۲۱.۷.۸۸

جمشید


جمشید


جمشید هفت صد سال پادشاهی کرد


جمشید فرزند طهمورث بود که بعد از پدر بر تخت شاهی‌ تکیه زد و به رسم کیان بر سرش تاجی‌ از طلا گذشت. در زمان او، زمین در آرامش و صلح بود و در آسمان دیو و پرندگان و پریان سر به فرمان او داشتند، جمشید به مردم قول داد که بدی رو از جهان براندازه و انسانها رو به سوی رستگاری و روشنی هدایت کنه ، او خودش رو پادشاه این دنیا و دنیای روحانی مردم می‌دونست


منم گفت با فر ه ی ایزدی
همم شهریاری، همم موبدی
بدان را ز بد، دست کوته کنم
روان را، سوی روشنی، ر‌ه کنم


سپس جمشید رمز نرم کردن آهن را کشف کرد و به این طریق ساختن ابزار و آلت آهنی و بخصوص ابزار و آلات جنگی رو به مردم آموخت. و از آهن نرم شده، کلاه خود، زره، جوشن، خفتان، تیغ یا همون شمشیر و گستوان( کمربند آهنی همچنین به لباس جنگی که در جنگ می‌‌پوشند و روی اسب هم میندازند می‌‌گویند) تهیه کرد


به فر کیی، نرم کرد اهنا ...... چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان .... همه کرد پیدا، به روشن روان
ساخت لباس جنگ، جمشید رو به فکر انداخت که برای هر موقعییتی لباس مخصوص آن را درست کند


دگر پنچه اندیشهٔ جامه کرد ....... که پوشند، هنگام ننگ و نبرد


برای همین از کتان یا همون پنبه و ابریشم و پشم، نخ ریسی رو آموخت و به مردم هم یاد داد که بعد از رییسیدن نخ، از آن پارچه ببافند و لباس بدوزند و همچنین به آنها یاد داد که لباس خود را با شستن پاکیزه نگاه دارند، و به مردم یاد داد تا برای هر مناسبتی لباس مخصوص آن را به تن کنند


ز کتان و ابریشم و موی قز ....... قصب کرد پر مایه دیبا و خز
بیاموخت شان، رشتن و تافتن ..... به تار اندرون پود را بافتن
چو ‌شد بافته، شستن و دوختن .... گرفتند از او یکسر آموختن


جمشید بعد از آن مردم رو بر اساس کار و پیشه و حرفه و یا هنری که داشتن به گروه‌ها و دستجات مختلف تقسیم می‌کنه تا مشغول به همان کاری باشند که در آن تخصص دارند و جایگاه و مقامشان رو مشخص می‌کنه، بر این اساس، مردم را به چهار گروه تقسیم می‌کنه، موبدان که کارشان پرستش یزدان بود و آنها را در کوه‌ها جای داد، گروه دیگر جنگاوران بودند، گروه سوم برزگران و گروه چهارم گروه کارگران بودند.


سپس دیوان را وادار می‌کند که خاک و آب را با هم مخلوط کرده و خشت بزنند و با سنگ و کچ، بناها و امارات زیبا، حمام و کاخ‌های بلند و برج‌ها بسازند، تا ایران و ایرانی‌ از هر نوع گزندی در امان باشه.


به سنگ و به کچ دیو، دیوار کرد ..... نخست از برش، مهندسی‌ کار کرد
چو گرمابه و کاخ‌های بلند .... چو ایران که باشد پناه از گزند


جمشید بعد از اینکه نیاز‌های اولیهٔ مردم را با خردمندی برآورد، در فکر آراستن زندگی‌ مردم افتاد و برای همین از سنگ‌های سیاه، در و گوهر، زر و سیم استخراج می‌کنه و از آنها زیورها میسازه، تا باعث خوشحالی مردم بشه، سپس از کافور و مشک ناب، از عود و عنبر و گلاب، عطرهای خوش میسازه.


ز خارا، گوهر جست یک روزگار .... همی‌ کرد ازو روشنی خواستار
دگر بویهای خوش آورد باز ..... که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب ...... چو عود و چو عنبر ، چو روشن گلاب
جمشید به علم پزشکی‌ و دارو سازی دست پیدا می‌کنه و در راه تندرستی و مداوای مردم، از این علم استفاده می‌کنه.


پزشکی‌ و درمان هر دردمند ..... در تندرستی و راه گزند
همان راز‌ها کرد، نیز آشکار .... جهان را نیامد، چنو خواستار


سپس صنعت کشتی سازی رو درست کرد و کشتیها ساخت و به کمک آنها از راه دریا از یک کشور به کشور دیگه سفر میکرد.


وقتی‌ کار مسافرت در دریا هم مهیّا شد، جمشید به فکر سفر در هوا و پرواز افتاد. پس به دیوها دستور داد که تختی گران بها با جواهرات و گوهرهای فراوان برایش ساختند و سپس دستور داد تا دیوان که مطیع و سر به فرمان جمشید بودن، تخت رو بر روی دوشهایشان گرفتند و از زمین بلند کردند و در آسمان به پرواز درامدند. جمشید به فر ایزدی مثل خورشید تابان میدرخشید، و همهٔ جهانیان از زیبای و شکوه و جلال و توانایی جمشید، خیره شده بودند، پس گرد تخت جمع شدند و بر جمشید و خردمندی و توانأیش آفرین گفتند و بر او گوهر‌ها افشاندند و آن روز را که اولین روز از ماه فروردین بود به نام نوروز خواندند. سپس جمشید دستور داد که جشن بر پا کردند و نوازندگان نواختن و شراب خوردند و شادی‌ها کردند. چرا که در این روز نه بیماری نه گرسنگی نه ظلم و نه بدی و نه گزندی در ایران وجود داشت و مردم همگی‌ ثروتمند و سالم و خوشبخت بودند. و جشن نوروز از جمشید برای ما به یادگار مانده است.


سی‌ صد سال اینچنین بر مردم گذشت، و مردم نه غمی داشتن و نه رنجی‌، دیوان در اختیار و فرمان مردم بودند و به آنها خدمت میکردند


جمشید هر وقت می‌خواست به دیوان دستور میداد که تخت را به دوش بگیرن و در آسمان پرواز کنن، و این دوران شادی ۳۰۰ سال ادامه داشت ولی‌ جمشید دچار غرور و خود شیفتگی‌ شد و به دیگران گفت که خدای آنهاست.


جهان سر به سر گشت او را رهی ..... نشسته جهاندار با فرحی‌
یکا یک به تخت مهی بنگرید .... به گیتی‌ جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس .... ز یزدان پپیچید و شد ناسپاس


بزرگان سپاه و لشگر را فرا خواند و با آنها درشتی کرد، با پیران و موبدان با تحقیر سخن گفت، 


جهان را به خوبی‌ من اراستم ..... چنان گیتی‌، کجا خواستم
خور و خوب و ارامتان از من است ..... همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی‌ و دیهیم شاهی‌ مراست .... که گوید که جز من کسی‌ پادشاهست


جمشید به خود خواهی‌ و خود کامگی دچار شد و فر ایزدی از او رخت بر بست و روزگارش تباه شد


چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش .... چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد، نا‌ سپاس .... به دلش اندر آید ز هر سؤ هراس
به جمشید برتیره گون گشت روز .... همی‌ کاست آن فر گیتی‌ فروز


داستان جمشید بعد از سرگذشت ضحاک ادامه پیدا می‌کنه

شرحی بر داستان طهمورث


شرحی بر داستان طهمورث


حکیم عالیقدر ایران زمین در داستان طهمورث، سر آمده تمام محققین و پژوهشگران علم انسان شناسی‌ و جامعه شناسی‌ عمل می‌کنه. فردوسی‌ ضمن اینکه از ادامه تکامل بشر حرف می‌زنه، یک رکن اساسی‌ رو هم به این تکامل اضافه می‌کنه و آن فرا گیری زبان و علم است و آن هم به چه زیبای ( اعجاب انگیزه).

طهمورث در تاجگذاری خود، به مردم این وعده و قول رو میده که بهترینها و هر چه که به سود انسانهاست را برای مردم مملکتش پیدا کنه و در اختیار آنها قرار بدهد، و آنها باید بهتر زندگی‌ کردن را یاد بگیرن، چرا که شایستگی بهتر زندگی‌ کردن را دارند.

یه مطالبی که اینجا جدا باعث شگفتی هست، اینه که، اگر دقت کرده باشید، امروز وقتی‌ انتخابات ریاست جمهوری در هر گوشه‌ از دنیا قرار است که اجرا بشه، در هر جای از دنیا که سیستم یک سیستم جمهوریست، کاندیداها برای اینکه مردم به آنها رای بدهند، مجبورن که وعده و قول‌های رو به مردم بدن (قول‌های که معمولا در حد همین قول هم خواهد ماند، البته اگه مردم خوش شانس باشند و عکس قولها رفتار نشه، نمونه هاش رو دیدیم که میگیم)، اینجا یک پادشاه که قرار نیست انتخاب بشه، به مردم وعده و قول بهترینها رو میده( یعنی‌ به مردم فکر می‌کنه، خودش رو خادم مردم میدون، و برای رضایت و خوشحالی مردم به آنها قول میده که همهٔ تلاشش رو بکنه ) جذابیّتی که این قسمت داستان داره این هست که هزاران سال پیش در این خاک کسانی‌ زندگی‌ میکردند که برای مردم بیشتر از امروز ارزش قائل بودند و حقوق انسانی آنها رو میشناختند و بهش احترام میگذاشتند و برای رضایت هر چه بیشتره آنها تلاش میکردند. توجه دارید که شاه برای گرفتن رای یا فریفتن آنها به مردم وعده و قول نمیده، شاه هم اکنون زمام امور و مملکت رو داره، و اصولاً احتیاجی به دادن قولهای اینچنین نداره، ولی‌ چرا این کار رو می‌کنه؟؟ برای اینکه به مردمش اهمیت میده، آنها رو در شکل رعیت نمی‌‌بینه که باید بهش خدمت کنند، بر عکس، خودش رو خدمت گذار این مردم میدونه( فردوسی‌ مقام شاه رو چیزی به جز خادم مردم نمیدونه، اعجاب انگیز نیست؟؟؟) برای من خواندن این قسمت از شاهنامه غروری ملی‌ به همراه داشت، من کاری به تاریخ ندارم که هزاران سال پیش، بزرگ مردی که نوشتن منشور حقوق بشر را به اون نسبت میدهند، در این خاک زندگی‌ میکرد یا خیر، مطلبی که برای من عین حقیقت هست و به مانند حکم الهی، خدشه‌ای بهش وارد نیست، و مو لایه درزش نمیره، همین چند بیت ساده هست که حکیم عالیقدر ایران زمین نوشته و به زیبای حقوق انسانها رو شرح داده و تاکید کرده که در اون زمان این حقوق از طرف شخص شاه رعایت میشده.

ولی‌ من هنوز قانع نشدم چرا فردوسی‌ این چند خط رو مینویسه، چرا فردوسی‌ مینویسه که طهمورث که پادشاه ایران هست، ضمن تاج گذاری از پیدا کردن بهترینها در دنیا و قرار دادن این بهترینها در اختیار مردم، حرف می‌زنه؟؟؟؟؟ چه پیامی فردوسی‌ در این چند بیت نهان کرده؟؟؟؟

طهمورث ضمن اینکه کم کم کشاورزی و دامداری رو به قول امروزیها صنعتی و مدرن می‌کنه( قابل کنترل می‌کنه)، فرهنگ این کار رو هم به مردم می‌‌آموزه و اخلاق انسانی‌ رو هم سفارش می‌کنه، به مردم اگر دامداری نوین رو می‌‌آموزه که چگونه دام پرورش بدهند و وحوش رو اهلی کنند، به همراهش مهربونی و رعایت حقوق حیوانات رو هم سفارش می‌کنه ( اعجاب انگیزه، و ما داریم از هزاران سال پیش صحبت می‌کنیم، زمانی‌ که فقط هفت جای دنیا آباد شده بود)، یکی‌ از گرفتاریهای مردم جهان سوم این هست که فقط صنعت و تکنولوژی از جاهای دیگه وارد کشورشون می‌شه، و فرهنگ استفاده از اون صنعت یا تکنولوژی به آنها داد نمی‌شه، این هست که در خیلی‌ موارد با سؤ استفاده یا استفاده نادرست از یک پدیده که هدف اصلیش راحت تر کردن زندگی‌ برای انسانهاست، در این جوامع مواجه میشیم ( همین مزاحمت‌های تلفنی که تقریبا یک نوع تفریح تو ایران هست می‌تونه به عنوان مثال، نام برده بشه، و من بارها تو یوتیوب این مزاحمت‌ها رو تحت عنوان موضوع خنده دار دیدم و متاسف شدم، برگردیم به موضوع بحث)، اینجا فردوسی‌ با ظرافت این نکته رو ذکر می‌کنه که اگه دامدری نوین یا کنترل شده رو انجام میدی، فراموش نکن که این موجودات هنوز دارای حقوق اند و تو به صرف پرورش آنها، این اجازه رو نداری که با آنها بد رفتاری بکنی‌، واقعا باعث غرور و مباحات این فرهنگ. 

اما به طهمورث میگن طهمورث دیو کش، و چرا این لقب رو بهش میدان؟؟؟؟ چرا فردوسی‌ به وی لقب دیو کش میده؟؟؟؟

من قبل از اینکه به این موضوع بپردازم، اول راجب به وزیر شیدسب بگم. فردوسی‌ میگه وزیر کاردانی که کم میخورد و زیاد فکر میکرد، حکیم بزرگ ایران زمین، رابطهٔ خوردن و فکر کردن رو به خوبی‌ می‌دونست که این دو چه رابطهٔ معکوسی با هم دارند، یعنی‌ زیاد شدن یکی‌ باعث کم شدن دیگریست. و از اون مهمتر بلافاصله فردوسی‌ میگه که این وزیر محبوب مردم بود( این ظرافتی که فردوسی‌ داره گاهی‌ منو به قدری به وجد میاره که بی‌ اختیار کتابو می‌بندم و چند دقیقه خودمو آروم می‌کنم) و مسلما وقتی‌ کسی‌ زیاد فکر می‌کنه، طبیعتا گفتارش هم متناسب تر و در نتیجه رفتارش هم معقول تر و در انتها محبوب خاص و عام.

مطلبی که همهٔ ما میدونیم اینه که تنها ابزاری که بر روی قلبها تاثیر گذار هست ، پندار، گفتار و کردار ما است، نیک‌ و بدش رو خودمن انتخاب می‌کنیم که نتیجتاً باعث برخورد نیک‌ یا بده دیگران با ما می‌شه و این یک اصل طبیعی ایست، اصلی‌ که هیچ منطقی‌ نمیتونه منکرش بشه. فردوسی‌ میگه کم میخورد که بیشتر فکر کنه. این بیشتر فکر کردن او را تا حد مشاوره شاه بودن بالا میبره و سزاوار میکنه.( من اینجا از کلمهٔ شاه به عنوان بالاترین استفاده کردم و نه معنای کلاسیکش که همون رهبر یا شاه هست) 

فردوسی‌ چنین مشاوری رو در کنار پادشاه قرار میده، چرا؟؟؟؟ برای اینکه فردوسی‌ از آدما قهرمان میسازه ولی‌ خدا نمیسازه، میدونه که توانای انسانها محدوده و انسانها احتیاج به مشورت، راهنمای و کمک دارند، هر چند که شاه باشن، و هر چند که شاهان به این مطالب بیشتر محتاجند

اما همهٔ این مطالب به کنار، مطلبی که شاهکاره این داستانه، مطلبی به اسم زبان و علم است.

سوال اینه که چرا فردوسی‌ به دیو که در همه جا به عنوان سمبل بدی معرفی‌ کرده، این نقش رو میده که به کیومرث دانش یاد بده، من برای اینکه بدونم آیا در این رابطه کسی‌ نظری داره یا نه، ( انسان هیچ وقت ناامید نمی‌شه و فقط ابلیس هست که نا‌ امید می‌شه) به هر حال من امیدوارم که یکی‌ به این سوال پاسخ بده یا حداقل نظرشو بنویسه، ولی‌ اگه کسی‌ نبود، فردا شب به همراه داستان مهم و کلیدی جمشید ( داستان جمشید یکی‌ از مهمترین داستانهای شاهنامه است از نظر من)، جواب این سوال رو از نظر خودم اینجا مینویسم. موفق باشید

دنبال سخن طهمورث

فردوسی‌ بعد از اینکه به وسیلهٔ طهمورث لزومات زندگی‌ روز مر‌ه جامعه از قبیل خوراک و پوشاک رو تامین می‌کنه، در پی‌ تأمین نیاز‌های روحی آنهاست (یکی‌ از عللی که سالهاست ایرانی‌ها در زمینه نو آوری در سطح بین‌الملل حرفی‌ برای گفتن نداشته اند ، همین دغدغه معیشتی روز مر‌ه و تنگی فضای تنفسی سالم بوده). 

دو نکته ظریف اینجاست که به اعتقاد من فردوسی‌ سعی‌ می‌کنه پیام گونه به خواننده ش برسونه،و هر دوی اینها می‌تونه در وجود دیو جلوگر بشه، نکته اول این هست که وقتی‌ انسان از نظر معیشتی تامین می‌شه، و دغدغه از بابت امرار معاش نداره، توجه انسان به طور طبیعی مأتوف به کار فکری می‌شه، و این کار فکری می‌تونه حامل نتایج مثبت و یا برعکس منفی‌ باشه، از نتایج مثبت این کار فکری می‌شه پرداختن به فرا گیری دانش، اختراعات، اکتشافات و تقویت نبوغ و استعداد بشری را نام برد، و از نکات منفی‌ آن می‌شه گرایش به افراط گریهای مصیبت بار، را ذکر کرد.

طهمورث به عنوان دیو کش ابتدا با دیو‌های گرسنگی و نیاز مندیهای جسمی‌ میجنگه و سپس وقتی‌ دغدغه نان از بین میره، دیو‌های دیگری گریبانش رو میگیرن. دیو جهل و نادانی‌ که در واقع همون دیو بزرگ خشمیگن که رهبریهٔ بقیه دیو‌ها رو به عهد داره، سر به شورش میگذاره و تلاش می‌کنه طهمورث رو در بند خودش نگاه داره، ولی‌ طهمورث از طریقه مبارزه، و پیروزی بر وسوسهٔ آنها ، این نیرو رو به سمت و سوی مثبت میکشه و به فرا گیری دانش میپردازه.

طهمورث معتقده که لازمه و بستر پیشرفت انسان، در درجه اول نداشتن درد سر معاش، و در کنار و به موازات آن داشتن اهرم یا محرکی که انسان رو به طرف تکامل فکری و روحی‌ هل بده که اینجا وزیر این نقش رو بازی می‌کنه ( در یک جامعه محرک یا اهروم می‌تونه سرمایه گزاریهای که جامعه در جهت حمایت و تقویت اعضای خودش کرده، باشه، به عنوان مثلا ساده کردن شرایط برای تحصیل و پژوهش‌های علمی‌ می‌تونه باشه) 

نکتهٔ دوم این هست که دیو خودخواهی‌، دیو دروغ، دیو نفرت، حسادت، تنگ نظری، خسّت، بی‌ رحمی و زیبا رویانی از این دست، وقتی‌ اینها آروم هستن که دیو جهل وجود نداشته باشه و سرکشی نکنه، وقتی‌ دیو جهل به اسارت درمیاد، برخی‌ از این دیو‌ها کشته میشن و برخی‌ به اسارت طهمورث درمیان. موفق باشید

سومین داستان -طهمورث


سومین داستان -طهمورث

سومین پادشاه در شاهنامه طهمورث نام دارد که پسر هوشنگ میباشد(هوشنگ نوه کیومرث بود).

هوشنگ پسری داشت به نام طهمورث که به طهمورث دیو بند معروف بود و بعد از پدر بر تخت شاهی‌ نشست. طهمورث در سخنرانی که هنگام به تخت نشستن برای مردم می‌کنه قول میده که جهان را از شرٔ بدیها یا همون دیوها پاک کنه و همچنین هر چه که در جهان به نفع انسانهاست کشف و مورد استفاده قرار بده.

سپس از پشم میش و بره، نخ ریسی و پارچه بافی رو می‌‌آموزه، به تربیت حیوانات وحشی مثل باز و شاهین و یوز و پرورش حیوانات اهلی مثل مرغ و خرس و به طور کلی‌ ماکیان میپردازه و برای غذای آنها کاه، گندم و جو فراهم می‌کنه.

جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه کنم درگهی گرد پای
ز هر جای کوتاه کنم دست دیو
که من بود، خواهم جهان را خدیو


در ضمن به مردم سفارش می‌کنه که با حیوانات به مهربانی و مروت رفتار کنند (شعور انسان اولیه از آخوند که سگ‌ رو نجس میدونه، و با منفور جلوه دادن این مخلوق خدا، به طور غیر مستقیم به خدا ایراد میگیره، شعور این انسان از آخوند بیشتره. خدا خودش بهتر میدون)، و به مردم میگه جهان آفرین رو ستایش کنید که یزدان پاک اینها را آفریده و ما را بر آنها چیرگی داده و ما را راهنمای کرده.

بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان، جز به آواز نرم
چنین گفت کین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید
که او، دادمان، بر ددان دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه

طهمورث وزیری داشت به نام شیدسب که انسان خردمند و فهمیدهی و نیکو کاری بود، از خصوصیات این وزیر این بود که کم غذا میخورد، و پیوسته در حال تفکر و نیایش بود، و مردم همگی‌ او را دوست داشتند. به کمک راهنمایهای نیکوی که او به شاه میکرد، نا‌ پاکی و پلیدی در جهان از بین رفته بود و یا به عبارتی دیو در بند بود. و شاه آنچنان از بدیها به دور بود که از صورتش فر ایزدی تابیده میشد. وقتی‌ وزیر چنین کاردان باشه، شاه هم هنرمند می‌شه. ( این مردم و زیر دستی‌‌ها هستند که دیکتاتور میپرورند.) 



ولی‌ از انجای که پلیدی همیشه و به هر وسیله‌ای دنبال خود نمائی هست، دیوان هم دوره هم جمع شدند و به گردن کشی‌ پرداختند.

طهمورث وقتی‌ از کار دیوان آگاه می‌شه، بر آشفته به مقابل با آنها می‌‌ره‌، و با وجودی که سپاه دیوان بسیار و دیو بزرگ خشمگینی رهبری ایشان را به عهد داشته ولی‌ طهمورث با فر جهاندار و به یاری ایزد، بدون اینکه به دیوان مهلت بده، یک به یک با آنها در می‌‌افته و گروهی از آنها رو از پا درمیاره و گروهی رو به بند میکشه. دیو‌های که به بند کشیده شدند، برای جانشان از کیومرث زینهار میطلبند و ازش درخواست بخشش میکنند، و میگن ما رو نکش و ما در عوض، به تو هنر‌های که بلدیم یاد میدهیم که روزی این هنر‌ها به کارت خواهند آمد.

از ایشان، دو بهره، به افسون ببست

دگرشان، به گرز گران، کرد پست
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند، آن زمان زینهار
که ما را مکش، تا یکی‌ نو هنر
بیاموزی از ما، کت آید به بر


طهمورث به آنها زینهار میده و از کشتنشون میگذار، به شرط آنکه هر چه میدانند آشکار کنند


کی نامدار، دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند، آشکار

وقتی‌ دیوها آزاد میشن، ناچارأ با شاه پیمان خدمت میبندن، و خواندن و نوشتن را به شاه یاد میدن

چو آزاد گشتند از بنده او
بجستند، ناچار پیوند او
نبشتن به خسرو، بیاموختند
دلش را به دانش، بر افروختند

دیوان خواندن و نوشتن، نه یک زبان بلکه نزدیک به سی‌ زبان زنده را به طهمورث آموختند، از فارسی، عربی‌، رومی گرفته تا سغدی و چینی‌ و پهلوی و هر زبانی‌ که وجود داشت.
(زبان سغدی، این زبان در کشور سغد که سمرقند و بخارا از مراکز آن بودند، رایج بوده است. زمانی‌ زبان بین المللی اسیای مرکزی به شمار میرفت و تا چین نفوذ یافت. زبان سغدی در برابر نفوذ زبان فارسی به تدریج از میان رفت، ظاهراً این زبان تا قرن ششم هجری نیز باقی‌ بوده است.)

طهمورث پادشاهی که به هنر دانش مزین بود و آگاهی‌ داشت، سی‌ سال با نیکی‌ پادشاهی کرد و وقتی‌ از دنیا رفت، رنج‌های که کشیده بود، ورد زبان مردم بود.

برفت و سر آمد بر او روزگار
همه رنج او، ماند از او، یادگار


شرحی بر داستان هوشنگ

فردوسی‌ با داستان هوشنگ، سیر تکامل اجتماعی بشر اولیه را نشان داده و نشان میدهد که انسان نخستین در فلات قاره ایران، با دیدن ناگهانی و نا‌ آشنای شعلهای آتش، از آن نترسیده و فرار نمیکند، و برعکس می‌‌ایستاد و آتش را مطالعه و بر رسی‌ کرده، آنرا زنده نگاه میدارد و از روشنایی و گرما آن استفاده می‌کند. و گذشته از آن در میابد که بکمک آتش میتوان، آهن را از سنگ جدا کرد، و ابزاری ساخت که گذران زندگی‌ را برای او آسانتر میسازد. و بروایت فردوسی‌ همهٔ این هوش و کارایی را پادشاه هوشنگ، از خود نشان داده که بقول فردوسی‌ نیروی کاویانی دارد .

ایرانی‌ها معتقد بودند که شاهان دارای قدرت و توانایی ویژه‌ای هستند که دیگر مردم از آن بهره‌ای ندارند. این نیرو یا قدرت را امروز کاریسما مینامند ، یعنی‌ شخصیتی‌ که قابلیت جذب مردم را در شکل انبوه و متحد دارد. از نمونه های آن در قرن حاضر، میتوان هیتلر، موسیلینی، مارتین لوتر کینگ و ملکوم اکس را نام برد. و این ویژگی‌ در افراد کمی‌ وجود دارد و هر گاه کسی‌ با این ویژگی‌ بدنیا آید، میتواند محیط اطرافش آرا تحت تاثیر خود قرار دهد. در شاهنامه فردوسی‌، تمام شاهان تقریبا دارای چنین ویژه گی‌ که فردوسی‌ آنرا فر کاویانی مینامد، هستند.

این دوره، یعنی‌ کشف آتش و بهره برداری از آنرا ، شاهنامه دوره تبدیل شدن انسان کوه نشین به انسان کشاورز و دامدار مینامند . در اینجا حتی فردوسی‌ از کشاورزی تخصصی، یعنی‌ کشیدن زه و رساندن آب بوسیلهٔ شبکه آبرسانی به مزارع و در نهایت کنترل آن صحبت می‌کند . همچنین تهیهٔ لباس از پشم و پوست حیوانات گام دیگری از تمدن اولیه انسان نخستین است که در منطقه‌ای که امروزه ایران نامیده میشود، رخ میدهد.

۱۸.۷.۸۸

پادشاهی هوشنگ چهل سال بود



پادشاهی هوشنگ چهل سال بود

جهان دار هوشنگ بعد از پدر بزرگش، کیومرث، تاج بر سر گذاشت و ۴۰ سال با عدالت و داد پادشاهی کرد. هوشنگ مرد بسیار با هوش و عادلی بود. او خود را شاه هفت کشور می‌‌دانست ( از اینجا معلوم میشود که در آن زمان، هفت سرزمین آباد وجود داشته ) و برای آبادی کشور تلاش بسیار کار و در زمان او آرامش برقرار بود.

و زان پس جهان یک سر آباد کرد
همه روی گیتی‌ پر از داد کرد



بر آوردن هوشنگ آهن از سنگ و بنیان نهادن جشن سده

هوشنگ آهن را از سنگ خارا به کمک آتش بیرون کشید (روزگاری در این خاک، انسانهای عاقلی زندگی‌ میکردند)
یک روز هوشنگ با گروهی از یارانش، از کوهی گذر میکرد، یک خزندهٔ دراز و سیاه دید با دو تا چشم که مثل دو تا چشمهٔ خون بودند و از دودی که از دهانش بیرون میامد جهان سیاه و تیر ه و تار بود، هوشنگ با هوشمندی به او خیره می‌شه ( مارها با زبونشان میبینند، و زبون مارها مثل رادار کار می‌کنه، یعنی‌ از حرکت اجسام متوجه موقعیت مکانی موجودات میشوند و اگر در مقابل ماری بی‌ حرکت بایستی مار شما رو نمیتونه حس کنه یا ببینه، اینجا منظور از اینکه هوشنگ با هوشمندی در او خیره شد، یعنی‌ بی‌ حرکت ایستاد و با چشم به او خیره ‌شد و مراقبش بود) و در همین حالت به آهستگی دست دراز کرد و یک سنگ از روی زمین برداشت و با زور کیانی یا پادشاهی ( ایرنیان اعتقاد داشتند که پادشا ه از زور و قدرت ویژآی برخوردار هست که دیگران فاقد آن هستند )به سوی مار پرت کرد، مار کشته نشد ولی‌ از تماس دو سنگ آتش پدید آمد و هوا نورانی ‌شد. هوشنگ یزدان پاک را ستایش کرد و آن را هدیهٔ یزدان دانست و به احترام آتش با یارانش تا صبح جشن بر پا کرده و این جشن را جشن سده نامیدند، و این جشن از هوشنگ برای ایرنیان به یادگار مونده.



و شاه به وسیله و کمک آتش، آهن را از دل سنگ بیرون کشید،و از آن آره و تیشه درست کرد. پیشهٔ آهنگری مرسوم شد و آب شهر‌ها را با ز ه کشی‌ به مزارع برد، و مردم کشت و زرع یاد گرفتند و توانستند از محصولات کشاورزی زندگی‌ خوبی‌ به دست بیاورند. سپس دامداری و شکار را به مردم آموخت، تا مردم بتوانند از پوست حیواناتی مثل روباه، قاقم و سنجاب لباس گرم و نرم برای خود تهیه کنند،قبل از آن مردم، میوه جنگلی‌ میخوردند و لباس آنها از برگ درختان بود.


هوشنگ هم تلاش کرد هم آبادانی کرد و هم به همه اینها را آموخت و وقتی‌ رفت، نامش به نیکویی در بین مردم، برده میشود و رنج‌های که بر اثر کار جسمی‌ و کار فکری نصیبش شده بود بی‌ نتیجه نماند و باعث روزگار به و نیک‌ برای همه ‌شد، ولی‌ زمان بهش مهلت نداد، و آن هوشنگ که آتش را از دل سنگ بیرون کشیده بود، چشم از دنیا فرو بست و خود آتشی در دل سنگ شد.


نپیوست، خواهد جهان با تو مهر
نه نیز، آشکارا، نمایدت چهر


روزگار نه به تو حق ویژآی میده و نه با تو صمیمی‌ می‌شه که خودش رو به تو بشناسونه، وقتش که برسه، همه رفتنی هستیم.

شرحی بر داستان کیومرث

شرحی بر داستان کیومرث



فردوسی‌ در شاهنامه از پیدایش انسان حرف می‌زنه، اولین داستان شاهنامه مربوط به اولین انسان روی زمین، که کیومرث نام داره می‌‌باشد.

فردوسی‌ به هیچ وجه از آدم و حوا حرفی‌ به میون نمیاره، به این صورت که بهشتی‌ باشد و آدم و حوا در آنجا زندگی‌ کنند و به خاطره خوردن میوه ممنوع از بهشت بیرون رانده شوند و به عنوان مجازات به زمین فرستاده شوند، فردوسی‌ از رویش گیاهان و جانورن و مردم از دامن زمین صحبت می‌کنه، یعنی‌ همون فرضیهٔ ماتریالیسم که صدها سال بعد در اروپا جنجالی به پا کرد. فردوسی‌ بدون اسطوره سازی و بدون ذکر افسانهٔ ابهاهم آمیزه افرینش و بدون ذکر مثلث آدم و حوا و خدا، انسان رو پدیده‌ای طبیعی میدونه که از دامن زمین روئیده شده.


فردوسی‌ در شاهنامه پدید آمدن حیات بر روی زمین رو اینجوری توصیف می‌کنه:


پدید آمد این گنبد تیز رو
شگفتی نمایندهٔ نو به نو
فلک ها، یک اندر دگر، ساخته شد
به جنبیید،چون کار پیوسته شد


( فرضیهٔ بیگ بنگ که تازه اروپایها در قرن ۲۰ به آن پی‌ بردن، بر طبقه این نظریه جهان هستی‌ ابتدا فقط تشکیل یافته از گاز بود و خاکستر، سپس بر اثر اتفاقاتی که هنوز برای علم مشخش نیست، این ذرات پراکنده در عالم هستی‌ شروع می‌کنن به چرخش دورانی و تشکیل هسته‌های ستارگان و سیارت را میدند، فرضیهٔ مفصلی یه که من این چند خط رو به طور مختصر نوشتم، جالب اینجاست که فردوسی‌ تقریبا ۱۰۰۰ ساله پیش این فرضیهٔ رو به خوبی‌ شرح میده، فلک ها، یک اندر دگر، ساخته شد....به جنبید، چون کار پیوسته شد...فلک‌ها (ستارگان، سیارات) یکی‌ یکی‌ ساخته میشوند...... از پیوستن ذرات به یک دیگر.... بدون اینکه فردوسی‌ از آفریدگار نامی‌ ببره، پیدایش زمین رو شرح میده)


سپس کوه‌ها و آب بر روی زمین به وجود میاد ( دقیقا علمی‌ که امروز بشر در مورد پیدایش حیات بر روی زمین داره، میگه که بر اثر خوردن سنگ‌ها و اجرام آسمانی با سطح زمین، پستی بلندیها و آب یعنی‌ ابتدا کوه‌ها و آب بر روی زمین پدیدار می‌شه)


ببالید کوه، آب‌ها بر دمید
سر رستنی ها، به بالا کشید


سپس فردوسی‌ از پیدایش گیاهان می‌گوید


گیا رست، با چند گونه درخت
به بالا بر آمد، سران شان، ‌زه بخت


سپس جانورن و جنبندگان پدید میایند که کاری جز خوردن و تن پروری‌ نداشتن( من وقتی‌ این رو 

خوندم یاد جورسیک پارک و دایناسور‌ها افتادم)


و زان پس ، چون جنبید، آمد پدید
همی‌ رستنی، زیر خویش، آورید
نه گویا زبان و نه جویا خرد
‌زه خار و ز خاشک، تن پرورد


و سر انجام ، انسان یا بشر پدید می‌‌یاد که با هوش و خرد خود، بر حیوانات وحشی و بر دام‌های اهلی فرمان می‌‌راند، اینجا هم صحبتی‌ از خدا نیست


چون زین بگذری، مردم آمد پدید
شد این بند‌ها را، سرا سر کلید
پذیرندهٔ هوش و رای و خرد
مر او را، دد و دام، فرمان برد


سپس فردوسی‌ از کیومرث به عنوان اولین انسان نام میبره که نخستین پادشاه جهان است، 
کیومرث نه تنها شاه ایران بلکه شاه سرا سر جهان است، و همین کیومرث هست که راه و روش 
زندگی‌ را به مردم میاموزد( مرتضی‌ راوندی در کتاب تاریخ اجتماعی ایران، بر اساس تحقیقات پژوهشگران مینویسه... اولین تمدن بشری در فلات قارهٔ ایران به وجود آمد... آیا همین مطلب رو فردوسی‌ به ما قبل از همهٔ دانشمندان با داستان کیومرث که به دیگران راه و رسم زندگی‌ کردن را یاد میده، نگفته بود؟؟؟؟)


در اینجا ، فردوسی‌ بر خلاف اسطوره‌های سامی و بر خلاف اعتقادت مذهبیه یهود، مسیح و اسلام، نخستین آدم را نه در بهشت و نه در یک دنیای خیالی، بلکه در روی زمین و در این دنیا آفریده و در داستان نه از شیطان خبری هست نه از مار نه از میوه ممنوع، همچنین در داستان کیومرث، از آفریده شدن حوا از دندهٔ چپ آدم هم خبری نیست.


در شاهنامه، فردوسی‌ عشق و نفرت و هم مرز بودن این دو در عواطف انسانی‌ رو به زیبای توصیف می‌کنه، بعد از اینکه کیومرث پسرش سیامک رو از دست میده، در کوه غمگین و به تنهائی میماند و گریه می‌کنه، تا جای که سروشی به او میگه که دیگه کافیه و اینک وقت انتقام هست، آیا این همان واکنش طبیعی انسان در مقابل رنجی‌ که به او به ناحق وارد شده نیست؟؟؟ آیا عشق که فاصله‌ای به نزدیکی یک مو با نفرت داره، محرک کیومرث برای انتقام نیست، آیا برخی‌ از ما تا کنون، بارها این شرایط رو تجربه نکردیم؟؟؟ سوال من اینه که آیا انسان اولیه یا نخستین، هم درست همین شرایط روحی انسان امروزی رو داشته، و اگر اینطوره ، آیا گذشته هزاران سال کمترین تأثیری روی روح انسان داشته، و اصولاً زمان را می‌توان به عنوان فاکتوری برای تغییر انسان به حساب آورد؟؟؟؟ اگر جواب بله هست، پس چگونه است که انسان نخستین( کیومرث در شاهنامه و از دیده فردوسی‌) دارای همان مشخصات روحی‌ هست که انسان امروز داراست، بدون یک کلمه زیاد یا کم؟؟؟



در داستان کیومرث، از دیوی نام برده شده که ابتدا پسر کیومرث رو می‌‌کشه و سپس به دست نوه کیومرث نابود می‌شه، 

دیو سمبل چه چیزی می‌تونه باشه؟؟؟ در کتاب "مهر یشت" که کهن‌ترین اثر دینی قوم آریا و مربوط به هزارهٔ دوم پیش از مسیح است، و در آغاز کتاب "وندی داد" و همچنین در کتاب "ریگ وداد" که کتاب آریایان مهاجر به هند میباشد دیو را چنین تعریف کرده اند، بر فراز همهٔ خدایان دو آفریدگار وجود داشتند که دو برادر بودند، یکی‌ به نام اهور و دیگری دیو.
اهور خدای اداره کنندهٔ امور کلی‌ جهان در روز بود و ذاتش در خورشید تجلی‌ میافت و دیو خدای اداره کنندهٔ امور کلی‌ جهان در شب و ذاتش در ماه و ستارگان تجلی‌ می‌‌یافت


(اصولاً آن چه قوم آریا را در هزارهٔ دوم پیش از مسیح از دیگر اقوام جهان جدا می‌کنه این هست که اینها نه عقاید بت پرستانه داشتند و نه نیا پرستانه و نه خداوندان تخیلی‌، آریایها خورشید و طبیعت رو خدا میدونستن.) 


بعد‌ها دیو خدای قهر و خشم شد و اهور یا اهورا خدای مهر و پیمان و صلح و هم زیستی‌. و در نتیجه پیروان اهور، جنگجو نیستند و جنگ ابزار ندارند و پرستندگان دیو جنگ آور و تجاوز طلب. در جنگ‌های که بین این دو گروه صورت میگیره، طرفداران اهور در فلات قارهٔ ایران می‌‌مانند و طرفدارن دیو به بخشهای آسیای صغیر و شبه جزیرهٔ هند و سپس به مناطقی که بعد‌ها روم و امروز اروپا نامید می‌شه مهاجرت می‌کنن.


فردوسی‌ بارها در شاهنامه، با دیو مبارزه می‌کنه، و به اعتقاد من، این مبارزه چیزی جز ایستادگی و مفاومت در برابر بدی و خودخواه‌ای‌های بشری نیست. 


خوب این نظر من راجع به داستان کیومرث بود، امیدوارم دیگر دوستان علاقمند به شاهنامه، نظرات خودشون رو هر چند مختصر، بنویسند، موفق باشید

مقدمه


همانطوری که همه میدونیم فردوسی‌ فقط حماسه سرا نبوده و شاهنامه فقط یک کتاب 
نوشته شده به سبک حماسی نیست، فردوسی‌ یک مورخ، یک ستاره شناس( در مورد اینکه حکیم عالیقدر ایران زمین، تا چه حد در علم نجوم مهارت داشته، اگر دوستان مایل بودن من مفصل با مدرک و سند توضیح خواهم داد، فقط به اجمال و مختصر بگم که اگر ما به نصایح حکیم عالیقدر گوش داده بودیم و زمان شاه عباس که پای برادرن شرلی به ایران باز شد( از همون جأ کشور ما دیگه روی خوشی‌ رو ندید) تمام علم نجوم خودمون رو ندید نمیگرفتیم و همه رو به غربیها واگذار نمی‌کردیم که امروز برای ما آقای کنند، امروز اوضاع و احوال دیگه‌ای داشتیم، اگه فقط و فقط گوش به نصیحت این مرد بزرگ در این رابطه داده بودیم )، فردوسی‌ یک حکیم است( به عنوان مثال عمل جراحی سزارین رودابه مادر رستم در داستان زال و رودابه بقدری دقیق و بهداشتی توضیح داده می‌شه که انگشت حیرت رو بی‌ اختیار به طرف دندون میبره)، و شاهنامه سعی‌ داره تمام صفحات سوزونده شده و نابود شده یه تاریخ ایران عزیز ما را در قالبی‌ که تنها ایرنیان هوشمند و آیندگان می‌‌توانستن آن را درک کنند، ارائه بده( چرا که جّو سیاسی حکم بر آن زمان، حکیم فردوسی‌ رو مجبور می‌کنه که گذشتهٔ گم شدهٔ ایرانیان رو در قالب حماسه و رمز زنده نگاه داره)، شاهنامه سعی‌ داره تاریخ اجتماعی ایرنیان باستان را ثبت کنه، اینکه ترکیب اجتماع در دوران باستان به چه صورت شکل گرفته بوده، مردم از نظر اخلاقی و فرهنگی‌ در چه سطح‌ای بودند و چگونه زندگی‌ میکردند، اوضاع سیاسی ایرانیان باستان چگونه بوده، و از همه مهمتر نقش زن در ایران باستان و قبل از اینکه اسلام آخوندی زن رو جز گروه دیوانگان، مهجورین، و کودکان قرار بده و حضور زن رو به عنوان یک ننگ در جامعه جا بندازه، تا چه حد بوده است.

ولی‌ به اعتقاد من اینها فقط روبنای کار هست، به نظر من حکیم فردوسی‌، حرف‌های مهمتر و بیشتری برای گفتن به ایرانیان زمان خود و آیندگان داشته و داره، به همین خاطر، تصمیم دارم شاهنامه رو به نثر اینجا بنویسم، و منظور من از این کار فقط، شاهنامه خوانی نیست، هدف من از این کار این هست که به کمک همهٔ کسانی‌ که به ایران و ایرانی‌ علاقه دارند، رمز‌های شاهنامه رو پیدا کنم، و نیازی نیست که شما فردوسی‌ یا شاهنامه شناس باشید یا حتی قبلا شاهنامه رو خونده باشید، تنها خواهشی که من از دوستان گلم دارم این هست که راجع به همین نثر یا داستانی‌ که اینجا می‌‌خونند، هر چی‌ که به فکرشون میرسه، حتی اگر فقط یک جمله باشه بنویسند، چرا که به اعتقاد من همهٔ پاسخ‌ها پیش ماست، و فقط باید دست دراز کنیم و آنها رو از درونمان بیرون بکشیم، پیشا پیش از همهٔ شما ممنونم.


کیومرث


کیومرث
فردوسی‌ اولین شاه باستان رو کیومرث می‌‌نامد.

پژوهندهٔ نامهٔ باستان ..... که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت، کین تخت و کلاه ..... کیومرث آورد و او بود شاه

وقتی‌ که آفتاب در برج حمل قرار گرفت ( یعنی‌ روز اول فروردین ) و جهان ساخته شد، کیومرث بر روی زمین قرار می‌گیرد که اولین انسان روی زمین می‌‌باشد.
 کیومرث ‌شد بر جهان کدخدا ای.....نخستین به کوه اندرون ساخت جای

کیومرث و دیگران که بعد از کیومرث خلق میشن، زندگی‌ رو در کوه آغاز می‌کنه، و لباس آنها پوست پلنگی هست که در بر دارند. کیومرث سی‌ سال پادشاهی می‌کنه، در زمان او، دد و دام و هر جانور دیگری، دو به دو، (یک نر و یک ماده)، به آسودگی در کنار او، زندگی‌ میکنند و مطیع وی میباشند.
کیومرث پسری داشت که او را سیامک نام گذاشته بود ، پسری با ظاهر نیک‌ و درونی‌ همچون پدر هنرمند و دلیر. کیومرث دل در گرو مهر فرزند داشت و به امید فرزند زندگی‌ ش پر از معناا بود و دلش شاد، به جان او را دوست داشت و حتی فکر جدایی از پسر او را میسوزاند.
به جانش بر از مهر گریان بودی ..... ز بیم جدایش بریان بودی

آنها روزگار خوشی‌ داشتند و کسی‌ با آنها سر دشمنی نداشت تا اینکه اهریمن بد کردار به روزگار کیومرث حسد برد.
 اهریمن پسری داشت که مثل گرگ قوی و به واسطه‌ جنگ‌های بسیار مهارت‌ها آموخته بود. این دیو بچه تصمیم به جنگ با سیامک گرفت و همه رو هم از قصد خود آگاه کرد، و هدفش تاج و تخت پادشاهی بود.
 خبر به سیامک رسید. سیامک چرم پلنگ را به تن کرد، چرا که آن زمان نه جوشنی بود و نه آئین جنگی، و به جنگ دیو بچه شتافت.

سیامک بیامد، برهنه تنا .... بر آویخت با پور اهریمنا
بزد چنگ وارانه دیو سیاه ...... دو تا اندر آورد بالای شاه
اهریمن، با یک کمند سیامک را به خاک افکند و کمرگاه او را شکافت و او را کشت.

خبر کشته شدن فرزند به کیومرث رسید. روزگار برای او سیاه شد، آشفته حال و ضجه کنان از تخت به پایین آمد و به کوه پناه برد.

دو رخساره پر خون و دل سوگوار ..... دو دیده پر از نم، چو ابر بهار

از لشگر صدای ضجه و گریه بلند شد، و دد و مرغ و دیگر جانورن بر سرو سینه زنان با او به سوی کوه با سوگواری و درد رفتند.
 و این احوال یک سال طول کشید، سپس سروشی به کیومرث رسید که ناله و زاری کافیست، سپاهی تشکیل بده و به جنگ دیو برو تا هم زمین را از وجود آن دیو بد کردار خالی‌ کنی‌ و هم دل خودت را از کینه.

سپه ساز و برکش به فرمان من .... بر آور یکی‌ گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو، روی زمین ....... بپرداز و پرداخته کن، دل ز کین

کیومرث از آن پس برای گرفتن انتقام خواب و خوراک نداشت.

وزان پس به کین سیامک شتافت .... شب و روز، آرام و خفتن نیافت

سیامک یک پسر داشت که جایگاه ویژه‌ای نزد پدر بزرگ خود یعنی‌ کیومرث داشت، اسم این پسر هوشنگ بود، که هوش و فرهنگ از وجودش ساطع میشد.

خجسته سیامک یکی‌ پور داشت .... که نزد نیا، جاه دستور داشت
گران مایه را، نام هوشنگ بود .... تو گفتی‌ همه هوش و فرهنگ بود

کیومرث، هوشنگ را به نزد خود خواند و از حال خود و تصمیمش وی را آگاه کرد، و به او گفت که سردار سپه شود که او جوان است و چیزی از زندگی‌ کیومرث نماند

چو بنهاد دل کینه و جنگ را .... بخواند آن گرانمایهٔ هوشنگ راهمه گفتنیها بدو باز گفت ..... همه رازها بر گشاد از نهفتترا بود باید، همی‌ پیشرو .... که من رفتنیم، تو سالار نو

سپس لشگری از پرنده و درنده، پلنگ و شیر، گرگ و ببر و دد و دام فراهم کرد و به جنگ دیو شتافتند. از پس لشگر کیومرث و در جلو هوشنگ سپاه را به میدان بردند. دیو با ترس نگاهی‌ به خاکی که بر آسمان بلند شده بود کرد، و لشگر به او امان نداد و هوشنگ به مانند شیر، جهان را برای دیو تنگ کرد، و سر از تنش جدا کرد.

بیازید هوشنگ، چون شیر چنگ ...... جهان کرد بر دیو نستوه، تنگ

به پای اندر افکند و بسپرد خوار ..... دریده بر او چرم و برگشت کار

چو آمد مر آن کینه را خواستار ..... سر آمد کیومرث را روزگار

کیومرث بعد از این کین خواهی‌ توانست، به دنیای دیگه سفر کنه و روزگارش را در این دنیا به پایان برساند. کیومرث از دنیا رفت و جای او را هوشنگ گرفت.

جهان چنین است و همه رفتنی هستیم

جهان سر به سر، چو فناست و بس
نماند بد و نیک‌ بر هیچ کس
_______________________________________________

نام کیومرث در لغات نامهٔ دهخدا به این ترتیب معنی‌ شده استکیومرث [ ک َ م َ ] (اِخ ) نام پادشاهی که اول در جهان پادشاهی کرده . (آنندراج ) (غیاث ). نام انسان اول نزد مجوس . (مفاتیح العلوم ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پادشاه اول طبقه ٔ پیشدادی ، و لقب او گِلشاه بوده است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نخستین کیومرث آمد به شاهی گرفتش به گیتی درون پادشاهی .چو سی سالی به گیتی پادشا بودکه فرمانش به هر جایی روا بود.مسعودی (از یادداشت ایضاً).پارسیان از کتاب آبستا که زردشت آورده است شریعت ایشان را چنین گویند که از گاه کیومرث پدر مردم ، یعنی آدم ، تا آخر یزدجرد شهریار چهارهزاروصدوهشتادودو سال و ده ماه و نوزده روز بوده است . (مجمل التواریخ و القصص ص 11). و از گاه کیومرث تا این وقت دویست ونودوچهار سال و هشت ماه گذشته بود، و بدین سخن آن می خواهد که کیومرث آدم بوده است نزد ایشان ، و اﷲ اعلم به . (مجمل التواریخ و القصص ص 22).جهاندار شاه اخستان کز طبیعت کیومرث طهمورث امکان نماید.خاقانی .