه می‌طلبم و آگاه باش که اگر گرشاسب به نبرد با من بیاید، جوشنی به رنگ لاله بر تنش خواهم پوشاند، شاید او تنها پهلوانی باشد در ایران که بتواند با من مبارزه کند هر چند او هم حریف من نیست و گرشاسب اگر صدای مرا می‌شنوی و از ترس پنهان نشده ای، بیرون بیا که روز هلاکت فرا رسیده است، چرا که در ایران و توران کسی‌ حریف من نیست و تنها پهلوان این دو کشور منم. سر تیغ من خون شیران را می‌خورد و گرز من مغز دلیران را از هم میپاشد، و خدا نکند که اون روی سگ من بالا بیاید و شمشیر بکشم که اگر اینطور شود، در هفت کشور دریای خون به راه خواهم انداخت و گفت و گفت و گفت.

گرشاسب پهلوان چون رجز خوانی شیروی را شنید، اسب به طرف سالار خاور یا توران کشید و خودش را به او رساند و با پوزخند گفت،‌ای گستاخ روباه سیرت، با بردن نام من، خود را بزرگ و سرفراز میکنی‌؟ از صدای آواز و نعره یه گرشاسب، دشت نبرد لرزید، سپس گرشاسب اضافه کرد، تو پیش من از مردی و مردانگی و زور دم میزنی؟ پس بدان که اکنون کلاهخودت به حالت خواهد گریست( آنچنان خون از کلاهخودت جاری خواهد شد که انگار بر حالت میگرید(مادرت به حالت خواهد گریست))

شیروی پاسخ داد که این منم شیروی که سر ژنده پیلان را از تن‌ جدا می‌کنم و سپس خشمگین و ک‌ف بر دهان به طرف گرشاسب روان شد. گرشاسب سرافراز چون شیروی ترک را به این حالت بدید، بلند خندید. شیروی گفت پیش دلیران و روز پیکار نخند. گرشاسب به شیروی گفت،‌ای دیو دمان چگونه نخندم وقتی‌ تو در مقابل من ادعای پهلوانی میکنی‌ و فکر میکنی‌ که حریف منی‌ و یاوه می‌گویی و وقت ما را میگیری.

شیروی گفت‌ای پیر مرد بخت برگشته، مگر از تاج و تخت و مال و خوشی سیر شده‌ای که به جنگ من آماده ای، آماده باش که خون از بدنت روان سازم و روح از بدنت آزاد.

گرشاسب چون این بشنید، گرز را بالا برده و مثل مگس کش بر سر شیروی کوبید، شیروی در خاک و خون غلطید و مغزش از کاسهٔ سر بیرون ریخت و به دیار باقی‌ شتافت، آنچنان که انگار اصلا شیروی از مادر زائده نشده است. پهلوانان و دلیران ترک توران زمین وقتی‌ دیدند پهلوانشان اینچنین به خاک فرو غلطید، به یکبار و دستجمعی به گرشاسب حمله بردند و شمشیر به روی او کشیدند. گرشاسب آنچنان نعره کشید که خورشید و ماه از ترس به لرزه درامد. گرشاسب با تیر و کمان و شمشیر و نیزه در قلب سپاه دشمن میچرخید و سر‌های ایشان را به خاک فرو می‌‌افکند. و در میدان جنگ، برتری با منوچهر و سپاهش بود ، تو گویی مهر گیتی با منوچهر همراهی داشت، و اینچنین جنگ ادامه داشت تا شب شد و درخشش خورشید ناپدید شد.

زمانه بیک سان ندارد درنگ ..... گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ
دل تور و سلم اندر آمد بجوش ..... به راه شبیخون نهادند گوش


چو شب روز شد کس نیامد به جنگ ..... دو جنگی گرفتند ساز درنگ


همیشه در به یک پاشنه نمیچرخه، گاهی زمانه و چرخ گردون بلندی و جاه و مقام و ثروت و خوشی و شهد و نوش به تو میدهد و گاهی هم تلخی زهر را با روزگارت عجین میکند و در هم میآمیزد و روزگارت را سیاه و ناخوش خواهد کرد و شرنگ ( خربزه تلخ که آنرا تلخک هم میگویند ، خنظل ) را به خوردت خواهد داد.
دل تور و سلم به درد آمد و از غم جوشید و به فکر حقه و حیله گری و شبیخون افتادند و وقتی که شب به پایان رسید و روز شد، سپاه را به میدان نفرستادند و درنگ کردند



کشته شدن تور به دست منوچهر

وقتی‌ که نیمی از روز سپری شد، دو خونی یعنی‌ سلم و تور با دلهای پر از کینه به مشورت با یکدیگر پرداختند و چارهٔ کار را اندیشه کردند، و دو ابله به این نتیجه رسیدند که مانند شبروان و دزدان، به هنگام سیاهی و شب به سپاه منوچهر و ایران، نا جوانمردانه حمله کرده و دشت و هامون را از خون بی‌ گناهان پر از خون کنند. غافل از اینکه کاراگاهان سپاه منوچهر، که با تدبیر منوچهر، هم سپاه و هم سلم و تور را زیر نظر داشتند و یک لحظه از آنها غافل نمیشدند، این را شنیدند و به سرعت خودشان را به منوچهر رساندند و ماجرا و تصمیم دو خونی را به منوچهر گفتند.

منوچهر شاه چون از تصمیم سلم و تور آگاه شد، به سپاه آماده باش داد و سپاه را به قارن سپرد و سپس ۳۰ هزار تن‌ از مردان دلاور و نامداران پهلوان را در کمینگاهی بر سر راه سپاه تور و سلم، در انتظار شبیخون آنها قرار داد.

وقتی‌ که شب تیره شد ( پاسی از شب گذشت)، تور با ۱۰۰ هزار سرباز کار کشته که کارشان جنگ کردن بود و کمر بسته کارزار بودند، به طرف جایگاه سپاه ایران حرکت کردند. در حالی‌ که خودشان را برای شبیخون آراسته و آماده کرده بودند و با این خیال که دارند شبیخون میزنند به آهستگی و بدون اینکه نظری را جلب کنند با تیر و کمان‌های زهرآگین به اردگاه سپاه منوچهر نزدیک شدند. ولی‌ وقتی‌ به اردوگاه رسیدن، سپاه منوچهر را آماده جنگ دیدند و بر جای خشکشان زد و لب به حیرت گزیدند ولی‌ دیگر دیر شده بود و جز جنگ برای این خونیان چارهٔ دیگری وجود نداشت.

جنگ آغاز شد و گردو خاک سپاهیان و سواران چون ابری آسمان را فرا گرفت و برق درخشان تیغ‌های پولادین و شمشیر‌های که در هوا به گردش درمیامد، تنها روشنایی و نوری بود که به چشم می‌خورد. و آنچنان این برق شدید و زیاد بود که انگار هوا برافروخته شده و مانند الماسی که در جلو نور خورشید آتش می‌‌افروزد، زمین از این بر افروختگی میسوخت. و صدای برخورد تیغ‌ها و پولاد فضا رو پر کرده بود و همچنین ابری از آتش و گرد و غبار آسمان را درنوردید. قیامتی برپا بود.

هوا را تو گفتی‌ همی‌ برفروخت ...... چون الماس روی زمین را بسوخت
به مغز اندرون بانگ پولاد خاست .... به ابر اندرون آتش و باد خاست

در همین احوال بودند که منوچهر شاه با ۳۰ هزار دلاور از کمینگاه بیرون آمدند.

تور دید که راه گریز برایش نیست و از هر دو طرف در محاصرهٔ سپاه منوچهر میباشد. تور روی از لشگر خویش برگرداند و خواست فرار کند، سپاه تور این بدید و هیا هویی از سپاه برخاست، تور پشت به سپاه خویش کرد و گریخت ولی‌ منوچهر شاه خودش را به او رساند و با مهارت و تر دستی‌ نیزه را به طرف تور پرتاب کرد و نیزه در پشت تور نشست و خنجر از دست وی افتاد، منوچهر مانند باد تور را از زین اسب به زیر کشید و به زمینش زد و فریاد برآورد ای ناجوانمرد اینک این تو و این هم فرجام اعمال تو، سپس بدون درنگ سر از تنش مثل باقلوا جدا کرد و تنش را برای دد و دام بر جای گذاشت تا خوراک آنها گردد.

فلک را ندانم چه دارد گمان .... که ندهد کسی‌ را بجان خود امان
کسی‌ را اگر سالها پرورد .... ورو جز بخوبی دمی ننگرد
چو ایمن کند مرد را یکزمان ..... از آن پس بتازد بر او بی‌ گمان
ز تخت اندر آرد نشاند بخاک .... از این کار نی‌ ترس دارد نه باک
به مهرش مدار‌ای برادر امید .... اگر چه دهد بیکرانت نوید

نمیدونم فلک و روزگار چی‌ فکر می‌کنه، که هیچ کس از یک لحظه دیگر در امان نیست. روزگار اگر سالها با کسی‌ سر سازگاری داشته باشه، بیشک به محض اینکه آدم خیالش راحت باشه که روزگار بر وفق مرادش است، به یک بار از تخت آدم رو پایین میکشه و بر خاک می‌‌اندازد و از این کار نه ترسی‌ داره و نه باک، به مهر و وفای روزگار و فلک دل‌ مبند، حتی اگر همه چیز بر وفق مراد باشه.

منوچهر در جنگ پیروز شد، سر تور را برید و سپس به اردوگاه خویش باز گشت و به فریدون شاه نامه‌ای نوشت و ابتدا بر جهاندار، ایزد و پروردگار آفرین فرستاد و او را سپاس گفت که بخت را با وی همراه کرده است و سپس از آنچه که گذشته بود فریدون شاه را آگاهی‌ داد


پیروز نامهٔ منوچهر نزد فریدون

منوچهر نامه‌ای به فریدون نوشت و قلم را با مشک و عنبر درآمیخت، سر نامه را با یاد خدا و آفرین به یزدان پاک شروع کرد و او را سپاس گفت، و نوشت سپاس جهاندار فریاد رس را که در زمان سختیها و همیشه یار آدمهاست ، و آفرین بر فریدون که هم خداوند شکوه و تاج هست و هم خداوند گرز (گرز گاوسار که فریدون داشت)، و جهاندار به فریدون هم داد داده هم دین هم فرهی و شکوه، هم تاج و هم تخت شاهنشاهی.

سپاس از جهان دار فریاد رس .... نگیرد بسختی جز او دست کس
که روز همایست و هم دلگشای .... که جاوید باشد همیشه به جای

همه راستیها از حکومت اوست و همه فر و زیبای از تدبیر او، به آگاهی‌ آن شاهنشاه بزرگ میرسانم که به سلامت و خوبی‌ به ترکستان یا توران زمین رسیدیم، سپاه آراستیم و به کین خواهی برخاستیم. با سپاه توران در سه شبانه روز سه جنگ بزرگ کردیم. ایشان به ما شبیخون زدند، ما در کمین آنها نشستیم. از بیچارگی به حیله و افسون و شبیخون روی آورد‌ند، ما از نقشهٔ آنها آگاهی‌ یافتیم و در کمین آنها نشستیم، و آنها را محاصر کردیم و آنها به هیچ طریقی نتوانستن بر ما پیروزی یابند و ما مانند باد در مشت آنها بودیم. سپس تور می‌‌خواست فرار کند و من از پشت به او تاختم و با نیزه بر زمینش انداختم و سرش را از تن بی‌ بهایش جدا کردم. اینک سرش را به نزد نیا و پدر بزرگ خویش میفرستم و اکنون در پی‌ سلم هستم تا همچنان که سر شهریار ایرج را برید و در تابوت زر افگند، سرش را از تن جدا کنم. و همانطوری که او به ایرج رحم نکرد و از کشتن برادر شرم نداشت، جانش را از تنش جدا خواهم ساخت و کشور و خانه‌اش را ویران خواهم کرد.

بر او بر نبخشود و شرمش نداشت .... جهان آفرینم بر او برگماشت
رهاندم ز تن‌ همچنان جان اوی .... که ویران کنم کشور و خوان اوی
 سر او به نیزه فرستادمت ..... ز دل‌ بند اندوه بگشادمت
بسازم همان کار سلم بزرگ .... روم بر سرش همچو بربیش گرگ
اگر سلم در ژرف دریا شود .... و گر بر فلک چون ثریا شود
بچنگ آرمش سر ببرم ز تن‌ .... بسازم وز و کام شیران کفن

اگر سلم در ک‌ف دریا پنهان شود و یا ستاره ثریا شود بر اسمانها جای بگیرد، او را به چنگ خواهم آورد و سرش را از تن‌ جدا خواهم نمود و تنش را خوراک شیران خواهم کرد. سپس نامه رو به فرستاده‌ای داد و او را به مانند باد به طرف فریدون روانه کرد. فرستاده به پیش فریدون آمد و با عذر و شرم بسیار نامه منوچهر را به فریدون داد چرا که دادن خبر مرگ فرزند به پدر ناگوار و سخت است و هر چند فرزند نابکار و جفا پیشه باشد، پدر تاب مرگش را ندارد و در این غم می‌سوزد، و سر تور را در پیش پای فریدون نهاد.


آگاهی‌ یافتن سلم از کشته شدن تور و گرفتن قارن دژ الا نان را

به سلم خبر کشته شدن تور را دادند، سلم در غم برادر غمگین گشت و روزگارش در هم پیچید و به تلخی‌ گریست و زاری کرد.

سلم یه دژ یا پناهگاه داشت به اسم دژ الا نان که از یه طرف رو به دریا بود و از سنگ‌های که از قعر آب سر برآورده بودند ساخته شده بود و طرف دیگرش آنچنان بلند که تو گویی سر به ابرها دارد و به فلک کشیده شده است و نفوذ به آن غیر ممکن بود (یه حصن داشت). سلم اندیشید که به درون این دژ برود و در آن جای بگیرد چرا که روزگار نشیب و فراز بسیار دارد و دشمن نتوان حقیر شمرد و برای اطمینان میبایستی در پشت دیوارهای بلند دژ رفت و پناه گرفت تا از گزند منوچهر در امان ماند.
منوچهر شاه به یاد آورد که سلم همچین دژی دارد و اگر سلم از دشت جنگ بگریزد و در آن دژ جای گیرد، دست یافتن به او بسیار سخت میشود و اگر حصن، جای و ماوای او گردد، کسی‌ نمیتواند زیر پای او را بزند و او را بگیرد چرا که دژی استوار است و در آن همه گونه گنج و لزومات زندگی‌ قرار داده است و میتواند مدتهای درازی بدون احتیاج به چیزی در آن دژ زندگی‌ کند. منوچهر شاه به قارن گفت باید پیش دستی‌ کرد و قبل از اینکه سلم خودش را به دژ برساند، راه را بر او بست.


که گر حصن دریا بود جای او .... کسی‌ نگسلاند ز بن پای او
مرا رفت باید بدین چاره زود .... رکیب و عنان را بباید بسود
چون اندیشه کرد آن بقارن بگفت .... کجا بود آن راز ماهی‌ نهفت
چون قارن شنید آن سخنهای شاه .... چنین گفت کی‌ مهتر کینه خواه

اگر شاه بیند ز جنگ آوران .... بکهتر سپارد سپاهی گران

قارن چون سخنان منوچهر شاه را شنید، گفت‌ای پادشاه بزرگ،چاره یه کار این است که از یک سؤ با وی بجنگیم و از سوی دیگر با نقشه دژ را بگیریم و برای این کار، سپاهی گران و همچنین درفش همایونی و انگشتر تور را در اختیار من قرار بده، تا من با چاره ساختن، سپاه را به داخل دژ (حصن) ببرم. سپس افزود که شبانه من راهی‌ میشوم و این راز بین خودمون بماند و با هیچ کس از آن سخن نگو.
منوچهر گفت که فکر خوبیه، راهی‌ شو و خدا نگهدارت باشد. پس چون شب شد، قارن از نامداران و پهلوانان کار دیده و جنگاور ۶ هزار نفر را انتخاب کرد و به طرف دژ که در کنار دریا واقع بود راهی‌ شدند. وقتی‌ به نزدیک دژ رسیدند، قارن به پهلوان ایرانی‌ شیرویه گفت که من خودم را به جای کس دیگری معرفی‌ می‌کنم و نام خود را پنهان می‌کنم و به عنوان پیغام آور و فرستاده به طرف دژ بان و نگاهبانان دژ میروم و به آنها انگشتر و مهر تور را نشان میدهم و وارد دژ میشوم و وقتی‌ وارد شدیم دیگر کار آسان میباشد. سپس بر فراز دژ رفته و با درفش و پرچم به شما علامت میدهم و در را میگشایم تا شما وارد دژ شوید. پس سپاه را به شیرویه سپرد و خود رفت تا به دروازه دژ رسید و دژ بان را فریاد داد که من از طرف تور آمده و این انگشتر و مهر تور است که به عنوان شاهد با من همراه کرده است
و تور گفت، روز و شب خواب و آرامش را از خودتان سلب کنید و مراتب در حال آماده باش باشید، با من در خوب و بد یار باشید و پیوسته بیدار باشید، و اگر منوچهر شاه به طرف دژ آمد با وی نبرد کنید و از دژ با جانتان حفاظت کنید. دژ بان وقتی‌ این گفتار را صحنید و مهر و انگشتر تور را دید، بدون درنگ در دژ را گشود بدون اینکه به نقش قارن شک ببرند.

همان گه در دژ گشادند باز .... بدید آشکارا، ندانست راز
در دژ را باز کردند و دژ بان با اینکه بینا بود و میدید ولی‌ چون با دل‌ بصیرت و خرد ندید پس به راز پی‌ نبرد و ندانست راز



نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت ..... که راز دل‌ او دید کو دل‌ نهفت (سخنگوی دهقان= فردوسی؟؟؟) فردوسی‌ میگه کسی‌ می‌تونه راز‌ها و نقشه‌ها را دریابد که با دل‌ و بصیرت و خرد بیندیشد، که راز دل‌ آن کسی‌ میتواند ببیند که خود دل‌ یا خرد در خود پنهان کرده باشد.

مرا و ترا بندگی پیشه باد ..... ابا پیشه مان نیز اندیشه باد


و هر پیشه و هر کاری که داریم، حتی اگر پیشه و کار ما بنده گی‌‌ و خدمت کردن هست، باید از خرد خودمون استفاده کنیم و از اندیشیدن غافل نشویم و خردمندانه عمل کنیم، حتی به عنوان یک دربان بدون خرد نباشیم، آقا است فردوسی‌



به نیک‌ و به بد هر چه شاید بدن ......بباید همی‌ داستانها زدن
هر اتفاقی که میافته چه خوب و چه بد، میبایستی راجع بهش تفکر کرد و اندیشید، هر چه پیش آید بدون خرد خوش نباشد.

یکی‌ با اندیشه بد و دیگری ساده دل‌، به سخن با یکدیگر نشستند و قارن سپهبد برای هر اتفاقی خودش را آماده کرده بود

به بیگانه بر، مهر خویشی نهاد ..... بباد از گزافه، سر و دژ به باد
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ .... که‌ای پر هنر بچه تیز چنگ
ندانسته در کار تندی مکن‌ ..... بیندیش و بنگر ز سر تا به بن
به گفتار شیرین بیگانه مرد ..... بویژه بهنگام ننگ و نبرد
پژوهش نمای و بترس از کمین ..... سخن هر چه باشد بژرفی ببین
نگر تا یکی‌ مهتر تیز مغز ..... پژوهش چو بنمود در کار نغز
ز نیرنگ دشمن نکرد ایچ یاد ..... حصاری بدانگونه برباد داد



وقتی‌ شب روز شد و صبح بردمید، قارن رزمخواه درفش و پرچم کیانی را بالا برد و به سپاهیانش علامت داد که حمله کنند، و خود از درون و شیروی و سپاهیان از بیرون در دژ را انداختند و سپاه به راحتی وارد دژ شد، و وقتی‌ خورشید به بالای آسمان رسید دژ به دست قارن افتاد و تمام سربازان سلم و تور که در دژ بودند کشته شدند. سپس به زنان و کودکان زینهار داد و آنها را بخشید و آزاد گذاشت که هر جا میخواهند بروند. پس از آن به نزد منوچهر شاه باز گشت و شرح ماجرا و چگونگی‌ فتح دژ را برایش باز گفت. منوچهر شاه بر قارن آفرین گفت و به او مال بسیار بخشید و دلش از پیروزی قارن شاد گشت و در بارهٔ‌ فتح وی ساعت‌ها به سخن نشستند و حرف‌ها زدند.

همه روی دریا شده قیر گون ..... همه روی صحرا شده رود خون
زن و کودکان زینهاری شدند .... به نزد سپهبد بزاری شدند
ببخشودشان قارن نامدار ..... به پیروزی دولت شهریار
وزانجایگه قارون کینه خواه .... بیامد بنزد منوچهر شاه
به شاه نو آئین بگفت آنچه کرد ..... اذان گردش روزگار نبرد
برو بر منوچهر کرد آفرین .... که بی‌ تو مباد اسپ و کوپال و زین
چو شه گشت از قارن کرد شاد .... سخن‌ها سراسر بدو کرد یاد

شرحی بر ضحاک

ادامه سخن ضحاک

تو این را دروغ و فسانه مدان ...... به یکسان روشن زمانه مدان
ازو هرچه اندر خورد با خرد .... دگر بر ر‌ه رمز، معنی‌ برد

چند وقت پیش یه مقاله راجع به شاهنامه میخوندم که شخصی‌ به نام آناهید آنرا نوشته بود (تلاش من برای پیدا کردن نویسنده جز همین نام به جای نرسید)، به نکتهٔ جالبی‌ تو این مقاله اشاره شده بود، اجازه بدید عینا از روی مقاله بنویسم، ایشون نوشته بود:
"ما امروز نمیتوانیم بیشتره گفتار شاهنامه را به درستی‌ دریابیم، چون پیوند اندیشهٔ ما با نیاکانمان بار‌ها پاره شده و باز یافتن این سر رشته کاری بس دشوار است، برای نمونه در شاهنامه داریم،

"به نام خداوند جان و خرد" ، بیشتر گمان دارند که مفهوم این گفته را درک میکنند، در اندیشهٔ خود، "نام"، را با "اسم".......خداوند را با خالق......جان را با روح.....و خرد را با عقل برابر میپندارند ( من وقتی‌ کلمات جمله رو با مشابه آن عوض کردم اینجوری شد "به اسم خالق روح و عقل" ، خواندن افکار مردم همیشه یکی‌ از کارهای لذت بخش برای من بود، من وقتی‌ افکار این خانم رو خواندم، به نکات جالبی‌ از جمله همین مطلب پی‌ و بسی‌ لذت بردم، برگردیم به بحث)، و از این گونه برداشت به الله میرساند. جای شگفتی هم نیست، مردمی که هزار و چهار صد سال به اسلام زدگی آلوده شده‌اند، نمیتوانند به آسانی فرهنگ پیشین خود را باز شناسند، کسی‌ که با فرهنگ ایرانی‌ آشنا باشد، از "به نام خداند جان و خرد"، به خرد زایندهٔ درون مردمان می‌‌رسد، نه خدایی جدا و بریده از انسان". به نظر میرسه ایشون در این مورد حق داشته باشند، چرا که فردوسی‌ از ابتدا زمانی‌ که آفرینش زمین و موجودات رو شرح میده، حتی یک بار به نام خداوند یا خالق اشاره نمیکند، و منظور از این خداوند جان، چیزی جزٔ خود انسان نیست و خردی که به امانت در نهاد آدم نهاده شده. این یک نکته.

نکتهٔ بعدی، بررسی واژهٔ "پیمان"، و شناختن ژرفای این واژه هست که از درون شاهنامه می‌شه پی‌ برد که در روزگار باستان تا چه اندازه ایرنیان به پیمان و قول و قراری که با یک دیگر داشتند، اهمیت میدادند و برایش ارزش قائل بودند و تا چه اندازه فرهنگ دروغ و پیمان شکنی نزد ایرنیان نا‌ پسند و نکوهیده بوده است.

واژهٔ "پیمان"، به شماری بسیار در شاهنامه بکار میرود، در داستان ضحاک، شاهنامه نشان میدهد که ابلیس نخست از ضحاک "پیمان" می‌گیرد و سپس او را همیاری می‌کند.

بدو گفت پیمانت خواهم نخست .... پس آنگاه سخن برگشایم درست

پس از پیمان کردن ضحاک، ابلیس از او می‌خواهد تا پدر خودش را بکشد. ضحاک با همهٔ بدخویی و بدمنشی، این کار 
را سزاور نمیداند. ابلیس پیمان او را گوشزد می‌کند:

بدو گفت گر‌ بگذری زین سخن .... بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و بند .... شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

می‌ بینیم که در فرهنگ ایران، پیمان، چون بندی است سخت که انسان را به سخنش پیوند میزند. پیمان کردن در فرهنگ ایران ساختار سامان شهروندی است. پیمان نگاه داشتن از جوانمردی و پیمان شکستن از ناجوانمردی است. ( فردوسی‌ بقدری به پیمان اهمیت میداده که بر این باور بوده است که ابلیس میتوانسته تنها از طریقه پیمان گرفتن از ضحاک به هدف خودش برسه، اعجاب انگیزه این فرهنگ و بسی‌ مایهٔ افتخار).
می‌ بینیم که نخست ضحاک با ابلیس پیمان می‌کند که او را فرمانبردار است و سپس راه پادشاهی او را هموار می‌‌سازد.

اگر همچنین نیز پیمان کنی‌ .... نپیچی ز گفتار و فرمان کنی‌
جهان سر به سر پادشاهی تراست .... دد و مردم و مرغ و ماهی‌ تراست

بعد از هجوم تازیان، ایرنیان نمی‌‌توانستند باور کنند که در بند مردمانی گرفتار آمده‌اند که دروغ و نیرنگ ساختار شریعت آنهاست. ایرنیان که با شمشیر مجاهدین اسلام سرکوب شده بودند، تازیان را خشم آور و ستمکار می‌دانستند ولی‌ از پیمان شکنی آنها بیشتر در هراس بودن. فردوسی‌ منش تازیان را بدین گونه نکوهش می‌کند:

ز پیمان بگردند و از راستی‌ ..... گرامی‌ شود کژی و کاسی‌ ( امروز هم کژی و کاستی، دروغ و نادرستی گرامی‌ شده)
پژدو در پیمان شکنی تازیان چنین سروده است:

چون باشند بی‌ دین و بی‌ زینهار .... ز پیمان شکستن ندارند عار 

ضحاک که از بیم فریدون به چاره جوئی می‌‌پردازد، رایزنان را گرد هم می‌‌آورد تا منشوری را، که تنها نیکی‌ در آن نمایان باشد، بنویسند و راهی‌ را برای یافتن فریدون پیدا کنند. البته همگی‌ که در آن نشست بودند از ترس با ضحاک هم پیمان میشوند، در این هنگام کاوه آهنگر با هیاهو و پرخاش به ایوان ضحاک وارد میشود و آزادی فرزندش را می‌‌خواهد. ضحاک فرزند او را پس میدهد و می‌‌خواهد که بر نوشتهٔ رایزنها گواهی دهد. کاوه خروشان ضحاک و هم پیمانهایش را سرزنش و با پسرش ایوان را ترک می‌کند.( در اینجا اگر پادشای ضحاک را با حکومت امروز بسنجیم، می‌‌بینیم که، در دوران ضحاک، کاوه میتواند به آزادی سخن بگوید و زنده کاخ ستم را ترک کند)

همدستان ضحاک از رفتارش در مورد کاوه در شگفت می‌‌مانند و از او می‌پرسند، چرا به وجود اینکه ما در پیمان تو 
گرفتار هستیم، در برابر کاوه آهنگر ایستادگی نشان ندادی؟؟؟

همی‌ محضر ما به پیمان تو .... بدرد نپیچد ‌زه فرمان تو

در این فلسفه می‌‌بینیم حتی کسانی‌ که با ستمکار همدست شده بودند از پیمان شکستن دوری می‌‌جستند، این فلسفه نشان میدهد که نه تنها کاوه آهنگر گواهی و پیمان خود را پر ارزش می‌‌دانست بلکه مردمان ستمکار هم از پیمان شکنی ننگ داشتند.

دونستن این مطلب که در این سرزمین زنان و مردانی زندگی‌ میکردند که وقتی‌ همه جای دنیا، محل وحشی گری و آدم خوری بوده است، این مردم به اخلاقیات تا این اندازه پایبند بودند، ناخودآگاه غروری ملی‌ در رگ‌های هر ایرانی‌ سرازیر می‌کنه، هر چند امروز هم اگر دقت کرده باشید، نسلهای گذشته، مثلا پدر بزرگ‌ها و مادر بزرگ ها، بسیار مودب تر، مبادی آداب تر، متین تر، با حوصله تر هستند و پایبندیشان به اخلاقیات به مراتب بیشتر از نسل جوان پرورش یافته توسط تازیان اشغالگر ایران هست. 

فردوسی‌ در داستانهای دیگر شاهنامه که بعد از این خواهد آمد، به اهمیت پیمان و پیمان شکنی نزد ایرنیان باستان، بیشتر پرداخته، و من هم همراه با فردوسی‌ در ادامه این کار به این مطلب بیشتر خواهم پرداخت، فعلا به همین یک اشاره بسنده خواهیم کرد.

ضحاک هزار سال بر ایران حکومت کرد

چون ضحاک شد بر جهان شهریار ..... برو سالیان انجمن شد هزار

در این هزار سال ، اندیشمندان، دانشمندان، فرزانگان همگی‌ به کنار گذاشته شدند و عقل و اندیشه نهان گشت و در عوض دیوانگان، بی‌ سواد ها، فرو مایگان ، اراذل و اوباش به کام دل رسیدن

نهان گشت کردار فرزانگان .... پراکنده شد کام دیوانگان

در این هزار سال هنر خار شد و جادو، خرافات، تهی مغزی، بی‌ رحمی، نادانی‌، جهالت ارجمند گشت، و درستی‌ و راستی‌ در نهان و گزند و وقاحت و ستم آشکارا 

هنر خوار شد، جادویی ارجمند ..... نهان راستی‌، آشکارا گزند

دست دیوان و ستم کاران و جلادان به جان و مال و ارزشهای مردم دراز و آزاد گذاشته شد، و اگر کسی‌ هم می‌خواست که حرف نیک‌ و درستی‌ بزنه میبایستی حرفش رو به راز و در حجاب میگفت، چرا که دیوان با نیکی‌ دشمنی آشکار دارند

شده بر بدی، دست دیوان دراز ..... به نیکی‌ نرفتی سخن، جز به راز

من این چند بیت رو که میخوندم، به نظرم رسید، چقدر این اوضاع و احوال شبیه امروز ماست، به قول یکی‌ از دوستان، انگار فردوسی‌، امروز ما رو پیش بینی‌ کرده است.


کاوه و سرانجام ضحاک

داستان کاوه

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند - همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد - فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند - او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.

کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز میخواهند بکشند - ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.


درفش کاویانی و چرایی نام آن

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌رودند.

این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.


پایان کار ضحاک
فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.

فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند. ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی‌باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.

فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پرودگار بود، به زیرکشید. با گرزگران سردمداران ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.


به بند کشیدن فریدون ضحاک را در کوه دماوند

فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش باز می‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

منبع دانشنامه ایرانیکا


فریدون

زادن فریدون

از ایرانیان آزاده مردی بود بنام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند.

فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.

آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین بر خوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی‌شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

خبر یافتن ضحاک

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو بر نداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت«ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد. ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت وبه پرورش فریدون کمر بست.

آگاه شدن فریدون ازپشت (نسب) خود

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.

آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت«ای فرند دلیر، پدر تو آزاد مردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی‌شوهر شدم و تو بی‌پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

خشم فریدون

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت:«مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»

فرانک گفت:«فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی در افتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست به شمشیرمبر.»

بیم ضحاک و گرفتن گواهی بر دادگری خویش
از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.
روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت:«شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازاندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

ضحاک


ضحاک

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت:«ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.

اهریمن چون بی‌بیم (مطمئن) شد گفت:«چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت:«اندوهگین مباش چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.


فریب اهریمن

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه‌است.»
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.

روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.


روییدن مار بر دوش ضحاک

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی‌درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیافتاد.

وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»

اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.


گرفتار شدن جمشید

در همین روزگار بود که جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجو ی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی‌خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.

ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سر انجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.

جمشید دو دختر خوب رو داشت: یکی شهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او در آمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل‌) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.

گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهر نواز و ارنواز و آن دو تن که نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.


(نام دختران جمشید در اوستا:
ارنواز در اوستا با نام‌های اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمده‌است. در پی نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژه‌های اوستا آمده‌است:
ارنواز (ارنواجی‌) به برگردان پرفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامیه که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.
از نام شهرناز در فرهنگ واژه‌های اوستا چیزی یافت نشد)

دوران ضحاک هزارسال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سرآنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده وبرزمین افکندند، یکی را کشتند ومغزش را با مغزسرگوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُــز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کـُـــردان از آن نژادند.

خواب دیدن ضحاک


ضحاک سالیان دراز به ستم و بی‌داد پادشاهی کرد و گروه بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و بسوی اوروی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستونهای کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آنها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).

ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌باک تر بود. وی گفت:«شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجو ی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای در می‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

۲۱.۷.۸۸

شرحی بر داستان جمشید



همانطوری که میدونید، تقریبا از ۱۵۰ ساله پیش، ما نه کتاب تاریخ داشتیم و نه مردم در حد انبوه از فرهنگ قدیم ایرانی‌ با خبر بودند. تمام دانش و اطلاع ما از ایران عزیزمون همین کتاب شاهنامه بود که مردم دست به دست و سینه به سینه از نسلی به نسل دیگه انتقال میدادند، و از صمیم قلب دوستش داشتن و به جان عزیزش می‌‌داشتن، و باور مردم این بود که این کتاب، و داستانهای آن، در واقع تاریخ ایران زمین است. و برای من خیلی‌ جالبه، با اینکه مذهب تا عمق استخوانهای ایرانی‌ ریشه دوانده و کار رو به جای رسونده که از عزیزانش بابت مذهب گذشته و می‌گذره، ولی‌ جالب اینجاست که شاهنامه رو نتونستن از این مردم بگیرن، شاهنامه‌ای که اگه قدرت درک و فهمیدنش را داشتند، درمیافتند که تا حد انزجار با مذهب تحمیلی و خرافات در میافته و با آن مبارزه می‌کنه و پیامش رو آنچنان نرم در رگ‌های آدمها میفرسته که خودشان هم متوجه نمی‌‌شوند، اعجاب انگیزه. و اساساً همهٔ اعجاز شاهنامه و فردوسی‌ در همین هست که دوست و دشمن شاهنامه رو می‌‌خوانند و از آن لذت میبرن و دوستش دارند ولی‌ دوستان علاوه بر آن، درکش هم میکنند، و پیامش رو میگیرن و دشمنان بی‌ خبر از آن می‌‌گذراند، و اصولاً دلیلی‌ که شاهنامه رو تا به امروز از هر نوع گزندی در امان داشته همین جادویست که در قلم فردوسی‌ وجود داشته. و باز هم، همه میدونیم که کتاب تاریخ ایران، نه یک بار به دست اسکندر مقدونی، نه دو بار به دست عمر ، نه سه بار به دست ترکان، نه چهار بار بدست مغول، نه پنج بار به دست استعمار قرن ۱۹، بلکه بارها و بارها، سوزاند شد، پاره پاره شد، به دست رود‌ها سپرده شد، به یغما برده شد، و به کتابخانهای شخصی و موزه‌های غربی فروخته شد. ولی‌ شاهنامه رو کسی‌ نتونست از مردم بگیره، شاهنامه شد سینهٔ‌ مردم، که اگه میخواستن از بین ببرنش باید سینهٔ‌ مردم رو میشکافتن. و امروز اگه شاهنامه باقی‌ مونده، به دلیل اینکه سینه‌های که می‌‌بایست شکافته بشه تمومی نداشت. تاریخ ما رو اروپای‌ها از روی تاریخ مصر، یونان و کتب قدیمیه عهد عتیق یهودیان و تورات نوشتند. ما کوروش رو از کتب قدیمی‌ عهد عتیق یهودیان و کمبوجیه پسر کوروش رو از روی تاریخ مصر میشناسیم، داریوش سوم رو از روی تاریخ یونانیان و تاریخ اسکندر میشناسیم، و دوران بعد از هخامنشیان که ایران در دست جانشینان اسکندر بود و دوران اشک ها( که آنرا به غلط اشکانیان میگن) رو نیز باز از روی تاریخ یونانیان، و دوران ساسانیان رو از روی دست نوشته‌های اعراب که از روی کتب ایرانی‌ به عربی‌ ترجمه شده( اصل این کتابها بعدها به وسیلهٔ ترکان و مغولا سوخته شده، ولی‌ در ترجمه عربی‌ آن، نویسندگان ذکر کردن که از روی کتب ایرانی‌ نوشته شده، بازم جای شکرش باقیه که در این موارد صادق بودند) میشناسیم. شاهنامه تاریخ اساطیری ماست و یکی‌ از مهمترین و کلیدی‌ترین داستانهای شاهنامه، داستان پادشاهی جمشید هست، از این داستان می‌شه به یک کتابخانه مطلب راجع به نظام اجتماعی، سیاسی و اقتصادی دوران باستان ایرانیان پی‌ برد، من خیلی‌ مایل بودم و امید داشتم که دوستانی پیدا می‌شدن که در این رابطه به من یاری میدادند، ، ولی‌ متاسفانه از قراری که معلومه، علی‌ هست و حوضش، نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر ..بگذریم، به هر حال به اعتقاد من این داستان، رمز یا کلید قفلهای تردید و ابهام راجع به روزگار خیلی‌ دوره ایرانی‌ هاست. ما از طریقه داستان جمشید هست که می‌تونیم به عمق رفته و به ریشه‌های خودمون چنگ بزنیم و آنها یا بهتر بگم خودمون رو باز شناسی‌ کنیم جمشید ۷۰۰ سال پادشاهی کرد این هفصد سال می‌تونه عمر یک سلسلهٔ پادشاهی مثل سلسلهٔ هخامنشیان باشه. فردوسی‌ در داستان جمشید، به تکامل اجتماعی مردم ادامه میده، این مرحله، مرحلهٔ تمدن شهریست. جمشید هم مثل پدرش ضمن تاجگذاری به مردم قول میده که در جهت خوشبختی آنها چه از نظر مادیات و چه از نظر معنویات بکوشه، یعنی‌ وسایل خوشبختی دنیوی و اخروی آنها رو با هم فراهم کنه، هم دنیا و هم اخلاقیات آنها رو ارتقا بده. از کارهای که جمشید برای ایران و ایرانی‌ انجام میده می‌شه اینها رو نام برد: شهر سازی، ساختن راه‌های آبی و زمینی‌ به منظور ایجاد رابطه در داخل و دنیای خارج از کشور، ایجاد سازمان بهداشت و درمان که در جهت سلامت ایرانی‌ها میکوشیده، آموزش فرهنگ شهر نشینی با ایجاد جامعه‌ای پاکیزه و آراسته و زیبا به کمک نظافت شخصی‌، زیور و جواهرات، عطر و بوهای خوش ( دقیقا ۱۸۰ درجه اختلاف با جامعه امروزیمان که در آن با جدیّت از نظافت، زیبای و بوی خوش جلوگیری می‌شه و هر کدوم از اینها جرمی‌ است نابخشودنی و مستحق اشد مجازات)، ایجاد سیستم اجتماعی به وسیلهٔ طبقه بندیه مردم از نظر شغلی‌ ( جمشید مردم رو از نظر دارای، یا اصل و نسب و یا اینکه پدر تو بود فاضل و حالا تو آقا زاده‌ای و نور چشم، طبقه بندی نمی‌کنه، چرا که آن زمان همهٔ مردم یکسان بودند و به همین خاطر مردم رو بر اساس استعداد و توانایی‌های فردی آنها طبقه بندی می‌کنه، هیچ کدام از جامعه شناسان غرب پیش رفته نمیتونه ادعا کنه که سیستمی‌ بهتر از این طبقه بندی که فردوسی‌ ازش نام میبره وجود داشته یا می‌تونه وجود داشته باشه، و باز یادمون نرود که ما داریم از انسان و جامعه هزاران ساله پیش حرف می‌زنیم.‌ای کاش به جای اینکه به ۱۴۰۰ سال پیش بر میگشتیم و از جامعه عرب چادر نشین و بیابانگرد وحشی، برای اداره جامعه امروزمان، الگو برداری می‌‌کردیم، حداقل به هزاران سال پیش خودمون یعنی‌ همون قوم آریا برمیگشتیم و از الگوی جامعه انسانی‌ آریایها استفاده میکردیم). ادامه سخن جمشید لطفا ابتدا به این مطلب خوب توجه کنید: جمشید نخستین انسانی‌ است که به پرورش ماهی‌، در ماهی‌ خانه پرداخت، سپس این هنر از ایران به هند و چین رفت. بپرداخت آب، میانگاه خاک ...... بپرورد ماهی‌ در آن آب پاک ز جمشید ماند چنین یادگار ..... اگر چه بر آمد بسی‌ روزگار هنرور شده خاک ایران زمین .... بشد زان سپس، سوی ماچین و چین وقتی‌ ما میگیم جمشید ماهی‌ رو پرورش میداده، جمشید چگونه بدون تحقیق و ازمایش میتونسته این کارو بکنه؟؟؟ آیا از این اکتشافات و اخترات جمشید در نمی‌یابیم که او اهل مطالعه و تحقیق در حقیقت آنچه که در طبیعت و انسانها یافت میشده است، بوده و مرتباً در حال آزمایش عناصری که در اطرافش یافت میشده، بوده است؟؟؟؟ مثلا پیدایش می‌‌ یا شراب رو در زمان جمشید و به دست یکی‌ از نزدیکان جمشید به نام شاه شمیران دانسته اند ( خیام در نوروز نامه)، در نفایس الفنون چگونگی یکی‌ از تحقیقات جمشید به این صورت آمده است در نفایس الفنون فی عرایس العیون نوشتهٔ محمد ابن آملی پیدایش می‌به دست جمشید دانسته شده‌است : عضد الدوله از صاحب ابن عباد می‌پرسد اول کسی که شراب بیرون آورد که بود ؟ او جواب داد که جمشید جمعی را بر آن داشت تا نباتات و درختان گوناگون را بکارند و ثمرات آن را تجربه نمایند. چون میوهٔ رز( انگور) چشیدند در او اذتی هر چه تمام تر یافتند و چون خزان شد در میوهٔ رز استحاله‌ای پدید آمد. جمشید دستور داد تا آب آن را بگیرند و در خمره کنند. پس از اندک مدتی در خمره آن تغییر حاصل شد «و از اشتداد غلیان حلاوت او به مرارت پیدا شد». جمشید در آن خمره را مهر کرد و دستور داد که هیچ کس از آن ننوشد، زیرا می‌پنداشت که زهر است. جمشید را کنیزک زیبایی بود که مدت‌ها به درد شقیقه مبتلا گشته و هیچ یک از اطبا نتوانستند او را معالجه کنند. با خود گفت مصلحت من در آن است که قدری از آن زهر بیاشامم و از زحمت وجود راحت شوم. قدحی پر کرد و اندک اندک ازآن آشامید. چون قدح تمام شد اهتزازی در او پدید آمد، قدحی دیگر بخورد، خواب بر او غلبه کرد. خوابید و یک شبانه روز در خواب بود. همه پنداشتند که کار او به آخر رسید. چون از خواب برخاست از درد شقیقه اثری نیافت. جمشید سبب خواب و زوال بیماری پرسید. کنیزن حال باز گفت. جمشید جملهٔ حکما را گرد کرد و جشنی بر پا نمود و خود قدحی بیاشامید و بفرمود تا به هر یک قدحی دادند. چون یکی دو دور بگردید، همه در اهتزاز در آمدند و نشاط می‌کردند و آن را شاه دارو نام نهادند و در آن راه مبالغه می‌نمودند و در خوردن افراط می‌کردند. (شاید یکی‌ از دلایلی که به شراب ایراد گرفته شده، دیدن سرانجام شوم آریایهاست که در خوردن شراب و خوش گذرانی‌ افراط میکردن و بر اثر آن، عقل‌شان زائل شد و به ضحاک کمک کردند، شاید عربها وقتی‌ به ایران حمله کردند که ایرانیها مست از شراب، از آنچه که بر سرشان میرفته بی‌ خبر بودند، به همین خاطر هم وقتی‌ دیدند که شراب با یک امپراطوری چه کرد، و باعث شد که چند هزار عربه پا برهنه، قویترین ارتش جهان را شکست بدهند، از آنجا شراب را در اسلام حرام کردند. خدا خودش بهتر میدونه) آیا فردوسی‌ با داستان جمشید این ادعا را ندارد که دنیا هر چه دارد از قبال ایرانی‌ ایست؟؟؟؟ داستان جمشید، داستان شهر نشین شدن انسانهای نخستین هست که در فلات قارهٔ ایران زندگی‌ میکردند. در فرهنگ واژه‌های اوستا در پی نام جمشید چنین آمده‌است : «جمشید : دوران تابندگی و درخشش زندگی آریاییان. زمان جمشید زمانی بود که در آن مردمان به زدن خشت و ساختن ایوان و گرمابه و شهر، جام‌ها و آوندهای سفالین، رشتن و بافتن ابریشم و کتان و پنبه، بر آوردن گوهرها از دل سنگ، ساختن کشتی و بو و عطر و می‌و......دست یافتند. و چون خوش گذرانی در آن دوران به نهایت رسید با ستم بابلییان (ضحاک) روزگار خوش آریاییان در نوردیده گشت و جمشید یا کشور آریایی به دو نیمه شد و ضحاکیان (بابلیان) هزار سال بر ایران زمین با ستم و سوختن و کشتن فرمانروایی کردند.» (شاید انگلیسی‌ها پر بیراه نمیگن که ایرانی‌ وقتی‌ سیر می‌شه انقلاب می‌کنه) ما وقتی‌ میگیم جمشید این کارو کرد اون کارو کرد فکر می‌کنیم همینجوری انجام شده، ما داریم راجع به زندگی‌ واقعی آدما حرف میزنیم، در واقعیت برای ساختن یک سوزن ما احتیاج داریم که صد‌ها طرفند و تکنیک رو به کار بگیریم، و اونوقت ما از ساختن کشتی‌ در ایران باستان به وسیله جمشید چقدر راحت حرف می‌زنیم، جمشید اهل تحقیق بود و مطالعه در احوال طبیعت و انسانها، جمشید مکتشفی بود که زندگی‌ رو برای آدما دگرگون کرد. به طور مثال علم امروز میگه اگه بخواد اهرام ثلاثه در مصر رو بسازه تقریبا ۲۰۰ سال طول میکشه که این بناها تموم شه، و ما از ساختن شهر "استخر" در ایران باستان که ساختمانهای شهر تماماً اعجاب انگیز و جز عجایب بوده ، به سادگی‌ حرف می‌زنیم ( این شهر که عروس شهرهای دنیا در آن زمان و یکی‌ از عجایب روزگار بوده است در حملهٔ وحشیانهٔ اسکندر به کلی‌ خاکستر شد)، بشریت به جمشید مدیون است. ما وقتی‌ صحبت از اساطیر می‌کنیم، خواهی‌ نخواهی بر اثر تبلیغات غرب، به یاد پلوتون و نپتون و خدایان یونانی می‌افتیم که با عظمت و نیروی خارق العاده اون بالا نشستن و کارهای عجیب و غریب می‌کنن، در حالی‌ که یه نیمتنهٔ طلای با موهای پریشون طلائی و چشمهای آبی اینقدر به ما تلقین شده که این مدل زیباست که بی‌ اختیار عظمت و زیبای میاد جلو چشممون. در حالی‌ که فردوسی‌ واقعیت رو با گفتن اینکه جمشید ۷۰۰ سال زندگی‌ کرد میگه، یعنی‌ همهٔ این کارها ظرف ۷۰۰ سال انجام شده، فردوسی‌ قهرمان میسازه ولی‌ خدا نمیسازه، یعنی‌ مثل اساطیر یونان یه خدای اون بالا نبود که کارها رو برای ابنأ بشر درست کنه، فردوسی‌ میگه خود انسانها این کارو کردن با تحقیق با مطالعه انجام دادند، فردوسی‌ منطق و خرد رو با داستان همراه می‌کنه به شعور خوانندش توهین نمی‌کنه، کاری که غرب با فیلم‌های هالیوودی مرتبا در حال تکرارش هستند، قهرمانانی میسازند که یک تنه می‌تونه یه کشور رو تسخیر کنه اون هم فقط با یک کارد کمی‌ بزرگتر از کارد آشپز خانه و خیلی که بخواهند قهرمان رو باهوش جلوه بدن، دسته کارد رو میذارن که خودش با نخی که در انتهای تیغ می‌پیچه درست کنه، یاد رامبو بخیر. اصلا چرا راه دور بریم، خود ایرانی‌ها الان ۴۰۰ سال طرز پختن نون سنگک به همون شکل ۴۰۰ سال پیش هست،( البته جدیداً میگن ماشینیش هم به بازار اومده، ولی‌ هنوز هم تنور همون و این خمیر گیر بینوا از کمر و مردونگی میافته تا اون خمیر خمیر شه، در ضمن من از درستی این ۴۰۰ صد سال زیاد مطمئن نیستم، ممکنه بیش از این حرفا باشه) و این آفتابه همچنان به همین شکل از روز ازل باقی‌ مونده، نهایتاً کاری که شده از شکل مس ایش به پلاستیکی ترفیع مقام پیدا کرده، که‌ای کاش همنجوری میموند، حداقل مس این خاصیت رو داره که نمیذاره میکروبها در سطحش تولید مثل کنن، کاری که پلاستیک عاشقانه برای میکروبها انجام میده، من این دو تا رو مثال زدم چون در هیچ جای دنیا نمی‌شه نون سنگک و آفتابه ایرانی‌ رو پیدا کرد، این دو کاملا انحصاری ایست و ما افتخار داشتنش را داریم، و ما نتونستیم کوچکترین تغییری در ساخت اولیش بدیم، ولی‌ جمشید از هیچ به همه چیز میرسه، و آنچنان زندگی‌ برای ایرانی‌ها راحت و بدون درده سر می‌شه که تنها کارشون خوشگذرونی بوده آنچه بعد از این میاد، اطلاعات جزئی هست که من از این جأ و انجا جمع کردم که خواندنش خالی‌ از لطف نیست در ادبیات معاصر ایرانی، بر خلاف دوران ادبیات کلاسیک ایران که به کرات نام و سرگذشت جمشید موضوع اشعار شعرایی چون حافظ، مولوی و خیام قرار گرفته‌است، کمتر به این شخصیت پرداخته شده‌است. اما شاید محمد محمدعلی با رمان جمشید و جمک(۱۳۸۴) از معدود نویسندگانی باشد که به بازآفرینی اساطیر کهن ایرانی به زبان رمان روی آورده‌است ابن بلخی در فارس نامه تخت جمشید را ساختهٔ جمشید دانسته و می‌گوید : هر کجا صورت جمشید به کنده گرد کنده‌اند، مردی بوده‌است قوی، کشیده ریش و نیکو روی و جعد موی و در بعضی جاها صورت او گرد است و چنان است که روی در آفتاب دارد. همچنین گویند که جمشید جامی داشت که آن را جام جهان نما می‌گفتند و در آن احوال ملک خویش میدید. از جام جم یا جام جهان نما در ادبیات فارسی نشانه‌های بسیاری می‌توان یافت جام جم، یا جام جهان‌نما، جامی بود که همهٔ عالم در آن نموده می‌شد. این جام به جام کی‌خسرو مشهور بود تا این‌که در قرن ششم به مناسبت شهرت جمشید و یکی‌دانستن او باسلیمان، جام مزبور را به جمشید نسبت دادند و آن را جام جم و «جام جمشید» نام نهادند. همچنین، به آن «جام جهان‌نما»، «جام گیتی‌نما»، «آیینهٔ گیتی‌نما»، «جام کی‌خسرو»، «جام جهان‌آرا»، «جام جهان‌بین»، و «جام عالم‌بین» نیز گفته می‌شود. بنابراین جام جهان‌نما در نظر مؤلفان «خدای‌نامک» پهلوی که مبنای تألیف شاهنامه قرار گرفت، جامی بوده است که صورت‌های نجومی و سیارات و هفت کشور (هفت‌اقلیم) زمین بر آن نقش شده بود و دارای نیرویی اسرارآمیز بوده است و هر واقعه‌ای که در پهنه جهان اتفاق می‌افتاده، بر روی آن منعکس می‌شده است. برخی از واژه‌نامه‌ها مانند (غیاث اللغات) خواسته‌اند بین کی‌خسرو و جمشید بر سر جام جهان‌بین پیوندی برقرار کنند و گفته‌اند: مناسبت جام به جمشید، آن است که وی جام را ساخته است و کی‌خسرو جامی ساخته بود مشتمل بر خطوط هندسی، چنان‌چه از خط‌ها ورقم‌ها و دایره‌های اصطرلابی، ارتفاع کواکب و غیره معلوم نمايند، هم‌چنين از آن جام، حوادث روزگار را معلوم کرد، چنان‌چه در کتاب‌های تاریخی ضبط شده است. فرهنگ‌نویسان گفته‌اند: نام آینه‌ای است که به جهت آگاهی از حال فرنگ، بر سر مناره اسکندریه نهاده بوده است و کشتی‌های دریا از صد میل راه در آینه دیده می‌شده و آن مناره را اسکندر به دست‌یاری ارسطو بناکرده بود. در فرهنگ فارسی به انگلیسی «جانسن» آمده: جام جم يا جام جمشید؛ آئینه‌ای که جهان رانمایش می‌داد و مجازا مناره، به خصوص منارهٔ اسکندریه را گفته‌اند. برخی نیز آن را به کرهٔجغرافیایی تعبیر کرده‌اند که نقشه کشورهای مختلف و کوه‌ها و دریاها و رودها با فواصل معين بر آن ثبت بود در داستان‌های اسلامی، سلیمان و جمشید را باهم اشتباه گرفته‌اند. ایرانیان، مرکز حکومت جمشید را کشور فارس می‌دانسته‌اند و آثار باقی‌مانده داریوش و خشایارشا و ديگر پادشاهانهخامنشی را درتخت جمشید، از آن جم دانسته‌اند چنان‌که نام تخت جمشید دال بر آن است. از سوی دیگر در نتیجه افسانه‌های مذهبی تشابه کامل بعضی احوال و اعمال منسوب به جمشید و سلیمان ماننداستخدام دیو و جن و اطاعت جن و انس از ایشان و سفر کردن درهوا، موجب اين توهم گرديده که جمشید و سلیمان یکی است، از این رو فارس را تخت‌گاه سلیمان و پادشاهان فارس را قائم‌مقام سلیمان و وارث ملک سلیمان خوانده‌اند و بر اساس همین تصور، جام جهان‌نما را به سلیمان نسبت داده‌اند و حتی آرامگاه کورش را محل حضور مادر سليمان نامیده‌اند. حافظ گوید: دلی که غیب نمای است و جام جم دارد .....ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد همچو جم، جرعه ما کشک، که ز سًر دو جهان .... پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی‌ عبدالرحمان جامی در منظومهٔ سلامان و ابسال چنین سروده است کس نبود آگاه زان پوشیده راز .... گفت از هر جأ خبر جستند باز پرده ز اسرار همه گیتی‌ گشای .... داشت شاه اینیهٔ گیتی‌ نمای خاقانی از این جام، به نام جام جم و گاه جام جمشید یاد کرده است. عمر، جام جم است کایامش .... بشکند خرد، پس ببندد خوار خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام .... خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم فخرالدین عراقی گوید: چون جام جهان نمای ساقی .... بنمود مرا لقای ساقی باشد که شود دل عراقی .... چون جام جهان نمای ساقی بدیهی است که خردمندان باریک‌بین وجود چنین جامی سحرآمیز را نمی‌توانستند باور کنند، از این‌جهت در پی تعبیر آن برآمدند. در کنزالحقایق شبستری آمده است: حکیمی گفت: آن جام آب بود. آب رود و دریا نخستین آینه بشر بود. لطافت آب و انعکاس چهره اشخاص و اشیاء در سطح آب موجب شد که علاوه بر نوشیدن آب، آن را به عنوان مظهر پاکی و شفافیت اجسام بکار برند. از سوی دیگر، تالس ملطی از حکمای یونان باستان و پیروان او آب را منشأ پیدایش جهان شناخته‌اند. بنابراین برخی آب را جام جهان‌نما دانسته‌اند که تمام اشکال جهانی به صورت استعداد در آن حضور دارند. منجم گفت: اصطرلاب بود آن و به معنی گرفتن و مفهوم ترکیبی آن تقدیر ستارگان است و آن آلتی است که برای مشاهده وضع ستارگان و تعیین ارتفاع آن‌ها و تشخیص اوقات به کار می‌رفته است. دگر یک گفته بود: آئینه‌ای راست چنان روشن که می‌دید آن‌چه می‌خواست. ازجمله موضوع‌هایی که جلب توجه مسلمانان کرده، آینه اسکندر است که در ادبیات ما نيز بسیار آمده است. حافظ گويد: تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا .... آیینهٔ سکندر جام جم است چون بنگری اين تعبیرات، ذوق لطیف عارفان حقیقت‌جوی ایرانی را اقناع نکرد. پس از جستجوی فراوان، عاقبت به حقیقتی پی‌بردند که به دلیل آشکار بودن بسیار، پنهان مانده بود. در کنزالحقایقشبستری آمده است: نبود آن جام جم جز نفس دانا .... بسی‌ گفتند هر نوعی از اینها چون نفس تیره روشن کرد انسان ... نماید اندر او آفاق یکسان چون انسان گشت اندر نفس کامل .... شود بر کلّ موجودات شامل ز چرخ و انجم و از چار ارکان .... نموداری بود در نفس انسان حقیقت دان اگر چه آدم است او .... چون عارف شد به خود، جام جم است او انسان اگر بر حقیقت وجود خودش آگاه بشه، خودش تبدیل به جام جم‌ای می‌شه که همهٔ اسرار رو در خودش خواهد یافت، به همهٔ جوابها خواهد رسید. حافظ بارها بدین معنی‌ اشارت کرده و به خصوص در غزالی‌ دلپسند همان تعبیر شبستری راه با بیانی‌ لطیف آورده است: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد ..... و آن چه خود داشت ‌زه بیگانه تمنا میکرد گوهری کزو صدف *** و مکان بیرون است ... طلب از گمشدگان لبه دریا میکرد مشگل خویش بر پیر مغان بردم دوش .... کوو به تائید نظر، حال معما میکرد گفتم، این جام جهان بین به تو کی‌ داد حکیم؟ .... گفت: آن روز که این گنبد مینا میکرد بی‌ دلی‌ در همه احوال خدا با او بود ... او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد بارها از خودمون پرسیدیم، آیا خدا وجود داره، به عبارتی آب در میونه کوزه و ما تشنه لبان میگردیم، دلیلی‌ که نمی‌شه خدا رو دید، این هست که در قلبها جای گرفته، و نمی‌شه قلب رو شکافت و او را دید( از داستان جمشید رسیدیم به عرفان و خدا شناسی‌) به تعبیری دیگر جهان، خود ، جام جم است، ادیب پیشاوری گوید: جهان‌ای برادر چون جام جم است ..... نماینده سیرت مردم است جام فرنگی در زبان‌های اروپایی «گرال» یا «سنگرآل» به جامی اطلاق می‌شود که گویند عیسی مسیح در آخرین شامی که با حواریون صرف کرد، آن را به دست گرفت. یکی از حواریون به نام «یوسف رامه‌ای» خونی را که بر اثر ضربت دشمن به پهلوی وی جاری می‌شد، در آن جام ریخت. افسانه‌های مربوط به این جام اندکی پس از رواج مسیحیت بر سر زبان‌ها افتاد و پیش از قرن دوازدهم میلادی نشانی از آن نیست. در همین قرن «روبر دو بورون» منظومه‌ای در باره یوسف رامه‌ای به نام «مرلین پرسوال» سرود و این افسانه مسیحی را با روایات قوم سلت و شام فصح را درهم آمیخت. گویند جام مزبور را به انگلستان بردند و قرن‌ها در آن جا پنهان ماند تا عاقبت «پرسوال» قهرمان «گالی» آن را یافت. از این افسانه، بسیاری تقلید کردند و شاخ و برگ‌هایی به آن افزودند. «ولفرام اشنباخ» شاعر آلمانی در منظومه حماسی خود به نام پارسیفال، جام مزبور را مرکز تخیلات عرفانی خود قرار داده است. ریچارد واگنر موسیقیدان قرن نوزدهم آلمان، نیز «جام گرال» را موضوع درام غنایی «پارسیفال» قرار داده است. جام جم دارای هفت خط موازی از پایین به بالا بود که به ترتیب از پایین به بالا فرودینه، کاسه گر، اشک (خطر)، ارزق(سبزو سیاه)، بصره، بغداد، و جور نامیده شده است و ساقی معمولا اندازهٔ تحمل مشتریانش رو میدنسته و بر اساس خط آنها برایشان شراب میریخته، اصطلاح هفت خط امروز به آدم رندی داد میشود که بسیار میداند، و در قدیم به آدمی‌ که بسیار تحمل نوشیدن شراب را داشته است. در پیرامون هفت‌سین و دیرینگی آن نظریات بسیاری آورده‌اند. از آن جمله ابوریحان بیرونی سابقه‌ی هفت‌سین را به زمان جمشید می‌رساند: "چون جمشید بر اهرمن که راه خیر و برکت و بارش باران و سبز شدن گیاهان و نعمت و فراوانی را بسته بود، پیروز شد، دوباره خیر و برکت و نعمت باران و سبز شدن گیاهان و … شروع شد و هر کشتزار و شاخه و درختی که خشک شده بود، سبز و تازه شد و به همین جهت مردم گفتند «روز نو» یعنی روز نوین و دوری تازه. پس هر کس از راه تبرک و یادمان، در این روز در ظرفی جوکاشت، سپس این رسم در ایران پایدار ماند که برای روز نوروز مردم در هفت‌ ظرف، هفت نوع از غلات را کاشته و سبز می‌کردند و از رویش و نمو این غلات، خوبی و بدی محصول و کشت و کار را در سالی که پیش رو داشتند حدس می‌زدند».(۲) این قدیمی‌ترین و مشروح‌ترین اشارتی است به سفره‌ی روزِ نوروز که در آن در عدد "هفت" گفت‌وگو است. هفت حبوب، هفت گرده‌ی نان که از هفت‌ حبوب پخته شده باشد، هفت‌شاخه‌ی گیاه، هفت جام سفید و هفت درهم سپید و یک سکه‌ی ضرب همان سال و یک بسته اسپند بر سفر‌ه‌ای که بر جاهای گوناگون آن کلمات و واژه‌هایی حاکی از افزایش خیر و برکت نوشته شده بود. پس پیشینه‌ی سفره‌ی‌ هفت‌‌سین بایستی بسیار کهن باشد، چون نقل از مأخذی است که به زمان ساسانیان بسیار نزدیک است، یعنی اواخر سده‌ی سوم هجری - «المحاسن»(۳) از هفت سین بگوییم. نخست این که باید دارای چه ویژگی‌ها و شرایطی باشد. هفت‌ سین باید:۱ـ پارسی باشد ۲ـ با بند واژه‌ی «س» آغاز شود ۳ـ ریشه‌ی گیاهی داشته باشد ۴ـ خوردنی باشد ۵ـ اسم مرکب نباشد ۶ـ برای بدن نافع و سودمند و دارای خاصیت باشد. بنابراین هر واژه‌ای که دارای این ویژگی‌ها نباشد اگر چه با بندواژه‌‌ی «س» هم آغاز شده باشد، نمی‌توان جزء هفت‌ سین به حسابش آورد، مانند سکه که عربی است، فلز است، ریشه‌‌ی گیاهی ندارد و خوردنی هم نیست و اگر بعضی‌ها در سفره‌ی هفت سین می‌گذارند‌ش، بایستی به حساب نماد خیر و برکت و به امید درآمد و وضعیت مالی بیشتر و بهتر ‌باشد. پس "هفت سین" را به شرح زیر نام می‌بریم: ۱ـ سیر : به نام و عنوان اهورامزدا ۲ـ سیب: به نام و عنوان سپندارمذ (اسفند) ۳ـ سبزه: به نام فرشته‌‌ی اردیبهشت ۴ـ سنجد : به نام فرشته‌ی خرداد ۵ـ سرکه: به نام فرشته‌ی امرداد ۶ـ سمنو : به نام فرشته‌ی شهریور ۷ـ سماق: به نام فرشته‌ی به